تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 11 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس به خدا و روزقيامت ايمان دارد،بايد ميهمانش راگرامى دارد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836293856




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آنكه از سيروس به اشرف رفته و برگشته


واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: آنكه از سيروس به اشرف رفته و برگشته
ايران > سياست - نزهت جوادي كاشي:
او در خيال جواني‌اش مي‌خواست به فرنگستان برسد. سال79، يك‌سال بعد از اغتشاشات كوي دانشگاه دو برگه فكس زندگي او را عوض كرد. صورتش رنج كشيده است، دست‌ها‌يش بوي كار و چشم‌ها از بي‌خوابي خبر مي‌دهد.

او در خيال جواني‌اش مي‌خواست به فرنگستان برسد. سال79، يك‌سال بعد از اغتشاشات كوي دانشگاه دو برگه فكس زندگي او را عوض كرد. صورتش رنج كشيده است، دست‌ها‌يش بوي كار و چشم‌ها از بي‌خوابي خبر مي‌دهد. اما حالا مصمم حرف مي‌زند: انور ساساني.

يك روز در ساختمان همشهري با او قرار گذاشتم. پس از بازگشت از اشرف، جامه كار پوشيده، ‌در يك كارگاه توليد دستمال كاغذي تحصيل‌دار است. شب قبل هم شب‌كار بود اما هر چه بيشتر حرف ‌زديم بيشتر به شوق مي‌آمد.

تهران - بازار آهن سيروس

انور، مي‌گويد من آدم سياسي‌اي نبودم؛ فعاليت سياسي‌اي نداشتم يك تحصيل‌دار عادي بودم در يك حجره در بازار آهن سيروس. البته خبرهاي عاميانه و شفاهي و تبليغات سياسي راديوها را پي‌گيري مي‌كردم - «ميشه گفت فقط يك كنجكاو سياسي بودم؛ شيطنت سياسي داشتم،... اطلاعات سياسي‌ام آنقدر لنگ مي‌زد كه فكر مي‌كردم منافقين نام گروهي است و مجاهدين نام گروه ديگري...»

در سال‌هاي آغازين دهه 70، همه جوان‌ها به نوعي‌از طريق روزنامه‌ها و دانشگاه‌ها، علايق و فعاليت‌هاي اجتماعي داشتند، انور هم مي‌گويد: «من هم مثل همه، با روزنامه‌ها و نشريات، به سياست كشيده شدم البته برداشت‌ سطحي و شعاري از بحث‌ها و اخبار كشور داشتم... هرگز به عمق مباحث توجهي نداشتم».

«يك روز در تابستان 79 كه در حجره بودم، يكي از دوستا‌ن‌ام كه در همان بازار كار مي‌كرد، آمد توي حجره و گفت دستگاه فكس داريد؟ امروز قرارست از خارج براي من فكس بيايد، گفتم آره، ولي توي انبار است. رفتيم انبار. من كه كار با دستگاه را خوب نمي‌دانستم.

يك ساعتي بعد، تلفن زنگ خورد و فكسي آمد، صفحه اول فكس كه رسيد، پر از اخبار و شعارهاي تند سياسي عليه نظام بود - من كنجكاو شدم كه ببينم چيست، چون دوست‌ام گفته بود كه فكسي‌اي كه قرارست بيايد دعوت‌نامه‌اي است از اروپا براي كاركردن. من هم عاشق و شيفته اروپا رفتن بودم. تنها راه خوشبختي را «خارج» مي‌دانستم.

دوستم تا متوجه نگاه متعجب من به برگه اول فكس شد، آن را تا كرد و گفت خداحافظ.گفت ديرش شده و زد بيرون. ولي تا او رفت، برگه دوم فكس آمد، نام و شماره تلفن و بخشي ديگر از مطالب سياسي كذايي درج شده بود. دو سه روز با خودم كلنجار رفتم و عاقبت با شماره تلفن مندرج در فكس، تماس گرفتم. پيش خودم فكر مي‌كردم،‌شايد راه رايگاني باشد به اروپا.

اما آن سوي خط، فردي به نام علوي بود در مالموي سوئد - بعدها فهميدم كه او از «سرپل»‌هاي مجاهدين است. «كم‌كم تماسم با او ادامه يافت، آرزويم را با او در ميان گذاشتم كه مي‌خواهم به اروپا برسم... علوي آرام‌آرام اين جو را براي من جا انداخت كه از عهده او برمي‌آيد كه مرا به اروپا برساند؛ در آن سال‌ها چنان بي‌فكر بودم كه مثلا كلي مباحث و مطالب تند و افراطي سياسي را پشت تلفن و با علوي در ميان مي‌گذاشتم».

سرانجام علوي، انور را راضي مي‌كند تا براي يافتن خوشبختي به خارج از كشور برود: «او مي‌گفت، جايي براي‌ات كار پيدا كرده‌ام... و اصرار داشت كه بعد از چند ماه كاركردن و حقوق گرفتن، كار پناهندگي‌ام هم حل مي‌شود و مي‌روم اروپا؛ او اصرار داشت كه كار خوبي است و با چند ماه كار كردن، مي‌تواني پول خوبي به دست بياوري. من همواره دليل مي‌آوردم كه پول حسابي ندارم؛ خانواده مرفهي ندارم كه مرا پشتيباني كنند اما علوي اصرار داشت كه با همين كار چند ماهه بارت را مي‌بندي و به اروپا مي‌رسي و آزاد مي‌شوي» انور راضي مي‌شود كه ايران را ترك كند.

در آن زمان با مادر، پدر، برادر و خواهرش زندگي مي‌كرد. پس از مدتي راضي‌شان مي‌كند كه مي‌خواهد براي زيارت به مشهد برود. اما به جاي اتوبوس مشهد، در اتوبوس استانبول مي‌نشيند و راهي تركيه مي‌شود.

همه كارها با تلفن

«همه كارها و سفارش‌هاي بين من و علوي از طريق تماس‌هاي تلفني يا قرارهايي تنظيم مي‌شد كه در آنها كسي را نمي‌ديدم، مثلا فقط بسته‌هايي يا مداركي را از كسي تحويل مي‌گرفتم كه هيچ ربطي به مجاهدين نداشت» در آن سال‌ها مثل انور، معدود كسان ديگري بودند كه به بهاي از دست دادن موقعيت‌هاي يك زندگي آرام و عادي در وطن، در هواي هيجان رويايي در خارج، به سراب اشرف پناه مي‌بردند.

انور تعريف مي‌كند كه «در اتوبوس، با مردي آشنا شدم به نام عباس كه با زن، دختربچه‌اش - مينا - به استانبول مي‌رفتند. بعدها او را در خروجي اشرف دوباره ديدم، فرزندش را به ايران فرستادند و زن‌اش را هم از وي جدا كرده بودند و به ارتش زنان منتقل كرده بودند».

علوي، سرپل مجاهدين، بارها در گوش انور خوانده بود كه با چند ماه كار كردن در اشرف، شهر آزاد مجاهدين، او نه تنها به پول مي‌رسد بلكه به يك case سياسي بدل مي‌شود كه به آساني مي‌تواند سدهاي پناهندگي در غرب را بشكند. از او مي‌پرسم، در همه اين مدت، تا پيش از رسيدن به تركيه، از علوي نمي‌پرسيدي كه شرايط واقعي زندگي در اشرف چيست و تو بايد دقيقا چه كاري انجام دهي؟

مي‌گويد: «او در مطالب كلي مي‌گفت كه در آن جا تنها محدوديت اين است كه خانواده نداريم و مي‌پرسيد آيا براي چنين زندگي‌اي آمادگي داري؟ من هم مي‌گفتم: بله، چون فكر مي‌كردم كه وقتي در ايران هم هستم، مجردم، چه فرقي مي‌كند كه براي چند ماه كاركردن، زن داشته باشم يا نه؛ معناي واقعي حرف‌اش را نمي‌فهميدم».

مجاهدين پذيرش همين حرف‌هاي و شروط كلي را در قالب مدارك و اسنادي به تاييد متقاضيان كار مي‌رسانند؛ به قول انور «چند بار مدارك و اسنادي به دست من رسيد كه آنها را بايد امضا مي‌كردم؛ شروط زندگي و كار در اشرف بود. اما چنان سر من سودايي شده بود كه اصلا خيال نمي‌كردم پشت اين حرف‌هاي كلي چه خواب‌هايي ديده‌‌اند».

اين اسناد كاملا شكل و قيافه يك قرارداد را داشت، گويي سازمان مجاهدين با مشتي جوان جوياي كار روبه‌رو بود كه براي كار با آنها قرارداد مي‌بندد.«خبري از آرمان و ايده و جهان‌بيني چندان در ميان نيست. بلكه در يك بوروكراسي پيچيده و امنيتي ما انسان‌ها به عنوان ابزار و پيچ و مهره به دام اشرف وارد مي‌شديم».

راه‌هاي افتادن به دام

سازمان براي رساندن متقاضيان به اشرف دو راه داشت. چون با سدهاي رواديد، اقامت و ورود قانوني به تركيه يا كشورهاي ديگر روبه‌رو بود؛ به مساله پيچش امنيتي مي‌داد. ‌ راه جديدي كه انور از نخستين كساني بوده كه با آن به اشرف رسيده به اين شرح بود: از تهران با اتوبوس تا استانبول، از استانبول تا دوبي، با هواپيما و از دوبي تا ام‌القصر عراق با كشتي.

