تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):شش (صفت) در مؤمن نيست: سخت گيرى، بى خيرى، حسادت، لجاجت، دروغگويى و تجاوز.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804762613




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مرور داستانی سرگذشت عارف شگفت: زنده یاد شیخ جعفر مجتهدی/3


واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > سادات اخوی، سید محمد  - انتخابی از کتاب«دور دنیا در 71 سال» منتشر شده به وسیله انتشارات امیرکبیر قرار: آلمان- کوه آیِفل   دانه های درشت برف، روی هم پُشته شده بودند و چَشم، چَشم را نمی دید. دلم برای مهندس می سوخت. سرما، دستهایش را خشکانده بود و انگشتهایش خم و راست نمی شدند. برای همین هم هر دو را فرو کرده بود توی جیبهایش و دست راستش، لَم داده بود کنار من... که تاخورده و مرتب، از آخِن تا آنجا با مهندس بودم.   با دانه های درشت برف، نمی شد از دامنه کوه آیِفل، قله را نگاه کرد. مهندس، نمی دانست چه کند. این را از این پا به آن پا شدنش فهمیدم. دست راستش را به زحمت از جیبش در آورد و دوباره که توی جیبش فرو کرد، فهمیدم کمی انگشتهایش را گرم کرده بود؛ چون خم شدند و مرا از توی جیبش بیرون کشیدند. انگار شک کرده بود و می خواست یک بار دیگر مرا ببیند و نشانی محل قرارش را بخواند. من که یک ماه تمام روی تاقچه اتاق جعفر آقا بودم، خیالم راحت بود و می دانستم که دلش بیخود شور می زد. جعفر آقا مرا از روی تاقچه اتاقش در قم برداشته بود و کمی بعد، از راهروی دانشکده مهندس در «آخِن» سردرآورده بودیم... پس دلیلی نداشت که نگران باشم؛ اما مهندس، فقط به اندازه ای جعفرآقا را می شناخت که پدر خودش را با او دیده بود(تازه، همین را هم بعدها از زبان خودش که برای دانشجوهای توی برف مانده تعریف کرد، شنیدم... همان شبی که باز هم جعفر آقا را دید و جعفر آقا می خواست به اتریش برود و بین راه، پیاده شد و سه تا دانشجوی زیر برف مانده و بیهوش را بیرون کشید و بعد هم معلوم شد یکی شان درست در آخرین لحظه ها، عیسای مسیح را صدا کرده بوده و... خلاصه، بماند!).   نوشته روی سینه ام را «حفظ» بودم و اگر زبان داشتم، بلند- بلند می گفتم که روی سینه سپید و کاغذی ام فقط نوشته شده بود: سلام احمد آقا!... آقا مهندس شریف!... من برای مأموریتی به آلمان آمده ام و دوست دارم شما را ببینم. امشب، کنار کوه آیِفل منتظر شما می مانم. اگر زحمت نبود، تشریف بیاورید- جعفر مجتهدی. ... همین!   از بین انگشتهای مهندس، نگاهی به اطراف کردم؛ برف، همه جا را پوشانده بود و نمی گذاشت کسی یا جایی را ببینی. هیچ جای پایی هم پیدا نبود. کمی دلم لرزید و تا آمدم نگران شوم، صدایی رَسا- طوری که انگار از آسمان می رسید- گفت: - سلام احمد آقا!... بگو:«یا علی!» و بیا بالا...   هنوز صدا در گوشمان بود که انگار دو رشته روشن، مانند دو ردیف نور کشیده و راهنما، از اوج کوه تا دامنه و پیش پای مهندس رسیدند. صدای جعفر آقا را شناختم... مگر می شد نشناسم؟!... جز خشم(که گاهی و از دست بعضی ها بلند می شد) همه جورش را شنیده بودم: وقت زمزمه کردن و تنهایی مرثیه خواندن... وقت خواندن دعاها و زمزمه زیارت عاشورا... موقع حرف زدن و آقاجان گفتنش به این و آن... آن شب هم که توی دامنه کوه، می شنیدم.   مهندس، آنقدر ذوق زده شد که یادش رفت مرا توی جیبش بگذارد. با شتاب، رشته های نور را گرفت و بالا رفت. جایی درست در میانه راه، جعفرآقا ایستاده بود. مهندس، همان طور که بالا می رفت، سلام کرد و جعفر آقا هم دستهایش را برای در آغوش گرفتن او باز کرد و پاسخ سلامش را داد. برای لحظه ای از دستهای مهندس افتادم. تندی خم شد و مرا برداشت و دوباره یادش رفت توی جیبش بگذارد.   جعفرآقا، با دست به کلبه ای اشاره کرد که زیر پتوی ضخیم برف، خوابیده بود و با دودکش بلند و سنگی اش نفس می کشید. *   پیرزن، «صلیب» فلزی اش را روی «پیش بخاری» گذاشت و بعد از نگاهی مهربان به پسر جوانش که لبه تختش نشسته بود و لبخند می زد، دو لیوان لعابی کوچک را پر از قهوه داغ کرد و برای پذیرایی آورد.   مهندس، دومین لیوان را که بعد از جعفرآقا برداشت، حواسش پرت شد و برای لحظه ای کوتاه، لیوان داغ را روی سینه من که روی میز نشسته بودم، گذاشت و بعد، با شتاب برش داشت و کمی آن طرفتر گذاشت. - مشکل شما چی بود؟   پیرزن، اشکهایش را که هنوز روی گونه اش نشسته بودند، پاک کرد و گفت: - سه ماه پیش، پسرم به سرطان حَنجَره مبتلا شد... پیش هر پزشکی که می شناختیم رفتیم و نشد... داروهای بیمارستان، فقط لاغر می کردن و...   بغض، امان پیرزن را برید. پسرش آهسته بلند شد و کنار مادر ایستاد و دستهایش را روی شانه او گذاشت. پیرزن، انگشتهای مهربانش را روی دست لاغر پسر گذاشت و ادامه داد: - من آدم معتقدی ام... وقتی دکتر پسرم گفت که از بیمارستان بیارمش به کلبه کوهستانی؛ فهمیدم که پسرم دیگه خوب نمی شه... دو روز پیش، یاد مریم بزرگوار، مادر عیسای مسیح افتادم و نزدیک غروب، کنار همین بخاری، صداش کردم و گفتم:«... ای بانوی مقدس، پسر تو، مُرده ها رو زنده می کرد؛ پسر من که هنوز زنده اس، فقط سلامتیش رو می خوام»... ... نمی دونم چطور شد که برای چند دقیقه خوابم برد. توی خواب، خود بانو رو دیدم که گفت:«عُمر پسر تو تموم شده مادر!... از دست من و پسرم کاری برنمی آد»...   ... درمونده گفتم:«پس من چه کنم بانو؟... راهی به من نشون بدین»...   گفت:«هر وقت من و پسرم با مشکلی پیچیده رو به رو می شیم، از پیامبر مسلمانان کمک می گیریم... خدا، دعای او و فرزندانش رو اجابت می کنه»...   پیرزن سکوت کرد. جعفرآقا، نفس آرامی کشید و زیر لب، مثل همیشه صلوات آرامی فرستاد و ابروهایش را مرتب کرد. پیرزن که چشمهای مشتاق مهندس را دید، ادامه داد: - پرسیدم:«خب بانو!... من چطور با پیامبر مسلمونا حرف بزنم؟»...   گفت:«همین طور که با من حرف زدی... به اسم محمد... دختری داره که اسمش فاطیماس... فاطیما هم فرزندی داره به اسم مهدی، که امروز زنده اس ... و اگر از فاطیما بخوای، پسرش رو به یاری تو می فرسته»...   از خواب که بیدار شدم، اسم فاطیما رو صدا کردم و تا جایی که همه غصه دلم خالی شد، گریه کردم و از فاطیما خواستم که سلامتی پسرم رو برگردونه...   جعفرآقا با شنیدن اسم فاطمه(س)، کمی جا به جا شد و پسر پیرزن را نگاه کرد و لبخند مهربانی زد. پسر، سرش را تکان داد و شانه مادر را بوسید. پیرزن، جعفر آقا را نگاه کرد و گفت: - چند ساعت پیش، این جوون بزرگوار، که انگار اهل همین اطرافه، در زد و وارد شد و گفت:«مادر!... غصه نخور! پسر فاطیما، سلامتی پسرت رو برمی گردونه»... حالت چهره و نگاه و شیوه ورودش من رو به یاد تصویرایی انداخت که از عیسای مسیح توی کلیسای قدیمی دهکده مون دیده بودم و فکر کردم میزبان عیسای مسیحم... اما این جوون گفت:«اشتباه نکن مادر!... من، مسیح نیستم... خادم کسی هستم که سلامتی فرزندت رو از مادرش خواستی... من، از طرف پسرش وظیفه دارم خبر سلامتی فرزندت رو بدم»...   بعد رفت و کنار تخت پسرم نشست و دست خودش رو زیر کمر پسرم گذاشت و زیر لب چیزی گفت... ناگهان دیدم پسرم، چشماش رو باز کرد و نشست؛ انگار نه انگار که یک ماهه روی این تخت، خوابیده و حنجره اش صداش رو نمی رسوند... بعد هم گفت:«مادر!... تشنمه... گرسنمه»... بس که از راه سِرُم غذا خورده بود، باورم نمی شد... ببخشید!... زیاد حرف زدم، قهوه رو میل کنین.   انگشتهای مهندس، گوشه های مرا لوله می کردند... فهمیدم که داشت به چیزی فکر می کرد که جعفرآقا زیر لب و کنار تخت پسر گفته بود. جعفرآقا که قهوه اش را تمام کرده بود، با زبان آلمانی به پیرزن گفت: - ما باید بریم مادر!... دیگه ناراحت نباش.   بعد هم نگاهی به مهندس کرد و گفت: - یا علی بگو و پاشو احمدآقا!... که همه چیز، تو همینه...! ***       راه: - ببین، آدمایی مثل تو که مدام به همه چیز شَک می کنن، ممکنه باهوش تر باشن و بیشتر بدونن؛ اما زمان رو هم از دست می دن... - نمی تونم!... آخه تو یه کشور اروپایی، مسیح، فاطیما، زبون آلمانی... نه، نه! با عقل جور درنمی آد. - عقل؟... مگه همه چی باید با عقل، مطابق باشه؟!... خود ابن سینا هم گفته که مَعاد رو با عقلم قبول ندارم، به خاطر کلام پیامبر(ص) باور دارم... - به خاطر یه «داستان» که نباید چیزی رو به زور باور کرد... - زور نیست... اینجور چیزام به باور من و تو کاری ندارن... مثل روز و شبن که چه بپذیری و چه نپذیری، هستن و روز و شبن. - پس چرا برای «ما» اینجور چیزا رُخ نمی ده؟... ما که هم مسلمونیم و هم برای هر مریضی ای دعا می کنیم. - اولاً که برای ما هم رُخ می ده... منتها من و تو که از همه دنیای اطراف مون باخبر نیستیم... - یعنی چی؟ - یعنی که اطراف ما پُر از معجزه های کوچیکه... از این گذشته؛ بیماریِ ما، سبُک کننده روحه و یه کم از آلودگیای روح رو کم می کنه... - ببخشیدا!... وقتی بنده، سرطانِ لاعِلاج می گیرم و دارم می میرم؛ کجاش دلپذیره؟! - همیشه که بیماریای ما به گناهامون ربط نداره... وقتی یه بند «سیگار» می کشی و «ریه» خودت رو داغون می کنی، خدا با تو چی کار کنه؟!... اینی که من می گم، بیماریای ناگهانیه... اونایی که در مسیرشون، حِسّ می کنی روحت داره سبُک می شه... - خودت همچین مریضی ای داشتی؟ - آره... یه «تَب» ناجور و طولانی... اون موقع، کُلّی سختم بود باهاش کنار بیام؛ اما بعد، به یه حدیث برخوردم با این مضمون که: اگه مردم بدونن با یه بیماری ساده، چقدر از بار گناهان شون کم می شه؛ آرزو می کنن که ای کاش همیشه بیمار بودن. - پس چرا پدر من شِفا نگرفت؟... هم دعا کردم و هم توی دعاکردن، کم نگذاشتم؟ - ببین؛ من که خدا نیستم. این چیزا، هزار جور دلیل و شکل داره... اما یادمه که برای شِفای یه جوونِ سرطانی، چند نفری دعا کردیم تا خدا شِفاش داد... اون هم به خاطر زن و بچه نوزادش... اما یه سال بعد، خانمش با یه چشم اشک و یه چشم خون، اومد درِ خونه ما و خبر داد که شوهرش، عاشقِ یه «زن شوهردار» شده بود!                                        دوستانه با «جعفر طَیّار»   تا وارد اتاق شدم و نشستم؛ مانند همیشه، حال همه را از من پرسید. می دانستم که دلش برای همه شور می زد و حتی حال دوستان «کم وفا» را هم می پرسید.   کمی از خبرهای دوستانه گفتم و سکوت کردم. «دانه های قند»ی که برای خوردن چای برداشته بودم، توی مُشتم عَرق کرده بودند. سرم را که بالا بردم تا حرفی بزنم، متوجه شدم نگاهم می کرد. تا نگاهمان به هم گِرِه خورد، لبخندی زد و گفت: - آقاجان! جناب «جعفر طَیّار»، به شما محبت مخصوصی دارن... دانه های قند را در مشتم، فشرده کردم. گفتم: - جعفر طَیّار به من؟! لبخندی زد و جوری که انگار می دانست منظورش را فهمیده ام، گفت: - به خاطر اینکه هر روز، سوره یاسین رو می خونین و به روح ایشون هدیه می کنین... حس می کردم رگهای پیشانی ام حرکت می کردند. جعفرآقا، ادامه داد: - آقاجان!... محبت، محبت می آره. *** راه: - می دونی اگه باور کنی، چی می شه؟ - ... - اون وقت مجبوری برای همه بستگان فوت کرده ات مدام «یاسین» بخونی یا خِیرات کنی... چون می دونی که منتظرن. - خب باشه؛ چه اشکالی داره؟ - مگه آدما با مُردن، «تموم» نمی شن... مگه می شه با «یه سوره قرآن»، کسی رو از عذاب نجات داد؟ - عذاب؟ - آره، یکی از بستگان ما، تا تونست همه رو آزار کرد و حالا  هم می دونیم که «اون طرف»، گرفتار عذابه... - خب از رحمت خدا بعید نیست که به خاطر برکت سوره قرآن، یه کم بهش تخفیف بده. - یه اشکال دیگه هم داره... تو این اوضاع کمبود وقت و زندگی امروز، مگه چقدر می تونی سینی خُرما دستت بگیری و خیرات کنی؟! - وقتی می گن:«کمترین اندازه صدقه، گوش کردن به حرف آدمای غصه داره»؛ فکر می کنی خیرات، هزار راه داره.      ادامه دارد...  




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 307]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن