واضح آرشیو وب فارسی:ايسنا: مروري بر زندگي شهيد غلامعلي تدبيري
خبرگزاري دانشجويان ايران - اراك
سرويس: فرهنگ و حماسه
عصر پنجشنبه طبق معمول مردم براي فاتحه اهل قبور به گلزار شهداي شهابيه آمده بودند. نم نم باران هم بوي خاك را به مشام ميرساند و هم خاطرات و احساسات را روياييتر ميكرد. اشك بر گونه كساني كه تازه داغ ديده بودند مينشست.
مادري سالخورده در گوشهاي با آرامشي حاصل از جو گلزار به نقطهاي مينگريست. چشمان خيس او نشانه بغض نشكفته او بود. به خود ديدم كه به دنبال تسلايي از او نشان آرامگاه شهيد را بگيرم. با نگاه مادرانهاي گفت: «او و همه جوانان پاك بچههاي معصوم ما هستند. غلامعلي پسر مشهدي حسن. روحش شاد. چقدر اين پسر نازنين بود. شير پاك خورده بود. شجاع و خداترس، اهل تقوي و انسانيت بود. پسرم ! خدا ما را از شفاعتشان بهرمند سازد» با قامت خميده به سوي قبرش رفت و آن را نشان داد.
دو رهگذر به طرف مزار شهيد آمدند و فاتحه خواندند. پرسيدم: آقا شما غلامعلي تدبيري را ميشناختيد؟ ازش چي ميدونيد؟ با اندكي تامل پاسخ دادند: «مثل قطرات اين باران پاك بود، بيباك بود، در شهابيه هم كلاس بوديم. شاگرد اول كلاسمان بود. يك روز كه پدرش به مدرسه آمد آقاي مدير به او گفت: در عجبم كه اين پسر بيشتر اوقات مشغول به كار كشاورزي است ولي در درس و كلاس هم شاگرد اول است. نوارهاي مذهبي و قرآن را همراه كتابهاي مذهبي به مسجد ميآورد. بارها از او شنيدهام كه وقتي صداي اذان از بلند گوي مسجد پخش ميشود مؤذن آن را نام ميبرد و با شوق و اشتياقي خاص به صداي اذان گوش ميدهد. پدرجان به فرزندت افتخار كن كه با اين همه تلاش و كوشش شبها هم با پايگاه مسجد همكاري دارد.
غلامعلي برخي شبها در كوچههاي محله نگهباني ميدهد. واقعاً با اين همه انرژي و فعاليت خدا نعمت بزرگي به شما داده است. پدرش هم به نشانه شكر دست به آسمان برد و خدا را شكرد كرد. ما و همكلاسيها كه كنار آقا مدير و پدر غلامعلي ايستاده بوديم و ميشنيديم كه چه ميگويند غبطه ميخورديم. از آن به بعد دوستيمان چند برابر شد به خاطر دوستياش با روحانيون مسجد و درس ديني و عربياش به شوخي به او «حاج آقاي كلاس مس» گفتيم. بالاخره همين مكتب مذهبي روابط با روحانيت او را چند بار در دوران دبيرستان راهي جبهه كرد وقتي به مدرسه برميگشت انگار نه انگار كه چند ماهي غايب بوده است. آخر چه طور ممكنه از جبهه آمده باشد كمك پدر هم بدهد و مورد تحسين دبيرها واقع شود؟
عشق به روحانيت يك سال او را به حوزه علميه كشاند و سپس در تربيت معلم كرج پذيرفته شد. آنقدر به علوم ديني و عربي و قرآني علاقه داشت كه حتي گاهي از روي تفنننامه را به عربي براي برادرش مينوشت تا او را هم به نوعي به مطالعه علوم قرآني ترغيب كند. پس از دو سال تحصيل در اين بين دو بار هم به جبهه رفت در مهرماه ١٣٦٤ به استخدام رسمي آموزش و پرورش درآمد و سپس در مدرسه راهنمايي روستاي آشناخور مشغول به كار شد.
باران بند آمده بود و هوا هم مثل آرامش و طمأنينه راوي در نقل خاطرات آرام شده بود. از آنها پرسيدم از دوران معلمياش چه خاطراتي داريد؟ با كشيدن آهي كه از روي حسرت بود، گفت: كسي كه سعادتش شهادت است و اين گونه پرورده شده بود. مسلم است كه در دوران معلمياش هم كمتر از پيش از آن نبوده است. كلام صادقانه راوي ما را در زندگي شهيد غرق كرده بود. با هم نگاهي به سنگ مزار شهيد تدبيري انداختيم. فرزند حسن متولد سال ١٣٤٢ محل شهادت شلمچه، عمليات كربلاي ٥ تاريخ. ٣/١١/١٣٦٥.
تصوير بالاي سر آرامگاه چهرهاي معصوم و مهربان را نشان ميداد. مدتي گذشت تا همرزمانش را يافتم و پرس و جو از خاطرات شهيد نقطه آشناييمان شد. آنچنان، زيبا، ذهن را به گذشتهها ميبرد كه انگار برنامه تلويزيوني روايت فتح تداعي ميشد: «غلامعلي در همان نخستين سال معلميش چونان دفعات پيش به جبهه آمده بود. برگهها امتحاني بچهها را با خود به چادر آورده بود و تصحيح ميكرد. بدنش از تركشها مجروح بود اما اهميتي نميداد سرگرم سوال نوشتن و برنامه براي بچهها بود. اگر وصيتنامه مفصل او را مطالعه كنيد ميبينيد كه بارها به عناوين مختلف به تربيت فرزندان به دست اولياء سفارش كرده است. عمليات كربلاي ٥ در محور شرق بصره در شلمچه آغاز شد. از هم حلاليت طلبيديم. در اواخر اولين شب عمليات با آن همه خستگي، مجروحين و مصدومين باقيمانده را به داخل سنگرهاي فتح شده ميبرد. داخل كانالهاي كنده شده به دنبال مجروحين ميگشت. از مسئول تداركات پتو و كيسه خواب ميگرفت و همراه مايحتاج به آنها ميرساند. آخرين نفر از گروه ما بود كه پس از اندك رمقي در يك سنگر دوشكاي عراقي جاي گرفتيم. هوا گرم نبود اما عرق خستگي بر پيشانيش نشسته بود كه هوا روشن شد.
هنگام بازگشت به مقر گردان جوادالائمه چند بار به تعدادي از مزدوران بعثي برخورديم. با هماهنگي بچهها چند دسته از آنها به اسارت درآمدند. غلامعلي با انها با مهرباني برخورد ميكرد. باعلي اصغر حسيني و ابوالفضل تيراني و اسدالله عبدي و همرزمان، قمقمهها را بيرون آورديم و به اسرا آب داديم. غلامعلي لبهاي خودش خشكيده بود. معلم اين درس آقا اميرالمومنين (ع) و فرزندش امام حسين (ع) بودند. در حالي كه تعدادي از بچهها مجروح شده بودند مأموريت جديدي به آنها اعلام شد: «هر كس داوطلب است و ميخواهد ثمره كار بچهها از بين نرود، برخيزد».
با آنكه پدرش از او خواسته بود به خاطر كسالت مادرش سري به خانه بزند و با وجود تعلق خاطر فراواني كه به مادر داشت واپسين لحظات را هم مغتنم شمرد. با جستجو در بين غنايم و ابزار چند خشاب و سلاح پيدا كرد و تصميم به ماندن و شركت در مرحله ديگري از عمليات گرفت. از ميان چاله تانك بيرون آمد و به همراه بقيه بچهها به خاكريز زدند. حجم آتش هر لحظه بيشتر ميشد. از سيم خاردارها و خورشيديها گذشتند. با دشمن فاصله كمي داشتند. در حال پيشروي با اصابت تيري به بدنش سر به سجده ابديت نهاد. خونين بال و عاشقانه پر كشيد.
خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)- منطقه مركزي-
انتهاي پيام
يکشنبه|ا|7|ا|اسفند|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 111]