تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1837927302
گفتگو با همسر شهيد رفيعي تواناچادري كه منافقين را به وحشت انداخته بودخبرگزاري فارس: منافقين اسم چادرمان را گذاشته بودند چادر وحشت چون مي گفتند هر چه فتنه و آتش است از گور اين چادر بلند مي شود.
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: گفتگو با همسر شهيد رفيعي تواناچادري كه منافقين را به وحشت انداخته بودخبرگزاري فارس: منافقين اسم چادرمان را گذاشته بودند چادر وحشت چون مي گفتند هر چه فتنه و آتش است از گور اين چادر بلند مي شود.
خبرگزاري فارس: منافقين اسم چادرمان را گذاشته بودند چادر وحشت چون مي گفتند هر چه فتنه و آتش است از گور اين چادر بلند مي شود.
به گزارش گروه فضاي مجازي خبرگزاري فارس به نقل از مشرق، امام آمد! براي اينكه روزي مردم اين تيتر را در روزنامه ها بخوانند سال ها تلاش كردند. يكي شكنجه شد و يكي كشته. يكي اعلاميه پخش كرد و ديگري تظاهرات . جوانان براي آمدن مردي كه شايد حتي عكسش را هم نديده بودند خون مي دادند. اين چه علقه اي بود كه بين امام و امت شكل گرفته بود؟!
دنياي متحير مي انديشيد كه اين انقلاب نتيجه اي نخواهد داشت. اما خميني(ره) مردي نبود كه در حساب دو دو تا چارتاي دنياي مادي بگنجد.
امام آمد و روحي دوباره به ايران دميده شد. مردم تازه داشتند در كنار مولايشان عشق مي كردند كه تنگ نظران دنيا نتوانستند تحمل كنند و بر آن شدند تا اين خوشي را پايان دهند.اما آن ها نمي دانستند خدا براي امام و فرزندانش چه تقدير كرده است. وقتي ناقوس جنگ به صدا در آمد حضرت روح الله بهترين كسانش را به ميدان جهاد فراخواند. مردان امام فوج فوج وارد كارزار شدند و در خون خود غلتيدند اما نگذاشتند حرف امامشان بر زمين بماند.چه سربازاني كه از نو عروسان و فرزندان خود دل كندند و به لقاي حق لبيك گفتند.
آن چه در ادامه خواهيد خواند گفتگويي است با فرشته الوندي همسر شهيد حسن رفيعي توانا كه زندگاني شان اگر چه دقايق كمي از دنياي ظاهر را شامل مي شود اما حكايتي است شنيدني از عشقي كه پايانش مزدي جز شهادت نداشت.
خانواده من يك خانواده نه زياد مذهبي و نه بي بندبار بودند. در حقيقت اعتقاداتشان در حد يك خانواده متوسط مذهبي بود و اهل نماز و روزه و حجاب و حلال و حرام بوديم اما هيچكدام اهل سياست و پيوستن به گروه هاي سياسي نبودند. ما آن دوره حتي تلويزيون هم داشتيم. پدرم محمد الوندي و مادرم بهجت ضيايي هر دو اصالتا كرد و اهل كرد بيجار بودند. من يكساله بودم كه پدرم به خاطر علاقه زيادي كه به خاله شان داشتند تصميم گرفتند به تهران مهاجرت كرده و نزديك ايشان زندگي كنند.
پدرم كه سوادش در حد سيكل آن زمان بود حسابدار غلات بود. آن زمان اينطور نبود كه غله داران حساب و كتابشان با وزارت بازرگاني باشد و هر كس خودش اين امورات را مي گذراند. ايشان بسيار خط زيبايي داشت و مردي با كمالات و فهميده بود.
مادرم هم در عين اينكه زن خانه داري بود بسيار صبور بود. وقتي كه ايشان فوت كردند اقوام و آشنايان مي گفتند ما در عمرمان انساني به اين صبوري نديده بوديم. من چهار سال بيشتر زندگي مشتركم طول نكشيد و بعد از شهادت همسرم مشكلات عديده اي كه داشتم با دو بچه دو ساله و يكساله به ايشان تكيه داشتم. اين پدر و مادر خود را براي من و فرزندانم فدا كردند و خودشان هميشه مي گفتند ما به شهيد حسن قول داديم هواي خانواده اش را داشته باشيم.
مادرم هم تحصيلاتش تا سيكل بود. البته واقعا سيكل آن زمان از تحصيلات عاليه الان براي بچه ها مفيد تر بود چرا كه مادرم كتاب شعري را حفظ كرده بود كه مدرسه به ايشان هديه داده بود. خط شكسته نستعليق اين كتاب به قدري سخت بود كه خيلي از تحصيلكرده هاي حالا نمي توانند حتي چند خط اين كتاب را درست بخوانند.
خانواده ما شش نفري بود، دو دختر و دو پسر. من فرزند دوم بودم و خواهر بزرگترم ازدواج كرده بود. ما در عين اينكه با اقوام رفت و آمد داشتيم اما بسيار خانواده اي آرام و بدون تشنج بوديم. طوري كه هيچ درگيري اي بين افراد خانواده ام پيش نمي آمد.
من تقريبا ۱۸ ساله بودم كه مسائل انقلاب شروع شد. مدرسه من كه اسمش خارزمي بود در چهارراه وليعصر قرار داشت. چون نزديك دانشگاه بوديم خيلي تحت تاثير كارهاي انقلابي و تحركات دانشگاه قرار مي گرفتيم. تق به توقي مي خورد ما مدرسه را تعطيل مي كرديم. من سال آخر بودم. اين شد كه ما كشيده شديم در راه انقلاب و پخش اعلاميه و گوش دادن به صحبت هاي حضرت امام.
نوارهاي امام كه به دستم مي رسيد روي كاغذ پياده مي كردم و مي بردم در مدرسه پخش مي كردم. فعاليتم به اين صورت شروع شد. البته شايد من به عنوان يك دختر ۱۸ ساله خيلي دركي از مسائل نداشتم اما كم كم با خواندن اعلاميه هاي امام و مرور چند جزوه از گروه هاي مختلف ذهنم آماده تر شده بود.
خانواده ام از كارهاي من با خبر نبودند و پدرم كه صبح مي رفت و شب مي آمد و به تبع مادرم بيشتر با ما سر و كار داشت. ولي من دختري نبودم كه مسائلم را خيلي بروز بدهم و اين را مادرم ميدانست. آن زمان هم مثل حالا موبايل نبود كه خانواده ها بتوانند هر دقيقه از هم با خبر شوند، نهايتا يك تلفن بود. مادرم با خبر نمي شد كه من امروز در تظاهرات شركت كردم يا مدرسه را به تعطيلي كشانديم. مگر اينكه خودم بعضي از راهپيمايي هاي بزرگ را اطلاع مي دادم و مادر و خواهرم هم با من مي آمدند.
***مادرم چون فكر مي كنم از من خاطرش جمع بود و مي دانست دختري نيستم كه پايم را كج بگذارم و مشكلي پيش بيارم خيلي در كارم دقيق نمي شد. همچنين اگر كسي از چيزي خبر نداشته باشد راحت تر است و ايشان چون بي خبر بود طبيعتا نگران هم نمي شد. آن زمان تنها نگراني رابطه دختر و پسر بود كه مادرم از اين بابت به من اطميان داشت.
مدرسه خوارزمي كه من در آن درس مي خواندم يك دبيرستان سلطنتي بود. اغلب بچه هايي كه همكلاسم بودند پدرانشان تيمسار و سرهنگ و ساواكي بودند. حتي آلبوم هاي عكسشان را كه مي آوردند مي ديديم پدرشان با شاه عكس انداختهاند. اما من و يك نفر ديگه بوديم كه با روسري سر كلاس مي نشستيم و شغل پدرانمان هم عادي بود. آنها هر روز با لباسها و تيپ هاي مختلف مي آمدند مدرسه. سرم به كار خودم بود. نه خيلي شاگرد زرنگ بودم و نه تنبل بودم. وقتي هم كه در راه انقلاب افتادم نتوانستم نسبت به آن بي تفاوت باشم.
***وقتي موضوع تسخير سفارت آمريكا پيش آمد ما تقريبا يكي دو ماه شب تا صبح اطراف سفارت مي خوابيديم. بعضي شب ها مي گفتند منافقين ممكنه امشب حمله كنند به سفارت و تحركاتي انجام دهند لذا ما مي مانديم كه اطراف خالي نباشد. ما كار خاصي هم انجام نمي داديم اما حضورمان آنجا كافي بود. البته من شب كمتر بيرون مي ماندم مگر قضيه حادي پيش مي آمد. در اين مواقع پدرم با آنكه سواد و شغل عادي داشت اما واقعا روشنفكر بود. والدينم نمي گفتند دختر بايد در خانه بماند و با فعاليت هاي من مشكلي نداشتند. مسئله انقلاب را راحت قبول كرده بودند و وقتي من مي رسيدم خانه خيلي خوب با من برخورد مي كردند، اين طور نبود كه اخم كنند كه از صبح كجا بودي؟ چرا ديد آمدي؟ شايد اين خود عاملي بود كه زمينه براي حضورم آماده تر شد. شايد اگر آنها مخالفت مي كردند من اين راه را رها مي كردم.
الان كه فرزندان خودم از خانه بيرون مي روند دلم مثل سير و سركه مي جوشد تا برگردند و به ياد مادرم مي افتم كه بنده خدا من صبح تا غروب بيرون بودم اما ايشان يك آخ نگفت.
فقط يكبار به ياد دارم كه آنها با رفتنم به تظاهرات مخالفت كردند. آن هم ۲۲ بهمن بود كه گاردي ها حمله كردند. آن شب اوج كار و تيراندازي بود. مادرم به من قرص خواب آور داده بود كه بيرون نروم. پدرم هم در را قفل كرده بود كه نروم، مي گفت بري مي كشنت. خودم هم اينقدر گيج و منگ شده بودم كه وقتي ديدم در قفله مقاومتي نكردم. البته ما در مقابل حرف پدرم در هيچ صورتي نمي ايستاديم.
فرداي آن روز با مادرم رفتيم بيرون. ايشان به من مي گفت ببين همه مسلح هستن تو مي آمدي كاري هم ازت بر نمي آمد.
***مجاهدين در مدرسه ما خيلي فعال بودند. يعني در دبيرستان ما شايد از ۱۰۰ نفر ۲۵ نفر عضو انجمن اسلامي بودند. بقيه همه مجاهد بودند و سلطنتي. معلم هاي توده اي داشتيم كه تبليغ توده اي ها و ماركس رو مي كردند. ما هم در بيرون كار مي كرديم و هم در مدرسه. تنها كار ما اين شده بود كه كار اين افراد را در مدرسه خنثي كنيم. مثلا اطلاعيه كه مي زدند ما سريع آن را با اعلاميه هاي امام جا به جا مي كرديم. يكي از كارهاي مهم آن زمان بحث كردن بود.
مجاهدين دست مي گذاشتند روي حجاب و اقتصاد اسلامي. من يادم هست شب ها فقط كتاب در مورد اين موارد مطالعه مي كردم.
آنها مي گفتند اگر اقتصاد ماركس در كشور حاكم شود فلان مي شود و ما بايد توضيح مي داديم كه نه اقتصاد اسلامي بهتر است
كتابخونه اي در محله داشتيم كه منافقين در آنجا بچه ها را مي كشيدند سمت خودشان. دفتر مركزي آنها در ميدان وليعصر بود و در آنجا ثبت نام مي كردند. اكثر دخترهاي مدرسه مان ثبت نام كرده بودند. يكبار من هم تصميمي گرفتم بروم انجا ببينم اوضاع از چه قرار است؟ به يكي از دخترهاي مجاهد گفتم يك فرم هم به من بديد مي خواهم ثبت نام كنم. وقتي اين را گفتم چون من به عنوان يك حزب اللهي شناخته شده بودم و اگر به آنها مي پيوستم برايشان وجهه خوبي داشت آن دختر انگار بال در آورده باشد با خوشحالي گفت بيا با خودم برويم. رفتيم ميدان وليعصر ساختمان بزرگي داشتند كه من اكثر هم مدرسه اي هايم را آنجا ديدم كه بيشترشان هم بچه هاي سال اول بودند كه تازه از راهنمايي فارغ شده و در سن بلوغ بودند. آنها مجذوب رنگ و لعاب و دروغ مجاهدين شده بودند. من كه ديدم يكي مي كشيدمشان دم در و با آنها صحبت مي كردم.
خدايي بود كه ما شمه سياسي پيدا كرده بوديم چون پيش زمينه اي نداشتيم اما بلد بوديم چي بگيم و چه رفتاري بكنيم. من تا آن زمان آنقدر حرف نزده بودم.
يكي از ديگر از فعاليت هاي ما آن دوره كتابفروشي جلوي دانشگاه تهران بود. چادري زده بوديم كه اسمش را هم گذاشتيم چادر وحدت. من و ۵ دختر و سه پسر در آن چادر به عنوان گره حزب اللهي هاي جلوي دانشگاه فعال بوديم كه از پسرها بعدا در جنگ يكي دو نفرشان شهيد شدند كه يكي شهيد چالدري بود. وقتي انقلاب فرهنگي اعلام شد و دانشگاه تعطيل بود منافقين و گروههاي مختلف ديگر به هر بهانه اي سعي مي كردند وارد دانشگاه شده و اين مكان را محلي براي كارهاي خود كنند. خدا رحمت كند شهيد بهشتي را خيلي به گروه ما سر مي زد و به ما سفارش مي كرد كه حواستان باشد دانشگاه را از دست ندهيد. يادم هست پسراها شب ها داخل همان چادر مي خوابيدند و از ان محيط محافظت مي كردند.
چون در آن خيابان كتابفروشي هم زياد بود محل رفت و آمد اقشار مختلف مردم هم بود كه وقتي چادر ما را مي ديدند مي آمدند و بحث هاي شكل مي گرفت. منافقين اسم چادرمان را گذاشته بودند چادر وحشت چون مي گفتند هر چه فتنه و آتش است از گور اين چادر بلند مي شود.
وظيفه من در آن چادر فروختن كتاب بود. كتابهاي شهيد مطهري آن دوران خيلي مورد مطالعه مردم بود. من هر روز مي رفتم بازار كوچه حاج نايب و كتابهاي شهيد مطهري را از آنجا تهيه مي كردم و با وانتي مي وردم در چادر براي فروش. تا غروب همه كتابها تقريبا خريده مي شد و من مجبور بودم هر روز به بازار بروم.
هنوز هم برخي از آن كتابها را دارم كه بر اثر مرور زمان كاهي شدند.
يكي از ديگر از فعاليت هاي ما آن دوره كتابفروشي جلوي دانشگاه تهران بود. چادري زده بوديم كه اسمش را هم گذاشتيم چادر وحدت. من و ۵ دختر و سه پسر در آن چادر به عنوان گره حزب اللهي هاي جلوي دانشگاه فعال بوديم كه از پسرها بعدا در جنگ يكي دو نفرشان شهيد شدند كه يكي شهيد چالدري بود. وقتي انقلاب فرهنگي اعلام شد و دانشگاه تعطيل بود منافقين و گروههاي مختلف ديگر به هر بهانه اي سعي مي كردند وارد دانشگاه شده و اين مكان را محلي براي كارهاي خود كنند. خدا رحمت كند شهيد بهشتي را خيلي به گروه ما سر مي زد و به ما سفارش مي كرد كه حواستان باشد دانشگاه را از دست ندهيد. يادم هست پسراها شب ها داخل همان چادر مي خوابيدند و از ان محيط محافظت مي كردند.
چون در آن خيابان كتابفروشي هم زياد بود محل رفت و آمد اقشار مختلف مردم هم بود كه وقتي چادر ما را مي ديدند مي آمدند و بحث هاي شكل مي گرفت. منافقين اسم چادرمان را گذاشته بودند چادر وحشت چون مي گفتند هر چه فتنه و آتش است از گور اين چادر بلند مي شود.
وظيفه من در آن چادر فروختن كتاب بود. كتابهاي شهيد مطهري آن دوران خيلي مورد مطالعه مردم بود. من هر روز مي رفتم بازار كوچه حاج نايب و كتابهاي شهيد مطهري را از آنجا تهيه مي كردم و با وانتي مي وردم در چادر براي فروش. تا غروب همه كتابها تقريبا خريده مي شد و من مجبور بودم هر روز به بازار بروم.
هنوز هم برخي از آن كتابها را دارم كه بر اثر مرور زمان كاهي شدند.
خدا رو شكر در طول مدت فعاليت هاي انقلابي ام دچار مشكل نشدم. البته به خاطر حضورم جلوي دانشگاه شناسايي شده بودم و به همين دليل رفت و آمدم مشكل شده بود. پسرها دو نفرشان مامور بودند هر روز ما را تا خانه همراهي كنند. يكبار كه داشتيم با اتوبوس دو طبقه مي رفتيم خانه من و دوستانم طبقه بالا بوديم. دو نفر از منافقين به ما حمله كردند كه پسري كه دنبال ما بود دستش چاقو خورد اما خدا رو شكر سريع راننده و كمكش آمدند و قائله جمع شد.
سعي مي كرديم هيچ وقت تنها نرويم جايي و دو سه نفري مي رفتيم تا اگر مشكلي پيش آمد تنها نباشيم. چند دفعه اي هم كتك خوردم اما اينكه دستگير شوم پيش نيامد.
به جز فعاليت هاي مدرسه و كارهاي ديگر در مسجد امام حسين(ع) هم فعال بودم. نماز مغرب و عشاء را حتما در اين مسجد مي خواندم و محال بود ترك شود. مسجد امام حسين(ع) خيلي فعال بود. سخنراني هاي آقاي حجازي را پخش مي كردند. همينطور افرادي آنجا مي آمدند كه بر ضد رژيم افشا گري مي كردند.
بعد از انقلاب اين مسجد گروهي را تشكيل داد كه به فعاليت هايش ادامه دهد. من هم چون جزو فعالين بودم به اين گروه پيوستم كه قرار شد براي ورود حضرت امام جزو استقبال كنندگان بهشت زهرا باشيم. روزي كه امام وارد شد ما را به عنوان انتظامات بردند بهش زهرا كه اتفاقا آن روز هم من امام را نديدم و مشغول انجام وظايفم بودم.
بعدا شدم جزو انتظامات حياط مدرسه اي كه امام آنجا ملاقات مردم داشتند. اولين ديدار من با امام در مدرسه رفاه بود. صبح ها به عشق ديدن امام ناشدا مي رفتم و غروب خسته بر مي گشتم.
يادم هست كه از اولين ديدار تا آخرين باري كه ايشان را ديدم نمي توانستم خودم را كنترل كنم و اشك مي ريختم. دفعه اول كه تا چشمم به ايشان افتاد حس كردم از خودم تهي شدم و قالب تهي كردم. ناگهان به خودم آمدم ديدم من كه مامور بودم اجازه ندهم خانم هايي كه براي ملاقات آمدند از يه حدي جلوتر نروند حالا خودم از همه آنها عقب تر هستم و مبهوت ماندم. فقط گريه مي كردم.
تا قبل از اينكه امام تشريف بياورند ايران من فقط يك عكس از ايشان ديده بودم. هر جمعه بعد از نماز مي رفتيم جماران ديدار ايشان. از آن ديدار ها هيچ چيز جز اشك ريختن خودم در ذهنم نيست.
***خط قرمز ما امام بود. گاهي اقوام يا آشناهيي كه مي آمدند منزل ما بعضيشان نشسته شروع مي كردن به بدگويي انقلاب. من هم طاقت نمي آوردم و جوابشان را مي دادم. خيلي از اقوام مسخره ام هم مي كردند. حتي برخي از آشناها زماني كه همسرم به شهادت رسيد مي گفتند: بيچاره مزدش همين بود كه تنها بماند و سر شوهرش را بر باد داد.
***ديپلمم را كه گرفتم دو بار كنكور شركت كردم اما افتادن در جريان انقلاب باعث شده بود كه جدي به درس فكر نكنم. سال ۸۰ دوباره كنكور دادم و در رشته ارتباطات اجتماعي تحصيلاتم را تا ليسانس ادامه دادم. در حال حاضر هم مدير مدرسه هستم.
***جنگ كه شروع شد. من از طريق اخبار و مردم با خبر شدم كه فرودگاه را زدند. پسرهايي كه با آنها فعاليت انقلابي مي كردم همه شان بار جنگ بستند و رفتند جبهه.
***همسرم هم در فعاليت هاي انقلاب شركت داشت و اتفاقا من اواخر پيروزي انقلاب نام ايشان را از دهان بچه ها زياد شنيده بودم. البته برخورد مستقيم با هم نداشتيم. حسن يكي از مهره هاي اصلي درگيري هاي جلوي دانشگاه و عضو بسيار فعالي بود. به خاطر كارهايش منافقين هميشه دنبالش بودند تا بلاي سرش بياورند و سايه حسن را با تير مي زدند.
بعد از ازدواج حتي يكي دو مرتبه كه آمد خانه ديدم سر و وضعش بهم ريخته و خوني است. وقتي ازش مي پرسيدم مي گفت چيزي نيست تا اينكه بعد از شهادت دوستان حسن گفتند قضيه آن چه بوده و منافقين گوني كشيده بودند سر حسن و مي زدنش تا اينكه ما رسيديم و نجاتش داديم. البته اذيتشان در حد همين كتك بود چون حسن كسي نبود كه كم بياورد.
در قضيه ۱۴ اسفند و ميتينگ بني صدر لعنتي حسن جزو بهم ريخته گان آن مراسم بود كه به همان علت يك هفته هم آدم هاي بني صدر زندانش كرده بودند. كينه شهيد توانا در دل منافقين ريشه كرده بود. آن زمان كه زندانيشده بود ما هنوز با هم ازدواج نكرده بوديم. من فقي مي شنيدم كه بچه ها مي گفتند حسن را گرفته اند. رفقايش خيلي دنبالش گشتند تا اينكه آخر هم خودش فرار كرده بود. بعد آمدنش از زندان من يك مرتبه حسن را ديده بودم و به او گفتم خوشحالم كه سالم مي بينمتون.
***هميشه مي گفت من مي دانم آخر هم به دست منافقين كشته خواهم شد. همين هم شد. با اينكه هشت سال جنگ را در جبهه حضور داشت و چند دفعه هم مجروح شده بود اما سرانجام در عمليات مرصاد توسط منافقين به شهادت رسيد.
***من سال ۶۲ به صورت كاملا اتفاقي شهيد توانا را در ميدان امام حسين(ع) ديدم. شنيده بودم كه همه پسرهاي كه مي شناختم رفتند جبهه اما نمي دانستم حسن هم رفته. وقتي ديدمش بر اثر مجروحيت دست چپش را هم كه از كار افتاده بود بسته بود.
گفت فعلا به من اجازه نمي دهند بروم جبهه چون سينه ام هم دچار مشكل شده اما مگه من همينطور مي نشينم؟! من شماره تلفن خانه مان را دادم گفتم دوست دارم اگر از بچه هاي گروه خبري پيدا كرديد به من هم اطلاع بديد. حسن يكي دو مرتبه تماس گرفت و گفت فلاني شهيد شده و يا فلاني مجروح است.
دفعه چهارم يا پنجم بود كه زنگ زد و گفت اگر اجازه بديد با عمه ام بياييم منزلتان. پدر و مادرش شهرستان بودند. شهيد توانا اصالتا اهل تويسركان بودند و خانواده اش هم همانجا زمين داشتند و زندگي مي كردند.
***وقتي آمد خواستگاري تنها ملاكي كه براي من مانند اغلب دخترهاي آن دوره مهم بود اعتقاداتش بود كه به من بخورد. من قبل از ايشان خواستگارهاي ديگري هم داشتم كه به خاطر اعتقادات و مسائل انقلاب ردشان كرده بودم. به خودم مي گفتم مثلا اگر نگذراند دعاي كميل بروم چه كار كنم؟ ملاك هاي من آن زمان اينطور بود.
يكي از خواستگارها خانه شان دركه بود. به خودم مي گفتم اگر بروم آنجا چطور بيايم نماز جمعه؟ حسن را اگرچه درست نمي شناختم اما مي دانستم با اعتقادات من همراه است. وقتي آمد خواستگاري خانواده ام هم قبول كردند.
پدرم بعدا مي گفت همان دفعه اول كه من حسن را ديدم معصوميت را در وجودش حس كردم.
ادامه دارد...
انتهاي پيام/
پنجشنبه|ا|18|ا|اسفند|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 247]
-
گوناگون
پربازدیدترینها