تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):كسى كه كارهاى خود را به خدا بسپارد همواره از آسايش و خير و بركت در زندگى برخوردار اس...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815448055




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ازدواج به سبك اسطوره‌ها؛ بخش دوم عروسي‌ كه شامش فقط يك دم پخت ساده بود ...


واضح آرشیو وب فارسی:شبكه خبر دانشجو: ازدواج به سبك اسطوره‌ها؛ بخش دوم عروسي‌ كه شامش فقط يك دم پخت ساده بود ...
يك مراسم عروسي ساده در خانه گرفتند، داماد هم با كت و شلوار برادرش آمده بود، عروس هم بدون لباس عروس اصرار داشتند كه همه چيز ساده باشد، شام عروسي را هم دم پخت داده بودند و از بريز و بپاش خبري نبود.


گروه فرهنگي «خبرگزاري دانشجو»؛ تقريباً بحث داغ امروز همه جوانان مسئله مهم و حياتي ازدواج است، بحثي كه از طرفي براي خيلي ها نخ نما شده و از شنيدنش آلرژيشان بالا مي رود! و از طرفي براي بعضي ها آن قدر جذاب است كه شب تا به صبح خواب را از سرشان مي ربايد.

براي اثبات داغي اين بحث يك شاهد عيني سراغ دارم كه به بيان آن مي پردازم: چندي پيش در دانشگاه مان حجت الاسلام دهنوي را دعوت كرديم، بله همين آقاي دهنوي خودمان در برنامه گلبرگ؛ در دانشگاه ما كه هر 10 همايش نهايت مورد پسند 100 نفر قرار مي گيرد، هرگز فكرش را نمي كرديم كه بعد از تبليغ حضور آقاي دهنوي و بحث شيرين ازدواج اين موج استقبال بي سابقه را شاهد باشيم، كار به آنجا رسيد كه مجبور به بليت فروشي شديم بچه ها هم كم نياوردند و ثابت كردند تا بليت آخر كه هيچ بليت ها ذخيره را هم غارت مي كنند!

برويم سراغ اصل مطلب، «آمده ايم براي خواستگاري از دختر گراميتان براي آقا پسرمان» جمله معروفي است كه تقريباً كمتر كسي پيدا مي شود كه آن را يا با گوش خود نشنيده باشد و يا در آينده آن را نشنود.

دليل نگارش اين مقاله هم همين است، براي آنهايي كه هنوز اين جمله را در يك مراسم رسمي نشنيده اند، آخر مي خواهيم پشت برگه زندگي مشترك كه صفحه سياه طلاق است، نمايان نشود؛ چرا كه به همان اندازه كه جوانان امروز به دنبال همايش ها و بحث هاي شيرين ازدواج مي گردند، تقريبا زوج هاي جواني نيز وجود دارند كه به دنبال مشاوران و دادگاه هاي طلاق هستند. بهترين راهكار براي جلوگيري از اين اتفاق بيان زندگي افرادي است كه راه را درست پيموده اند.

گشتيم و گشتيم تا رسيديم به سال هايي نه چندان دور و انسان هايي نه چندان دست نيافتني، يعني همان جوان هايي كه تا ديروز كنار پدر و مادرهايمان در كوچه ها راه مي رفتند، ولي با شنيدن صداي انقلاب جهاني اسلام راهشان و مسيرشان عوض شد.

بعد از نحوه آشنايي و ديدارهاي اوليه دختر و پسر نوبت به مراسمات رسمي و سنت هاي ايراني است كه برخي درست و خوب و برخي از آن نادرست هستند، دوباره سيري كلي بر زندگي چند شهيد كه در مطلب قبل نحوه آشنايي آنان با همسرانشان را بررسي كرديم، ارائه مي كنيم و طي آن به مراسم هاي خواستگاري، عقد و عروسي مي پردازيم.

شهيد محمد عباديان

مادر و پدرش خيلي اصرار داشتند سريع جواب بگيرند، هنوز نرسيده به خانه دختر كه همان خانه برادر مادر بود، جواب مي خواستند. قبلا مادر محمد با مادر عروس خانم كه همسر برادرش بود، صحبت كرده و ماجرا را گفته بود، حتي چايي هم نخورده بودند كه مادر به برادرش گفت: خوب نظرتان چيست؟

پدر دختر هم كه تعجب كرده و گفت: حالا تازه از راه رسيديد!

آن شب عروس و داماد همه حرف هايشان را مفصل زدند، عروس خانم آتشش خيلي تند بود، از آن انقلابي هاي دو آتيشه! به محمد گفته بود كه چادر مشكي و جوراب مشكي از من جدا نمي شود، فكر نكنيد مي آيم تهران همرنگ تهراني ها مي شوم!

محمد هم آدم شناس بود، بيشتر گوش مي داد و كمتر حرف مي زد، يكي از ترفندهاي خواستگاري زيركانه همين است، طرف مقابل را هر طور مي تواني تخليه اطلاعاتي كني! در آخر هم محمد گفت: من هم چون شما را مي شناختم و مي دانستم اين افكار را داريد آمدم دنبالتان!

قرار شده بود مراسم عقد در خانه عروس باشد، آن هم در مشهد تا ظهر روز عقد هنوز مهريه عروس مشخص نشده بود!

عروس و خواهرهايش هم مشغول پاك كردن مرغ هاي شام عقد بودند، وقتي او را صدا زدند براي تعيين مهريه، جواب داد عروس رفته مرغ پاك كنه!! بعد هم مهريه را تعيين كردند، از آن مهريه هاي بلند بالاي سنتي مثل چند دست لباس و سرويس مرواريد و چند متر پارچه و ... بعد از ظهر روز عقد قرار بود عروس به آرايشگاه برود. با لباس عادي و چادر سياه از در خانه بيرون رفت، خواهر داماد كه او را ديد به او گفت: ناسلامتي شما عروس هستي ها! اين لباس چيه پوشيدي؟! در جواب عروس خانم گفت: من با برادرتان صحبت كرده ام اين لباس ها از من جدا نمي شود! تا آن روز عروس حتي دوستانش هم او را آرايش كرده و بي حجاب نديده بودند!

شهيد حسن رضوان خواه

قرار بود صحبت هاي اوليه در خانه دايي دختر كه معرف داماد هم بود، انجام شود. دايي به دنبال عروس خانم رفت، وقتي به در خانه رسيد، عروس قلبش به تپش افتاد، تا آن روز حتي با يك پسر نامحرم هم حرف نزده بود، چه برسد درباره ازدواج!

دايي در راه همه سفارش ها را به عروس جوان كرد، انگار روي موتور كلاس آموزشي گذاشته بود، همه آن چه را كه بايد با حسن درباره آن صحبت مي كرد روي موتور به صورت فشرده مرور كرد، «سعي كن حرف دلت رو بزني و جواب هاي عاقلانه به سوال هاش بدي، اگر هم درباره واجبات و اعتقادات ازت پرسيد راستش رو بگو و از گفتن عقيدت ترس نداشته باش»

عروس خجالت مي كشد تنها با حسن خلوت كند؛ براي همين به خاله خود اصرار كرد كه در اتاق حضور داشته باشد، خاله زرنگ هم قبول كرد و كنار در ورودي و گوشه اتاق نشست، وقتي حسن گرم صحبت شد و حواس عروس خانم را پرت كرد، خاله يواشكي و بدون جلب توجه از اتاق خارج شد. حسن در لابه لاي صحبت هايش از كتاب هاي شهيد مطهري نام برد و اينكه كتاب هاي او مي تواند راه و مسير زندگي را بهتر به انسان نشان دهد، در ادامه صحبت ها نيز وقتي به بحث زندگي آينده رسيدند، گفت: تا وقتي پاي اسلام و ولايت در ميان هست، باقي چيزها در درجه دوم اهميت قرار مي گيرد، الان جنگ هست من تكليفم جهاد و شما تكليفت صبر هست، حرف امام هم براي من سند و ما راه راست و صراط مستقيم را با هدايت ايشان مي توانيم پيدا كنيم.

حالا ديگر آخر صحبتشان بود، دختر هم به فكر فرو رفته بود، ديگر نبودن خاله اش را هم در اتاق فهميده بود، با شجاعت تمام پاسخش به حسن را داد، همان جا و بدون هيچ مقدمه اي گفته بود: من تا آخرش هستم و سختي هايش را تحمل مي كنم.

عقد و عروسي را با هم گرفتند، عروس هم با يك عكس امام سر سفره عقد نشست، داماد هم با لباس رزم خودش نيامده بود! چون لباس خودش كمي پاره بود، لباس هاي دوستش را گرفته بود براي عروسي! عروسي را در مسجد روستا برگزار كردند، فضا را مثل يك مراسم يادبود تصور كنيد، سخنران داشت، آن هم فرمانده سپاه لنگرود، گروه سرود هم آمدند و اجرا كردند.

بعد از ظهر آن روز قرار بود عقد را بخوانند، مراسم حلقه هم براي خودش داستاني داشت، حسن حاضر نبود جلوي چشم همه حلقه را دست عروس كند! حيا و خجالت امانش را بريده بود، مي خواست همه را بيرون كند! اما هيچ كس راضي نمي شد، آخر هم مجبور شد سرش را پايين بيندازد و حلقه را دست عروس كند. مراسم تمام شد و داماد بعد از يك هفته خواست كه به جبهه برود، ولي سرما و برف جاده ها را مسدود كرده بود.

شهيد مهدي زين الدين

بعد از ديدار مادر مهدي با خانواده عروس، مهدي به دعوت پدر عروس براي صحبت هاي اوليه به خانه عروس رفت. در اتاق با چند متر فاصله كنار مهدي نشست، بعد از سلام و احوال پرسي مهدي رفت سر اصل مطلب! يعني همان سخني كه مادرش هم اشاره كرده بود، برنامه زندگيش را گفته بود و اينكه نمي خواهد از جبهه برگردد، او مي خواست در همه عرصه هاي جهاد حتي در خارج از ايران حضور داشته باشد. صحبت هايشان ادامه پيدا كرد تا رسيد به كارهاي خانم ها، از خياطي خانم ها پرسيد و از كار در خارج خانه و اين كه نظر عروس درباره هر كدام چيست.

از همان كلاس هايي كه عروس خانم در حزب جمهوري شركت مي كرد، او و همكلاس هايش به پاسدارها به چشم موجوداتي از دنياي ديگر نگاه مي كردند، برايشان سپاهي ها حكم مجسمه تقوا و ايثار را داشتند، آدم هايي كه همه چيز در وجودشان يكجا جمع شده است و هر كدام آرزوي زندگي با آنها را داشتند. در همان جلسه با لباس فرم سپاه آمده بود، عروس هم از نگاه زير انداخته شده مهدي استفاده كرد و خيلي خوب به چهره اش نگاه كرد، لباس هايش نشان از نظم و تميزي او داشت، سوال هايش نيز نشان از ريزبيني و توجه زياد او بود، بدون دليل نبود كه حسن باقري آن را كشف كرده بود براي اطلاعات و عمليات.

مهدي موافق مراسم عروسي نبود. عروس هم در ته دلش راضي بود، اين گونه فكر نمي كرد كه بايد همسر يك فرد شيك و پولدار باشد، مجلس آن چناني هم دلش نمي خواست، حالا كه مهدي آرزوهايش را ديده بود، ديگر همه چيز فرع مسئله به حساب مي آمد. خريد ازدواجشان هم يك حلقه 900 توماني بود، حلقه مهدي هم انگشتر عقيقي بود كه از طرف پدر عروس هديه داده شده بود. مهريه هم يك جلد قرآن و 14 سكه طلا بود، بعد از عقد هم عروس و داماد به حرم حضرت معصومه رفتند، محل بعدي محل قرار مهدي با رفقايش بود، بنابراين با عروس به مزار رفقاي شهيدش سري زدند.

شهيد حميد باكري

در قسمت قبلي اين مقاله به نحوه آشنايي حميد با همسرش اشاره شد و اين كه زندگي اين دو نفر كمي متفاوت و البته گيج كننده است. در داستان خواستگاري پدر عروس كه خيلي هم انقلابي نبود و ته دلش رضايت به اين عروسي نداشت، مهريه را همان اول بالا گرفت، 100 هزار تومان پول، خانواده حميد هم زياد پافشاري نكرده و پذيرفتند. خريد حلقه شان هم داستان جالبي داشت، بعد از زيارت اهل قبور، عروس خانم كه به تحريك مادرش قصد خريد حلقه كرده بود، داستان را با حميد در ميان گذاشت، حميد هم خيلي جدي از او پرسيد كه آيا خودت قبول داري، دختر هم گفته بود كه اعتقادي به اين داستان ندارد و فقط آن را يك هديه يادگاري از طرف مرد مي دانم، حميد هم كه زرنگيش را بارها ثابت كرده بود، بحث را فلسفي كرد و گفت: مگر هديه مرد به زن فقط مي تواند حلقه باشد؟! اين كه يك چيز مادي است! وقتي اين را گفت عروس خانم هم كم آورد! تازه ديگر رويش نشد كه بگويد آينه هم دلش مي خواهد! در راه برگشت يك آينه جيبي مي خرد تا حداقل اصل قضيه را انجام داده باشد!

بعد از داستان عقد و ازدواج (به دليل نقص منابع اين قسمت كامل ارائه نمي شود) وقتي عروس و داماد قرار است وسايلشان را به خانه خود ببرند، عروس با يك چمدان لباس و يك كارتن كتاب به خانه بخت مي رود، حميد از او مي پرسد: همه اين لباس ها براي توست؟! عروس در جواب مي گويد بله، حميد مي گويد به نظر من آدم دو دست لباس برايش كافي است، يكي را مي پوشد و ديگري را مي شويد!

بعد هم به عروس خانم پيشنهاد مي دهد كه با هم به قم بروند و يك دوره اعتقادي را آن هم به صورت تحقيقي و نه كتابي آموزش ببينند.( البته با وجود شكل گيري خرابكاري ها در كردستان موفق به اجراي اين كار نمي شوند.)

شهيد مهدي باكري

بحث خواستگاري و مهريه مهدي باكري را نيز در مطلب قبلي (كه با همين عنوان منتشر شد) ارائه كرديم و چون داستان حرف هاي قبل از ازدواجشان در يك جلسه تمام شده بود، آنها را يكجا بيان نموديم. داستان زندگي اين دو نفر همانند برادرش حميد خيلي عجيب است و البته انقلابي، معيار انتخاب مهدي همه اش بر اساس انقلابي بودن شخص مقابل است، براي همين افكارشان خيلي به هم نزديك است، در ادامه به چند بخش جالب از اين زندگي اشاره مي شود:

مهدي راضي نبود زندگي پر خرج و شلوغي درست كند، براي همين با عروس خانم در ميان گذاشت، البته اين را هم به او گفته بود كه شما هر جور زندگي بخواهي من بايد آن را براي شما تامين كنم، (اما اين را بگذاريد به حساب زيركي مهدي، چون او همسر انتخابي خود را خوب مي شناخت و اخلاق يك همسر انقلابي، خالي از تجملات است)

بعد از ازدواج مهدي حتي از همسرش نپرسيده بود كه آيا غذا درست كردن بلد است يا نه! برايش مهم نبود، ملاك ها و معيارهاي ديگري را اصل مي دانست، يك روز كه براي اولين بار عروس خانم قرار بود غذا درست كند، دوستان مهدي هم از راه رسيدند، عروس خانم هم در پاسخ به سوال مهدي براي دعوت شام دوستانش جواب مثبت داد! بعد از درست شدن غذا برنج ها همگي شفته شده بود، عروس خانم هم خجالت مي كشيد غذا را براي دوستان مهدي ببرد، مهدي هم با كمال خونسردي غذا را گرفت و جلوي دوستانش گذاشت، بعد رو به دوستانش گفت: خانم ما دست پختش خيلي عالي است، اما اين برنج ها جنس خوبي نداشتند!

بعد از رفتن مهمان ها مهدي به همسرش مي گويد: مثل اينكه بايد يك دور غذا درست كنم تا ياد بگيري!

شهيد اسماعيل دقايقي

به خاطر اينكه از اول ماجراي ازدواجشان خيلي با پدر و مادر عروس مخالفت كرده بودند، نمي خواست سر داستان مهريه با آن ها مخالفت كند، براي همين بر خلاف ميل باطني هر دويشان مهريه بالا را پذيرفتند، اما عروس قبل از اين كه مهريه وارد عقدنامه شود همه آن را به اسماعيل بخشيد!

اسماعيل خيلي ساده و ساده گير بود، خودش تنهايي از دوستانش پول قرض كرده بود براي خريد، وقتي يك حلقه را به سليقه خود در مغازه اول ديد پول را به مغازه دار داد و حلقه را در جيبش گذاشت، داشت از مغازه خارج مي شد كه صداي مغازه دار درآمد كه: مگر اين حلقه ازدواج نيست؟! پس چرا عروس خانم را نياورديد؟! همين طور بدون جعبه و كادو كه حلقه نمي برند!

يك مراسم عروسي ساده در خانه گرفتند، داماد هم با كت و شلوار برادرش آمده بود، عروس هم بدون لباس عروس و با يك لباس مهماني ساده، اصرار داشتند كه همه چيز ساده باشد. شام عروسي را هم دم پخت داده بودند و از بريز و بپاش خبري نبود.

چهارشنبه|ا|12|ا|بهمن|ا|1390





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: شبكه خبر دانشجو]
[مشاهده در: www.snn.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 133]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن