تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 23 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):رسول اكرم صلى الله عليه و آله گروهى را كه كشت و كار نمى كردند، ديدند و فرمودند: شم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828768577




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اشعار نوروزي امام خميني


واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: اشعار نوروزي امام خميني
منبع: سايت جماران
با تورق ديوان حضرت امام(س) به سهولت در مي يابيم كه توجه به بهار و نو شدن طبيعت در اشعار ايشان جايگاهي ويژه دارد. فرصتي مغتنم است كه در آستانه سال جديد به خوانشي ديگر باره از اشعار بهاري ايشان بپردازيم:

عيدنوروز
باد نوروز وزيده است به كوه و صحرا جامه عيد بپوشند، چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست نازم آن مطرب مجلس كه بود قبله نما
صوفى و عارف ازين باديه دور افتادند جام مى گير ز مطرب، كه رَوى سوى صفا
همه در عيد به صحرا و گلستان بروند من سرمست، ز ميخانه كنم رو به خدا
عيد نوروز مبارك به غنى و درويش يار دلدار، ز بتخانه درى را بگشا
گر مرا ره به در پير خرابات دهى به سر و جان به سويش راه نوردم نه به پا
سالها در صف ارباب عمائم بودم تا به دلدار رسيدم نكنم باز خطا

***

مژده‌ي‌ ديدار
باد بهار، مژده‌ي‌ ديدار يار داد شايد كه جان به مقدم باد بهار داد
بلبل به شاخ سرو، در آوازِ دلفريب بر دل نويد سرو قد گلعِذار داد
ساقي‌، به جام باده، در آن عشوه و دلال آرامشي‌ به جان من بي‌قرار داد
در بوستان عشق، نشايد غمين نشست بايد كه جان به دست بتي‌ مي‌ گسار داد
شيرين زبان من، گل بي‌خار بوستان جامي‌ ز غم به خسرو، فرهادوار داد
تا روي‌ دوست ديد دل جان‌گداز من يك جان نداد در ره او، صد هزار داد.
***
قبله‌‌ي‌ عشق
بهار شد، در ميخانه باز بايد كرد به سوي‌ قبله‌ي‌ عاشق، نماز بايد كرد
نسيم قدس به عشّاق باغ، مژده دهد كه دل ز هر دو جهان، بي‌نياز بايد كرد
كنون كه دست به دامان سرو مي‌نرسد به بيد عاشق مجنون، نياز بايد كرد
غمي‌ كه در دلم از عشق گُلعذاران است دوا به جام ميِ‌ چاره ساز بايد كرد
كنون كه دست به دامان بوستان نرسد نظر به سروْ قدي‌ سرفراز بايد كرد.
***
سُرودِ عشق
بهار آمد و، گُلزار نور باران شد چمن ز عشق رُخ يار، لاله‌افشان شد
سُرود عشق، ز مُرغان بوستان بشنو! جمال يار از گُلبرگِ سبز تابان شد
ندا به ساقي‌ سرمستِ گُلِعذار رسيد كه طرْف دشت، چو رُخسار سُرخِ مستان شد
به غنچه‌ گوي‌ كه، از روي‌ خويش پرده فكن كه مُرغ دل، ز فراق رُخت پريشان شد
ز حال قلبِ جفا ديده‌ام مپرس، مپرس! چو ابر، از غم دلدار، اشك‌ريزان شد.
***
بهار
بهار آمد كه غم از جان برد، غم در دل افزون شد چه گويم! كز غم آن سروِ خندان، جان و دل خون شد
گروه عاشقان بستند محمِلها و، وارستند تو داني‌ حال ما واماندگان در اين ميان چون شد
گل از هجران بلبل، بلبل از دوري‌ّ گل، هر دم به طَرْف گلِستان، هر يك به عشق خويش مفتون شد
حجاب از چهره‌ي‌ دلدار ما، باد صبا بگرفت چو من، هر كس بر او يك دم نظر افكند، مجنون شد
بهار آمد، ز گُلشن برد زرديها و، سرديها به يُمن خور، گُلستان سبز و، بستان گرم و، گلگون شد
بهار آمد، بهار آمد، بهار گل‌عذار آمد به ميخواران عشاق گو: خمار از صحنه بيرون شد.