«در استانبول محمد نامي بود كه علوي او را با من مرتبط كرد. رابطه من و محمد هم تلفني بود. كارهاي مرتبط با اسناد و مدارك شخصي و هزينه سفر را محمد و يك زن‌ عرب‌زبان - فاطمه - انجام مي‌دادند. اما هيچ يك از آنها را هيچ وقت نديدم».

«علي آنكارا»

«علي آنكارا، پيرمردي است كه رابط سازمان است، يك كاسب محلي است. برخي كالاها و اسناد معرفي مجاهدين را من از او گرفتم. پيرمردي است كه بسياري مي‌دانند از وابستگان مجاهدين است. مثلا من فيلم معرفي سازمان مجاهدين و ارتش‌شان را از او تحويل گرفتم» - علي آنكارا، تنها چهره مجاهدين است كه تا پيش از ورود به سازمان، انور ديده بود «سرانجام به دوبي رسيديم و خيلي سريع با كشتي‌ عازم عراق شدم و به«ام‌القصر» رسيدم. به من چند قطعه عكس هم دادند تا به دوبي بياورم و به كسي تحويل دهم، در اين رفت و آمدها، فهميدم دو ايراني ديگر، جعفر منصور هم كه مجاهدند بايد با همين كشتي به عراق بروند اما وقتي برخلاف توصيه‌هاي امنيتي علوي، در كشتي از آنها پرسيدم شما هم مي‌رويد اشرف؟ منكر شدند. من هم با احتياطي مدعي شدم كه كارمند وزارت امور خارجه ايرانم و براي انجام يك سري امور به عراق سركشي مي‌كنم - بعدها كه آن دو را ديدم، گفتند كه چون شك كرده بودند كه مامور وزارت اطلاعات هستم، قصد داشتند شبانه و در خواب در كشتي مرا بكشند اما يادم نيست چرا از اين ماجرا گذشتند».

«سفارت»؟!

برايم سوال پيش آمد كه «در ام‌القصر، چه كسي دنبال‌اش آمد؟» انور مي‌گويد: «در گمركات ام‌القصر، كسي از پشت سر صداي‌ام زد:آقاي ساساني! آشنا شديم. مرا به رئيس گمركات ام‌القصر هم معرفي كرد». انور مي‌گويد رئيس گمركات ام‌القصر و بسياري از مسوولان عراقي(دوره صدام) كه در اين سفر آنها را ديده بود، با اعضا و نمايندگان مجاهدين روابط حسنه‌اي داشتند.

«بدون هيچ كنترلي، از گمرك گذشتم و با يك ون به بغداد رفتيم، راننده ون عرب بود، به هر ايست بازرسي كه مي‌رسيديم مي‌گفت: «جماعت الرجوي و بي‌هيچ سين جيمي رد مي‌شديم».

انور را به ساختماني چهار طبقه در بغداد مي‌برند كه در ادبيات خيالي مجاهدين «سفارت» خوانده مي‌شود. ساختماني سراسر امنيتي در محله فردوس - در ساختمان كذايي به انور نام استعاري «صادق» اعطا مي‌شود. چند نفر ديگر هم مثل انور در ساختمان بودند.

جلسات آشنايي با سازمان و آشنايي سازمان با تازه واردها (به صورت انفرادي) مدام برگزار مي‌شود. تو گويي «سفارت»، قرنطينه سازمان در بغداد است كه به روايت انور، به شدت از سوي ماموران نظامي و امنيتي عراقي و نيز گماردگان مجاهدين محافظت مي‌شود.

انور تعريف مي‌كند: «روز دوم حوصله‌ام از جو شديدا سياسي و بسته ساختمان سر رفته بود پيش خودم حساب كردم كه امروز بايد بازي ليگ فوتبال ايران باشد. از يك مسوول پرسيدم اين جا تلويزيون نيست كه از شبكه 3 فوتبال ببينم.» با اخم جواب داد: نه ما با فضاهاي داخلي مرز داريم.

سعي كرد عصبانيت‌اش را پشت لبخندي مصنوعي مخفي كند. مسوولان به صورت مخفي و نه آشكار و واضح، تلاش‌ مي‌كردند كه مبادا كسي در اتاقي از اتاق‌هاي ساختمان با يكي ديگر از داوطلبان همنشين شود و از مسائل خودشان با هم حرف بزنند. تمام ساختمان به دوربين مجهز بود و هر گونه حركتي زير نظر بود».

«غروب غم‌انگيز اشرف»

«غروب‌هاي اشرف خيلي غم‌انگيز است» انور اين را مي‌گويد و به ياد لحظه‌اي مي‌افتد كه پس از شش روز از «سفارت»(؟) به اشرف منتقل مي‌شود. «ماشين براي مدتي جلوي در اشرف متوقف بود تا كارهاي ورودي انجام شود. غروب و خستگي راه تازه من سودايي را به ياد خانواده و غم دوري انداخت. تمام غم‌هاي عالم يك‌هو ريخت به دلم.

از پشت در ميله‌اي و مشبك اشرف به انتهاي خيابان اصلي و خلوت اشرف خيره شدم، از آن جا تا ميدان منشور ديده مي‌شد. پيش خودم فكر كردم كه چرا اين جا هستم؟‌تازه داشتم درك مي‌كردم كه چه راه پردردسر و نامعلومي جلوي رويم است.

پس از ساعتي وارد اشرف شديم، در اتاقي، همه لباس‌ها را كنديم - همه وسايل و همه دلبستگي‌هاي مادي را گرفتند و لباس جديدي دادند كه يونيفورم نظامي سازمان بود .ما را به خوابگاهي بردند كه به «ورودي» تعلق داشت». «ورودي» اشرف مطابق شنيده‌ها، به خودي خود يك قرنطينه تازه است. تبليغات سياسي و عقيدتي در آن جا ادامه مي‌يابد «فهيمه ارواني، مسوول اول وقت سازمان در اشرف» براي ما سخنراني كرد.

فهيمه ارواني، همسر برادر ابريشمچي بود. مسوول بخش ورودي، هم مثل همه جاهاي ديگر،‌ يك زن بود؛ زهرا نوري. آيدين، مرد ترك تباري بود كه در انگلستان بزرگ شده بود و به همراه مجيد شكوهي كه زبان فرانسوي مي‌دانست از دستياران نوري بودند. اين دو تن به شدت براي آماده كردن ذهن و روح ساكنان ورودي انرژي صرف مي‌كردند تا آنها را به پرنسيب‌هاي سازماني مطلع كنند - اما همين آيدين، با آن همه كبكه و دبدبه ايدئولوژيك و پنهان شدن پشت اين ژست كه همسرش در عمليات فروغ جاويدان (مرصاد) كشته شده، در سال 83، از يكي از مقرهاي اروپايي سازمان، پول هنگفتي دزديد و فرار كرد».

در جلسه‌اي كه به ظاهر، آيين ورود به اشرف به شمار مي‌رود، «فهيمه ارواني، در اتاقي روبه‌روي من نشسته بود. پرسيد آقا صادق! آماده‌اي كه به صف آزادي بپيوندي؟ با بغض و دلتنگي، صادقانه گفتم «نه» بيشتر دوست دارم برگردم.

ارواني به شدت عصبي شد، فرياد زد - آخرش به سرعت پا شد و روي تخته وايت‌برد پشت سرش نوشت: «يا تو براي پيوستن به ما آمدي كه به اشرف وارد مي‌شوي يا مي‌خواهي بروي كه معلوم مي‌شه مامور وزارت اطلاعات هستي؛ حتما هم مي‌داني با اطلاعاتي‌ها چه معامله‌اي مي‌كنيم، دست‌اش را شبيه به چاقو دوسه‌بار زير گردنش كشيد كه يعني كشته مي‌شوي.

با كلي خواهش و پادرمياني‌هاي ساختگي، آيدين مرا پس از چند روز راضي كرد باز با ارواني ديدار كنم، اين بار مصمم‌تر گفتم مي‌خواهم بروم ايران. ارواني از كيف روي ميزش، برگه‌اي در آورد كه «قرارداد خروج» از اشرف بود.

در نامه خروج از اشرف، فرد بايد مي‌پذيرفت كه دو سال در خروجي اشرف اجبارا ساكن باشد. اعتراض كردم كه چرا دو سال؟ مگه چه كار كردم؟ ارواني گفت: بايد اطلاعاتت پاك شود، گفتم كه من هنوز به جايي وارد نشده‌ام كه اطلاعات داشته باشم، ارواني غريد كه همين مقدار هم كه تا حالا فهميدي و در جريان هستي، زياده».

انور شش ماهي در خروجي اقامت مي‌كند - «پيش خودم فكر مي‌كردم دو سال هم دو ساله، در چشم به هم‌زدني تمام مي‌شود، بهتر از اين است كه عمرم در اشرف تمام شود و بميرم»- انور شروع مي‌كند به زبان ياد گرفتن ورزش كردن و.... .«برنامه را طوري چيده بودم كه تا شب هيچ وقتي براي افسردگي و پژمردگي نماند»، مجيد شكوهي كه مسوول خروجي شده بود، در همه اين مدت روي ذهن من كار مي‌كرد كه به نفع‌ام است كه به اشرف وارد شوم.

براي اين‌كه زير فشار طاقت‌فرسايي قرار بگيرم، پس از مدتي به كارهاي اجباري هم مرا واداشتند: از صبح تا شب بايد روي تجهيزات و خودروهاي جنگي متعلق به جنگ جهاني دوم كار مي‌كردم، تعمير و نظافت‌شان مي‌كردم.

فشار كارها، تبليغات و حرف‌هاي شكوهي و گاهي زهرا نوري (كه مدام از بخش ورودي، «به خاطر اقناع من» به بخش خروجي سر مي‌زد)روي ذهن و بدن من چنان بود كه فقط براي راحت شدن از اين شكنجه روحي و جسمي، پس از شش ماه حاضر شدم كه فرم پذيرش اشرف را پر كنم. انور، معتقد است يكي از بدترين دوره‌هاي زندگي‌اش، زندگي در برزخ خروجي اشرف بوده است: «همه همدوره‌هاي‌ام شش ماه قبل به فرآيند پذيرش تن داده و رفته بودند، مدت‌ها من آن‌جا در يك اتاق تك و تنها بودم، در واقع يك انفرادي بزرگ بود با اعمال شاقه.

گاهي حتي فرصت و اجازه قدم زدن آزاد و هوا خوري هم نداشتم». انور، علاقه‌ زيادي به ديدن فوتبال از شبكه 3 ايران داشته، مي‌گويد: «خيلي مخفيانه از ماه دوم يا سوم بود كه با تكه‌اي سيم و سيخ و آلومينيوم، توانستم با تلويزيون مداربسته و متصل به ويدئوي اتاق‌ام، برنامه‌هاي شبكه 3 و 1 را گرچه با برفك ببينم... پس از چند هفته فهميدند و تلويزيون را بردند؛ از تلويزيون فقط فيلم‌هاي تبليغي سياسي و رژه‌هاي نظامي ارتش مجاهدين را براي‌ام پخش مي‌كردند».

سرانجام، در اشرف

براي اين كه بين كارهاي انور با ساير هم‌دوره‌اي‌هاي‌اش، فاصله نيفتد، او را به همان مراحلي وارد مي‌كنند كه هم‌دوره‌اي‌‌هاي‌اش از شش ماه پيش آنها را شروع كرده بودند. انور تعريف مي‌كند، همه اعضاي اشرف عضو ارتش مجاهدين هستند.

از 6 ارتش، 2 ارتش به زنان تعلق دارد، ارتش چهارم هم،ارتش هنر و فرهنگ است. «من ارتش چهارم را برگزيدم به تيپ شادي پيوستم. در آن تيپ به نمايش‌نامه‌نويسي مشغول شدم. از صفر شروع كردم.

بعدها نمايش‌هايي مثل شهر قصه يا شهر فرنگ را در سطحي عادي اجرا كردم. چند برنامه هم در تلويزيون سازمان داشتم». ‌ مي‌گويد « استوديوها همه در پاريس‌اند جز يكي دو استوديو كه جز بلندپايه‌ترين اعضاي سياسي سازمان، هيچ‌كس نمي‌توانست به آنها وارد شود.

البته قبل از جنگ آمريكا - صدام، چنين استوديويي در كار نبود، بعدها كه سوله‌هاي مهمات خالي شدند و اسلحه‌ها به آمريكايي‌ها تحويل داده شد، يكي از سوله‌ها به استوديوي تلويزيوني تبديل شد. هرگز در اشرف اجازه خلاقيتي و خبرسازي داده نمي‌شود بلكه همه برنامه‌هاي خبري - تحيلي در پاريس توليد مي‌شود، جز يك برنامه كه به تقليد از خبر ساعت 14 ايران دكورسازي شده و در همان سوله اشرف آماده و پخش مي‌شود».

چرا امروز اشرف به اين حال و روز افتاده است؟

سازمان درباره اشرف دو اشتباه كرده است، يكي اين كه اسراي بريده ايران در جنگ تحميلي را از اردوگاه‌هاي اسرا به اشرف آورده بودند - اين دسته از ساكنان اشرف فقط قصد داشتند از زيربار فضاي اسارت فرار كنند و اصلا امور عقيدتي و سياسي براي‌شان اهميت نداشت.

«اشتباه دوم واردكردن امثال من بود. ما دنبال كار و زندگي بهتر مي‌گشتيم و به صورت كاريابي ما را به دام اشرف مبتلا كردند. امثال من هرگز به اشرف همچون يك آرمان شهر يا محل مبارزه نگاه نمي‌كردند».

انور مي‌گويد فكر و ذهنش در فضاي سال 79- 80، freeze شده بود. گويي تاريخ براي‌ام متوقف شده بود. اصلا باور نمي‌كردم كه زمان جلو مي‌رود. خيال مي‌كردم هر وقت به ايران برگردم همان خرابه سركوچه هست و بچه‌هاي محل در آن گل كوچيك بازي مي‌كنند... يعني فكر نمي‌كردم كه در محله ما كلي تغيير عمراني رخ داده، آن خرابه به يك برج بلند و بالا بدل شده يا چيزهاي ديگر...» تبليغات مجاهدين در اشرف، مي‌كوشد فكرها را يك‌سره به مسائل داخل اشرف معطوف كند.

تبليغات داخل اشرف تلاش دارد بگويد كه دنيا در اشرف به پايان مي‌رسد و ايده جامعه بي‌طبقه در آنجا به ثمر رسيده است. انور در برابر اين سوال كه واقعا آنجا تفاوت‌هاي گروهي به زور هم شده رفع مي‌شود؟ فرياد مي‌زند كه «نه بابا!» و ادامه مي‌دهد كه «حداقل من مي‌توانم سه طبقه را بر شمارم: طبقه اول زنان كه همه مصادر را پس از انقلاب ايدئولوژيك، مصادره كرده‌اند؛ طبقه دوم ميلشياست؛ يعني جوان‌هايي كه از اشرف به اروپا رفته بودند.

آنها از كلي مواهب بهره‌مندند؛ صبح تا شب زبان ياد مي‌گيرند، پيانو مي‌زنند، درس مي‌خوانند و... . طبقه آخر هم فعله‌ها و عمله‌هايي هستند كه شامل بسياري از اعضاي سازمان يا هواداران‌شان است كه به اشرف پيوسته‌اند، يا امثال من كه با بهانه‌ها و نقشه‌هاي پيچيده به اشرف كشيده شده‌اند - اينها مدام مشغول كارند».

انور مي‌گويد: «اتفاقا جذب‌هاي بعدي هم بايد در طبقه سوم اتفاق مي‌افتاد و از طريق اعضاي همين طبقه؛ مثلا با نزديكان يا دوستان دختر و پسر ساكنان عمله اشرف تماس مي‌گرفتند و از جانب وي اعلام مي‌كردند كه اوضاع خيلي خوبه و بد نيست كه شما هم به اشرف بياييد. حتي گاهي به همين طريق يك آدم بدبخت ديگر را به دام مي‌انداختند».

به‌طور كلي براي لحظه‌لحظه اعضاي ارتش سازمان برنامه‌ريزي شده است؛ از چهار صبح تا 10 شب كه به زور به خواب مي‌روي. انور مي‌گويد: «روح و روان‌ات هم از طريق مراسم مسخره و دردآوري مثل عمليات جاري يا غسل‌هاي هفتگي كنترل مي‌شد، پنج‌شنبه‌شب به پنج‌شنبه شب، بايد هر فكر جنسي كه در طول هفته به ذهن‌ات آمده بود، دقيقا مي‌نوشتي و در جمع هم دوره‌اي‌هايت مي‌خواندي - تا پاك شوي - چون مطابق انقلاب ايدئولوژيك، بايد هر نوع فكر و ذكر زن و بچه را طلاق مي‌دادي و نه فقط زن و نامزد كه حتي پدر و مادر و برادر و خواهر و فاميل را از ذهن‌ات دور مي‌كردي».

هر شب هم مطابق يك فرم خاص و پيش‌بيني شده، اعضاي سازمان در مراسمي تحت عنوان «عمليات جاري» شركت مي‌كنند. در اين فرم‌ها، آنها همه رفتارهاي بد و افكار نامناسب‌شان را ثبت مي‌كنند - مثلا درگيري‌ها و دلخوري‌هاي روزانه‌شان را - سپس در جمع‌هاي معين، براي هم مي‌خوانند تا به شدت از سوي ديگران نقد شوند، چرا كه هر كار نامناسب و تفكر غلطي، ظلم به رهبري سازمان است. اين اسناد مدام به روز مي‌شوند و پس از مدتي معين به مسوولان تحويل مي‌شوند تا در سابقه فرد نگهداري شود.

وقتي آمريكايي‌ها آمدند

وقتي در بهمن 81، آمريكايي‌ها وارد اشرف شدند و ارتش را خلع‌سلاح كردند، رويه‌هاي تبليغي عوض شد. انور يادش مي‌آيد: «در تمام سال‌ها، موسيقي كه از بلندگوهاي اشرف پخش مي‌شد يا در تلويزيون داخل اشرف نمود داشت، موسيقي‌هاي شعاري و خسته‌كننده‌اي بود كه حتي ما بسياري‌شان را ازبر بوديم.

اما براي اين كه در نظر آمريكايي‌ها فضاي اشرف را شاد نشان دهند، ترانه‌هاي لوس‌آنجلسي پخش مي‌كردند. به اين طريق همچنين مي‌خواستند دل كساني را نرم كنند كه با ورود آمريكايي‌ها «هوايي» شده بودند».

آمريكايي‌ها به‌طور كامل اختيار اشرف را در دست گرفتند، با همه ساكنان مصاحبه كردند و كارت هويت (ID) صادر شد. «صبح‌ها كه گروه‌هاي سرباز آمريكايي، دسته‌جمعي براي ورزش و دويدن به محوطه‌هاي مختلف مي‌آمدند،‌ بسياري از بچه‌هاي جسور مي‌پريدند داخل صف آمريكايي‌ها و آنها مي‌بردند‌شان به آسايشگاه‌هاي خودشان؛ في‌الواقع راحت و آزاد مي‌شدند، آمريكايي‌ها هم سريعا آنها را به بيرون از اشرف منتقل، و به نهادهاي بين‌المللي تسليم مي‌كردند».

مسوولان سازمان با ديدن چنين اتفاقاتي، شروع مي‌كنند به جداسازي‌هاي مصلحتي. «بچه‌هايي را كه اسمشان را «سست» گذاشته بودند به قرارگاه 8 منتقل كردند تا با رفتارشان ديگران را هم به جداشدن و فرار واندارند».

«سست‌»‌ها همان‌ها بودند كه در مصاحبه از وضع‌شان ابراز نارضايتي كرده، و خواستار خروج شده بودند. از 3500 ساكن اشرف، بيش از 300 نفري از همان مصاحبه‌هاي اوليه، لقب «سست» مي‌گيرند و تقاضاي خروج مي‌كنند از اين ميان، زن‌ها كه رتبه‌هاي ارشد دارند و مخاطب اصلي ايدئولوژي اشرف‌اند، كمتر به خروج مايل بودند.

«مسوولان و دستگاه‌هاي تبليغي از ترس بالا گرفتن موج خروج، شروع كردند به جوسازي عليه آمريكايي‌ها، با اين بيان كه آمريكايي‌ها چون سازمان را مدافع صدام مي‌دانند، هر عضوي از ارتش مجاهدين كه به دست آورند به زندان مي‌برند يا به احزاب شيعه مخالف اشرف تحويل مي‌دهند - در زندان‌هاي‌شان هم حتما شكنجه مي‌كنند - اخبار ابوغريب به شدت بزرگ‌نمايي مي‌شد و برخي شكنجه‌شدگان ايراني قلمداد مي‌شدند».

زنگ آخر مي‌بينمت

«روز آخر كه از در خروجي اشرف بيرون مي‌زدم، «نعمت» از كادرهاي قديمي سازمان و ساكنان سرشناس اشرف جلوي مرا گرفت و گفت: اسمت چي بود؟ دفترچه‌اش را در آورده بود كه اسمم را يادداشت كند: با لبخندي سرتكان دادم و گفتم «انور ساساني» - انتظار داشت نام سازماني‌ام - صادق - را اول ذكر كنم اما باز بلند‌تر گفتم «انورِ... ساساني». اسمم را نوشت و گفت هم‌ديگر را مي‌بينيم. خنديدم و گفتم ان‌شاء‌الله».

ما خواستار آن شديم كه به ايران برگرديم. آمريكايي‌ها ما را تا مرز قصرشيرين اسكورت كردند و من پس از دوراني طولاني بوي ايران را شنيدم. دوسه روزي در كمپ كردان بوديم ولي حتي يك بار هم مورد هجمه و برخوردهاي منفي قرار نگرفتيم».

انور مي‌گويد حتي كيف جيبي‌اش را در كردان كرج هم نگشته‌اند - «من از اشرف هيچ عايدي نداشتم. مثلا براي كار مرا بردند اما 500 دلار از جيب خودم به آمريكايي‌ها دادم تا كارهاي‌ام انجام شود - حتي همان يك دست لباس ساده خودمان را پس گرفتيم. اين عاقبت سفر من بود براي كاريابي». سر در اشرف نوشته: «فدا-صداقت»؛ يعني فداشدن در راه سازمان و صداقت داشتن، دو خصلت اعضاي اشرف است ولي سرنوشت انور و حداقل 400 و 500 نفر ديگر از ساكنان اشرف، معياري است براي راستي‌آزمايي.

