واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: الهينامه خواجه عبدالله انصاري
الهي! در جلال رحماني، در كمال سبحاني، نه محتاج زماني، و نه آرزومند مكاني؛ نه كس به تو ماند، و نه تو به كس ماني، پيداست كه در ميان جاني، بل جان زنده به چيزي است كه تو آني.
الهي! يكتاي بيهمتايي، قيّوم توانايي، بر همه چيز بينايي، در همه حال دانايي، از عيب مصفّايي، از شريك مبرّايي، اصل هر دوايي، داروي دلهايي، شاهنشاه فرمانفرمايي، معزّز به تاج كبريايي، مسندنشين استغنايي، خطبه الوهيت را سزايي، به تو زيبد ملك خدايي.
الهي! نام تو، ما را جواز، مهر تو ما را جهاز، شناخت تو ما را امان، لطف تو ما را عيان.
الهي! ضعيفان را پناهي، قاصدان را بر سر راهي، مؤمنان را گواهي، چه عزيز است آن كس كه تو خواهي.
يا رب، دل پاك و جان آگاهم ده
آه شب و گريه سحرگاهم ده
در راه خود اول ز خودم بيخود كن
بيخود چو شدم، ز خود به خود راهم ده
الهي! از نزديك نشانت ميدهند و برتر از آني. و دورت پندارند و نزديكتر از جاني. تو آني كه خود گفتي، و چنان كه خود گفتي، آني: موجود نفسهاي جوانمرداني، حاضر دلهاي ذاكراني.
الهي! جز از شناخت تو، شادي نيست، و جز از يافت تو، زندگاني نه. زندة بيتو، چون مردة زنداني است، و زنده به تو، زندة جاويداني است.
الهي! فضل تو را كران نيست، و شكر تو را زبان نيست.
من بي تو دمي قرار نتوانم كرد
احسان تو را شمار نتوانم كرد
گر بر تن من زبان شود هر مويي
يك شكر تو از هزار نتوانم كرد
الهي! گرفتار آن دردم كه تو داروي آني، بندة آن ثنايم كه تو سزاوار آني. من در تو چه دانم؟ تو داني. تو آني كه مصطفي گفت. من ثناي تو را نتوانم شمرد، آن گونه كه تو خود بر نفس خويش ثنا گفتي.
الهي! جمال توراست، باقي زشتاند، و زاهدان مزدوران بهشتاند!
در دوزخ اگر وصل تو در چنگ آيد
از حال بهشتيان مرا ننگ آيد
ور بي تو به صحراي بهشتم خوانند
صحراي بهشت بر دلم تنگ آيد
الهي! با تو آشنا شدم، از خلايق جدا شدم و در جهان شيدا شدم؛ نهان بودم، پيدا شدم. الهي! هر كه تو را شناخت، هر چه غير تو بود بينداخت.
هر كس كه تو را شناخت، جان را چه كند؟
فرزند و عيال و خانمان را چه كند؟
ديوانه كني، هر دو جهانش بخشي
ديوانة تو هر دو جهان را چه كند؟
الهي! از كُشتة تو، بوي خون نيايد، و از سوختة تو بوي دود؛ چرا كه سوخته تو، به سوختن شاد است و كشته تو، به كشتن خشنود.
الهي! دلي ده كه در آن آتش هوا نبود، و سينهاي ده، كه در آن زرق و برق و ريا نبود.
الهي! اگر يك بار گويي: «بندة من»، از عرش بگذرد خنده من.
الهي! بر هر كه داغ محبت خود نهادي، خرمن وجودش را به باد نيستي دردادي.
الهي! من كيستم كه تو را خواهم؟ چون از قيمت خود آگاهم. از هر چه ميپندارم كمترم، و از هر دمي كه ميشمارم، بدترم.
الهي! فراق، كوه را هامون كند، هامون را جيحون كند، جيحون را پر خون كند. داني كه با اين دل ضعيف چون كند!
الهي! اگر مستم و اگر ديوانهام، از مقيمان اين آستانهام؛ آشنايي با خود ده كه از كائنات بيگانهام.
الهي! در سر آب دارم، در دل آتش، در ظاهر ناز دارم، در باطن خواهش. در دريايي نشستم كه آن را كران نيست؛ به جان من، دردي است كه آن را درمان نيست؛ ديده من بر چيزي آيد كه وصف آن بر زبان نيست!
پيوسته دلم دم از رضاي تو زند
جان در تن من نفس براي تو زند
گر بر سر خاك من گياهي رويد
از هر برگي، بوي وفاي تو زند
الهي! اگر خامم، پختهام كن، و اگر پختهام، سوختهام كن.
الهي! مكُش اين چراغ افروخته را، و مسوزان اين دل سوخته را، و مدر اين پرده دوخته را، و مران اين بنده آموخته را.
الهي از آن خوان كه از بهر خاصان نهادي، نصيب من بينوا كو؟ اگر ميفروشي، بهايش كه داده؟ و گر بيبها ميدهي، بخش ما كو؟
تو لاله سرخ و لؤلؤ مكنوني
من مجنونم، تو ليليّ مجنوني
تو مشتريان بابضاعت داري
با مشتريان بيبضاعت چوني؟
اي كريمي كه بخشندة عطايي، و اي حكيمي كه پوشنده خطايي، و اي صمدي كه از ادراك ما جدايي، و اي احدي كه در ذات و صفات بيهمتايي، و اي قادري كه خدايي را سزايي، و اي خالقي كه گمراهان را راهنمايي؛ جان ما را صفاي خود ده، و دل ما را هواي خود ده، و چشم ما را ضياي خود ده، و ما را از فضل و كرم خود آن ده، كه آن به.
اين بنده چه داند كه چه ميبايد جُست؟
داننده تويي هر آنچه داني، آن ده
الهي! فرمودي كه در دنيا بدان چشم كه در توانگران مينگرند، به درويشان و مسكينان نگرند. الهي! تو كريمي و واوليتري كه در آخرت بدان چشم كه در مطيعان نگري، در عاصيان نگري.
الهي! آنچه تو كشتي، آب ده، و آنچه عبدالله كشت، بر آب ده.
الهي! مگوي چه آوردهايد كه درويشانيم، و مپرس چه كردهايد كه رسوايانيم.
الهي! ترسانم از بدي خود؛ بيامرز مرا به خوبي خود.
الهي! علمي كه افراشتي، نگونسار مكن، و چون در آخر عفو خواهي كرد، در اول شرمسار مكن.
الهي! همه از تو ترسند و عبدالله از خود؛ زيرا كه از تو همه نيكي آيد و از عبدالله بدي.
الهي! گر پرسي، حجّت نداريم؛ و اگر بسنجي، بضاعت نداريم؛ و اگر بسوزي، طاقت نداريم.
الهي! اگر تو مرا به جرم من بگيري، من تو را به كرم تو بگيرم، و كرم تو از جرم من بيش است.
الهي! از پيش خطر و از پس راهم نيست؛ دستم گير كه جز تو پناهم نيست.
الهي! گهي به خود نگرم، گويم: از من زارتر كيست؟ گهي به تو نگرم، گويم: از من بزرگوارتر كيست؟
الهي! اگر طاعت بسي ندارم، در دو جهان جز تو كسي ندارم.
الهي! همچون بيد به خود ميلرزم، كه مباد آخر به جويي نيرزم!
الهي! مگو چه آوردهاي كه رسوا شوم، و مپرس چه كردهاي كه دروا شوم.
الهي! چون در تو نگرم، از جمله تاجدارانم و تاج بر سر؛ و چون بر خود نگرم، از جمله خاكسارانم و خاك بر سر.
الهي! چون يتيم بيپدر گريانم، درمانده در دست خصمانم، خستة گناهم و از خويش بر تاوانم، خراب عمر و مفلس روزگار، من آنم.
الهي! از دو دعوي به زينهارم، و از هر دو، به فضل تو فرياد خواهم: از آنكه پندارم به خود چيزي دارم، يا پندارم كه بر تو حقّي دارم.
الهي! ما در دنيا معصيت ميكرديم، دوست تو ـ محمدـ غمگين ميشد و دشمن تو ابليس شاد. اگر فرداي قيامت عقوبت كني، باز دوست تو غمگين شود و دشمن تو شاد. دو شادي به دشمن مده، و دو اندوه بهر دل دوست منه.
الهي! همه از «حيرت» به فريادند، و من از حيرت شادم. به يك «لبّيك» درب همه ناكامي بر خود بگشادم، دريغا روزگاري كه نميدانستم تا لطف تو را دريازم. الهي! چون حاضري چه جويم؟ و چون ناظري، چه گويم؟
الهي! هر روز كه برميآيد، ناكسترم، و چنان كه پيش ميروم، واپسترم!
الهي! تو بساز كه ديگران ندانند، و تو بنواز كه ديگران نتوانند.
الهي! بيزارم از آن طاعتي كه مرا به عُجب آرد، و بندة آن معصيتم كه مرا به عذر آورد.
الهي! دانايي ده كه از راه نيفتم، و بينايي ده كه در چاه نيفتم.
الهي! هر كه را عقل دادي، چه ندادي؟ و هر كه را عقل ندادي، چه دادي؟!
الهي! هر كه را خواهي برافتد، گويي با دوستان تو درافتد.
با صنع تو هر مورچه، رازي دارد
با شوق تو هر سوخته نازي دارد
اي خالق ذوالجلال، نوميد مكن
آن را كه به درگهت نيازي دارد
شنبه|ا|29|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 88]