***
ميلاد گل
ميلاد گل و بهار جان آمد برخيز! كه عيد ميْ‌ كشان آمد
خاموش مباش زير اين خرقه بر جان جهان، دوباره جان آمد
برگير به دستْ، پرچم عُشّاق فرماندهِ ملكِ لامكان آمد
گُلزارْ، ز عيش لاله‌باران شد سُلطانِ زمين و آسمان آمد
با يار بگو كه پرده بر دارد هين! عاشق آخرالزَّمان آمد
آماده‌ي‌ امر و نهي‌ و فرمان باش هشدار! كه منجي‌ جهان آمد.
***
عشقِ مسيحا دم
بُلبُل از جلوه‌ي‌ گُل نغمه‌ي‌ داوُد نمود نغمه‌اش، درد دل غمزده بهبود نمود
ساقي‌ از جام جهان، تاب به جان عاشِق آنچه با جان خليل آتش نمرود نمود
بنده‌ي‌ عشقِ مسيحا دم آن دلدارم كه به يُمن قدمش، هستي‌‌ من دود نمود
در پريشاني‌ ما، هر چه شنيدي‌ هيچ است هيچ را كس نتوانست كه نابود نموئد
نازم آن دلبر پُرشور كه به صهبايش پرده‌بردارِ رُخ عابد و معبود نمود
قدرت دوست نگر كز نگهي‌ از سر لُطف ساجد خاك در ميكده مسجود نمود.
***
بهار آرزو
بر در ميكده‌ام پرسه‌زنان خواهي‌ ديد پير دلباخته، با بخت جوان خواهي‌ديد
نوبهار آيد و، گلزار شكوفا گردد بيگمان كوتهيِ‌ عُمر خزان خواهي‌ ديد
مُرغ افسرده كه در كُنج قفس محبوس است بر فراز فلك، از شوق پران خواهي‌ ديد
سوزش باد دي‌، از صحنه بُرون خواهد رفت بارش ابر بهاري‌ بعيان خواهي‌ ديد
قوس را، باد بهاري‌ به عقب خواهد راند پس از آن، قوس قُزَح را، چو كمان خواهي‌ ديد
دلبر پردِگي‌، از پرده بُرون خواهد شد پرتو نور رُخش در دو جهان خواهي‌ ديد.
***
پرتو خورشيد
مژده اي‌ مُرغ چمن! فصل بهار آمد باز موسم مي‌ زدن و، بوس و، كنار آمد باز
وقت پژمُردگي‌ و غمزدگي‌ آخر شد روز آويختن از دامن يار آمد باز
مُردگيها و فرو ريختگيها بشدند زندگيها به دو صد نقش و نگار آمد باز
زردي‌ از روي‌ چمن، بار فرابست و برفت گُلبن از پرتو خورشيد به بار آمد باز
ساقي‌ و، ميكده و، مطرب و، دست‌افشاني‌ به هواي‌ خم گيسوي‌ نگار آمد باز
گر گُذشتي‌ به در مدرسه، با شيخ بگو: پي‌ تعليمِ تو، آن لاله عذار آمد باز
دكّه‌ي‌ زُهد ببنديد در اين فصل طرب كه به گوش دل ما نغمه‌ي‌ تار آمد باز.
***
بهار جان
بهار آمد، جواني‌ را پس از پيري‌ ز سر گيرم كنار يار بنشينم، ز عمر خود ثمر گيرم
به گُلشن باز گردم، با گُل و گلبُن در آميزم به طرف بوستان، دلدار مهوش را به برگيرم
خزان و زردي‌ آن را نهم در پُشت سر، روزي‌ كه در گُلزار جان، از گل عذار خود خبر گيرم
پر و بالم كه در دِي‌ از غم دلدار پرپر شد به فروردين به ياد وصل دلبر، بال و پر گيرم
به هنگام خزان، در اين خراب‌آباد بنشستم بهار آمد كه بهر وصل او، بار سفر گيرم
اگر ساقي‌ از آن جامي‌ كه بر عشّاق افشاند بيفشاند، به مستي‌ از رُخ او پرده بر گيرم.
