واضح آرشیو وب فارسی:شبكه خبر دانشجو: انقلاب اسلامي ايران و فروپاشي تئوريهاي انقلاب در جهان
تا قبل از انقلاب اسلامي ايران در سال 1357، دين، مذهب، فرهنگ و ايدئولوژي از ديدگاه تئوري پردازان انقلاب هيچ نقشي در «انقلاب» نداشتند.
انقلاب ايران با وارد كردن روح دين در دنياي بي روح كه معنويت را فراموش كرده بود، عناصر ساختاري تئوري هاي انقلاب را از هم فروپاشيد و انديشمندان اين عرصه را مجبور كرد تا در انديشه هاي خود بازنگري كنند.
به عنوان مثال «تدا اسكاچپول» به عنوان يكي از مطرح ترين نظريه پردازان در عرصه انقلاب، پس از پيروزي انقلاب ايران در مقاله اي با عنوان «حكومت تحصيلدار و اسلام شيعه در انقلاب ايران» نوشت: انقلاب ايران نظرياتش را در خصوص علل انقلابات اجتماعي با چالش مواجه كرده است.
از اين رو انقلاب اسلامي نه تنها رشته سلطنت پادشاهي با قدمت 2500 را از هم گسست، بلكه تئوري هاي انقلاب را در دنيا از هم فروپاشيد.
در اين بخش سعي مي شود به تضاد انقلاب ايران با تئوري هاي ارائه شده در نظريه هاي سياسي و اجتماعي در خصوص مقوله انقلاب اشاره اي كوتاه شود.
تئوري ساختارگرايان
ساختارگرايان معتقدند براي اينكه يك انقلاب در كشوري رخ دهد بايد شرايط ساختاري ويژه اي مقدم بر تحولات اجتماعي مثل ساختارهاي دولت، فشارهاي بين المللي، جامعه دهقاني، نيروهاي مسلح و رفتار نخبگان وجود داشته باشد.
اين طيف از ابتدا نقش چنداني براي مولفه هايي همچون ايدئولوژي و فرهنگ قايل نبودند.
تدا اسكاچپول در اين خصوص اذعان مي كند كه نظريه هاي ساختارگرايانه پس از انقلاب اسلامي ايران ناكارامد بوده و بايد بازانديشي شوند.
جانسون، ديگر نظريه پرداز انقلاب در ترميم انديشه ساختارگرايي پس از پيروزي انقلاب اسلامي نوشت: در انقلاب ها ابتدا تحول فرهنگي ايجاد مي شود، تحول فرهنگي موجب نوسازي و دگرگوني سياسي مي گردد و اين دگرگوني به جنبش نوين اجتماعي منجر مي شود كه انقلاب را رقم مي زند.
بنابراين انقلاب اسلامي ايران و نقش غيرقابل انكار مولفه هايي همچون فرهنگ، ايدئولوژي و رهبري در صورت بندي تحول انقلابي ايران، ساختارگرايان را به تجديدنظر در ديدگاههاي خود واداشت.
ازسويي ديگر فقدان عنصر روستايي در انقلاب ايران، براي الگوهاي ساختاري و سازماني ولف، پيك و اسكاچپول چالشي عمده محسوب مي شد.
همچنين فقدان نسبي نيروهاي مسلح و استراتژي اعتصابهاي عمومي و تظاهرات گسترده و آرام از جمله ويژگيهاي انقلاب اسلامي ايران است كه با پيش فرضهاي هيچ يك از نظريه پردازان ساختاري در خصوص چگونگي پيروزي انقلاب ما همخواني ندارد.
اين مسئله باعث شد كه نظريه پردازان از خود بپرسند آيا بايد انقلاب ايران را كاملا مجزا از تئوري هاي انقلاب و حتي ديگر انقلاب هاي جهان مورد بررسي قرار داد يا اينكه تئوري ها را به دليل ناكارآمدي تغيير داد؟
تئوري هاي ماركسيستي
ماركس و ماركسيست ها همه تحولات را برخاسته از يك علت به نام «اقتصاد» مي دانستند.
در اين نگرش، روابط توليد، ابزار توليد و شيوه توليد، هويت اصلي و زيربناي تحولات ديگر به حساب مي آيد و ساير حوزههاي بشري به عنوان ساختهاي روبنايي و فرعي قلمداد مي شدند.
در ميان پديدههاي اجتماعي ـ سياسي، انقلاب نيز با تمام اجزا و عناصر خود، ماهيتي كاملا اقتصادي داشته و در هيچ قالب و الگوي ديگري نمي گنجيد و اين اقتصاد است كه سمت و سوي انقلاب را مشخص كرده و بدان هويت مي بخشيد.
با چنين انديشه اي در خصوص انقلاب ايران افراد و گروه هايي مثل مايكل فيشر، ريچارد كاتم، نيكي كدي و از جمع مبارزان سياسي دوره پهلوي، گروههاي چپ ايراني، همچون حزب «توده» و «سازمان مجاهدين خلق ايران» كه نمي توانستند و يا نمي خواستند ببينند اتفاق ديگري در جهان رخ داده كه مي تواند بر دنيا تاثير شگرف بگذارد، «اقتصاد» را عامل سرنگوني رژيم پهلوي عنوان كردند.
اما انقلاب ايران تمامي اين خام گويي ها را با چالش جدي مواجه كرد؛ زيرا انقلاب 57 در حالي رخ داد كه اين كشور بر عكس انديشه هاي ماركسيستي داراي مناسبات اقتصاد سرمايه داري نبود و طبقه اي به نام «بورژوا» و «پرولتارياي صنعتي» در ايران وجود نداشت؛ همانگونه كه رهبر كبير انقلاب تاكيد كردند انقلاب ايران از ماهيتي اقتصادي برخوردار نبود و مهمتر از همه اينكه ايدئولوژي و فرهنگ شيعي به رهبري روحانيت در شكل گيري آن، نقش بنيادي داشت.
شكلگيري نسلي ديگر در تئوري هاي انقلاب
شكست تئوري هاي پيشين در پي انقلاب اسلامي ايران نسلي ديگر را در اين عرصه متولد كرد كه به نسل چهارم تئوري هاي انقلاب معروف شد.
جريان جديد از ديدگاههاي مكتب «وابستگي» و بويژه نظريه پردازان آمريكاي لاتين در خصوص توسعه نيافتگي كاملا متأثر بود.
اين انديشمندان مسئله «توسعه و توسعه نيافتگي» بويژه ايجاد توسعه وابسته در جوامع جهان سوم را در كانون تحليل خود قرار مي دهند.
البته نقش غيرقابل انكار «فرهنگ» و «ايدئولوژي اسلامي» در انقلاب ايران اين دسته از نويسندگان را بر آن داشت تا به مولفههاي فرهنگي، بويژه فرهنگ مذهبي توجه داشته باشند.
جان والتون، فريده فرهي، ويكهام كرولر و جان فوران از جمله مهم ترين نويسندگان اين طيف هستند كه انقلابهاي جهان سوم را در اواخر دهه 1970 و اوايل دهه 1980 مبناي نظريههاي خود قرار داده اند.
جان فوران انقلابهاي جهان سوم و بويژه انقلاب ايران را انقلابي منحصر به فرد مي داند و معتقد است: اين انقلابها اعتبار نظريات پيشين در خصوص انقلاب و بويژه نظريات ساختارگرايان را زير سؤال برده است.
به نظر وي شروط لازم و كافي براي وقوع انقلابهاي اجتماعي در كشورهاي جهان سوم عبارتند از ساختار اجتماعي كه وجه مشخص آن جا به جايي و اختلاف ملازم با توسعه وابسته است، دولت شخصي گرا، سركوبگر و وابسته (انحصارگر) در كنار عدم همكاري نخبگان سياسي و اقتصادي، بيان پالايش يافته طبيعي از فرهنگ هاي سياسي مخالفت و مقاومت كه قادر به بسيج نيروهاي اجتماعي گوناگون باشند و بحران ناشي از يك تلاقي تاريخي كه دو وجه دارد؛ زوال اقتصادي داخلي همراه با گشايش در نظام جهاني.
هرچند فوران تا حدي به نقش «فرهنگ» و «ايدئولوژي اسلامي» در ايجاد انقلاب توجه كرد، اما اين توجه اولا به صورت خاص بر فرهنگ اسلام و «تشيع» متمركز نيست، بلكه به صورت عام و كلي، معطوف به فرهنگ هاي سياسي مخالف است و مشخص نمي كند كه هر يك از اين فرهنگ هاي سياسي متفاوت مخالف، در ايجاد انقلاب چه نقشي داشته اند و تا چه ميزان موثر بوده اند، ثانياً، در الگوي فوران توجه به عنصر «فرهنگ» بيشتر با استناد به مسئله «توسعه وابسته» صورت مي گيرد و نه به صورت مستقل؛ در واقع در اين انديشه نقش فرهنگ در ايجاد انقلاب اسلامي، نقشي فرعي و حاشيه اي است.
پست مدرنيسم و انقلاب اسلامي
پست مدرن ها كه از ابتدا با مدرنيته سر جنگ داشته اند معتقد هستند كه انقلاب ايران را نبايد با ابزارهاي فكري مدرن بررسي كرد.
اين انديشمندان، انقلاب اسلامي را اولين انقلاب پست مدرن در جهان مي دانند كه فراتر از قالبهاي نوين به وقوع پيوسته و عنصر «مدرنيته» براي تبيين آن كافي نيست.
ميشل فوكو كه از مهم ترين نظريه پردازان پست مدرن است، انقلاب اسلامي را مويد نظريه خود درباره قدرت و چهره نويني كه از قدرت ترسيم مي كند، مي داند.
وي «قدرت» را پديده اي مي داند كه در همه عوامل اجتماعي منتشر است و بموقع خود را نشان مي دهد.
به نظر فوكو، «روشنفكران» يا «احزاب سياسي» در براندازي رژيم شاه هيچ نقشي نداشتند، بلكه در واقع، اين تودههاي مردم بودند كه روشنفكران را به دنبال خود مي كشيدند و نقشي پيشتاز در انقلاب ايران ايفا كردند.
در تحليل فوكو از انقلاب اسلامي ايران، نقش «اسلام» و مكتب تشيع دقيقاً در اين موضوع آشكار مي شود؛ يعني زماني كه مردم ايران رژيم شاه و همه تلاش هايش را براي مدرنيزه كردن ايران نفي كردند و در پي يافتن هويت واقعي خويش برآمدند، اسلام درست در همين نقطه در جنبش انقلابي مردم ايران نقش بسيار مهمي ايفا كرد.
از ديدگاه وي زبان و محتواي مذهبي انقلاب ايران امري اتفاقي نيست، بلكه مكتب تشيع با تكيه بر موضوع مقاومت، توانست جايگاه انتقادي هميشگي خود را در برابر قدرت هاي سياسي حاكم، و با نفوذ عميق و تعيين كننده در مردم، ملت ايران را در مقابل رژيم شاه بسيج كند.
اگر چه اين انديشمند تحليلي به نسبه واقع گرايانه تر از انقلاب ايران ارائه مي دهد، اما از آنجا كه حكومت اسلامي را «خواست سياسي» مردم ايران مي داند و نه «خواست ديني» آنها، از مباني نظري و عملي انقلاب و جمهوري اسلامي و همچنين از انديشه هاي مردمي منتشر شده در حوزه عمومي ايران فاصله مي گيرد.
از اين رو به نظر مي آيد براي اينكه انقلاب ايران به درستي تحليل شده و درست تبيين شود بايد با نگاهي دين مدارانه و بر اساس آرمان هاي اسلامي ايران مورد مداقه قرار گيرد نه با ابزارهاي فكري مدرن و يا پست مدرن./انتهاي پيام/
سه|ا|شنبه|ا|15|ا|بهمن|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شبكه خبر دانشجو]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 415]