تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):اين (امام جواد(علیه الاسلام))مولودى است كه پر بركت ‏تر از او براى شيعه ما به دنيا ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817059837




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خمینی برای من مثل پدر است


واضح آرشیو وب فارسی:تکناز:
خمینی برای من مثل پدر است
اغراق شاعرانه نیست كه ابعاد وجودی حضرت امام خمین(ره) روی تمام اذهان نسل جوان جامعه این چنین خیمه زده است. من به ایشان به عنوان رهبر و مرجع تقلید و ولایت فقیه آن چنان كه مرسوم است دیده و نگاه ندارم. خمینی برای من پدر است.

 

این روزها چهلم شمس آل احمد است و به همین مناسبت یادداشتی از شمس آل احمد می آید كه به توصیف رهبر كبیر انقلاب حضرت امام خمینی (ره) می پردازد. وی در این یادداشت می گوید:

 

من تنها كسی نیستم كه از حضرت امام (ره) خاطره ای داشته باشم. امروز هر بچه چهارده، پانزده ساله خاطراتی به مراتب زنده تر و جاندارتر از آن حضرت دارد؛ اما این هم اغراق شاعرانه نیست كه ابعاد وجودی حضرت امام خمین(ره) روی تمام اذهان نسل جوان جامعه این چنین خیمه زده است. من به ایشان به عنوان رهبر و مرجع تقلید و ولایت فقیه آن چنان كه مرسوم است دیده و نگاه ندارم. خمینی برای من پدر است؛ سال 40 پدرم از دنیا رفت. ما ماندیم همین طور علاف، كلافه و ناراحت. ایام خیلی بدی بود كه با خبر شدیم در قم چند مجلس ختم برای مرحوم پدرم گذاشته اند. با برادر مرحوم جلال رفتیم، عین دو طفلان مسلم.

 

مرحوم بروجردی چند ماهی قبل از پدرم (در 10 فروردین 1370) فوت شده بود. هنوز مرجع واحد تقلید شیعیان مشخص نشده بود.
در قم چهار، پنج مجلس رفتیم؛ اما سرانجام این مجالس، احساس وظیفه بود كه برویم دیدار صاحبان مجالس. صبح بود، سال چهل یا چهل و یك. به نظرم سال چهل رفتیم دیدن آقای خمینی. به محض اینكه وارد شدم، دیدم، پدرم نشسته آنجا! در دو، سه حركت چهره ایشان آن چنان شباهت با پدرم داشت كه من غم و غصه ام یادم رفت. بعد از سه سال من پدرم را مجددا دیدم، از آن روز برای من آقای خمینی شدند یك هدف. تمام آن ناسپاسی ها كه نسبت به پدرم طی آن پانزده، شانزده سال كرده بودم، فرصتی پیدا كرده بود برای بارز شدن. این را به عنوان مقدمه گفتم كه بدانید دیدگاهم چه دیدگاهی هست. اینها از مسائل عواطف آدمی است.

 

من از جمله چیزهایی را كه نمی شناسم خودم هستم. نمی دانم، واقعا خودم را هنوز نمی توانم بشناسم، ولی ضرورت دیدم كه این مسئله را بگویم و اشاره بكنم، زیرا كه امروز وظیفهاست. یك وظیفه اخلاقی، انقلابی و شرعی است، یعنی احترام و حرمت گذاشتن و پاس این شخص (امام) را داشتن. خلاصه اش عشق است و عاشقی؛ اما امید دارم كه یك روزی بتوانم دینم را نسبت به این شناخت ادا بكنم.
 

اولین دیدار برایم خیلی تكان دهنده بود. در چنین موقعیتی بود كه برخوردم به این صحنه؛ آن هم در جو اجتماعی كه هنوز مرجع تشخیص نیست. در آن یك ساعت یا سه ربع ساعت كه من و جلال آنجا نشستیم آقا و برادر داشتند آشنا می شدند و تعارف می كردند و سخن می گفتند كه یك آقایی آمد، به نظرم آقای (سید هاشم) رسولی (محلاتی) از محارم دفتر آقای خمینی بود و اطلاع داد كه چند تا بچه آمدند و عجله دارند شما را ببینید. آقا فرمود، بیایند. سه تا جوان حدود بیست ساله آمدند و فصل، فصل سردی بود، حتی قم نیز سرد بود؛ یعنی حتما كت و شلوار لازم بود؛ اما این جوان با شلوار و یك پیراهن سفید آستین كوتاه آمده بودند. این اولین نكته بود كه این ها چه كسانی هستند؟ این بچه ها یك پاكت بزرگ باد كرده، ورم كرده دست شان بود. آداب رسیدن به محضر یك مرجع را هم بلد نبودند. نشستند و حاصل بیان دو نفرشان كه حرف زدند این بود كه ما عجله داریم، بلیط قطار داریم و باید برویم. ما دیشب ساعت فلان راه افتادیم، از خوزستان آمده ایم و عضو كانون و انجمن مهندسان نفت هستیم. آن نطق شما و صحبت شما نوارش رسید، دیروز عصر آنجا بحث می كردیم.

 

فی المجلس این مقدار وجه آماده بود. دوستان ما را موظف كردند كه بیاییم و این را تقدیم تان كنیم؛ اما این همه توان ما نیست. آدرس ما روی این پاكت هست. از جهت مادی ما هر چه حقوق داریم، نصف آن را تقدیم می كنیم. شما با یك آدمی در افتادید كه ما می خواهیم او را زمین بزنیم -كه اشاره به شاه بودـ پاكت را آنجا گذاشتند آن وقت اسكناس پنج تومانی تازه درآمده بود، رنگ سبز داشت كه من كمتر آن را می دیدم و یك مقدار از لای پاكت آمده بود بیرون.
من و جلال از آن مجلس بیرون آمدیم همان طور حیران. جلال گفت: اخوی، سید را چطور دیدی؟ من تو ذهن خودم داشتم فكر می كردم كه از این چهار، پنج نفری كه معروفند و اسم آنها سر زبان ها هست، كدام یك عاقب مرجع تقلید می شود؟ توی این عوالم ذهنی خودم برگشتم و گفتم: جلال، سید برنده است. اخوی گفت: چرا؟ گفتم برای اینكه هر مرجع تقلیدی یك توانمندی های خاص خودش را دارد. این سید محبوبیتی دارد كه حتی جوان هایی كه صورت شان داد می زد كه توده ای هستند و كمونیست و بی اعتنا به مسائل عقیدتی، از او طرفداری می كنند. اگر آقای دیگر را بازار تهران یا بازار پاكستان و یا هند و غیره تقویت می كنند؛ ولی این سید علاوه بر آنها نسلی را كه این مسائل برایشان مطرح نیست جذب كرده است. بعد كه آمدیم توی ماشین جلال گفت: اخوی این سید خیلی ناب است. باید برویم تهران و ببینیم چه طور می شود او را تقویت كرد.
در سال 1343 جلال كتاب در خدمت و خیانت روشنكفران را نوشت كه یك فصل این كتاب سخنرانی آقای خمینی است، آن هم در دوره ای كه خفقان هست و همه روشنكفران خفه شده اند.
 

با اوج گیری انقلاب اسلامی آقای خمینی به ایران آمدند. من در آن ایام مریض بودم و در خانه و بیمارستان بستری. امام در مدرسه (علوی) ساكن شدند. من اخبارش را از روزنامه و رادیو و تلویزیون پیگیری می كردم. تشنگی و شوق مردم برای دیدن ایشان وصف ناپذیر بود. من هم خیلی شایق بودم. در آن زمان گروهی از اعضای كانون نویسندگان ایران (كه من در اول انقلاب به دیدن مسائلی از آن استعفا كرده بودم) به خدمت آقا رفتند كه خبرش در مطبوعات منعكس شد. در آن جلسه امام به خانم سیمین دانشور عنایت كرده و چند كلمه هم با ایشان صحبت می كنند. در آن روزها به آنهایی كه خدمت امام رفتند حسودی ام می شود و خانم دانشور هم به من پز می داد كه من رفتم امام را دیدم و شما ندیدید! تا اینكه سال 1359 شد.

 

احمد آقا یك محبت هایی از قدیم به ما داشت و به خانه ما می آمد و سر سفره به همراه بچه ها لقمه نان و پنیری با هم می خوردیم و از خاطرات عراق برای بچه های ما نقل می كرد كه خیلی جاذبه داشت. روزی تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم؛ احمد آقا گفت: تو می خواهی آقا را ببینی؟ گفتم: به خدا خیلی دلم می خواهد؛ ولی چطوری! این پیرمرد، این همه فشار این همه دیدار، من چطور... احمد آقا گفت: اصلا خود ایشان احوال شما را می پرسند. می خواهی فردا بیایی؟ گفتم: راست می گویی؟ گفت ماشین بفرستم؟ گفتم: نه! چرا ماشین؟
 

در آن دیدار خط صحبت امام این بود كه فرمودند: من پدرت را می شناختم و برادر بزرگت را كه در مدینه كشتندش. جلال را هم می شناختم. آن سال آمد و كتاب خودش را جلوی دست من دید و گفت: آقا این پرت و پلاها چیست كه می خوانید! خودت را هم می شناسم و گاهی اوقات صحبت هایت را از تلویزیون شنیده ام. برو آنجا (روزنامه اطلاعات) و هر كاری كه می توانی بكن. به تو كسی نمی تواند تهمتی بزند. چیزی به تو نمی چسبد، برو آنجا و با قدرت و استحكام كارت را بكن.

 

عرض كردم كه آقا این مؤسسه حدود هفتصد، هشتصد میلیون سرمایه بیت المال است، در حدود پنج هزار كارمند و كارگر دارد، حدود هزار نفر در تهران، چهار هزار نفر در بقیه جاها و از همه گروه ها و اقشار، طیف های مختلف ذوقی و سیاسی هستند، از جمله مجاهد، فدایی، توده ای و فلان، اما در كارهای خودشان یك چیزهایی بلدند. از شما تقاضا دارم، اول اینكه این بچه های اتحادیه عوض نشوند و دست به تركیب آنها نخورد. چون من اینها را سال ها می شناسم و در رأس كار بوده اند؛ ولی اگر یك آدم ناشناس بیاید آنجا نمی شناسم. با این موضع گیری می روم آنجا یكی هم اینكه اگر توافقی بكنید 25درصد این اموال در اختیار ما باشد. فرمودند: می خواهید چه كنید؟ گفتم: می خواهم به بچه ها بگویم سهام گذاری كنند و پخش كنند بین خودشان كه احساس بكنند مالك اینجا هستند. من تا سرم را بر می گردانم، از پشت به من ضربه نزنند و احساس كنند كه دارند برای خودشان كار می كنند.
امام گفتند: برو آقا، ناراحت و نگران نباش و با قدرت كار بكن و این مسئله را به احمد می گویم. ما آمدیم رفتیم خدمت عزیزمان آقای دعایی و مشغول شدیم، البته با مخالفت ایشان مسئله 25 درصد اجرا نشد.
 

مدتی هم در شورای سرپرستی صدا و سیما بودم كه مسائلی آنجا مطرح بود. در یكی از جلسات شورا توسط آقای صادق طباطبایی آقای حسن حبیبی و آقای خوئینی ها، امام برایم درباره كیهان پیغام دادند و رفتیم روزنامه كیهان هفت، هشت ماه رفتیم، كاری كه از دست مان بر می آمد انجام دادیم؛ اما حوزه كاری من كار اجرایی نبود. من همیشه كارم معلمی بود. منبع: ویژه نامه دلیل آفتاب   تهیه و تنظیم : پایگاه تکناز







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تکناز]
[مشاهده در: www.taknaz.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 100]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن