واضح آرشیو وب فارسی:شبكه خبر دانشجو: امروز حسين به ديدار حسين آمده است...
فقط انچه ديگران ممكن است ببينند يا بفهمند اين است كه زينبي ديگر از خيمه بيرون مي آيد. زينبي كه ديگر زينب نيست؛ تماما حسين شده است! و مگر پيش از اين غير از اين بوده است! ... و امروز چهل روز از آن واقعه مي گذرد و حسين به ديدار حسين آمده است...
گروه فرهنگي «خبرگزاري دانشجو»؛ چهل روز مي گذرد از ان روز ها كه...
خودت را مهيا كن زينب كه لحظه وداع فرا مي رسد. همه ي تحمل هايي كه تا كنون كرده اي تمرين بوده است، همه مقاومت ها مقدمه بوده ست و همه ي تاب ها و توان ها، تدارك اين لحظه عظيم امتحان! و امروز به حسين(ع) نمره امتحان چهل روزه ات را كه از خدا گرفته اي نشان مي دهي.
چهل روز مي گذرد از آن روزي كه مي گفتيم...
يا زينب، نه انچه از صبح تا كنون بر تو گذشته است، بل آنچه از ابتداي عمر تا كنون سپري كرده اي همه براي همين لحظه بوده است.
وقتي روح از تن پيامبر (ص) مفارقت كرد و جاي خالي نفس هاي او رخ نشان داد، تو صيحه زدي و زار زار گريستي و با نفس هاي آرام حسين آرام گرفتي؛ شش ساله بودي كه مزه مصيبت را مي چشيدي و طعم تسلا را تجربه مي كردي.
مادر از ميان در و ديوار فرياد كشيد كه «فضه مرا درياب» خون مي چكيد از ميخ هاي پشت در و آتش ستم بر اسمان شعله مي كشيد و دود غضب و تجاوز ، تمام فضاي مدينه را مي انباشت.
حسين اگر نبود تو را در آغوش نمي گرفت و چشم هاي اشك بار تو را به روي سينه اش نمي گذاشت، تو قالب تهي مي كردي از ديدن اين فاجعه هول انگيز!
وقتي حسن، پدر را با فرق شكافته و خونين، آماده تغسيل كرد و بغض آلوده در گوش تو گفت: «زينب جان باور آن كافور بهشتي را كه پدر براي اين روز خود باقي گذاشته است» تو مي ديدي كه چگونه ملائك دسته دسته از اسمان به زمين مي آيند و بر بال خود آرامش و سكون را حمل مي كنند كه مبادا طومار زمين از اين فاجعه عظما در هم بپيچد و استواري خود را از كف بدهد. تو احساس مي كردي كه انگار خدا به روي زمين امده است، كنار قبر از پيش آماده پدر ايستاده است و فرياد مي زند: « اِليَ اِليَ، فقظ اشتاق الحبيب الي حبيبه» به سوي من بياريدش، به سوي من، كه اشتياق دوست به ديدار دوست فزوني گرفته است.
تو ديدي كه بر طبق وصيت پدر، حسن و حسين، دو انتهاي جنازه را گرفته بودند و دو سوي پيشين جنازه بر دوش ديگري حمل مي شد و ديدي كه وقتي خاك روي قبر، كنغار زده شد، سنگي پديد آمد كه روي آن نوشته بود: «اين مقبره را نوح پيامبر كنده است براي امير مومنان و وصي پيامبر اخر الزمان».
ملائك، يك به يك آمدند پيش تو زانو زدند و تو را در اين عزاي عظماي هستي، تسليت گفتند. اين ها اما هيچ كدام به اندازه سينه حسين، براي تو تسلا نشد. وقتي سرت را بر سينه حسين گذاشتي و عقده هاي دلت را گشودي، احساس كردي كه زمين آرام گرفت و آفرينش از تلاطم ايستاد.
آري سينه حسين هماره مصدر آرامش بوده است و آفرينش، شكيبايي را از قلب او وام گرفته است.
حسن هميشه ملاحظه تو را مي كرد!
ابتدا وقتي نيش زهر بر جگرش فرو نشست، بي اختيار صدا زد: «زينب».
