واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: حاشيه هاي ديدار رهبرانقلاب با خانواده شهيد رضايي نژاد
دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبري گزارشي از ديدار سرزده رهبرمعظم انقلاب از منزل شهيد داريوش رضايي نژاد منتشر كرد.
در بخشي از اين حاشيه هاي خواندني آمده است: از همان لحظه ورودمان، دختربچه شروع مي كند به ورجه وورجه توي اتاق. اسمش «آرميتا»ست؛ آرميتا رضايي نژاد؛ دختر شهيد داريوش رضايي نژاد، 5 ساله است. احتمالا خوشحالي اش از اين است كه امروز اين همه مهمان به خانه شان آمده. «خانه» كه چه عرض كنم؛ نمي دانم با گذشت چندماه، توانسته اينجا را به عنوان خانه قبول كند يا نه. بعد از اين كه پدرش را جلوي چشمان او و مادرش شهيد كردند، به خاطر مسائل روحي، به اين محل نقل مكان كرده اند. خانه اي ظاهرا نوساز كه هنوز به جز يك قاب عكس بزرگ از پدر، چيز ديگري روي ديوارهايش نصب نشده؛ حتي عكس آرميتا روي دوش پدر هم روي ميز است.
بخشي از اين گزارش به توصيف اوضاع و احوال خانه، پيش از ورود رهبر انقلاب اختصاص دارد كه با اشاره به صحبت هاي همسر شهيد ادامه مي دهد:
همسر شهيد از احوال بعد از ترور مي گويد و اين كه آنقدر پريشان حال بوده كه يك روز بعد از ترور، پدرشوهرش او را نشناخته. مي گويد معمولا مردم در اين شرايط دچار شوك مي شوند. چند اصطلاح روان شناسي هم مي گويد. حرف هايش چندان عجيب نيست. بالاخره وقتي مردي را جلوي همسر و دخترش ترور كنند، شوكه شدن چيز ساده اي به نظر مي رسد. توضيح هم مي دهد: «به خاطر همين هم دو تا روانشناس براي ما گذاشتن. اما چون من و دخترم، هر دوتامون «برون گرا» هستيم، مدام درباره روز حادثه با هم حرف مي زنيم و دخترم اون روز رو برام تعريف مي كنه. همين هم باعث شد كه ما به اون شوك دچار نشيم. دكترها هم خيلي تعجب كرده بودن. حتي من ديگه وقتي ماجراي اون روز رو تعريف مي كنم، گريه هم نمي كنم.» جمله همسر شهيد تمام نشده كه بغض مي پرد توي گلويش. البته خيلي زود بر خودش مسلط مي شود.
از جنب و جوش مسئولين مي فهميم كه ميهمان خانه شهيد تا چند لحظه ديگر مي آيند. عكاس ها و فيلمبردارها سعي مي كنند در محل مناسبي قرار بگيرند. اما همسر شهيد خيلي راحت در حال مصاحبه است. يكي از مسئولين پيش او مي رود و آرام مي گويد: «من فقط يه نكته خدمتتون عرض كنم. الان آقا تشريف ميارن خونه تون.» همسر كه حرف اين مسئول را جدي نگرفته است، لبخندي مي زند. اما بعد از چند لحظه كه انگار تازه متوجه تغيير رفتار خبرنگارها مي شود، مي پرسد: «جدي مي گين؟» و تازه متوجه مي شود كه ميهمان امشب شان كيست. از او مي پرسم مگر خبر نداشتيد و مي فهمم كه او فكر مي كرده قرار است از «روايت فتح» براي مصاحبه بيايند. نگاهي به ظاهر تيم خبرنگاري مي اندازم. تازه متوجه مي شوم كه واقعا هم شك برانگيز نيست كه از روايت فتح آمده باشند.
لحظه ورود آقا در اين گزارش اين گونه توصيف شده است: بالاخره چند دقيقه انتظار به پايان مي رسد. ساعت حدود 45:7 است كه مادر به همراه دختر به استقبال آقا مي روند. عمو و مادر شهيد هم همين طور. شروع صحبت ها طبق معمول، تسليت است و صحبت از شهيد. همسر شهيد كه از مقامات علمي داريوش مي گويد، آقا حرفش را تاييد و تكميل مي كنند: «اينها هم برجستگي علمي داشته اند، هم برجستگي معنوي. نشانه اش هم شهادت است. اين حرف اينقدر تكرار شده كه عمقش پنهان مانده. اما خدا شهادت را نصيب هر كسي نمي كند.»
همسر شهيد، از داريوش مي گويد كه پيشنهادهاي زيادي از دانشگاه هاي خارجي داشت، اما حتي جواب آنها را هم نمي داد. مي گويد داريوش مسيرش را آگاهانه انتخاب كرده بوده و نشانش هم اين كه بعد از ترور 2 دانشمند، حاضر نشد از كارش دست بكشد. بعد هم مي گويد كه خوشحال است همسرش شهيد شده چون: «مي شد همسرم تو همين سن، خيلي عادي بميره. اما اونوقت من ديگه چه توجيهي براي دخترم داشتم؟» هر چند حرف هاي همسر شهيد، خيلي شبيه حرف هايي است كه همسران شهيد در ايام جنگ مي زدند، اما وقتي دقت مي كنم به تغيير شرايط جامعه، به روحيه بلندش غبطه مي خورم.
دختر با بسته اي «بادام زميني» برمي گردد و جلوي رهبر شروع مي كند به خوردن آن. آقا حرف هاي همسر شهيد را ادامه مي دهند: «واقعا يك زماني شايد اگر كسي مي خواست شهيد نشود، مي رفت سراغ دانشگاه. ولي حالا برعكس شده. بعد از شهادت شهيد احمدي روشن، چند صد نفر از دانشجويان تقاضاي تغيير رشته به فيزيك هسته اي داده اند. اين يعني انتخاب آگاهانه.» رهبر كه اينها را مي گويند، طبق معمول دست چپشان را هم تكان مي دهند و همين فرصتي مي شود براي آرميتا كه معلوم بود چند لحظه اي است براي انجام كاري، دل دل مي كند. آرميتا جلو مي رود و چند دانه بادام زميني توي دست ميهمان مي گذارد. محبت كودك كه تعارف كردن هم بلد نيست، همه را به وجد مي آورد. عمو توضيح مي دهد كه آرميتا خوراكي هايش را به كسي نمي دهد و مادر ادامه مي دهد كه آرميتا اصلا دست و دل باز نيست و هيچكدامشان اين رفتارهاي دختر را باور نمي كنند. رهبر هم از آرميتا اجازه مي گيرند كه بادام ها را بخورند. آرميتا كه خيلي خوشحال شده، شروع مي كند به چرخيدن جلوي رهبر. توي همين چرخيدن، بادام هايش روي زمين مي ريزد. اما او ابتكار ديگري به خرج مي دهد. يك دستمال كاغذي برمي دارد و بادام زميني هايش را توي آن مي ريزد و دستمال كاغذي را به ميهمان مي دهد. رهبر مي گويند: «اينا براي من زياده.» و آرميتا ساده جواب مي دهد: «خب يه كمش رو بخور.»
ديگر كم كم وقت خداحافظي مي رسد. رهبر قرآن هايي را به يادگار به همسر و مادر شهيد هديه مي دهند. آرميتا هم از دور سرك مي كشد كه ببيند رهبر چه چيزي در آنها مي نويسند. بعد هم كه مادرش قرآن را مي گيرد، آن را توي دست مادر مي بوسد. رهبر از آرميتا اجازه مي گيرند كه يكي از نقاشي هايش را بردارند. آرميتا اجازه مي دهد: «باشه. همين رو ببر.» و آقا نقاشي آرميتا از خودش را برمي دارند. در اين نقاشي هم، لباس دختر صورتي است. از همان صورتي ها كه ما بزرگترها مي گوييم «بنفش». موقع خداحافظي، رهبر از آرميتا مي خواهند كه «يك بوس خوشمزه» بدهد. آرميتا هم همين كار را مي كند و بعد هم خودش با بوسيدن صورت آقا، محبتش را تمام مي كند.
چهارشنبه|ا|5|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 75]