واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: بازگشت به گذشته دلهره آور

در دنيا واقعيتهاي زيادي است كه كمتر مبتني بر حقيقت هستند. اما تنها واقعيتي كه به صورت غيرقابل انكار با حقيقت خويش هم پوشاني دارد، حادثه مرگ است.
«كجا دانند حال ما، سبكباران ساحلها»
روايت فيلم سينمايي عيار 14، در واقع از انتهاي داستان آغاز ميشود، اما نه به سادگي. شروع فيلم چنان مؤثر و نافذ است كه به راحتي تمام، تماشاگر را غرق در موضوع داستان ميكند.
تصوير بزرگ دستي كه در يك خودرو ـ هنوز معلوم نيست كه چه نوع خودرويي است ـ يك CD را داخل دستگاه پخش ماشين ميگذارد. بيننده در انتظار است كه قطعهاي موسيقي بشنود ولي از همين ابتدا، تلنگري بر ذهن ساده انگار تماشاگران زده ميشود و صداي عبدالباسط1 شنيده ميشود: «پس او را كه باردار شد به نقطه دوردستي برد.»2 آنچه در اين پلان ابتدايي فيلم ديده ميشود، تصوير محمدرضا فروتن به عنوان فرد متوفي در پشت وانتي است كه فقط دو نفر نشسته برپشت آن، جسد او را به سردخانه (شايد هم نقطهاي دورتر!) ميبرند.
اما با ديدن سكانس بعدي فيلم و ديدن چهره فروتن در نقش آقا فريد طلافروش، متوجه ميشويم، فلاشبك (بازگشت به گذشته) بزرگي را شاهد خواهيم بود.
كاروكسب آقا فريد سكه است. مشتريان محلي در اين شهر دورافتاده (شايد هم دهستان) به سراغ او ـ يعني تنها طلا فروش منطقه ـ ميروند. بدون هيچگونه حاشيهاي متوجه ميشويم كه او در اين آمد و شدها به فروشگاه نه چندان حقيرش، سروسرّي با دختر جواني3 به نام مينا دارد.
اما باز هم رودست ميخوريم. اين جوان واجد همه شرايط ازدواج، نه تنها با دختر ازدواج كرده است، بلكه اين ازدواج ثمره رونق بازار طلاي اوست و در واقع اين دختر جوان دانشجو، زن دوم يا به تعبير خود مينا، زن قاچاقي اوست.
در همين احوال، خبري به گوش آقا فريد (طلافروش) ميرسد كه گويا فردي به نام منصور4، به تازگي از زندان آزاد شده و در حال بازگشت به محل است.
فريد براين تصور است كه منصور به محض رسيدن به منطقه، به سراغ او خواهد آمد و از او انتقام خواهد گرفت. با تمهيد كارگران و چند فلاشبك ديگر در اين فلاشبك روايتي، متوجه ميشويم كه گويا در يك صحنهسازي و با مشاركت يكي از كسبه كه مغازه كبابي دارد، آقا فريد 6 سال پيش باعث به زندان افتادن منصور شده است.
سرانجام منصور با پالتويي بلند و چشماني پنهان در پشت عينك دودي، وارد محل ميشود. اتفاقاً سياهي عينك دودي بيمناسبت با سپيدي برف نيست و جالب اينجاست كه در عنوانبندي نيز، تقابل سياهي تيتراژ و به سرعت عطف به سپيدي برف آلوده منطقه، بار معنايي خاصي داشت.
در واقع داستان فيلم از همان ابتدا رويارويي دو انسان را ميخواهد بازگو كند كه مجدانه و آگاهانه راه سپيد و سياه خويش را انتخاب ميكنند. هرچند كه اين دو شخصيت محوري (فريد و منصور) ميتوانند هر دو پيگمانهاي شخصيتي خاكستري5 داشته باشند ولي راه آنها، سرانجام سپيد است يا سياه.
تعقيب و گريز منصور و فريد آغاز ميشود. فريد، عاقبت، نزديكيهاي ظهر، از درون مغازه، هيبت ترسناك منصور را ميبيند كه از دور تخمه شكنان و آرام به سمت مغازه ميآيد. عبور تراكتوري از خيابان در زمان حضور منصور، افكت دلهرهآميزي را در فضا طنينانداز ميكند.
فريد مغازه را به حالت تعطيل درميآورد. پس از رفع خطر، به زن خود اطلاع ميدهد كه دخترش را از مدرسه زودتر به خانه ببرد و هرگز از خانه خارج نشوند.
بانوي اول فريد، لباس رنگين و زريني دارد كه بيتناسب با شغل فريد نيست و جالب اينجا است كه تك فرزند دختر اين طلا فروش، طلا نام دارد.
اما پرسشي تا آخر داستان موج ميزند و بيجواب ميماند. آيا همه اين متعلقات و ثروت فريد، ميراث دربند شدن منصور است؟
رد پاي زنداني تازه آزاد شده كه در شهر سرگردان است، در روبروي طلا فروشي، دم در خانه و حتي در كبابي ديده ميشود. در اينجا، ايجاد دلهره به اين روش، من را به ياد صحنههاي دلهرهآميز تنگه وحشت6 به روايت اسكورسيزي مياندازد. چرا كه در آن فيلم هم ردپا و توهم و ترس قاضي از انتقام كشي يك قاتل، تعليق قابل تأملي را خلق كرده بود. اما اين شباهت همانند شباهت با فيلم ماجراي نيم روز اثر فرد زمينهمان، هيچ اقران پويايي با فيلمنامه عيار 14 ندارد.
تعليق در فيلم عيار 14 و بهتر بگوييم ترسي كه در فريد ميبينيم كه او را به پاسگاه پليس و مسجد محل هدايت ميكند، منزلت بالاتري نسبت به فيلمهاي ذكر شده دارد.
تماشاگر از ترس و واكنش فريد به خنده ميافتد. اين اتفاق نادري در سينماي ايران است. شايد بتوان از آن به عنوان نمونهاي از ژانري گروتسك ياد كرد.
مثلاً اين طلا فروش از شدت ترس، به مسجد محل ميرود، محلي كه كمتر به آنجا ميرود. در كنار نجاري مينشيند و زماني كه روحاني مسجد، دليل حضور او را در مسجد جويا ميشود ميگويد: «آمدم كه كمكي بكنم.» و او براي چند لحظه پناه گرفتن در اين مكان، 50 هزار تومان چك پول به خدمتگزار مسجد تقديم ميكند.
فريد در كنار بخاري، لحظهاي كوتاه از خستگي و درماندگي غرق در خواب ميشود و دستش ميسوزد و براثر اين سرو صدا از مسجد طرد ميشود. به راستي داستان فيلم، سطحي يخي ولي نازك و شكننده دارد كه با كمي وزنه تأمل و تعمق، لحظه لحظه آن سرشار از طعنه و معنا ميشود.
طلا فروش جوان، پس از آنكه از متقاعد كردن افسر پايگاه براي دستگيري دزد تازه آزاد شده مأيوس شده است، تصميم ميگيرد كه به همراه مينا از شهر براي هميشه خداحافظي كند.
جالب اينجا است كه پوشش مينا هم به رنگ سرخ تيره است. دختر، دانشجوي جوان و زيبايي است كه از تهران آمده است. پيوند موسيقيايي صحنههاي فيلم بدون آفتابي شدن موسيقي متن، يكي از نكات برجسته اين اثر پرويز شهبازي است.در بخشي از فيلم و در قسمتي از سرگرداني فريد و مينا در ماشين، صداي ترانه «cest merveilleuy»7 با صداي خاطرهانگيز اديت پياف شنيده ميشود. فريد و مينا درباره آغاز زندگي جديدي صحبت ميكنند كه البته ديدگاه فريد با مينا صددرصد منطبق نيست.
فريد ميپندارد همه زندگي خويش را در صندوق عقب ماشين گذاشته است (همه طلاها) و مينا همچون طوطي (البته همانند همان پرنده مينا)، شعري ميخواند كه: «در زندگي چيزهايي هم هست!» در واقع خواسته مينا از زندگي چيز زيادي نيست. مينا پس از مرگ شوهرش، از فريد، فردي را انتظار داشت كه او را از تنهايي رهايي بخشد، در صورتيكه فريد (به معناي تنها) زندگي خود را به طلا وابسته ميداند و از اين رو تنها است.
در اين ميان، برف و بوران اهالي شهر را زمينگير كرده است. از يك سو، فريد كه همه زندگياش را در صندوق عقب ماشين جاي داده است، يكبار بهخاطر بيبنزيني و بار ديگر بهخاطر لغزندگي جاده، نميتواند از شهر (گذشته) خود بگريزد و از سوي ديگر منصور و دوست فريد بنابر اتفاقي ـ كه خيلي هم دور از ذهن و تصنعي نيست ـ در تنها مسافرخانه شهر هم اتاق ميشوند.
در برخوردي كوتاه، شناخت عميقي از شخصيت منصور به دست ميآيد. مجيد دوست طلا8 فروش فريد، كه از تهران به شهر آمده است، درمانده از خلف وعده فريد، به مسافرخانه پناه ميآورد، ولي اتاقي براي پذيرايي او وجود ندارد. يكي از سكانسهاي قابل تأمل پيش از اين مرحله از داستان، همسفري نافرجام مجيد و فريد در ماشين فريد بود كه در اين سفر كوتاه، فريد دكان خود را طي قراردادي به مجيد وا ميگذارد. ذكر اصطلاحات «خيار بيع» و «رضايت طرفين»، نه تنها شخصيت فريد را بيش از پيش ملموس ميكند، بلكه شخصيت آينده او را در صورت جمعآوري ثروت به تماشاگر ارائه ميدهد.
مجيد درمانده به مسافرخانه رجوع ميكند ولي فقط يك تخت باقي مانده است كه نصيب منصور شده است.منصور كه او را درمانده ميبينيد در يك جمله او را دعوت و شخصيت خود را معرفي ميكند: «بيا امشبرو مهمون من باش».آرامش او كه از زندان آمده است و آهي در بساط و خانماني چشم به راه ندارد و اعتمادش به فردي غريبه، بسيار بارز در تقابل با درون پرتلاطم فريد قرار ميگيرد.
اوج آرامش و سبكباري منصور زماني است كه پس از صرف شام با دوست طلاساز فريد، ظرف دوغ را چنان مچاله ميكند كه جايي را اشغال نكند و در فضاي اين صحنه موسيقي بجايي با صداي محمدرضا شجريان و شعر حضرت حافظ طنينانداز ميشود:
درويش را نباشد برگ سراي سلطان
ماييم و كهنه دلقي كآتش در آن توان زد
تماشاگر منتظر است كه منصور با درك رابطه مجيد و فريد، به گونهاي راه خود را براي گرفتن انتقام آسان كند، ولي باز هم فيلمنامه خلاف انتظار تماشاگر، برگ برنده ديگري برزمين مياندازد.
منصور با جوان تهراني همكلام ميشود. از صندوقچه رازش (چمدان) عكس دخترش را بيرون ميآورد و ميگويد كه بايد بروم9 او را پيدا كنم و اگر به او درس ندادهاند، خود به او درس بدهم.
و طرف مقابل يعني مجيد، در برابر اين آتشگدازان عشق پدري، قسمتي از صندوقچه رازش (جيبهاي پر از طلايش نه كيف مالامال از طلاها) را رو ميكند و يك جفت گوشواره به منصور پيشكش ميكند كه پدر براي ديدار دختر دست خالي نرود.
نكات جالب اين سكانس كه در حكم نقطه عطف فيلم است، چند مورد است. يكي اينكه مجيد در واقع نماينده فريد است و منصور همان برخوردي كه با فريد ميتوانست داشته باشد، با مجيد ميكند.
دوم اينكه در مقايسه با جوان بزك كرده كه همانند فريد به شيوه اهالي زندان صحبت ميكند، لحن منصور پرصلابت و عاري از هرگونه كلام زشتي است. او حتي سيگار نميكشد و به جوان تهراني محترمانه اعلام ميكند كه: «ميدوني كه توي محيط بسته نبايد سيگار كشيد.» در اين اثنا، فريد سراسميه از بيم از دست دادن طلا و جان خود، به همراه زن صيغهاياش كه بنابر برگه عقدنامه آنها، آخرين روزي است كه محرم يكديگرند، در جاده متوقف ميشوند. آنها در برابر كاميون حمل سوخت، تنها يك گريزگاه باريك دارند و در همين تقلا، حادثه ايجاد ميشود و هردو ميسوزند.
نكته كليدي اين است كه آيا اين عقوبت سزاوار فريد بود؟
يا حداقل ميتوان مينا را گناهكار دانست؟
و اما چند نكته ديگر؛
1ـ بازي محمدرضا فروتن در سكانسهاي ابتدايي در گفتگوي تلفني چشمگير است.
2ـ نقشآفريني پوريا پورسرخ بسيار شيرين و قابل ستايش است.
3ـ سكانس پاياني فيلم كه با امضاي عباس كيارستمي تمام ميشود، يك پايان ايدهآل و منسجم است. پيوند موسيقي آداجيو اثر آلبنينوني با سكانس پاياني كه وانتي قرمز رنگ پدري (منصور) را به سوي قريهاي خرد، از روي تپه ماهورها ميبرد، بسيار زيبا از كار در آمده است و آغاز و پايان فيلم است كه بسياري از تماشاگران از فيلم راضي هستند.
4ـ نكته آخر اينكه، نماهاي داخلي براي بازيهاي زنان در فيلم به زيبايي كنار گذاشته شده است و منطق روايي داستان با در نظر گرفتن پوشش خانمها در خارج از خانه، فيلم را به اثري استاندارد و منطقي تبديل كرده است.
پينوشت:
1ـ قاري مصري با صدايي خاطرهانگيز كه موسيقي و ضربآهنگ واژگان را با مهارت در هنگام قرائت قرآن رعايت ميكرد.
2ـ سوره مريم، آيه22.
3ـ مينا ساداتي براي نخستينبار نقشآفريني را تجربه كرد.
4ـ كامبيز ديرباز.
5ـ هرچند در محافل روشنفكرانه انسانها را بيشتر به شخصيت خاكستري ترجيح ميدهند ولي با وجود قبول اين ديدگاه، چنين انسانهايي نيز در مرحلهاي بايد راه سپيد يا سياه را در پيش گيرند.
6ـ به غير از نسخه (Kape Fear) ساخته مارتين اسكورسيزي در سال 1991، فيلمي كلاسيك نيز به اين نام در سال 1962 به كارگرداني جيبي تامپسون ساخته شده است.
7ـ اديت پياف، خواننده افسانهاي دهه 50 فرانسه ترانهاي به نام، «اين بهترينه» خوانده است. در بخشي از اين ترانه كه به زيبايي در فيلم لحاظ شده آمده است: «در روزي كه با من قرار گذاشتهاي، خيلي غمانگيز است مرگ... كافي است كه تو برگردي و من همه رنجها را از خاطر بزدايم. اين عالي است كه من و تو با هم باشيم و خوشي را حيات بخشيم.»
8ـ مجيد و فريد گويا قصد دارند شخصيت كاملي را به صورت جداگانه در فيلم عرضه كنند. نگرش هر دو به زندگي تا حدي يكسان است، اگرچه مجيد با نقشآفريني كوتاه پوريا پورسرخ، به زيبايي در دلها نفوذ ميكند.
9ـ طي اطلاعاتي كه در مراجعه فريد به پاسگاه به تماشاگر ارائه ميشود، منصور در زندان درس خوانده است و زندگي را به گونهاي ديگر مينگرد.
هومن ظريف
چهارشنبه|ا|23|ا|بهمن|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 182]