***
بهاريه‌ي‌ انتظار
آمد بهار و، بوستان شد رشك فردوس برين گُلها شكفته در چمن، چون روي‌ يار نازنين
گسترده باد جانفزا، فرش زمرّد بي‌شمر افشانده ابر پر عطا بيرون ز حد، دُرّ ثمين
از ارغوان و ياسمن، طرف چمن شد پرنيان و ز اُقحوان و نسترن، سطح دَمَن ديباي‌ چين
از لادن و ميمون رسد هر لحظه بوي‌ جانفزا و ز سوري‌ و نعمان وزد هر دم شميم عنبرين
از سُنبل و نرگس، جهان باشد به مانند جنان و ز سوسن و نسرين، زمين چون روضه‌ي‌ خُلدبرين
از فرط لاله، بوستان گشته به از باغ اِرَم و ز فيض ژاله، گُلسِتان رشك نگارستان چين
از قُمري‌ و كبك و هزار آيد نواي‌ ارغنون و ز سيره و كوكو و سار، آواز چنگ راستين
از شارك و توكا رسد هر لحظه صوتي‌ دلرُبا و ز بوالمليح و فاخته، هر دم نوايي‌ دلنشين
بر شاخ باشد زند خوان هر شام چون رامشگران ورشان به سان موبدان، هر صُبح با صوت حزين
يكسو نواي‌ بُلبلان، يكسو گل و ريحان و بان يكسو نسيم خوش وزان، يكسو روان ماه معين
شد موسم عيش و طرب، بگذشت هنگام كَرَب جامِ مي‌ گلگون طلب، از گلعِذاري‌ مه جبين
قدّش چو سرو بوستان، خدّش به رنگ ارغوان بويش چو بوي‌ ضيمران، جسمش چو برگ ياسمين
چشمش چو چشم آهوان، ابروش مانند كمان آب بقايش در دهان، مهرش هويدا از جبين
رويش چو روز وصل او، گيتي‌ فروز و دلگشا مويش چو شام هجر من، آشفته و پرتاب و چين
با اينچنين زيبا صنم، بايد به بُستان زد قدم جان فارغ از هر رنج و غم، دل خالي‌ از هر مهر و كين
خاصه كنون كاندر جهان، گرديده مولودي‌ عيان كز بهر ذات پاك آن شد امتزاج ماء و طين
از بهر تكريمش ميان بربسته خيل انبيا از بهر تعظيمش كمر خم كرده چرخ هفتمين
مهدي‌، امام مُنتظَر، نوباوه‌ي‌ خيرالبشر خلق دو عالم سر به سر، بر خوان احسانش نگين
مهر از ضيائش ذرّه‌اي‌، بدر از عطايش بدره‌اي‌ دريا ز جودش قطره‌اي‌، گردون زِ كشتش خوشه‌چين
مرآت ذات كبريا، مشكوة انوار هدا منظور بَعثِ انبيا، مقصود خلق عالمين
امرش قضا، حكمش قدر، حُبّش جنان، بغضش سَقَر خاك رهش زيبد اگر بر طُرّه‌ سايد حورِ عين
دانند قرآن سر به سر بابي‌ ز مدحش مختصر اصحاب علم و معرفت، ارباب ايمان و يقين
سُلطان دين، شاهِ زَمَن، مالك رقاب مرد و زن دارد به امرِ ذُوالْمِنَن؛ روي‌ زمين، زير نگين
ذاتش به امر دادگر، شد منبع فِيض بشر خيل ملايك سر به سر، در بند الطافش رهين
حبّش سفينه‌ي‌ نوح آمد در مَثَل، ليكن اگر مهرش نبودي‌ نوح را، مي‌بود با طوفان قرين
گر نه وجود اقدسش، ظاهر شدي‌ اندر جهان كامل نگشتي‌ دين حق، ز امروز تا روز پسين
ايزد به نامش زد رقم، منشور ختم الأوصيا چونانكه جدّ امجدش گرديد ختم المُرسلين
نوح و خليل و بوالبشر، ادريس و داوود و پسر از ابر فيضش مُستمِد، از كان علمش مُستعين
موسي‌ٰ به كف دارد عصا، دربانيش را منتظِِر آماده بهر اقتدا، عيسي‌ به چرخ چارمين
اي‌ خسرو گردون فَرَم، لختي‌ نظر كن از كَرَم! كفّار مُستولي‌ نگر، اسلامْ مُستضعف ببين!
ناموس ايمان در خطر، از حيله‌ي‌ لامذهبان خون مُسلمانان هدر، از حمله‌ي‌ اعداي‌ دين
ظاهر شود آن شه اگر، شمشير حيدر بر كمر دستار پيغمبر به سر، دست خدا در آستين
ديّاري‌ از اين مُلحدان، باقي‌ نماند در جهان ايمن شود روي‌ زمين از جور و ظُلم ظالمين
من گر چه از فرط گُنه شرمنده و زارم، ولي‌ شادم كه خاكم كرده حق، با آب مهر تو عجين
خاصه كنون كز فيض حق، مدحت سُرودم آنچنان كز خامه ريزد بر ورق، جاي‌ مُركّب انگبين
تا چنگل شاهين كند، صيد كبوتر در هوا تا گرگ باشد در زمين، بر گوسفندان خشمگين
بر روي‌ احبابت شود مفتوح ابواب ظفر بر جان اعدايت رسد هر دم بلاي‌ سهمگين
تا باد نوروزي‌ وزد هر ساله اندر بوستان تا ز ابر آذاري‌ دمد، ريحان و گل اندر زمين
بر دشمنان دولتت هر فصل باشد چون خزان بر دوستانت هر مهي‌ بادا چو ماه فروَدين!
عالم شود از مقدمش، خالي‌ ز جهل، از علم پُر چون شهر قم از مقدمِ شيخ اجل، مير ميهن
ابر عطا، فيض عميم، بحر سخٰا، كنز نعيم كانِ كَرَم «عبدالكريم»، پُشت و پناه مُسلمين
گنجينه‌ي‌ علم سَلَف، سرچشمه‌ي‌ فضل خلف دادش خداوند از شرف بر كف زمام شرع و دين
در سايه‌اش گرد آمده، اعلام دين از هر بَلَد بر ساحتش آورده رو طُلّاب از هر سرزمين
يا رب! به عُمر و عزتش افزاي‌ و جاه و حرمتش كاحيا كند از همّتش آيين خيرالمُرسلين
اي‌ حضرت صاحب زمان! اي‌ پادشاه انس و جان! لطفي‌ نما بر شيعيان، تأييد كُن دين مُبين
توفيق تحصيلم عطا فرما و زُهد بي‌ريا تا گردم از لُطف خُدا، از عالِمين عامِلين.
***
در مدح ولي‌ عصر(عج)
دوستان! آمد بهار عيش و فصل كامراني‌ مژده آورده گل و خواهد ز بلبُل مژدگاني‌
باد، در گلشن فزون از حد نموده مُشك بيزي‌ ابر، در بُستان بُرون از حد نموده دُرفشاني‌
برقْ رخشان در فضا، چون نيزه‌ي‌ سالارِ توران رعدْ، نالان چون شه ايران، ز تير سيستاني‌
از وصول قطره‌ي‌ باران به روي‌ آب صافي‌ جلوه‌گر گشته طَبَقها، پُر ز دُرهاي‌ يماني‌
دشت و صحرا گشته يكسر فرش، از ديباي‌ اخضر مر درختان راست در بر، جامه‌اي‌ پرنياني‌
گوييا گيتي‌ چراغان است از گلهاي‌ الوان سوسن و نسرين و ياس و ياسمين و استكاني‌
هم منزّه طَرْف گلشن، از شَميم اُقْحواني‌ هم معطّر ساحَت بُستان، ز عطر ضيمراني‌
ارغوان و رُزّ و گل، صحن چمن را كرده قصري‌ فرش او سبز و فضايش زرد و سقفش ارغواني‌
و آن شقايق، عاشق است و التفات يار ديده روي‌ از اين رو، نيم دارد سرخ و نيمي‌ زعفراني‌
لادن و ميمون و شاهْ اِسْپَرغم و خيري‌ و شب‌بو بُرده‌اند از طرز خوش، گوي‌ سبق از نقش ماني‌
ژاله بر لاله چو خال دلبران، در دلرُبايي‌ نرگس و سنبل چو چشم و زلفشان، در دلستاني‌
و آن بنفشه بين، پريشان كرده آن زلف مُعطّر كرده دلها را پريشان همچو زلفيْن فلاني‌
زين سبب، بنگر سر خجلت به زير افكنده، گويد: من كجا و طُرّه‌ي‌ مشكين و پرچينِ فلاني‌؟
عشق بلبل، كرده گل را در حريم باغ بيتاب آشكارا گويد از «شهناز» و «شور» و «مهرباني‌»
قمريَك «ماهور» خواند، هُدهُد «آواز عراقي‌» كبكْ صوتِ «دشتي‌» و تيهو «بيات اصفهاني‌»
اين جهانِ تازه را گر مُردگان بينند، گويند: اي‌ خداي‌ ................................
