تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كس سه خصلت داشته باشد، دنيا و آخرتش سالم مى‏ماند: به خوبى فرمان دهد و خود به آن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837366741




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

زندگی در خانه ارواح


واضح آرشیو وب فارسی:تکناز: زندگی در خانه ارواح
 
شكارچیان روح و محققان مسائل ماوراءالطبیعه برای كشف مكان هایی كه در قلمرو ارواح هستند و تحقیق و بررسی درباره آنها از مسیر عادی خود خارج می شوند و به راه های گوناگونی دست می زنند اما افرادی هستند كه نیازی به جستجو به دنبال یافتن ارواح ندارند. ارواح همیشه در كنارشان هستند و در خانه خودشان. (توری وی) و خانواده اش از این نوع افراد خاص هستند. آنها در یك خانه قدیمی كه متعلق به قرن هجدهم میلادی است، زندگی می كنند.
د. خانه ای كه آشكارا تحت حكمفرمایی چندین روح و موجود نامرئی است. مطلبی كه می خوانید، داستان خانه (توری) است. من همیشه از این كه در خانه ای كه حقیقتا خانه ارواح است بزرگ شده ام، احساس خوش اقبالی می كنم. پدربزرگ و مادربزرگم بیش از پنجاه سال در یك خانه كهن دویست ساله با معماری باستانی زندگی كردند. این خانه كه خانه رویاهای من است و نام آن را (خانه نانا) گذاشته بودم، در موطن من یعنی مركز (نیوهمپ شایر) قرار دارد و به سبك اواخر سال های 1700 ساخته شده است.ادامه این اتفاق را بخوانید:
آلیس دوست خیالی من
من در طول مدت عمرم (اكنون 28 سال دارم) در مقاطع مختلفی در آن خانه زندگی كرده ام. من و خواهرم از وقتی خیلی بچه بودیم می دانستیم یك چیزی در آن خانه با همه خانه ها تفاوت دارد. یادم می آید تقریبا سه سال داشتم و درون تخت حفاظ دارم گریه می كردم و مادرم را صدا می زدم چون احساس می كردم كسی در آن اتاق ایستاده است و مرا نگاه می كند. آن موقع ها فقط یك حمام در آن خانه بود كه آن هم در بالای پله های طبقه دوم قرار داشت. در طبقه دوم چهار اتاق خواب هم بود كه دو در دو طرف راهرو قرار داشتند. پلكان دیگری هم به اتاق زیر شیروانی ختم می شد. من و خواهرم هر دو می ترسیدیم تنهایی به طبقه بالا برویم چون همیشه فكر می كردیم یك نفر آنجا ایستاده است و ما را تماشا می كند. آن قدر ترسیدیم كه حتی وقتی به حمام می رفتیم هم لای در را باز می گذاشتیم.
مادرم می گوید وقتی دو یا سه سال داشتم یك دوست خیالی به نام (آلیس) برای خودم پیدا كرده بودم. تمام مدت با آلیس بازی می كردم و همیشه درباره او حرف می زدم ولی ناگهان این عادت را یك باره كنار گذاشتم و دیگر چیزی درباره او نگفتم. مادرم كه توجهش به موضوع جلب شده بود، علت را از من جویا شد. من جواب دادم: (او مرد) حالا هیچ كدام از ما نمی دانیم كه آیا واقعا آلیس یك خیال بود یا یك روح.
یك خاطره دیگر هم از دوران كودكی ام به یاد دارم. یك روز روی تاب درون حیاط نشسته بودم و به تنهایی بازی می كردم و در همان حال خانه را تماشا می كردم. ناگهان چشمم به پنجره اتاق زیر شیروانی افتاد. قسم می خورم كه یك نفر آنجا ایستاده بود و به من نگاه می كرد. از نه سالگی به خواندن داستان هایی از ارواح روی آوردم و كاملا شیفته و مسحور آنها شدم. به همین خاطر وقتی مادرم گفت (خانه نانا) در تسخیر ارواح است اصلا تعجب نكردم. همان وقت بود كه مادر داستان های واقعی از ارواح را كه برای او و دایی هایم در آن خانه اتفاق افتاده بود، تعریف كرد. او درباره مردی گفت كه وقتی خیلی كوچك بود تصویرش را در آینه اتاقش دید. او مردی سیبلو بود كه آستین هایش را به سبك قدیم با كش بالا نگه داشته بود.
