واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: پرسه در حوالى يك سراى سالمندان فراموشم نكن فرزند
[داوود پنهانى]
ايستاده ايم سر كوچه، باد مى وزد و بارانى نم دار را با خود مى آورد و بر صورت عابران مى پاشد. باد مى وزد با دلگيرى. نشانى ما آن سوى كوچه است. انتهاى يكى از همين بن بست ها در خيابان هاى پرترافيك تهران. يكى از همين بن بست ها كه وقتى سر از آنجا در بياورى چاره اى جز بازگشت ندارى. از بن بست كه نمى توان گذشت. خانه آن سوى همين بن بست است. شمرده شمرده هم كه قدم برداريم تا چند لحظه ديگر خود را رو به روى پلاكى رنگ و رو رفته مى بينيم. ايستاده و خيره به رو به رو. خيره به خانه اى با نماى سنگى. اينجا درى باز است و درى ديگر بسته. از در باز عبور مى كنيم و زنگ در بسته را به صدا در مى آوريم. يكى مى آيد و چهره محوى از خود بر شيشه بر جا مى گذارد.دستى نزديكتر مى شود و كليدى در قفل در مى چرخاند. در باز مى شود. پرستار ما را به بالاى پله ها دعوت مى كند. پله هايى كه مادران با پاهاى رنجورى كه تنها براى لحظه اى ايستادن به كمك شان مى آيد، قادر نيستند از آنها بالا و پائين بروند. پس فلسفه اين چفت و بست درها چيست پرستار اما توضيح مى دهد كه: «چاره اى نيست. بعضى هاشان فراموش مى كنند و از در بيرون مى روند. آنوقت كار مشكل مى شود. براى ما مسئوليت دارد./.» پرستار راهنمايى مى كند. درى ديگر باز مى شود. اتاقى است بزرگ كه دور تا دور آن را تخت چيده اند. بر روى تخت ها همه مادران قرار گرفته اند. مادرى دراز كشيده و استراحت مى كند، مادرى ديگر در سكوت لب مى جنباند و نمى شنويم چه مى گويد. آن يكى تسبيح اش را محكم در دست گرفته و دانه هاى تسبيح را ميان انگشتان خود مى چرخاند.مادرى ديگر نشسته و يك ريز جمله اى را با خود تكرار مى كند. مادرى ديگر لبخند به لب دارد. ميان اين همه مادر، مادرى است كه موهاى سفيدش را ميان روسرى گلدار خود جمع مى كند. مادرى با چشم تيله اى و نگاه باز به غريبه هايى نگاه مى كند كه در اين اتاق طولانى به او و ديگران سلام مى كنند. مگر در اين دنيا شخصى پيدا مى شود كه براى يك لحظه هم در طول عمر خود غريبه نبوده باشد. حال، اينجا مگر مى توانيم آشناى او باشيم و برايش اداى آشنايى در بياوريم. اداى آشنايى در آوردن كه مشكلى از اين مادر خميده حل نمى كند. چيزى از تنهايى او كه كم نمى كند. بگذار همانطور برايش غريبه بمانيم و تنها كمى از سهم غريبگى خود را با هم قسمت كنيم. براى او كه سالهاست چيزى از دنياى بيرون نمى داند، براى ما كه از دنياى بيرون پنجره ها آمده ايم و تا پيش از اين خبر نداشتيم كه خاله ريزه هاى كارتون هاى كودكى چيزى شبيه مادرانى هستند كه امروز روى تخت هايى از جنس همين تخت ها نشسته يا دراز كشيده اند و استراحت مى كنند. با چشم هايى كه خستگى را پشت مردمك خود جمع كرده اند. همين چشم هاست كه گاه با نم اشكى هم خيس مى شود. قطره اشكى كه همان گوشه چشم باقى مى ماند و راهى براى جارى شدن بر پهناى صورت پيدا نمى كند. انگار اين صورت خسته همه توانايى هايش به يك شكل شده است. اشك هم اگر كه بخواهى ببارد و به اراده ات نباشد كه ديگر اشك نيست. قطره نمى است كه آن گوشه چشم آنقدر مى ماند تا خشك شود و هيچ وقت نبارد. مادرى يك ريز ناله مى كند. پرستار مى آيد و او را از روى تخت بلند مى كند و بر روى تختى ديگر مى نشاند و مى گويد: «تخت شما اينجاست مادر.» و مادر چيزى نمى گويد و آرام مى شود.
مادرى ديگر با موهاى سفيد نشسته و به بيرون پنجره خيره شده است. يكى ديگر ننشسته مى خواهد برخيزد و بيرون رود. پرستار نمى گذارد. گويا آلزايمر دارد و چيزى به ياد نمى آورد. سخت است ديدن اين انسان ها. آنها كه روزى جوان بوده اند. آنها كه هر كدام حكايت خود را داشته اند.آنها كه روزى روزگارى پيش از اين با رنج هاى بى شمار فرزندان خود را بزرگ كرده اند، برايشان زيسته اند، براى ناراحتى شان گريسته اند. سهم اين مادران از همه آن حكايت ها، از همه آن تاريخى كه سپرى شده چه بوده است سهم ما چيست ما كه اين سو در برابر مادران ايستاده ايم و قرار است چند ساعتى را با آنها سپرى كنيم. چند ساعتى كه زود مى گذرد. نمى پرسيم از كجا آمده ايد، نمى پرسيم چند بچه داريد، نمى پرسيم فرزندان تان كجايند و كى مى آيند تا سراغى از شما بگيرند. ايستاده ايم. تنها در كنار مادرى كه مى گويد: «بشين، صندلى اونجاست. بشين پسرم، بشين./.» صندلى را بر مى دارم و مى نشينم. نشستن دشوار است. آنها كه مو هايشان سپيد شده است چه كودكانه خيره شده اند به غريبه ه اى كه آمده تا لحظاتى را با آنها بگذراند. غريبه هايى كه رد خاطره از چين و چروك صورت تك تك شان مى جويند. غريبه هايى در ميان آشنايان پير خود. در ميان مادران گيسو سپيد رنجور از حركت زمان. پيرى هم حكايت دشوارى است. پرستار مى گويد: «اون يكى ۸ ساله كه اينجاست. وقتى سكته مى كنه ديگه بچه هاش نمى تونستن كمكش كنن، خب، نه اين كه نخواسته باشن، نمى شده، خودتون كه مى دونين./.»
مادران اين اتاق ها همگى چيزى در صورت هاى خود دارند كه شرح آن دشوار است. همه پيرند. آنقدر پير كه نمى دانى چطور مى توان با آنها وارد بحث و گفت و گو شد. اصلاً چه نيازى به گفت و گو است. مگر نمى شود ايستاد و بى هيچ سخنى تنها براى لحظاتى به آنها نگريست. به اشاره يكى شان پاسخ گفت كه مى خواهد در جابه جا شدن به او كمك كرد. مى توان در خوردن يك آبميوه يا يك شكلات ساده به آنها كمك كرد. مى توان به چشم هايشان خيره شده، به آن تيله هاى شفاف كودكانه شان. راستى براى او كه فراموشى نصيب پيرى اش شده دنيا چگونه است. او كه نه به خاطر مى آورد و نه به خاطر مى آيد.او كه هر بار بلند مى شود و با كمك پرستار بر جاى خود مى نشيند.
به اين مادران خيره مى شوم.خيالم اما درگير موضوعى گنگ است كه نمى دانم چيست. برخى هاشان آنقدر شوخ طبع هستند كه مى توانند هنوز هم با جمله اى كوتاه خنده بر لبان آدم بنشانند. يكى شان صدايم مى كند و با دست به سوى خود فرامى خواند. پيرزنى است كه سالهاى زيادى از عمرش سپرى شده است. از بقيه سر حال تر نشان مى دهد. جلوتر مى روم. آرام در گوشم مى گويد: «سيگار دارى » مى گويم: «نه»، باور نمى كند «دارى، يه نخ بهم بده برم تو حياط بكشم.»به اصرار تلاش مى كنم تا متقاعدش كنم كه سيگار ندارم و او همچنان خنده كنان مى گويد: «چرا، دارى./.»
يكى ديگر از مادران به كمك مى آيد و با خنده مى گويد: «دروغ ميگه، بهش سيگار نده، اين هر كى بياد اينجا ازش سيگار مى خواد، دكتر گفته واسش ضرر داره، يه بار سكته كرده./.» و باز خنده هاى ريز مادران است كه سرتاسر اتاق را فرا مى گيرد.
اتاق را مى گذاريم و با همه مادران آرام خداحافظى مى كنيم و مى رويم.آن اتاق و اتاق هاى ديگر براى همه مادران است. مادران سكوت و رنج هاى دور.از پله ها پايين مى رويم. يكبار ديگر نشانى آن خانه را در كوچه بن بست با خود مرور مى كنيم. هيچ كوچه بن بستى به انتهاى جهان راه ندارد. از خانه مادران اين كوچه بن بست تا رسيدن به خيابانى كه جهان ديگر را نمايندگى مى كند راه دورى نيست. ميان خيابان فرزندان و خيابان مادران تنها چند كوچه فاصله است. باد مى آيد، باران نم نم صورت ها را نوازش مى كند. كمى سر بالايى، كمى پياده روى، كمى از اين طرف و كمى از آن طرف. يك جاى اين شهر، هر جاى اين شهر كه باشد، هر جاى هر كوچه و خيابانى كه باشد، در يكى از ساختمان هاى روبه رو، در همسايگى من و تو، در خانه من و تو، پدر و مادرى پير مى شوند. اين كه چه بر زمانه ما رفته، اين كه جهان صنعتى، احساس انسان ها را نسبت به همديگر تغيير داده، اين كه شرايط به گونه اى پيش رفته كه خانه هاى امروزى كوچكتر و كوچكتر شده اند، تا آنجا كه گنجايش انسان ها در حصار خانه ها با گذر از ۳ نفر دشوار مى شود، همه موضوعاتى است كه مى توان درباره آنها به بحث نشست و درباره شان توضيح داد. اما در انتهاى ماجرا احساس اين كه پدر و مادرى توسط فرزندان خود از خانه دور مى شوند، موضوعى است كه نمى توان چندان كه بايد و شايد با دلايل عقلانى درباره آن توضيح داد و توضيح خواست. برخى موضوعات نياز به توضيح ندارند. همه فرزندانى كه به هر دليل ناچار شده اند پدر يا مادر پير خود را روانه سراى سالمندان كنند اين را به خوبى مى دانند. انتخاب سراى سالمندان مى تواند براى برخى از خانواده ها انتخابى از سر ناچارى باشد، اما هر چه باشد باز تحميل فشار تنهايى و دورى به پدران و مادرانى است كه عمرى براى فرزندان خويش تلاش كرده اند. اين انتخاب حتى اگر انتخابى از سر اجبار هم باشد، مى بايست به معناى تحميل تنهايى هميشگى به سالمندان نباشد. ديدار مرتب و به موقع از سالمندان و حضور گاه و بى گاه آنان در خانه بخشى از اقداماتى است كه مى بايست در كنار خانه سالمندان بدان توجه كرد.
از خانه مادران كه دور مى شويم بارش باران تند تر شده است. از كوچه بن بست فاصله گرفته ايم و در شهر تب زده خيابان هاى پر ترافيك هميشگى را بى هيچ هدفى طى مى كنيم. موهايمان سفيد شده اند. بر پيشانى مان چروك افتاده است. پير شده ايم.
چهارشنبه|ا|16|ا|بهمن|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 117]