محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826921592
شوق پرواز در هواي هويزه
واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: شوق پرواز در هواي هويزه
ديگر مهم نيست كه عقربه ها مي گويند از 15:20 دقيقه شب كه قرار پروازت بود 5 ساعت و نيم گذشته و هنوز صندلي هاي خشك و سرد فرودگاه ميزبانت هستند و تو دلواپسي هايت را همه چشم و گوش كرده اي تا با هر صدايي كه خبر از نشست و برخاست هواپيمايي مي دهد دلت گمان كند كه نكند جا مانده اين سفر شوي و با يك پوزش ساده و مثلا صميمي! كنسلي را به گوش ات اعلام كنند! اما انگار مسير را به رويت مي گشايند و سرانجام 30:1 دقيقه بامداد مسافرت مي كنند، همان ها كه خود يك روز مسافر شدند اما نه با هواپيماي تو! همان ها كه يك روز مسافر شدند اما نه با 5 ساعت و 30 دقيقه تاخير! شايد تنها شباهت ما شوق پروازمان بود، گرچه اين شوق كجا و آن كجا؛ اما شوق اين پرواز هم براي دل خاك خورده و آب و جارو نشده من چيزي از شوق آن روزهاي آن مسافرها كم نداشت! شايد كمي گردگيري شوم و بوي نم بگيرم. شايد... حالا ديگر چيزي از پرواز 55 دقيقه اي ات نمانده و خلبان، ارتفاع كم مي كند تا چشم هاي به خواب رفته ات جان بيداري بگيرند و هنوز هم اهواز را كوچك تر از پنجره هاي كوچك هواپيما مي بيني! و چند دقيقه بعد از فرود تويي و اهوازي كه مقابل چشمانت ايستاده! اهوازي كه حالا از پشت شيشه كوچك تاكسي فرودگاه، كوچك نيست و تو خيابان ها و پياده روهاي شبانگاهي اش را كه رهگذري بر آن پرسه نمي زند جا مي گذاري... شيما كريمي
نخل هاي مصنوعي در اهواز هميشه بيدار
اهواز هنوز هم خسته است، خسته اما ايستاده... اين جا سبزي فلكه ها و بلوارها را به موردهاي ژاپني كه بي عطر و رايحه اند سپرده و آن ها نيز چه قدكشيده جا خوش باغچه ها شده اند. نكند مي خواهند جاي اصالت نخل ها را بگيرند؟ آخر تا بخواهي به اين شهر، مورد و كنار مي بيني و كمتر خبري از نخل هست! جز فلكه اي با چند نخل مصنوعي بي ريشه كه قامت به خاك طبيعي دوانده! راستي نخل هاي تركش خورده كجايند؟ ديگر زيباي شهر نيستند؟!
نمي دانم چرا پايت كه به اين خاك مي رسد جنگ نديده آن روزها تصوير چشم هاي نسل سومي ات مي شود و چه صداهايي كه به گوش ات مي پيچد؛ توپ، تانك، گلوله، شيون، زاري و... ها!
مي گويم اگر از نخل ها خبر چنداني نيست اما چه خوب كه به جاي نقاشي هاي گل و بلبلي كه لباس در و ديوار ساختمان هاي هر شهر مي شوند اين جا مردان و حتي زناني به قامت شهر، لباس شده اند كه روزي روزگاري از59 تا 68 اين خيابان ها بوسه بر پوتين هايشان مي زد و اسم شان فرمانده بود، رزمنده بود، بسيجي بود و خيلي اسم هاي ديگر. و حالا عكسشان بر شهر خودنمايي مي كند و هنوز هم اسمشان فرمانده است. پيشوند شهيد را يادم رفت!
چشم به ديدن كارون شده ام، دلش هنوز هم آبدار است و البته گوشه و كناري هم خشك! مثل دل من، تو... مي خواهم سلامش كنم اما به زبان قصيده اي «حسين مسرور» «سلام من به خوزستان، پيام من به سامانش / به بهمنشير جوشان و به كارون خروشانش...»
شب كه ديگر چيزي تا خداحافظي ستاره هايش نمانده را با اهواز به خواب مي رويم تا صبح، راهمان سوسنگرد شود. شهرستاني در 45 كيلومتري اهواز اما محروم و بي هياهو! آن قدر محروم كه تنها هياهوي روزمره اش را در بساط دست فروشي زناني مي توان يافت كه با نجابت نقابي ش يله و عبايي آفتاب خورده تو را با خرماي شيرين عربي كلام خسته شان به التماسي تلخ مي خوانند تا شايد زنبيلت را پركني از ماهي هايي كه صيد امروز كارون است! از تربچه هاي سفيد و قرمزي كه دستچين امروز مزرعه اند! از پارچه هايي كه چه ارزان به تنت حراج مي كنند و از...
چه غريب است اين سوسنگرد
سوسنگرد، خسته تر از اهواز است و به گمانم زنان دستفروش خسته تر از همه! زناني كه بي سرپناه در آفتابي و باراني هوا، پياده رو و خيابان، بازارشان شده و نمي دانم چرا در اين دستفروشي هاي مثلا بازاري، كمتر خبري از مردهاست؟! انگار كمتر مردي حاضر است صيد امروز كارون را به جيبش اسكناس كند! اين جا زن ها هم زن اند، هم همسر، هم مادر، هم كاسب و هم خيلي هاي ديگر! به اسم، شهرستان است و به روستا شبيه تر! و سوسنگرد چه غريب مانده!
آقايان ميزنشين! مجلس نشين! كمي، تنها كمي هم خريدار اين ديار باشيد! 59 را كه يادتان هست؟
صبح است و خورشيد، خنده سرد مي پاشد به اهواز! سوسنگرد صدايمان مي كند و راهي اش مي شويم! اين جا حتي در ميانه جاده نيز سر و كله شيله بسته زنان دست فروش عرب پيداست و تو باز به ياد آقايان مسئولي! مسئول! راستي معناي مسئول را مي دانيد؟!
مهمانسراي بنياد شهيد سوسنگرد، چونان سال هاي پيش سرپا و مهمان نواز است. آخر يك، دو روز مانده به 16 دي مهمان هايي قدم به سراي ساده اش مي گذارند كه اسمشان مادر شهيد است! اسمشان پدر شهيد است! و خلاصه از تبار شهداي دانشجوي 16 دي 59.
از گوشه گوشه جغرافياي اين مرز و بوم، گرد هم مي آيند تا سراغي، حالي از دردانه هايشان بگيرند و دوباره مادر شهيد شوند! خواهر شوند و خواهري كنند و بعضي هم دايي و عموي نديده شان را صدا بزنند! آمده اند تا با هم همسفره شوند، مثل همسفرگي آن روزهاي بچه هايشان! راستي تفاوت اين همسفرگي ها به چيست؟
نه تنها به آب و غذا كه آن ها همسفره و همسفر توپ ها و تانك ها و آرپي جي ها شدند و آخر قصه همسفرگي شان هم بهشت! پنج شنبه است و نزديك ديدار! شايد بعد از يك سال، 2 سال وحتي خيلي بيشتر از اين سال ها!
كسب و كار ميني بوس ها و اتوبوس هاي بنز قديمي كه ديگر كمتر نشاني را مي توان از آن ها گرفت به راه است تا سوسنگرد در 12 كيلومتر تمام شود و هويزه شروع و چون اين گلزار غريب در ميانه شهر، جاخوش نشده هنوز 25 كيلومتر ديگر تا همه رسيدن ها فاصله است! وقتي در آن پهنه بياباني، گنبد فيروزه رنگ مسجدي چشم هايت را مي خرد مي داني كه آ ن جا همان جاست، جايي براي رسيدن كه تو رسيده اي! مسجدي بنا شده بر 80 لاله پرپر؛ لاله هايي پرپر و زخمي تر از آن كه بخواهي به كفني، تنها بخواباني شان و چه انديشه اي نيكوتر از بناي مسجدي لاله نشان تا مزار دسته جمعي شان شود. شايد كمي برايت عجيب باشد كه گوشه گوشه اين گستره مقدس، نشاني از شهيدي خفته؛ از ورودي، باغچه ها، و حتي راهروها! اين جا دل هم بايد پابرهنه باشد! نكند پا بر شقايقي بگذاري!
با همه هياهويي كه در جاي جاي اين شقايق خانه بر پاست اما سكوتش را مي شود از هوا چيد! سكوت و غريبي و غربتي كه چنگ انداخته!
سلام همسنگران
علم الهدي
68 قبر سيماني با نقاشي كلاهي كه لاله اي سرخ از آن سر زده و پرچم هايي قد افراشته و عكس هايي كه با سيم هاي نازك به ميله آهني پرچم ها تكيه زده و نام و نشان شهيد و ديارش را نشاني مي دهند و راستي بعضي پرچم ها چه بي عكس مانده اند!
قصه «سيد حسين علم الهدي» و همسنگران همسفرش را به اين دشت مي تواني بخواني، قصه اي كه 68 قبر دارد اما تنها 8 شهيد از پلاك، كلاه بافتني، قرآن جيبي، نامه اعزام از لشكر و ... پيداي اين قبرها هستند و باقي نمادين! و اين باقي ها نيز در همان حوالي آرميده اند، حالا چه مسجد، چه باغچه و چه هر جايي كه همان جاست!
راستي اين جا هم جاي گمنام ها خالي نيست؛ 2 قبر همسايه،2 قاصدك عاشق كه من و تو نمي شناسيم شان اما همسايه هاي دور و اطراف، خوب رفيق هايشان را مي شناسند! همسنگرهاي آن روزهايشان...
اين جا قصه 68 قبراست از 19 شهر و ديار! از بهشهر تا بهبهان، از ايلام تا فسا، از يزد تا اصفهان، از دزفول تا تهران، از قم تا زنجان از تبريز تا سبزوار و هر كجا كه نشاني از شهري است، قصه نسلي كه مثل اين روزهاي من و تو جواني مي كردند! از 17 تا 28 ساله! و تنها 16 تايشان اسم و رسم دانشجويي داشتند و باقي به روزگار ديگري مشغول! از دانش آموزهايي كه يك روز كتاب را تنها گذاشتند تا آقا معلم هايي كه يك روز كلاس را! و انگار الفباي جنگ مهم تر بود. جنگ برايشان كتاب شد، كلاس شد و دانشگاه!
«علم الهدي» دانشجوي تاريخ كه حالا خود فصلي از تاريخ است. «حكيم» دانشجوي پزشكي! مي گويم تابلوي سيماني امروزت چه قدر بيمار و خسته دل را بدون نوبت و وقت قبلي به اين سو كشانده است! حكيم، نسخه شفا بنويس! براي همه مان...
بگذار كمي هم برايت از «فرخ سلحشور» بگويم... دانشجوي سال سوم شيمي دانشگاه رازي كرمانشاه و اهل فسا. شقايقي كه دور از خاك گندمي و هواي بهارنارنجي فارس، تنها نماد دانشجوي شهيد اين خطه به هويزه است. مادر را ديگر توان آمدن نيست و تنها از راه دور براي پسر، گريه مي شود! خواهرها و برادرها بر قبر سيماني برادر، باران مي بارند! كارواني از فارس آمده و انگار همه در پي همشهري غريب شان چشم شدند! حالا همشهري پيدا شده و غريبي از چشم اهالي كاروان سرازير مي شود، دست هايشان به شمع ها مي رود و لب ها به شيون! و چه هياهويي قبر را فرا گرفته! به گمانم فرخ غريب، غريب نواز همشهري هايش شده!
در حال و هواي سلحشور اين حماسه هستم كه نگاهم زوم دستان دختري از تبارنسل سومي ها مي شود! دست هايش نرگسي شده بود! نه يك دو شاخه... 150 شاخه و سهم هر قبر 2 گل!
خواهرزاده يكي از همين قبرهاست، با نذر هر ساله نرگس! مي گويم نذر گل براي گل؟! و شايد هم نذر نرگس براي شقايق! نگاهم از دست هايش عكس مي گرفت كه چشم هايش خواستني تر شد! دختر جوان بر هر قبر، گل و اشك مي كاشت! و اشك دانه ها جاي گلاب را گرفته بود! و به گمانم اشك ها هم سلام بود، هم دلتنگي و هم دلواپسي! خوش به حال تو كه شقايق ها به اشك هايت لبخند باريدند و سلام ات را عليك! حالا همه قبرها گل دار بودند! گل و اشك! و دست هاي دختر، خالي و چشم هايش پر!
اين جا فصل باريدن است... ابر تويي! نم نم داري و شرشر! و چه قدر امروز دشت شقايق هاي هويزه باران خورده است! باران مادر كه به زبان آذري بر سيماني قبر مهدي مي بارد و پسر، زير اين باران چه بي چتر و عاشق است.
ندبه نرگسي كنار شقايق ها
يك دو قبر، سبزه دارند از همان ها كه شب عيد بر سفره مي نشاني، حالا سنگ قبر پسر، سفره عيد مادر شده و او با چه وسواس مادرانه اي دانه عدس ها را به سبزي كشانده و ربان قرمزي را با سنجاق بر تن سبزشان نشانده! بوي عيد در هوا جولان مي دهد و تو مي خواهي در هواي عيد اين سبزه ها مشتي نفس بكشي، خنكاي نفس ات سيمان خنك قبرها را خنك تر مي كند!
وقت آن رسيده كه پنج شنبه اين شقايق خانه را به جمعه بسپاري تا بساط پانزدهمين دوره نكوداشت جلوه هاي ايثار دانشجويي كشور و سي و يكمين سالگرد شقايق هاي هويزه با ندبه خواني؛ بسم الله شود، امسال قرار بر ندبه و پخش سراسري از سيماست. حجت الاسلام ماندگاري، سخنران مي شود و حاج رضا نبوي ندبه خوان.
يك ندبه نرگسي با شقايق ها و چه سوزي به دل داشت سرماي هوا و سطرهاي دعا... سرما عطر شقايق ها را پراكنده تر مي كند و تو سهمت را از هوا مي چيني تا شيشه روح و جانت پر عطر شود. پس سهمت را بچين و بگذار ندبه هاي هرجمعه ات هميشه بوي شقايق هاي هويزه دهد! وحالا كه گل خورشيد چند ساعتي شكفته، آرام آرام دعا را به صاحب دعا مي سپاريم و ندبه نرگسي- شقايقي 16 دي 90 را به صندوقچه دل، روانه!
آفتاب، بي رمق سرك مي كشد و مثلا قرار است تنور مراسم داغ شود اما تنها اين ميكروفن است كه از دستي به دست ديگر حواله مي شود و تريبوني كه لحظه اي خالي نيست و حرف وحديث هايي به رنگ هميشگي تكرار! و تو مثقالي نوگرايي به اين مراسم نمي بيني! آدم هاي تكراري، حرف هاي بي جان و چه قدر مي خواهي تو و باشي خلوتي شيدايي و شقايقانه و چه خوب كه اگر ميكروفن ها و تريبون ها نبودند! بگذاريد كمي هم عاشقي كنيم، عاشق شده ايم! چرا عاشقي مان را رعايت
نمي كنيد؟
دير يا زود، به وقت قبله به آرزويت مي رسي و ميكروفن را سكوت مي گيرد و تريبون خالي! حالا
هزارهزار الله اكبر در مسجد فيروزه به هواي خدا پر مي كشد و خيلي هامان هم كه دلمان يك قبله شقايق مي خواهد، شقايقي به خدا سلام ظهر مي دهيم و سلام عصر يعني پايان 16 دي به روايت امسال! 16 دي كه شكوهش به مادرانه ها بود، به نرگسي دستان نسل سومي دخترجوان، به چشم شدن براي پيدايي قبر همشهري دور از وطن، به بوي سبزه هاي باران خورده نه هيچ ميكروفن و تريبوني!
تكرار آدم ها و حرف هاي تكراري
شايد 16 دي به روايت مراسمي امسال، ختم شد اما همهمه ها و شلوغي ها از سر مي گيرد و تو در فضا گم مي شوي و نمي داني براي پيدا شدنت بر كدام مزار آرام گيري و حصار خلوتي به دور خود بكشي اما چه زود مي شكند! با ضجه اي كه از دور اما نزديك مي آيد، با بهت چشماني سرد و گلوگرفتگي پدري كه به خانه پسر آمده!
من، سكوت اين دشت غريب را بارها ديده ام! پس بگذار دشت ضجه شود، چشم، بهت و گلوگرفتگي، بغض! بگذار همه حصارها بشكنند!
نمي دانم چرا به دشتي كه سالانه ميليون ها دلداده را به نسيم خوشي به اين سو مي كشاند غريب مي گويم؟! اما تو باور كن كه غريب است... آخر اينجا تكرار كربلاست و كربلا، پيشوند محل شهادت هر شهيد! محل شهادت: كربلاي هويزه...
اين جا قصه تانك تازي بر پيكرها بود، درست مثل قصه اسب تازي 1400 سال پيش يزيديان! تنها اسب ها تانك مي شوند و يزيديان همان يزيديان اند اما با پسوند صدامي! حالا تو مي گويي غريب نيست؟ كربلا نيست؟ بوي سيب نمي آيد؟ بو كن...
و حالا 17 دي است، گلزار آرام گرفته و قبرها در خلوت اند. هنوز بوي باران و سبزه و عود و عيد و نرگس مي آيد! تنها گنجشك ها به صدا آمده اند و باغچه هاي دورچين فضا كه خانه ختمي ها و نخل ها و تك درخت كنار است، زيارت نامه خوان اين حياط خلوت شده اند! راستي نمي دانم چرا امسال به اين باغچه ها خبري از هميشه بهارها اين گل هاي زمستانه نيست! در انديشه جاي خالي هميشه بهارهايم كه ميني بوسي قديمي مي ايستد و زنان و مردان عرب هياهوكنان دل به اين تنهايي مي دهند و دلشان را زيارتكده تا دوباره از قبرهاي تنها و بي مادر خبري نباشد! مادري مي كنند... زائر كربلايند و در مسير، سراغ كربلاي ايران را گرفته اند...
هويزه تنها نيست، اما گاه من و تو نسل سومي تنهايش مي گذاريم؛ آن وقت كه يادمان مي رود در ميان باغچه دلمان كه گاه علف هاي هرز ساقه گل هاي سرخ را خفه مي كنند و ما دانسته و ندانسته آب پاششان مي شويم، بوته شقايقي بنشانيم تا ديگر جايي براي هرزها نباشد و رزها از خفگي به سرفه نيفتند و سياه و كبود پر پر شوند! كاش آن وقت كه دلخوشيم به گل هاي مصنوعي تاقچه دلمان بر لبش يك گلدان شقايق بگذاريم و هرصبح سلام شبنمي اش كنيم و براي چادر و پيراهنمان، از شقايق ها عطر بگيريم كه اگر بخواهيم چه عطاراني هستند!
بيا تا شقايق هست كمتر به سراغ ادكلن هاي خارجي برويم.
من دلم را در هويزه جا گذاشتم، لاي خنكاي بهشتي همان قبرهاي سيماني، جا گذاشتم تا دلدادگي ياد بگيرد و دلبري كند... دلبري شقايق ها... آخر آن جا بازار خريد و فروش دل است. دل به دلشان بده...يادت باشد اگر گذرت به آن خاك را مژده شدند دلت را براي علم الهدي ها، سلحشورها، مختاري ها، اميني ها، فروزش ها، رجبي ها، دهشورها، قدوسي ها و... جا بگذار و بي دل بيا كه دلداده اي!
و اين جا دوباره تهران... دعا كن در زرق و برقش گم نشوم!
دوشنبه|ا|26|ا|دي|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[مشاهده در: www.kayhannews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 383]
-
گوناگون
پربازدیدترینها