واضح آرشیو وب فارسی:فان سرا:
شرق: عروس خونبس که اجرای حکم قصاصش به طور موقت متوقف شدهاست، جزییات زندگیاش و آنچه را از او یک متهم به قتل ساخت، توضیح داد. مریم، زن ۲۸ساله که از سال ۸۵ در زندان مرکزی شیراز به سر میبرد بعد از متوقف شدن حکم قصاص، تلاش خود را برای جلب رضایت اولیایدم آغاز کرده است اما به خاطر اصرار خانواده خودش بر اجرای حکم، هنوز نتوانسته اولیایدم را راضی به گذشت کند. مریم متهم است شش سال قبل دختری جوان را که فکر میکرده با شوهرش رابطه دارد و باعث هتکحرمت خواهرش شده، به قتل رسانده است. او در اعترافات اولیهاش گفت: قرار بود این دختر را به خانه بکشیم و مردی که همجرم من است با او رابطه داشته باشد و ما فیلمبرداری کنیم اما من با او دعوا کردم و هلش دادم. دخترک بیهوش شد و بعد همجرمم او را با دست خفه کرد. من هم خانه را آتش زدم و فرار کردم. این زن بعد از مدتی اعترافش را پس گرفت و گفت به تنهایی دست به قتل زدهاست اما در دادگاه یکبار دیگر نام مرد جوان را آورد و او را همدست خودش معرفی کرد. عروس خونبس در ۱۶سالگی برای پایان دادن به درگیریهای خونبار دو قبیله، به اجبار ازدواج کرد. او در گفتوگویی با خبرنگار ما، در مورد چرایی اصرار خانوادهاش بر قصاص و ازدواجش در زندان توضیح داد. البته این پرونده پیچیدگیهای زیادی دارد و آنچه میخوانید روایت متهم از ماجراست. روزهایت را در زندان چطور میگذرانی؟ فکر میکنید آدمی که باید هر یکشنبه و چهارشنبه منتظر اجرای حکم قصاصش باشد و چشمش به بلندگوی زندان باشد که اسمش را بخوانند، چه حالی میتواند داشته باشد. اولیایدم به اجرای احکام میآیند و اصرار دارند حکم اجرا شود. من اینجا زندگی ندارم. چرا خانوادهات اصرار دارند تو اعدام شوی؟ آنها میگویند چرا در دادگاه اسم جاری و برادرشوهرم را به عنوان متهم پرونده نیاوردم تا آنها بتوانند انتقام بگیرند. تنها به من فشار میآوردند این کار را بکنم چون قبول نکردم میگویند باید اعدام شوی. این دو نفر چه نقشی در قتل داشتند؟ نقشی در قتل نداشتند، جاریام فقط مردی را که همجرمم است به من معرفی کرد. برادرشوهرم هم اصلا در این ماجرا دخالت نداشت. پس اصرار خانوادهات برای معرفی آنها به خاطر چیست؟ من عروس خونبس بودم. من را به قبیلهای دادند که با قبیله من درگیری داشتند و در سالهایی که این درگیری ادامه داشت، خیلی آدم از هر دو قبیله کشته شدند. وقتی که قتل اتفاق افتاد، مادرم گفت: باید اسم جاریات و شوهرش را هم بیاوری اما من قبول نکردم. اگر اسم آنها را میآوردم دوباره کشتار شروع میشد. قبیله من خونخواهی میکرد و میگفت دختر ما را شما به زندان انداختید و به این راه کشاندید. بنابراین تصمیم گرفتم سکوت کنم. ضمن اینکه شوهرم من را طلاق داده بود و این سرشکستگی بزرگی برای خانواده من و پدرم که بزرگ قبیله بود، محسوب میشد. وقتی که من در دادگاه اسم برادرشوهر و جاریام را نیاوردم، آنها بهانهای برای انتقامگیری نداشتند و مجبور به سکوت شدند همین موضوع خانوادهام را ناراحت کرد. چرا آن دختر را کشتی؟ من نمیخواستم بکشمش. فقط میخواستم کاری کنم که پایش را از زندگیام بیرون بکشد. البته جاریام مردی را که از اقوامش بود، به من معرفی کرد و گفت: او حاضر است کمک کند تا آن دختر را به خانه بکشیم و از او فیلمبرداری کنیم. خانوادهام میگفتند: باید اسم جاریات را بیاوری و بگویی او تو را تشویق کرد در حالیکه این درست نبود. جاریام فقط آن مرد را به من معرفی کرد. مرد جوان در قتل نقش داشت، اما جاریام هیچ نقشی نداشت و من هم نمیخواستم بیدلیل اسم او را در پرونده مطرح کنم. البته در اداره آگاهی نامش را آوردم و مواجهه حضوری هم شدیم اما در دادگاه نامش را نیاوردم. گفته میشود برادرت در زندان به تو حمله و شلیک کردهاست، چرا او این کار را کرد؟ وقتی من زندانی شدم خانوادهام من را طرد کردند. من خیلی تنها شدم. خانوادهام میگفتند باید اعدام شوی چون مطابق خواسته ما عمل نکردی. برای زنده ماندن دستوپا میزدم و دنبال کسی میگشتم که کمکم کند تا اینکه دوست پدرم که رقابتی هم با او داشت، از من خواستگاری کرد. او مرد ثروتمندی بود و از قاضی ناظر زندان خواسته بود که پیام خواستگاریاش را به من برساند. آن مرد سیسال از من بزرگتر بود و میدانستم با او خوشبخت نخواهم شد. در نهایت با این شرط که او برایم از اولیایدم رضایت بگیرد، قبول کردم که با آن مرد ازدواج کنم. او هم مقابل قاضی ناظر زندان قول داد از اولیایدم رضایت بگیرد و قبول کرد تا یکمیلیارد تومان هم دیه بپردازد. پدرم که ماجرای ازدواج من را شنید عصبانی شد و به برادرم گفت: به زندان برو و خواهرت را بکش، اینطوری سرمان را بالا میگیریم و میگوییم خودمان کشتیمش و این بیآبرویی را از بین میبریم. من و برادرم رابطه خوبی با هم داشتیم، برادرم تنها کسی بود که گاهی به دیدنم میآمد. وقتی آمد، خوشحال شدم و به طرفش رفتم، او به من شلیک کرد و تا پای مرگ رفتم و برگشتم. بعد از آن دیگر هیچکدام از اعضای خانوادهام را ندیدم. آنها میخواستند من کشته شوم چون مطابق خواستهشان عمل نکردم تا بتوانند از قبیله مقابل انتقام بگیرند و از طرفی ازدواج کردم تا با کمک شخصی دیگر از قصاص نجات پیدا کنم. در حال حاضر مدعی هستی قاتل فرد دیگری است، چرا این حرفها را در دادگاه نگفتی؟ من در دادگاه گفتم همدست داشتم و آن مرد را معرفی کردم اما چون در مرحله دادسرا یکبار گفته بودم این مرد در قتل نقشی نداشته، دادگاه او را تبرئه کرد. برای قاضی دادگاه سوال نبود که چرا برادر بزرگم به این مرد حمله کرده و شش گلوله به او زده است و چرا این مرد شکایت نکرد و بعد با هویت جعلی به زندگیاش ادامه داده است. چرا تو در مرحله دادسرا از اعترافت برگشتی و گفتی همدستت نقشی در قتل نداشت؟ افراد خاصی به دیدنم آمدند. آنها صاحب منصب بودند و این مرد هم با آنها نسبت داشت و من فکر میکردم آنها به من کمک میکنند. به همین خاطر به خواسته آنها خودم قتل را گردن گرفتم. چرا خودت با اولیایدم صحبت نکردی تا بتوانی رضایت بگیری؟ با برادر بزرگ مقتول که در واقع بزرگ خانواده است و همه حرفش را قبول دارند صحبت کردم. گفتم: بیا رضایت بده تو که میدانی من قاتل خواهرت نیستم. گفت: میدانم و به اندازهای که برای خواهرم ناراحتم، برای تو هم ناراحت هستم اما حداقل یکبار خانوادهات از ما بخشش بخواهند بعد ما میبخشیم. هرچه من اصرار کردم فایده نداشت. او گفت: کافی است یکبار خانوادهات بگویند، آن وقت ما میبخشیم. یعنی مادرت هم میخواهد تو اعدام شوی؟ مادرم را عاشقانه دوست دارم. او تنها کسی است که برای من گریه میکند و ناراحت است اما باز میگوید نمیشود تو اعدام نشوی. چرا اسم جاریات را نیاوردی و کاری کردی که ما نتوانیم انتقام بگیریم پس باید اعدام شوی. یعنی اگر تو اعدام شوی، قبیلهات راضی میشوند؟ اگر من اعدام شوم، دوباره کشتار شروع میشود و قبیلهام به قبیله شوهرم حمله میکنند و دوباره از هر دو طرف افرادی کشته میشوند و کسی هم جلودارشان نیست. هر دو قبیله میدانند من قاتل نیستم و یک مرد، دخترک را کشته است اما میگویند اگر پای مرد وسط بیاید، بیآبرویی میشود. اگر هم آزاد شوم، خودم را میکشند. بهترین حالت این است که در زندان بمانم اما من دیگر طاقت ندارم. فکر میکنی کار درستی کردی اعترافاتت را پس گرفتی؟ من اعترافم را پس گرفتم و همین باعث شد همجرمم تبرئه شود اما همه واقعیت را نمیتوانم بگویم چون میدانم مادرم نابود میشود. او تنها کسی است که من به خاطرش زندگی میکنم. پدرم فوت شده و اگر مادرم هم بمیرد، من نمیدانم باید چه کنم. به همین دلیل هم واقعیتهایی را فقط به وکیلم گفتهام.
۲۶ اردیبهشت, ۱۳۹۱
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان سرا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 71]