كي‌ چنين خُرّم بهاران ديده چشم اهل ايران؟ كرده «نور كُهن» از نو، خيال نوجواني‌
يا خداوند اين بساط عيش را كرده فراهم تا به صد عزّت نمايد از وليّش ميهماني‌
حضرت صاحب زمان، مشكوٰة انوار الهي‌ مالك كوْن و مكان، مرآتِ ذات لامكاني‌
مظهر قدرت، وليّ‌ عصر، سُلطان دو عالم قائم آل مُحمّد، مهدي‌ آخر زماني‌
با بقاءِ ذات مسعودش، همه موجود باقي‌ بي‌لحاظ اقدسش يكدم، همه مخلوق فاني‌
خوشه‌چين خرمن فيضش، همه عرشيّ‌ و فرشي‌ ريزه‌خوار خوان احسانش، همه انسي‌ّ و جاني‌
از طفيل هستي‌‌اش هستي‌ِّ موجودات عالم جوهريّ‌ و عقلي‌ و ناميّ‌ و حيواني‌ّ و كاني‌
شاهدي‌ كو از ازل از عاشقان بر بست رخ را بر سر مهر آمد و گرديد مشهود و عياني‌
از ضيائش ذرّه‌اي‌ برخاست، شد مهر سپهري‌ از عطايش بدره‌اي‌ گرديد، بدر آسماني‌
بهر تقبيل قدومش انبيا گشتند حاضر بهر تعظيمش كمر خم كرد چرخ كهكشاني‌
گو: بيا، بشنو به گوش دل نداي‌ «اُنظُروني‌» اي‌ كه گشتي‌ بي‌خود از خوفِ خطاب «لَنْ تراني‌»
«عيد خُم»، با حشمت و فرّ سُليماني‌ بيامد كه نهادم بر سر از ميلاد شه تاج كياني‌
جمعه مي‌گويد: من آن يارم كه دائم در كنارم نيمه‌ي‌ شعبان مرا داد عزّت و جاهِ گراني‌
قرنها بايد كه تا آيد چنين عيدي‌ به عالم عيد امسال از شرف زد سكه‌ي‌ صاحبقراني‌
عقل گويد: باش خامُش، چند گويي‌ مدح شاهي‌ كه سُروده مدحتش حق، با زبان بي‌زباني‌
اي‌ كه بي‌ نور جمالت نيست عالم را فروغي‌! تا به كي‌ در ظلِّ امر غيبت كُبري‌ٰ نهاني‌
پرده بردار از رُخ و ما مُردگان را جان ببخشا اي‌ كه قلب عالم امكاني‌ و جانِ جهاني‌!
تا به كي‌ اين كافران نوشند خون اهل ايمان؟ چند اين گُرگان كنند اين گوسفندان را شباني‌؟
تا به كي‌ اين ناكسان باشند بر ما حكمرانان؟ تا كي‌ اين دزدان كنند اين بي‌كسان را پاسباني‌؟
تا به كي‌ بر ما روا باشد جفاي‌ انگليسي‌؟ آن كه در ظلم و ستم فرد است و او را نيست ثاني‌
آنكه از حرصش نصيب عالمي‌ شد تنگدستي‌ آن كه بر‌ آيات حق رفت از خطايش آنچه داني‌
خوار كُن شاها! تو او را در جهان، تا صبح محشر آنكه مي‌زد در بسيط ارض، كوس كامراني‌
تا بدانند از خداوند جهان اين دادخواهي‌ تا ببينند از شه اسلاميان اين حكمراني‌
حوزه‌ي‌ علميّه‌ي‌ قم را، عَلَم فرما به عالم تا كند فُلك نجات مُسلمين را بادباني‌
بس كرم كن عمر و عزّت بر «كريمي‌» كز كرامت كرده بر ايشان چو ابر رحمت حق، دُرفشاني‌
نيكخواهش را عطا فرما بقاي‌ جاوداني‌ بهر بدخواهش رسان هر دم بلاي‌ آسماني‌
تا ز فرط گُل شود شاها! زمين چون طرْف گلشن تا ز فيضِ فَروَدين گردد جهاني‌ چون جناني‌
بگذرد بر دوستانت هر خزاني‌ چون بهاري‌ رو كند بر دشمنانت هر بهاري‌ چون خزاني‌
***
در توصيف بهاران و مديح اباصالح امام زمان، و تخلّص به نام آيت‌الله حاج شيخ عبدالكريم حائري‌ يزدي‌ (قدّس الله سِرّه)
مژده! فروردين ز نو بنمور گيتي‌ را مُسخّر جيشش از مغرب‌زمين بگرفت تا مشرق سراسر
رايتَش افراشت پرچم، زين مُقَرنس چرخ اخضر گشت از فرمان وي‌ در خدمتش گردون مقرّر
بر جهان و هر چه اندر اوست، يكسر حكمران شد
قدرتش بگرفت از خطِّ عرب تا مُلْك ايران از فراز توده‌ي‌ آنْوِرسْ تا سر حدِّ غازان
هند و قفقاز و حبش، بلغار و تركستان و سودان هم‌طراز دشت و كوهستان و، هم پهناي‌ عمّان
دولتش از فرّ و حشمت، تالي‌ ساسانيان شد
كرد،لشكر را ز ابر تيره اُردويي‌ منظّم داد هر يك را ز صَرصَر باديه‌پيمايي‌ ادهم
بر سران لشكر از خورشيد نيّر داد پرچم رعد را فرمان حاضر باش دادي‌ چون شه جم
برق از بهر سلام عيد نو آتشفشان شد
چون سران لشكري‌ حاضر شدند از دور و نزديك هم اميران سپه آماده شد از تُرك و تاجيك
داد از امر قضا بر رعد غُرّان حكم موزيك زان سپس دادي‌ بر آن غژمان سپه فرمان شلّيك
توده‌ي‌ غبرا، ز شلّيك يلان بُمباردمان شد
از شليك لشكري‌ بر خاك تيره خون بريزد قلبها سوراخ و اندر صفحه‌ي‌ هامون بريزد
هم به خاك تيره از گُردان دو صد ميليون بريزد زَهْرَه‌ي‌ قيصر شكافد، قلب ناپلئون بريزد
ليك زين بُمباردمان، عالم بهشت جاودان شد
روزگار از نو، جوان گرديد و عالم گشت بُرنا چرخْ پيروز و، جهانْ بهروز و، خوش‌اقبالْ دنيا
در طربْ خورشيد و مه، در رقص و در عشرتْ ثريّا بس كه اسبابِ طرب گرديد از هر سو مهيّا
پيرِ فرتوتِ كُهن از فرطِ عشرت نوجون شد
سر به سر دوشيزگان بوستان چون نوعروسان داشته فرصت غنيمت در غياب بوستان‌بان
كرده خلوت با جوانهاي‌ سحابي‌ در گُلستان رفته در يك پيرهن با يكدگر چون جان و جانان
من گزارش را نمي‌دانم دگر آنجا چسان شد
ليك دانم اينقَدَر، گل چون عروسان بارور گشت نسترن آبستن آمد، سنبل تر پُرثمر گشت
آن عقيمي‌ را كه در دِيْ‌ بخت رفت، اقبال برگشت اين زمان طِفلش يكي‌ دوشيزه و، آن ديگر پسر گشت
موسم عيشش بيامد، سوگواريّش كران شد
چند روزي‌ رفت تا ز ايّام فصل نوبهاري‌ وقت زاييدن بيامَدْشان و، روزِ طفلداري‌
دست قُدرت قابله گرديد،هر يك را به ياري‌ زاد آن يك طفلكي‌ مهپاره وين سيمين عذاري‌
پاك يزدان هر چه را تقدير فرمود آنچنان شد
دختر رَزْ، اندك اندك شد مهي‌ رُخساره گُلگون غيرت ليلي‌ شد و هر كس ورا گرديد مجنون
غمزه زد، تا رفته رفته ميْ‌فروشش گشت مفتون خواستگاري‌ كرد و بُردش از سراي‌ مام بيرون
از نِتاجش باده‌‌ي‌ گلرنگْ روح‌افزاي‌ جان شد
سيب سيم‌اندامْ، فتّان گشت و شد دلدار عيّار گشت پنهان پشت شاخ، از برگْ محكم بست رخسار
تا كه «به»، روزي‌ ورا ديد و ز جان گشتش خريدار بس كه رو بر آستانش سود آن رنجور افگار
چهره‌اش زرد و رُخش پر گرد و حالش ناتوان شد
جامه‌ي‌ گلنارگون پوشيده بر اندام نار است گوييا چون من گرفتار بُتي‌ بي‌اعتبار است
جامه‌اش از رنگ خونِ دل چنين گلناروار است يا كه چون فرهادِ خونينْ‌دل، قتيلِ راه يار است
پيرهن از خون اندامش بسي‌ گُلنارسان شد
جانفزا بزمي‌ طرب‌انگيز و خوش‌آراست، بُلبل تا كه آيد در حباله‌ي‌ عقد او گل، بي‌تأمُل
«تار» صَلْصَل زد، «نوا» طوطي‌ و گرم «رقصْ» سُنبل بس كه روح‌افزا، طرب‌انگيز، شد بزم طرب، گل
برخلاف شيوه، معشوقگان تصنيف‌ خوان شد
ني‌‌ اساس شادي‌‌ اندر توده‌ي‌ غبرا مهيّاست يا كه اندر بوستانهاي‌ زميني‌ عيش برپاست
خود در اين نوروز، اندر هشت جنّت شور و غوغاست قُدسيان را نيز، در لاهوت، جشني‌ شادي‌افزاست
چون كه اين نوروز، با ميلاد «مهدي‌» توأمان شد
مصدرِ هر هشت گردون، مبدأ هر هفت اختر خالق هر شش جهت، نور دل هر پنج مصدر
والي‌‌ هر چار عنصر، حُكمران هر سه دختر پادشاه هر دو عالم، حُجّتِ يكتاي‌ اكبر
آنكه جودش شهره‌ي‌ نُه آسمان، بل لامكان شد
مُصطفي‌سيرت، علي‌فر، فاطمه عصمت، حسن‌خو هم حُسين قدرت، علي‌ زهد و مُحمّد عِلم مَهْرو
شاهِ جعفر فيضُ و كاظِم حلم و، هشتم قبله‌گيسو هم تقي‌ تقوا، نقي‌‌ بخشايش و هم عسكري‌ مو
مهدي‌‌ قائم كه در وي‌ جمع، اوصاف شهان شد
پادشاه عسكري‌ طلعت، نقي‌ حشمت، تقي‌‌فر بوالحسن فرمان و موسي‌ قُدرت و تقديرْ جعفر
علم باقر، زهد سجّاد و حُسيني‌ تاج وافسر مُجتبي‌ حلم و رضيّه عفّت و صولت چو حيدر
مصطفي‌ٰ اوصاف و مجلاي‌ خداوند جهان شد
جلوه‌ي‌ ذاتش به قدرتْ تالي‌ِ فيض مُقدّس فيض بيحدّش به بخشش، ثاني‌ مجلاي‌‌ اقدس
نورش از «كُنْ» كرد بر پا هشت گردون مقرنس نطق من، هر جا چو شمشير است و در وصف شه اخرس
ليك پاي‌ عقل در وصف وي‌ اندر گِل نهان شد
دست تقديرش به نيرو، جلوه‌ي‌ عقل مُجرّد آينه‌ي‌ انوار داور، مظهر اوصافِ احمد
حكم و فرمانش محكَّم، امر و گفتارش مُسدّد در خصايلْ ثاني‌ اِثْنيْنِ‌ ابوالقاسمْ مُحمّد(ص)
آنكه از «يزدان خدا» بر جُمله پيدا و نهان شد
روزگارش گر چه از پيشينيان بودي‌ مُؤخّر ليك از آدم بُدي‌ فرمانشْ تا عيسي‌ مقرّر
از فراز توده‌ي‌ غبراءِ تا گردون اخضر وز طرازِ قبّه‌ي‌ ناسوت، تا لاهوت، يكسر
بنده‌ي‌ فرمانبرش گرديد و عبدِ آستان شد
پادشاها! كار اسلام است و اسلامي‌ پريشان در چنين عيدي‌ كه بايد هر كسي‌ باشد غزلخوان
بنگرم از هر طرف، هر بيدلي‌ سر در گريبان خسروا! از جاي‌ برخيز و مدد كن اهل ايمان
خاصه اين آيت كه پشت و ملجأ اسلاميان شد
راستي‌! اين آيت اَلله گر در اين سامان نبودي‌ كشتي‌ اسلام را، از مِهر پُشتيبان نبودي‌
دشمنان را گر كه تيغ حِشمتش بر جان نبودي‌ اسمي‌ از اسلاميان و رسمي‌ از ايمان نبودي‌
حَبّذا از يزد، كزوي‌، طالعْ اين خورشيد جان شد
جاي‌ دارد گر نهد رو آسمان بر آستانش لشكر فتح و ظفر، گردد هماره جانفشانش
نيّرِ اعظم به خدمت آيد و هم اخترانش عبد درگه، بنده‌ي‌ فرمان شود نُه آسمانش
چون كه بر كشتيّ‌ اسلامي‌ يگانه پُشتبان شد
حوزه‌ي‌ اسلام كز ظلم ستمكاران زبون بود پيكرش بي‌روح و روح اقدسش از تن بُرون بود
روحش افسرده زِ ظلمِ‌انديشان دون بود قلب پيغمبر، دلِ حيدر ز مظلوميش خون بود
از عطايش باز سوي‌ پيكرش روح روان شد
ابر فيضش بر سر اسلاميان گوهرفشان است بادِ عدلش از فراز شرق تا مغرب وزان است
دادِ‌ علمش شهره‌ي‌ دستان، شهود داستان است حُجّت كُبري‌ٰ ز بعد حضرت صاحب‌زمان است
آنكه از جودش، زمين ساكن، گرايان آسمان شد
تا ولايت بر ولي‌‌ّ عصر(عج) مي‌باشد مُقرّر تا نبوّت را مُحمّد(ص)، تا خلاقت راست حيدر
تا كه شعر «هندي‌» است از شهيد، چون قند مُكرّر پوستْ زندان، رگْ سنان و مُژّهْ پيكان، مويْ نشتر
باد، آن كس را كه خصم جاهِ تو از انس و جان شد
***
ناله‌ي‌ هزار
ز سبزه‌زار چمن، بوي‌ نو بهار آيد ز ابر، چشمه‌‌اي‌ از چشم اشكبار آيد
هزار از غم دلدار ناله‌ها سر داد ز غنچه آه دل زار صد هزار آيد
***
پيام بلبل
بوسه زد باد بهاري‌، به لب سبزه به ناز گفت در گوش شقايق، گل نسرين، صد راز
بُلبُل از شاخه‌ي‌ گل داد به عُشّاق، پيام كه در آييد به ميخانه‌ي‌‌ عُشّاق نواز
***
بهار‌ آمد و سجّاده، رهن باده كنيم به رغم شيخ ريا اين عمل اعاده كنيم

چهارشنبه|ا|2|ا|فروردين|ا|1391





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 269]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن