واضح آرشیو وب فارسی:رسالت: واقعيت مشكوك
شراره گل محمدي
در فيلم آلزايمر، داستان از جايي آغاز ميشود كه اين واقعيت سالها پيش حذف شده بود؛ مرگ اميرقاسم. اما همسر او، آسيه، به حذف آن اعتقادي نداشت و برعكس، ايمان داشت كه صرفاً پنهان شده است. تا اينجا بخش آغازين روند فيلم است. بخش دوم از جايي شكل ميگيرد كه واقعيت مشكوك (مرد غريبي كه در خيابان با اعلاميه روزنامه رهايش كردهاند) در داستان ظاهر ميشود. كشمكش دراماتيكي، از همين جا بروز مييابد؛ آيا او همان اميرقاسم است يا نه؟ مخاطب بين ايمان آسيه، ترديد نعيم و تكذيب محمود در نوسان داستاني قرار ميگيرد. اين قسمت به اقتضاي موقعيت آشفته ميانياش طبق الگوهاي روايي كلاسيك فيلم نويسي قاعدتاً پرحجم ترين قسمت كار را به خود اختصاص ميدهد. در انتها كه قرار است گره باز شود، فيلم نويس طبق هر سه گزينه محتمل جاري در بخش دوم متن، سه پاسخ را به عنوان نتيجه درام در نظر ميگيرد: اول با استناد به جواب منفي آزمايش خون و ژنتيك، اثبات ميشود كه مرد مشكوك همان اميرقاسم نيست و به بالطبع از گردونه داستان حذف ميشود و با قطار راهي مقصدي ديگر ميشود. دوم با اتكا به فرو رفتن آسيه در قالب و هيئت يك شعبدهباز، كه نوعي استحاله شخصيتي در اثر عمق ايمان و باور را تداعي ميسازد، اين تداعي پيش ميآيد كه آن مرد همان شوهر آسيه بوده است و سوم با عنايت به يادمان موزيكالي كه از جيب نعيم ميافتد، دوباره آن حس مردد جايگزين جوابهاي قطعي ميشود؛ چرا كه ميتوان چندين تأويل براي آن يادمان در نظر گرفت و بسته به نوع ديدگاهمان به موضوع مورد سئوال، پاسخهايي متنوع را در ذهن پرورش داد.
تا اينجاي كار به نظر ميرسد با درام كم و بيش خوبي مواجه باشيم؛ چرا كه مختصات اوليه يك متن استاندارد را دارد. واقعيت آن است كه در قياس با كارهاي قبلي معتمدي، آلزايمر گام بزرگي به جلو محسوب ميشود. در كارهاي پيشين با دو معضل كلي معمولاً روبهرو بوديم: اول نوع ديالوگ پردازيهاي آدمهاي داستان بود كه شكلي عصاقورت داده داشت و در باور منطقي مخاطب نميگنجيد و دوم آنكه روايت آن قدر قالب زيگزاگي و نامستقيم داشت كه رسماً متوجه نميشديم كي به كي است! خوشبختانه اين دو آفت در آلزايمر نيست و ديري نميگذرد كه هم متوجه روابط بين آدمهاي داستان ميشويم و هم جذب تعليقي كه در ارتباط با هويت مرد مشكوك قصه پرورش پيدا ميكند. در كنار همه اينها، امتيازهاي جنبي و مكملي هم كه در تثبيت و جاافتادگي برخي موقعيتها مؤثر است، نبايد از قلم بيفتند. نمونهاش مثلاً تمهيد هوشمندانه و مناسبي است كه در فلاش بك به 20 سال قبل و تصادف اميرقاسم شكل ميگيرد و مخاطب ماجرا را از طريق تصاوير تلويزيوني درمييابد و نه يك ذهنيت و خاطره معطوف به واقعيت. انتخاب تصاوير تلويزيوني براي اين مقطع، در مشكوك تلقي كردن اصل ماجرا بسيار مؤثر است و در واقع فرمي درست و فكرشده است كه در خدمت محتوا قرار ميگيرد. از قضا اعلانات مربوط به مفقود شدن شوهر آسيه نيز باز از طريق رسانهها (جرايد و روزنامهها) تهيه ميشود و با تأكيدي كه چندين بار فيلم نويس روي بريدههاي جرايد به عمل ميآورد، نقش خاص و استريليزه اين المان بيشتر عيان ميشود. ميدانيم كه طبق يكي از آموزههاي پست مدرنيستي، واقعيت پيراموني ما بيش از آنكه ريشه در حقيقت يك اتفاق داشته باشند، بر مبناي ساختهها و پرداختههاي رسانهها شكل گرفتهاند و در واقع نوعي واقعيت مجازي دارند تا حقيقت وجودي.
از اشاره به اين آموزه فكري، كه به خوبي در بافت نشانههاي داستاني اثر جا گرفته است، ميخواهم پلي بزنم به نقص اساسي جاري در فيلم آلزايمر. ميدانيم كه معتمدي معمولاً در فيلمهايش، دغدغههاي فلسفي و فكري را دنبال ميكند. اين ويژگي به خودي خود ايراد ندارد و حتي از يك جهت هم مثبت و پر محتواست؛ به شرطي كه بر جنبههاي دراماتيك متن سنگيني نكند. چنين سنگيني اي متأسفانه در آلزايمر وجود دارد. فيلم با آنكه در مقايسه با آثار قبلي نويسنده، ابعاد داستانياش بسيار پررنگتر و سنجيدهتر است، اما هنوز زير سايه سنگين نمودهاي فكري قرار دارد. بسياري از نشانهها به گونهاي در بافت كار قرار گرفتهاند كه انگار ميخواهند داد بزنند ما نماد و سمبل فلان نكته و بهمان پيام هستيم. از نوع رها كردن مرد مشكوك در خيابان
(كه تا حدي يادآور معماي كاسپار هاوزر ورنر هرتزوگ است و شيوهاي كه شخصيت اصلي داستانش را نامه به دست در وسط معبري رها كرده بودند) گرفته تا مشاغل آدمها در شيشهگري و قاليبافي، از فضاي تيمارستان و تلقيهاي ميشل فوكويياش (يكي از مسئولان تيمارستان مدعي ميشود كه هر كس اينجاست لاجرم بيمار است كه دقيقاً تداعي بخش همان ايده تبارشناسي جنون اين انديشمند است) گرفته تا ماجراي شعبدهبازي و كيف آن كه دست به دست بين هم سلولي مرد مشكوك و خود او و در نهايت آسيه ميچرخد و فضايي مفهومي فراتر از ابعاد ظاهري خود مييابد و... اين روند باعث ميشود كه تعليق و روايت و شخصيت دچار خدشههايي شود. از نام خود فيلم مثال ميزنيم كه آلزايمر است، ولي رسماً ربطي به موقعيت هيچ يك از آدمهاي داستان پيدا نميكند، حتي مرد مشكوك كه كارهايش بيش از آنكه معرف آلزايمر او باشد، دلالت بر نوعي مشنگي و جنون خفيف دارد و با تعاريف مربوط به اين بيماري ناسازگار است. البته ميتوان حدس زد كه منظور فيلم نويس از عنوان آلزايمر، همان ايدههاي كلي فكري، فلسفي نمادين باشد؛ اما ايده ذهني او هر چه باشد، ربط چنداني به واقعيت جاري در داستان پيدا نميكند و به اين ترتيب ايده بر درام غلبه مييابد. اين فضا به نوعي در كليت درام هم گسترش پيدا ميكند. نمونهاش همان تأكيد بر ايمان آسيه حتي بعد از مشخص شدن نتيجه آزمايش ژنتيك است كه بدون هيچ علامتي امتداد مييابد. آيا فيلم نويس ميخواسته تعارض علم و ايمان را در اين مقطع نمايان كند؟ نميدانيم؛ اما آنچه مشخص است، نامربوطي اين فضا به مختصات درست موقعيتسازي در روند دراماتيك داستان فيلم است. حتي اگر هم قرار بود نوعي نگاه منشوري مد نظر قرار گيرد، بايد بين هر سه جزء آن (يعني ايمان و كفر و ترديد) نوعي ارتباط ارگانيك برقرار ميشد تا تفكيك اين سه فضا اين قدر تصنعي در ساختار داستاني متن جلوه نكند.
با اين حال آلزايمر نقطه عطفي در كارنامه سينمايي معتمدي محسوب ميشود كه نشانه بزرگش عزيمت به درام از ايده است. او اينك به درستي دريافته كه براي انتقال و طرح ابعاد فكري مورد نظرش، قبل از هر چيز قوام داستانپردازي اهميت دارد تا اين موارد فكري در بستر آن به شكلي طبيعي رسوب كند و نه آنكه از متن بيرون بزند. اين قالب اگرچه هنوز در آلزايمر به كمال خود نرسيده است، اما نويدبخش تداومش در آثار بعدي است.
يکشنبه|ا|9|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: رسالت]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 194]