انور مي‌گويد «يكي از بندهاي منشور كه اين اواخر اضافه شد: بند(ص) يا همان بند «صبر». اضافه‌كردن اين بند براي آن بود كه توجيه كنند اگر سازمان به هدف سرنگوني نرسيده ايرادي ندارد، لازم است در راه سازمان صبر كنيم.

«هر اتفاقي بيرون مي‌افتاد، يك بند توجيه‌كننده به بندهاي منشور اضافه مي‌شد تا كسي به فكر اين نيفتد كه اوضاع به‌هم ريخته است و توجيهي براي ادامه مبارزه خيالي وجود ندارد» چهره‌هايي كه بر دوش ساكنان فريب خورده اشرف سوارند، همچون منوچهر هزارخاني، تز مي‌دهند كه حتما بايد اشرف با نيروهاي‌اش حفظ شود. انور معتقد است «اين خودفروخته‌هاي ظاهرا روشن فكر، خودشان كه هيچ، حتي حاضر نيستند نزديكان‌شان هم چند روز فضاي اشرف را تحمل كنند».

انسان‌هايي كه از اشرف بريدند در اين چند سال در تبليغات ايدئولوژيك و رسمي اشرف، مارك‌هايي چون «بريده؛ لواط‌كار؛ شرابخواره» نصيب‌شان مي‌شود. انور يادش مي‌آيد كه دو نفر از بچه‌هايي كه مدتي در ماه ششم حضور اوليه‌اش در خروجي، به آنجا منتقل شدند، همچون او تهراني بودند، «يكي بچه 13 آبان بود و ديگري راه‌آهن، بعدها شنيدم آنها را به لب مرز منتقل كرده بودند تا به ايران بيايند. اما از پشت هدف گلوله قرارشان دادند و كشتندشان» در همان روزهاي خروجي شخصي به نام سلطاني و چند باري هم مخبري از مسوولان پذيرش اشرف او را هم تهديد كرده بودند كه «مي‌كشيمت» و 40 نفري را در بازداشت‌گاه اشرف كشته بودند كه در روستاي كنار اشرف - روستاي بوسعيد - كه قبرستان اشرف است دفن مي‌شدند اما براي اين‌كه اين آدم‌كشي‌ها يا خودكشي جلوه كند يا آثار جراحت‌ها، مخدوش شود، در قبرها آهك مي‌ريختند.

انور اين خاطرات سياه را تعريف مي‌كند و خدا را شكر مي‌كند كه حالا زنده است تا بتواند پشت همان دري كه در غروبي هول‌انگيز به داخل‌اش هل داده شده بود، «هر چند وقت يكبار، همراه برخي خانواده‌هاي ساكنان اشرف،‌ به هر وسيله از دوستان ديروزش بخواهد به اسارت و حقارت پايان دهند و از آن جهنم بيرون بيايند».

اشرف چه مي‌شود؟

از انور مي‌پرسم، عاقبت اشرف چه مي‌شود؟ چرا سازمان مجاهدين راضي نمي‌شود از زمين‌هاي غصبي خارج شود و مثلا به غرب برود؟ انور مي‌گويد: «چون همه چيز از هم مي‌پاشد، آنها مي‌خواهند براي توجيه اعضاي اشرف ژست مبارزه مسلحانه بگيرند و براي بخشي از سمپات‌هاي پول‌دار اروپا مايه جذابيت باشند.

نبايد اين دو چهره تبليغي را از دست ندهند اگر اشرف را رها كنند، ديگر توجيهي براي سوءاستفاده‌هاي عاطفي و تبليغي در اروپا و غرب ندارند؛ اعضاي اشرف هم بايد با ديدن دنياي خارج مطمئنا متحول مي‌شوند و سازماني باقي نمي‌ماند چون اشرف قلب ايدئولوژيك مجاهدين است.

انور مي‌گويد، «يكي از بچه‌هايي كه همراه من به ايران آمد، در همان روز ‌هاي اول در سفري با قطار، چند نفر را مي‌بيند كه موبايل دست‌شان است، فكر مي‌كند همه رتبه امنيتي دارند و مراقب او هستند.

چون امكان ندارد اين همه آدم موبايل داشته باشند، ترس برش مي‌دارد ولي مي‌فهمد كه اين‌ها در ايران همه حق دارند تلفن داشته باشند و با هم در ارتباط باشند در اشرف از موبايل و حتي‌نامه و فكس خبري نيست، ارتباطي نيست» حالا انور مطمئن است كه رويارويي ساكنان فريب خورده اشرف با مقوله ارتباطات همه سازوكارهاي ايدئولوژيك و رعب‌آور را در ذهن‌شان فرو مي‌پاشاند. «كاش همه‌شان حالا در ايران كنار ما بودند!»

همشهري ماه

چهارشنبه|ا|26|ا|بهمن|ا|1390





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 158]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن