واضح آرشیو وب فارسی:ایران ناز:
«45 سال است که تاکسی دارم. این شغل من است و خیلی هم برایم عزیز است. از سال 43 روی تاکسی کار میکنم و از این راه زندگی هم ترتیب داده ام. خدا را شکر راضی ام.» بعد دستی به موهایش میکشد که سرمای روزگار، کمی ریشههای آن را سفید کرده و دیگر رنگ به رخ ندارند. دهباشی زاده اصالتا آذری است ولی ته لجه آذریها را ندارد و اگر خودش نگوید به سختی به آن پی میبرید. شهروند نمونه منطقه 22 که ساکن شهرک راهآهن است و حتی به مناسبت این انتخاب، چند سکه هم دریافت کرده:«همه سکهها را دو دستی تقدیم خانم کردم چون من خودم طلا هستم. دیدم ارزشی ندارد. این را هم میدانید که وقتی این جور چیزها به خانه میرسند باید تحویل خانم خانه داد و بهتر است خودتان در این کار پیشقدم شوید چون زورتان به خانم خانه نمیرسد. خودم دیدم بهتر است بچه سر به راهی باشم.»
این شهروند نمونه انگار برای هر چیز داستانی دارد؛ داستانهایی که هر کدام راوی تاریخی خاص هستند. مثل نحوه آشنایی با همسرش:«توی محل کاسب بودم. بعد تاکسی خریدم و یک روز این خانم، یعنی زنم، سوار شد و از آن روز دیگر پیاده نشده است. این بزرگترین اشتباه زندگیام بود که بهتر دیدم دیگر تکرارش نکنم. شوخی کردم.» حاصل این ازدواج سه دختر و یک پسر است. دخترانی که پیش پدر هستند و پسری که حالا بینشان نیست: «سال 83 بود که پسرم همراه دوستش تصادف کرد. دوستش در دم جان داد و پسرم هم بعد از مدتی رفت. قلبش را به فرد دیگری اهدا کردیم و این جوری، زندگی بهتری برای پسرم خریدم. چند بار آمده به خوابم و گفته نگرانم نباش. جایم خوب است و دانشگاه هم میروم. من هم خیلی راضی ام.» حالا او با سه دختر و همسرش زندگی میکند؛ یکی از همین سه دختر شوهری دارد و این دو با هم وبلاگ آقای راننده را هم کنترل میکنند: «مدیریت با من است ولی آنها مینویسند. خودم هم هر روز میخوانم. خیلی خوب است.» و بعد نشانی وبلاگش را میدهد تا اگر خواستیم سری بزنیم، غافل از اینکه رد او را از همین وبلاگ زده ایم.
حکایت دفترها
روی داشبورد چند دفتر وجود دارد. خودکار هم هست. اصلا دهباشی زاده را با همین دفترهایش میشناسند. سوار که میشوید اگر دلتان خواست میتوانید دفتر را باز کنید و به یادگار خطی بنویسد و امضا کنید. راننده اما از کسی نمیخواهد که این کار را برایش انجام دهد: «چون این باید از ته قلب مسافر باشد. اگر من بگویم که فایده ندارد. راستی میدانستی من 17دفتر دارم و الان سرگرم جمع کردن هجدهمی هستم تا اگر شد این رکورد یعنی یک میلیون امضا را در کتاب رکوردهای گینس ثبت کنم. میخواهم 50 سال راننده باشم و بعد این رکورد از من به جا بماند. فکرش را بکن، یک راننده مهربان که همیشه دوست دارد به مردم انرژی مثبت بدهد.» از انرژی مثبت که میگوید یادش میافتد که همین چند روز پیش در رادیو ایران برنامه داشت و آنجا هم کلی درباره انرژی مثبت با مخاطبانش حرف زد.
تحصیلات راننده مهربان
دهباشی زداه خودش را یک روستایی میداند که به قول خودش کمی باکلاس است:«تحصیلات ششم نظام قدیم را دارم اما 10 ترم انگلیسی خواندم و 3 ترم عربی. دیدم باید زبان هم بلد باشم و رفتم در آموزشگاه خسروی نزدیک خانه مان و ثبت نام کردم.»
حالا دلم میخواهد داستان این دفترچهها را بگویم. یک روز یک مسافر برایم روی کاغذ نوشته بود خوش به حال کسی که سوار مرکب عاطفه است وبه مردم انرژی میدهد. بعد به ذهنم رسید که خودم دفترچه داشته باشم و نظرات مردم را جمع کنم. انگار که با گفتن این خاطره به وجد آمده باشد دفتری را باز میکند که خاطرهای را بخواند؛ از خانمی به نام پرستو نظری که همین چند وقت پیش برایش نوشته:« به نام خدا، مثل اینکه فکر همهچیز را کرده. آدمها از جمله خود من، دارند حسابی تعجب میکنند. چقدر دلم برای تفاوت تنگ شده بود، برای احترام و دوست داشتن و پذیرش، آن هم بدون در نظر گرفتن جنسیت. دلم میخواست مقصدم به جای خواجه عبدالله انتهای دنیا بود تا این احساس خوب زود تمام نشود. ممنونم به خاطر این همه انرژی مثبت.»
بین همه تیمهای دنیا عشق است تراختور
آقای دهباشی زاده اهل فوتبال است و حسابی دو آتشه است. میگوید:«آبیهای تهران را دوست دارم ولی خب، عشق است تراختور. بعدش هم مونشن گلادباخ.»
- چرا مونشن گلادباخ؟
- خب راستش چند سال پیش شنیدم که قرار بود تراختور با این تیم بازی کند و من هم آن تیم را دوست دارم.
چند حاشیه دیگر
- زیاد فیلم نمیبینیم چون خودم بهاندازه کافی فیلم هستم.
- زنم اهل طالقان است و برای همین هفتهای یکبار میروم آنجا که او هم تفریح داشته باشد. این بزرگترین تفریح من است.
- مادر زنم را دوست دارم حتی اگر با هم تفاهم نداشته باشیم.
- هر شب نیم ساعت توی پارک میدوم.
آرزوهای آقای مهربان
دهباشیزاده که حالا دیگر باید برود و به کارش برسد میگوید:«دلممیخواهد همه بچهها خوشبخت شوند. این آرزوی من است. من اصولا آدم خسیسی نیستم چون میدانم که کفن جیب ندارد. برای همین به همه میگویم برای آخرت پس انداز کنید نه این جهان.»بعد هم میرود. سوار تاکسی اش که میشود احساس میکنی قطاری از ایستگاه میگذرد و انگار هزاران پنجره دارد و در هر پنجره، انگار دهباشی زاده برایت دست تکان میدهد؛ در امتداد دود، دود، دود...
ارسال شده در ۰۰۰۰/۰۰/۰۰ ۰۰:۰۰:۰۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایران ناز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 45]