واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: اين قاچهاي زندگي، نه عجيبند و نه غريب. نه اموري خارقالعادهاند كه با شنيدنشان، دهانها باز بماند و نه دور از ما و زندگي ما . اينها تكههايي از همين زندگي هر روزه من و تو هستند؛ ساده و صميمي، مثل همين زندگي من و تو. حالا اگر باز ميگوييمشان براي اين است كه كمي بيشتر به آنها دقت كنيم. همانطور كه در مدرسه به ما خوب گوش كردن را كمتر آموختهاند؛ در زندگي هم خوب ديدن را كمتر آموختهايم. اينجا از خودمان و از هم ميگوييم تا عادت كنيم بهتر ببينيم همين تكههاي ساده و صميمي زندگي را و از لذت ديدن آنها جا نمانيم. *** بعدازظهر يك روز تعطيل؛ قرار است يكي از دوستان به دفتر كار من بيايد؛ ميگويد اينجا دنج است و خلوت و ميتواند براحتي چند مصاحبه بگيرد. ميدانم او حداقل با يك نشريه كودك و نوجوان همكاري ميكند؛ بيشترش را نميدانم. چند ماهي است كه ميشناسمش. او براي نوجوانان مينويسد؛ شعر هم ميگويد. بالاخره ميآيد. خودش معتقد است كار مهمي بوده كه او را ساعت 9 صبح از خانه بيرون كشيده است. اين اخلاق مشترك هنرمند جماعت را هنوز درك نكردهام؛ كار در شب؛ خواب تا دم ظهر يا حتي بعدازظهر! از در كه وارد ميشود، فكر ميكنم با اسكيت آمده؛ آرنجها و زانوهايش، محافظهايي دارد گرد و سياه با كلاهي بر سر. كمي مكث ميكنم و بعد ميپرسم: با دوچرخه آمدي؟ ميگويد: نه، موتور دارم. مينشيند و كار را شروع ميكند. هميشه آرام است، كم حرف و اهل كار. ميگويم: من كاري دارم و بايد بروم بيرون، تو با من كاري نداري؟ پاسخش منفي است. آرام، انگار كه ميخواهد كس ديگري نشنود (هر چند كه جز ما كسي در اين دفتر كوچك و به قول او دنج نيست) ميپرسد: اينجا ميشه سيگار كشيد؟ و به سرعت ادامه ميدهد: البته دم پنجره. ميداند من سيگار نميكشم؛ شايد براي همين آنگونه ميپرسد. ميگويم: تا من برگردم آره؛ اما پنجره رو باز بذار. *** ساعتي طول ميكشد تا برگردم. آرام در ميزنم و كليد را در جاكليدي ميچرخانم. مشغول صحبت با تلفن است؛ او مصاحبههايش را نمينويسد، همانطور كه ميشنود، تايپ ميكند. به آبدارخانه سري ميزنم، زير كتري خاموش است، تعجب ميكنم؛ صحبتش كه تمام ميشود، ميپرسم: مگه بعد از سيگار، چاي نميچسبه؟ ميگويد: چرا، خيلي. ـ پس چرا گاز خاموشه و كتري سرد؟ اشاره ميكند به يك فلاسك باريك و بلند و ميگويد: هميشه همراهمه. حالا اصرار ميكند كه براي من هم بريزد. هم چاي مانده در فلاسك را دوست ندارم و هم نميخواهم دستش را رد كنم... . همينطور كه چاي با بخار از دهانه فلاسك توي فنجان ميريزد، ميگويد: خيلي ميچسبه؛ خستگيرو در ميكنه. اين چند كلمه را ساده و محكم ادا ميكند؛ مثل شعرهايش. با خودم فكر ميكنم، درست است، يك وقتهايي همين يك فنجان چاي از صبح مانده، چقدر خستگي را از تن به در ميبرد كه شايد خيلي چيزهاي ديگر و به ظاهر با ارزشتر نتواند. مهم نگاه ما به لحظههاي زندگي است. لحظههايي عادي و روزمره كه ما گاه از لذت بردن از آنها جا ميمانيم. كوروش اسعديبيگي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 563]