جز تو چه كسي را داشت براي صدا زدن؟ نيش از مار خانگي خورده بود. به چه كسي مي توانست پناه ببرد جز تو كه مهربان ترين بودي و آغوش عطوفت و مهرت هميشه گشوده بود!
اما وقتي خبر آمدنت را شنيد، عجولانه فرمان داد تا تشت را پنهان كنند تا تو نقش پاره هاي جگر را و خون دل سال هاي مهنت و شرر را در تشت نبيني.
غم تو را نمي توانست ببيند و اندوه تو را نمي توانست تاب اورد. چه مي كرد اگر امروز اينجا بود و مي ديد كه تو كوه مصيبت را بر روي شانه هايت نشانده اي و لقب «ام المصائب» و « كعبه الزرايا» گرفته اي!
چه مي كرد اگز اينجا بود و مي ديد كه تو داري خودت را براي وداع با همه ي هستي ات مهيا مي كني.
وداع با حسين وداع با رسول الله است؛ وداع با علي مرتضاست ؛وداع با صديقه كبرا است؛ وداع با حسن مجتبا است.
آنچه اكنون تو بادي لا آن وداع كني، حسين نيست، تجلي تمام تعلق هاست، نفطه اتكاي همه ي سختي هاست، لنگر كشتي وجود در همه ي طوفان ها و بلاهاست.
انگار كه از ازل تا كنون هيچ مصيبتي نبوده است چرا كه حسين بوده است و حسين كافي است تا همه كاستي و خلا ها را پر كند.
اما اكنون اين حسين است كه آرام آرام به تو نزديك مي شود و با هر قدم فرسنگ با تو فاصله مي گيرد.
خدا كند كه فقط سراغي از پيراهن كهنه نگيريد؛ پيراهني كه زير لباس رزمش بپوشد تا دشمن كه بناي غارت دارد آن را به خاطر كهنگي اش جا بگذارد.
پيراهني كه مادرت فاطمه به تو امانت داده است و گفته كه هرگاه حسين آن را از تو طلب كند، حضور مادي اش در اين جهان، ساعتي بيشتر دوام نمي آورد و رخت به دار بقاء مي برد.
اگر از تو پيراهن خواست پيراهني ديگر براي او ببر؛ اين پيراهن را كه رمز رفتن دارد و بوي شهادت در او پيچيده است، پيش خودت نگه دار.
البته او كسي نيست كه پيراهن را باز نشناسد؛ يعقوب شاگرد كوچك دبستان او بوده است؛ ممكن است بگويد: «اين پيراهن عزت و شهادت نيست ،تنگي مي كند براي آن مقصود بزرگ برو و آن پيراهن امانت و شهادت را بياور عزيز برادر»
به هر حال آنچه بايد و مقدور است محقق مي شود، اما همين قدر طولاني تر شدن زمان همين رد و بدل شدن يكي – دو نگاه بيشتر، همين دو كلام گفتگوي افزون تر غنيمت است.
اين زمان ديگر تكرار پذير نيست. اين لحظه ها لحظاتي نيست كه باز هم بدست بيايد. همين يك نگاه به همه ي دنيا مي ارزد!
دنيا نباشد آن زمان كه تو نيستي حسين!
پيراهن را كه مي آوري آن را پاره تر مي كند كه كهنه تر بنمايد. بند هاي دل توست انگار كه پاره تر مي شود و داغ هاي تو كه تازه تر.
مگر دشمن چقدر بي حميت است كه ممكن است چشم طمع از اين لباس كهنه هم بر ندارد؟! ممكن؟!
مي بيني كه همين لباس را هم خونين و چاك چاك، از بدن تكه تكه برادرت در مي آورند و بر سر آن نزاع مي كننند.
اي حسين است كه پيش روي تو و پيش روي همه ي اهل خيام ايستاده است و با نوايي غريب صدا مي زند « اي زينب، اي ام كلثوم، اي فاطمه، اي سكينه ! سلام جاودانه من بر شما»
از لحن كلام و سلام در مي يابي كه اين مقدمه وداع با توست و كلام هاي آخر با عزيزان ديگر!
«خواهرم، عزيزان ديگرم! مهيا شويد براي نزول بلا و بدانيد كه حافظ و حامي شما خداوند است. هم اوست كه شما را از شر دشمنان نجات مي بخشد و عاقبت كارتان را به خير مي كند و دشمنانتان را به انواع عذاب ها دچار مي سازد و در ازاي اين بليه انواع نعمت ها و كرامت ها را نثارتان مي كند؛ پس شكايت نكنيد و به زبان چيزي نياوريد كه از قدر و منزلتتان نزد خدا بكاهد ...»
سكينه هم به وضوح بوي فراق و شهادت را از اين كلام استشمام مي كند اما نمي خواهد با پدر از پشت پرده اشك وداع كند؛ چرا كه جايگاه خويش را در قلب حسين مي داند و مي داند كه گريه او با دل حسين چه مي كند.
بغض راه گلويش را بسته است و سيل اشك به پشت سد پلك ها هجوم اورده است اما بغضش را با زحمتي طاقت سوز در سينه فرو مي برد، به اسب سركش اشك مهار مي زند و با صداي شكسته در گلو مي گويد « پدر جان تسليم مرگ شد؟»
پيداست كه چنين اتشي پنهان كردني نيست، با همين يك كلام،شرر در خرمن وجود حسين مي افكند، حسين اما در اتش زدن جان عاشقان خويش استاد تر است.
گداختگي قلب حسين، از درون سينه پيداست اما با آرامشي اقيانوس وار پاسخ مي دهد: «دخترم چگونه تسليم مرگ نشود كسي مه هيچ ياور و مددي براي او نمانده است؟!»
نشتري است انگار اين كلام بر بغض فرو خورده سكينه كه ار فرود نيايد اين نشتر چه بسا قلب سكينه در زير اين فشار بتركد و نبضش از حركت باز ايستد.
سكينه صيحه مي زند و بغضش گشوده مي شود و سيل اشك، سد پلك ها را در هم مي شكند احساس مي كند كه فقط با بيان آرزويي محال مي تواند محال بودن تحمل فراق را بازگو كند: پس ما را برگردان به حرم جدمان پدرجان!
او خوب مي فهمد كه اين آرزو يعني برگرداندن شير به سينه مادر ؛اما وقتي بيان اين آرزو، نه براي محقق شدن كه براي نشان دادن عمق جراحت است، چه باك از گفتن ان.
حسين دوست دارد بگويد: «با قلب پدرت چنين مكن سكينه جان! دل پدرت را به اتش نكش. نمك بر اين زخم طاقت سوز مريز»
اما فقط آه مي كشد و مي گويد :« اگر اين مرغ خسته را راها مي كردند ....»
نه! كلام نمي تواند، هيچ كلامي نمي تواند آرامش را به قلب سكينه برگرداند، مگر فقط آغوش حسين!
وقتي سكينه در اغوش حسين فرو مي رود و گريه هايشان به هم پيوند مي خورد و اشك هايشان در هم مي آميزد، اه و شيون و فغاني است كه از اهل خيمه بر مي خيزد و تو در حالي كه همه را به صبر و سكوت و آرامش فرا مي خواني، خودت سراپا به قلب زخم خورده مي ماني و نمي داني كه بيشتر براي حسين نگراني و يا براي سكينه!
اما اگر هر كدام از اين دو جان بر سر اين وداع جان سوز بگذارند، اين توييي كه بايد براي وجدان خويش علم ملامت برداري.
گشودن اين دو آغوش هم فقط كار توست ، دختران ديگر هم سهمي دارند، اين دختران مسلم ابن عقيل، اين فاطمه، اين رقيه كه به پهناي صورتش اشك مي ريزد و لب هايش را به هم مي فشرد تا صداي گريه اش جان پدر را نياشوبد. اين ها هم از اين واپسين جرعه هاي محبت سهمي مي طلبند.
اگر چه سكوت مي كنند، اگر چه دم بر نمي آورند، اگر چه تقاضايشان را فرو مي خوردند اما نگاه هايشان غرق تمناست.
سكينه را به آغوش مي كشي و سرش را بر شانه ات مي گذاري تا هم پناه اشك هاي او باشي و هم راه آغوش حسين را براي رقيه گشوده باشي.
براي رقيه ماجرا متفاوت است، او از جنگ و ميدان و دشمن و شهادت هنوز چيزي نمي داند.
دختري كه در تمام عمر سه ساله خويش جز مهر و عطوفت نديده است، دختري كه در تلاقي آغوش ها پايش به زمين نرسيده است چگونه مي تواند با مقوله هايي مثل جنگ و محاصره و دشمن آشنا باشد؟
او پدر را عازم سفر مي بيند، سفري كه ممكن است طولاني هم باشد اما نمي داند كه چرا خبر اين سفر اين قدر دلش را مي شكند، اين قدر بغضش را بر مي انگيزد و اين قدر اشكش را جاري مي كند.
نمي داند چرا اين سفر پدر را اصلا دوست ندارد فقط مي داند كه بايد پدر را از افتن باز دارد؛ با گريه مي شود، با خنده مي شود، با شيرين زباني مي شود، با تكرار كلام هايي كه هميشه پدر دوست داشته مي شود، با كرشمه هاي كودكانه مي شود، با بوسيدن دست هاي مي شود، با نوازش كردن گونه هاي مي شود، با حلقه كردن بازوهاي كوچك دور گردن پدر و گذاشتن چشم ها بر لب هاي پدر مي شود.
با هرچه مي شود او نبايد بگذارد، پدر پا از خيمه بيرون بگذارد ، با هر ترفندي كه دختري مثل رقيه مي تواند پاي پدري مثل حسين را سست كند بايد به ميدان بيايد.
او كه در تمام عمر سه ساله ي خويش هيچ خواهش نپذيرفته اي نداشته است، بهتر مي داند كه با حسين چه كند تا او را از اين سفر باز دارد.
و اين همان چيزي است كه تو تاب ديدنش را نداري!
ديدن جست و خيز ماهي كوچكي بر خاك در تحمل تو نيست، به خصوص اگر اين ماهي كوچك ، قلب تو باشد دردانه تو باشد ، رقيه تو باشد!
از خيمه بيرون مي زني و به خيمه خلوت و خالي پناه مي بري تا بتواني بغضت را بي محابا رها كني و به آسمان ابري چشم مجال باريدن دهي
نمي فهمي كه زمان چگونه مي گذرد و تو كي از هوش مي روي و نمي فهمي كه چقدر از زمان در بيهوشي تو سپري مي شود.
احساس مي كني كه سر بر زانوي خدا گذاشته اي و با اين حس باورت مي شود كه رخت از اين جهان بر بسته اي و به ديدار خدا شتافته اي.
حتي وقتي ترشحات آب را بر روي گونه ات احساس مي كني گمان مي كني كه اين قطرات كوثر است كه به پيشواز چهره تو آمده است.
با حسي آميحته از بيم و اميد چشم هايت را باز مي كني و حسين را مي بيني كه سرت را به روي زانو گرفته است و با اشك هايش گونه هاي تو را طراوت مي بخشد.
يك لحظه آرزو مي كني كه كاش زمان متوقف بشود اين حضور به اندازه عمر همه ي كائنات دوام بياورد.
حاضر نيستي هيچ بهشتي را با زانوي حسين عوض كني و حتي هيچ كوثري را جاي سرچشمه ي چشم حسين بگيري !
حسين هم اين را خوب مي داند. اين شايد تقدير شيرين خداست براي تو كه وداعت را با حسين در اين خلوت قرار دهد و همه چشم ها را از اين وداع آتش ناك بپوشاند.
هيچ كس تا ابد جز خود خدا نمي داند كه ميان تو و حسين در اين لحضات چه مي گذرد.
حتي فرشتگان از بيم آتش گرفتن بال هاي خويش در هرم اين وداع به شما نزديك نمي شوند.
هيچ كس نمي تواند بفهمد كه دست حسين با قلب تو چه مي كند؟
هيچ كس نمي تواند بفهمد كه نگاه حسين در جان تو چه مي ريزد؟
هيچ كس نمي تواند بفهمد كه لب هاي حسين بر پيشاني تو چگونه تقدير را رقم مي زند؟
فقط انچه ديگران ممكن است ببينند يا بفهمند اين است كه زينبي ديگر از خيمه بيرون مي آيد.
زينبي كه ديگر زينب نيست؛ تماما حسين شده است! و مگر پيش از اين غير از اين بوده است!
...
و امروز چهل روز از آن واقعه مي گذرد و حسين به ديدار حسين آمده است...
يکشنبه|ا|25|ا|دي|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شبكه خبر دانشجو]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 245]