زندگی در خانه ارواح
 
شكارچیان روح و محققان مسائل ماوراءالطبیعه برای كشف مكان هایی كه در قلمرو ارواح هستند و تحقیق و بررسی درباره آنها از مسیر عادی خود خارج می شوند و به راه های گوناگونی دست می زنند اما افرادی هستند كه نیازی به جستجو به دنبال یافتن ارواح ندارند. ارواح همیشه در كنارشان هستند و در خانه خودشان. (توری وی) و خانواده اش از این نوع افراد خاص هستند. آنها در یك خانه قدیمی كه متعلق به قرن هجدهم میلادی است، زندگی می كنند.
د. خانه ای كه آشكارا تحت حكمفرمایی چندین روح و موجود نامرئی است. مطلبی كه می خوانید، داستان خانه (توری) است. من همیشه از این كه در خانه ای كه حقیقتا خانه ارواح است بزرگ شده ام، احساس خوش اقبالی می كنم. پدربزرگ و مادربزرگم بیش از پنجاه سال در یك خانه كهن دویست ساله با معماری باستانی زندگی كردند. این خانه كه خانه رویاهای من است و نام آن را (خانه نانا) گذاشته بودم، در موطن من یعنی مركز (نیوهمپ شایر) قرار دارد و به سبك اواخر سال های 1700 ساخته شده است.ادامه این اتفاق را بخوانید:
آلیس دوست خیالی من
من در طول مدت عمرم (اكنون 28 سال دارم) در مقاطع مختلفی در آن خانه زندگی كرده ام. من و خواهرم از وقتی خیلی بچه بودیم می دانستیم یك چیزی در آن خانه با همه خانه ها تفاوت دارد. یادم می آید تقریبا سه سال داشتم و درون تخت حفاظ دارم گریه می كردم و مادرم را صدا می زدم چون احساس می كردم كسی در آن اتاق ایستاده است و مرا نگاه می كند. آن موقع ها فقط یك حمام در آن خانه بود كه آن هم در بالای پله های طبقه دوم قرار داشت. در طبقه دوم چهار اتاق خواب هم بود كه دو در دو طرف راهرو قرار داشتند. پلكان دیگری هم به اتاق زیر شیروانی ختم می شد. من و خواهرم هر دو می ترسیدیم تنهایی به طبقه بالا برویم چون همیشه فكر می كردیم یك نفر آنجا ایستاده است و ما را تماشا می كند. آن قدر ترسیدیم كه حتی وقتی به حمام می رفتیم هم لای در را باز می گذاشتیم.
مادرم می گوید وقتی دو یا سه سال داشتم یك دوست خیالی به نام (آلیس) برای خودم پیدا كرده بودم. تمام مدت با آلیس بازی می كردم و همیشه درباره او حرف می زدم ولی ناگهان این عادت را یك باره كنار گذاشتم و دیگر چیزی درباره او نگفتم. مادرم كه توجهش به موضوع جلب شده بود، علت را از من جویا شد. من جواب دادم: (او مرد) حالا هیچ كدام از ما نمی دانیم كه آیا واقعا آلیس یك خیال بود یا یك روح.
یك خاطره دیگر هم از دوران كودكی ام به یاد دارم. یك روز روی تاب درون حیاط نشسته بودم و به تنهایی بازی می كردم و در همان حال خانه را تماشا می كردم. ناگهان چشمم به پنجره اتاق زیر شیروانی افتاد. قسم می خورم كه یك نفر آنجا ایستاده بود و به من نگاه می كرد. از نه سالگی به خواندن داستان هایی از ارواح روی آوردم و كاملا شیفته و مسحور آنها شدم. به همین خاطر وقتی مادرم گفت (خانه نانا) در تسخیر ارواح است اصلا تعجب نكردم. همان وقت بود كه مادر داستان های واقعی از ارواح را كه برای او و دایی هایم در آن خانه اتفاق افتاده بود، تعریف كرد. او درباره مردی گفت كه وقتی خیلی كوچك بود تصویرش را در آینه اتاقش دید. او مردی سیبلو بود كه آستین هایش را به سبك قدیم با كش بالا نگه داشته بود.
شوخی های روحانه
مادربزرگ اهل بیرون رفتن نبود و اغلب در خانه به كارهای معمولی می پرداخت. آن وقت ها مادرم یك اسب داشت و وقتی او و برادرهایش در مدرسه بودند، مادربزرگ به اسب آب می داد و آن را از اصطبل بیرون می آورد تا در چراگاه بچرد. یك روز كه به همین منظور از خانه بیرون رفته بود، بعد از مدتی بازگشت و دستگیره را چرخاند تا آن را باز كند و به داخل برود ولی در باز نشد. خلاصه این كه مادربزرگ مجبور شد از پنجره طبقه اول به داخل برود و وقتی در ورودی را از پشت نگاه كرد، دید كسی یا چیزی آن را از داخل قفل كرده است. یك كم ترسیده بود ولی نه زیاد زیرا تا آن زمان تقریبا همه افراد خانه حداقل یك بار موارد مشابهی را تجربه كرده بودند و این بار نوبت به مادربزرگ كه من او را (نانا) صدا می زدم رسیده بود. دفعه بعد دوباره مادربزرگ برای رسیدگی به اسب بیرون رفت. سپس به خانه برگشت. دستگیره را چرخاند ولی باز هم در باز نشد. دوباره از پنجره به داخل رفت و فهمید یك نفر بخاری قدیمی و بزرگ اتاق پذیرایی را بیرون آورده، آن را در مسیر اتاق پذیرایی تا در ورودی خانه حمل كرده و آن جا قرار داده است. حتما به او حق می دهید كه حسابی بترسد. آن روز مادربزرگ به همسایه اش تلفن زد و از او خواست تا برگشتن پدربزرگ پیش او بماند. اتفاق بعدی برای پدربزرگ افتاد. آن روز او در انبار مشغول كندن پوست یك آهو بود كه همان روز شكار كرده بود. او بهترین چاقوی مخصوص شكارش را برداشت و در دیوار فرو كرد بعد به آن طرف انبار رفت تا چیزی بیاورد وقتی به سوی دیوار برگشت تا چاقو را بردارد و به كارش ادامه دهد، چاقویی در كار نبود. پدربزرگ گوشه و كنار انبار را گشت ولی تا به امروز دیگر كسی اثری از آن چاقو پیدا نكرده است.
داستان پیرمرد
وقتی چهارده سال داشتم پدر و مادرم از یكدیگر جدا شدند و من، مادر، خواهر و برادر كوچكم به خانه ارواح مادربزرگ و پدربزرگ نقل مكان كردیم. از آنجا كه من نوه بزرگ نانا و پدربزرگ بودم اوقات زیادی را در كنار آنها می گذراندم ولی آن زمان كه با مادر، خواهر و برادرم به آن جا رفتیم بیش از هر زمان دیگری فعالیت های ارواح را احساس می كردم.
نمی دانم درست است یا غلط ولی بارها شنیده ام ارواح از بچه ها انرژی می گیرند و من، در آن زمان كه سه بچه در آن خانه حضور داشت اولین شبح را به چشم دیدم. آن روز روی تختم به خواب عمیقی فرو رفته بودم كه ناگهان بی دلیل بیدار شدم. صدای زنگ ساعت طبقه پایین به گوشم خورد و ناخودآگاه به ساعت شماطه دار اتاقم نگریستم. دقیقا نیمه شب بود. احساس غریبی داشتم. فكر می كردم كسی مرا تماشا می كند. به پایین تختم نگاه كردم. غباری سپیدرنگ دیده می شد. آن غبار یا مه شبیه به یك انسان بود. انسانی كه هیچ قسمت از اندامش قابل دیدن و شناسایی نبود. پیش خودم تجسم كردم كه او یك پیرمرد با ریش سفید است. خیلی ترسیدم، برگشتم و به روی شكم خوابیدم و بالش را روی سرم فشار دادم. لازم به گفتن نیست كه آن شب دیگر خوابم نبرد. در طول این سال ها خیلی اتفاقات در آن خانه افتاده است كه همه آنها انسان را به یاد ارواح و اشباح می اندازد. خیلی چیزها ناپدید می گشتند و بعد از مدتی خود به خود در جایی پیدا می شدند كه صدبار گشته بودیم. بوهایی عجیب از عطرهای قدیمی در فضا می پیچید یا حتی گاه پیانو نیمه های شب به خودی خود آهنگ می نواخت.
ارواح بچه گانه
آن موقع ها دیگر مادر كار با اسب را آغاز كرده بود. او آموزش سواركاری می داد و اسب تربیت می كرد. همیشه بچه ها دور و بر خانه ما در حال بازی و جست و خیز بودند. یك روز كه ما به نمایشگاه اسب رفته بودیم، پدربزرگ پیش مادربزرگ رفت و شروع به نق زدن كرد. او از والدین این دوره و زمانه شكایت داشت و می گفت ما كه پرستار بچه نیستیم كه آنها بچه هایشان را دور و بر خانه ما رها می كنند. مادربزرگ با تعجب گفت (ولی امروز هیچ بچه ای این جا نیست. همه به نمایشگاه اسب رفته اند.)
پدربزرگ جواب داد (ولی یك دختر كوچولوی مو طلایی آن بیرون دارد می دود.) مادربزرگ تاكید كرد هیچ بچه ای این جا نیست. این تنها دفعه ای نبود كه دختر كوچولوی مو طلایی در آن خانه دیده شد. یك روز برادر پنج ساله ام هم او را دید و یك بار دیگر یكی از شاگردان مادرم گفت دخترك مو طلایی را پشت پنجره طبقه بالا دیده است. شاید او آلیس بود! جالب است یك بار برادرم گفت یك دلقك شیطانی را در آشپزخانه دیده است. شاید این حرف برادرم به نظر احمقانه برسد ولی مادرم می گوید من هم وقتی كوچك بودم یك بار گفتم در آشپزخانه یك دلقك وحشتناك دیده ام.
یك شاهد باتجربه
مادرم مدتی به دو برادر تعلیم اسب سواری می داد. یك روز مادر آن دو به مادرم گفت: (این دور و بر موجودات زیادی هستند.) مادرم با تعجب پرسید: (موجودات؟!) زن پاسخ داد: (بله، ارواح، من آنها را می بینم.) آن زن حس ششم قوی ای داشت و خداوند این توانایی ذاتی را در وجود او قرار داده بود كه می توانست ارواح را به چشم ببیند. او با پلیس ماساچوست همكاری می كرد و با كمك قدرت منحصر به فرد خود، افراد مفقود شده را پیدا می كرد. او گفت: هر بار كه به خانه ما می آید، روح دو پسر بچه را می بیند كه بیرون خانه زندگی می كنند. او همچنین افزود: محلی كه خانه ما در آن قرار دارد درست شبیه به یك معبر است كه ارواح در آن رفت و آمد می كنند.
یك شب از آن خانم دعوت كردیم به خانه ما بیاید و آن جا را دقیق تر ببیند. او گفت: چهار روح اصلی در این خانه زندگی می كنند كه یكی از آنها (ادوارد) نام دارد. او همان سایه ای بود كه ما همیشه در پله ها و سالن خانه احساسش می كردیم. یك بار كه با سرعت از پله ها بالا می دویدم تا به دستشویی برسم سایه ای از یك انسان را جلوی خود دیدم و ناگهان در جایم میخكوب شدم. به شدت ترسیدم. می توانستم پشت سر او را به راحتی ببینم. آن سایه از من گذشت و از دیوار انباری رد شد و به درون آن رفت. مادربزرگ هم او را دید. آن زن گفت آن سایه (ادوارد) بوده او در آن خانه زندگی نمی كرده و دوست خانوادگی ساكنان آنجا بوده است. ادوارد انسان بسیار تنهایی بود و پس از مرگ تصمیم گرفت به آن خانه بازگردد زیرا خاطرات خوشی را از آن جا داشت. زن در ادامه گفت: ادوارد به ما علاقه زیادی دارد و دوست دارد ما این موضوع را بدانیم. آن خانم به روحی به نام (ویولت مینز) هم رسید ولی مطمئن نبود كه ویولت یك دختربچه است یا یك نوجوان ولی می دانست او همیشه آنجاست. او همچنین گفت: خانم مسن تری نیز در آن خانه هست كه دوست دارد برای همه مفید باشد.
موجودات آشپزخانه!
همان سال مادر مجددا ازدواج كرد. یك شب یكی از دوستان پدرخوانده جدیدم به همراه پسر نوجوانش در خانه ما بودند. پسر او یك بچه شهری بود كه خیلی زود از فعالیت خسته می شد. آن شب او روی كاناپه اتاق پذیرایی خوابید. نیمه های شب چراغ خواب او خاموش شد. او برخاست و به آشپزخانه رفت تا برق آنجا را امتحان كند، ولی در كمال حیرت و وحشت سه (چیز) را دید كه دور میز ناهارخوری نشسته اند. صبح روز بعد وقتی از خواب برخاستیم او گفت: (چیزهای عجیبی در این خانه هست. می خواهم بروم خانه خودمان!) باید بگویم كه ما اصلا حرفی از ارواح خانه به او نزده بودیم. او دیگر هرگز به خانه ما برنگشت. حتی پدرش هم به آن جا نیامد.
من می توانم تا ابد درباره اتفاقات عجیب خانه مان برایتان بنویسم. ما هرگز احساس خطر یا تهدید نمی كردیم. در واقع آن ارواح را بخشی از خانواده خود می دانستیم و احساس می كردیم آنها از ما و از خانه مان محافظت می كنند.
نیشگونی با انگشتان استخوانی
این آخرین و شاید عجیب ترین اتفاقی است كه برایتان نقل می كنم. ده سال گذشته پدربزرگ و مادربزرگ زمستان ها به فلوریدا می رفتند و در ماه آوریل دوباره به (نیوهمپ شایر) باز می گشتند و تا ماه اكتبر در آن جا می ماندند. دو سال پیش قبل از این كه آنها آماده بازگشت به فلوریدا شدند، مادربزرگ در طبقه بالا و در یكی از اتاق خواب ها جلوی كامپیوترش نشسته بود و كار می كرد. ناگهان كسی از پشت سر او را نیشگون گرفت. نیشگونی كه به قول خودش گویی با انگشتان بلند و لاغر استخوانی گرفته شده بود.
آن موقع پنجاه و دو سال بود كه مادربزرگ در آن خانه زندگی می كرد ولی این نخستین باری بود كه او واقعا ترسید و تا دو هفته بعد هیچ وقت به تنهایی و بدون پدربزرگ به طبقه بالا نمی رفت. این اولین باری نبود كه (او) با مادربزرگ تماس داشت. بارها وقتی در آشپزخانه در حال كار بود احساس می كرد كسی از كنارش می گذرد و با بدن او برخورد می كند ولی این بار نیشگون او واقعا مادربزرگ را از جا پراند. من به مادربزرگ گفتم: (نانا، شاید او ادوارد بوده كه می خواسته به شما بگوید نمی خواهد از این جا بروی.) ولی حرف من درست به نظر نمی رسد چون پدربزرگ قسم می خورد كه این (اجنه او همیشه آن ارواح را این طور خطاب می كرد) تا فلوریدا به دنبالشان می رود.
بازگشت فرزند پسر 22 ساله من روز هشتم آگوست از دنیا رفت. او در حال موتورسواری بود كه یك اتومبیل به او زد و ضربه مغزی شد. پسرم هفت روز در كما بود و فكر می كنم در آن هفت روز بیشتر اوقات روحش از بدنش جدا می شد. شب اول وقتی در حالت نیمه بیداری بودم پیش من آمد و گفت آن تصادف تقصیر او نبوده است. روز آخر یك بار دیگر آمد و گفت گیج شده و نمی داند چه كند. همان روز عصر پسرم مرد. از آن زمان تاكنون اتفاقات عجیبی برایم افتاده است. ولی چند روز پیش عجیب ترین آنها برایم رخ داد. آن روز صداهای زیادی در گوشم می شنیدم به طوری كه تصمیم گرفتم كمی بخوابم. ساعت یازده صبح بود. به پهلو دراز كشیدم. احساس كردم چیزی به پشتم خورد. برگشتم. كاملا بیدار بودم. پسرم پای تختم ایستاده بود به طور باورنكردنی سفید بود و نوری نقرهآبی از او به اطراف می پاشید. نوری شبیه به الكتریسیته. می توانستم به راحتی او را ببینم، موهایش، صورتش، عضلات بازویش و... كاملا بیدار بودم. با صدای بلند نامش را صدا زدم. او مثل همیشه لبخند زد و به طرف من آمد. اصلا نفس نمی كشیدم. قبل از این كه به تخت برسد ناگهان متلاشی شد و به میلیون ها ستاره تبدیل شد. تمام این اتفاقات حدود پانزده ثانیه طول كشید. من بیدار بیدار بودم و از این اتفاق سر در نمی آوردم. او پسرم بود. خودش بود ولی با چهره ای روحانی. تا آخر عمرم این اتفاق را فراموش نخواهم كرد و دوست دارم باز هم او را ببینم.    







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تکناز]
[مشاهده در: www.taknaz.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 275]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن