واضح آرشیو وب فارسی:آفتاب: نور، صدا، حركت: به يادماندنى ها! جشنواره بيست و هفتم،كارنامه نسل نو
[ يزدان سلحشور ]
«بيست» ساخته عبدالرضا كاهانى، فيلم عجيب و غريبى نيست. يعنى نه قصه فانتزى دارد نه متعلق به سينماى «جوان پسند» است نه حركات عجيب و غريب دوربين دارد نه قصد تقليد از همتاهاى خارجى پست مدرن را! «بيست» فيلمى است كه به سادگى مى توانست بدل به فيلمى صرفاً «ساده» شود كه در بيست و شش دوره پيشين جشنواره فيلم فجر، نظاير آن را بسيار ديده ايم و در اين جشنواره هم، چند فيلم به اين سبك و سياق بود كه با نام كلى «آثار سالم» منتقدان و داوران را تا حدى مجاب كردند؛ اما كاهانى از اين مرز مى گذرد تا به فيلمى «سهل و ممتنع» برسد. يعنى فيلمى كه در عين سادگى، هم روايت تو در تويى دارد [كه اين تو در تويى، حاصل يك روايت لايه به لايه نيست بلكه آفريده وضعيتى لايه به لايه است] هم به «مفاهيم جنبى» متصل مى شود بى آنكه مخل مفاهيم سرراست و عامه فهم خود باشد.
پرويز پرستويى ـ صاحب يك رستوران ـ اكنون در سال هاى پايانى ميانسالى اش دچار افسردگى شديد شده و روانپزشك به او مى گويد: علت اين افسردگى برگزارى بيش از حد مراسم سوگوارى در رستوران وى است [يك «بكانه روايت» ايده آل براى ورود به قصه اى كه متعلق به بخش «مستندگرا»ى سينماى ايران است] اما واقعيت امر، بيش از اين هاست. رستوران وى، ماتمكده است. دو كارگر مرد رستوران، شب ها جايى براى خوابيدن ندارند و يكى در وانت رستوران مى خوابد و دومى، هر شب به ترمينال مى رود و سوار اتوبوسى مى شود كه مى رود به نزديكترين شهر به تهران و صبح نشده برمى گردد. آشپز و زنش، به دليل آنكه از رستوران اخراج نشوند از بچه دار شدن صرفنظر كرده اند و زن بى سرپرستى هم كه به جاى شوهر درگذشته اش به استخدام رستوران درآمده، به اتفاق دختربچه اش، در آستانه بى خانمانى است. پيشنهاد روانپزشك به صاحب رستوران اين است كه رستوران را بفروشد و اين، به آن معناست كه اين آدم ها، از زندگى ساقط شوند.اين كه با ديدن سكانس پايانى «بيست» ما به اين نتيجه مى رسيم كه شاهد «زندگى» بوده ايم نه صرفاً يك قصه اجتماعى، حاصل باز شدن لايه به لايه «وضعيت» آدم هاى فيلم است كه تأمين كننده رازآميزى لازم، براى تداوم اثر در ذهن ماست. «بيست» فيلمى تأثيرگذار اما بى ادعاست.
وجه مشترك «طاووس هاى بى پر» [ساخته جواد مزدآبادى] با «بيست»، توجه درخور تحسين هر دو فيلم به جزئيات است اما آنچه كه اين دو فيلم را از هم متمايز مى كند، ژانر فيلم دوم است. مزدآبادى موفق شده كه از دل يك قصه ساده در دل جامعه اى كوچك و تقريباً روستايى، يك «فيلم نوآر» بومى ارائه دهد كه آدم هايش وامدار همتاهاى امريكايى يا اروپايى اين ژانر نيستند. كارگردان موفق شده از صحنه هاى تقريباً فاقد ايده اى مثل صحنه صيد گنجشك، نه تنها سكانسى جذاب فراهم آورد، كه در عين وفادارى به مفاهيم اوليه و سرراست، وجهى استعارى نيز به اين صحنه و صحنه هاى مشابه ببخشد.پايان غيرمنتظره فيلم هم از استعاره هاى حاصل از خود متن [نه تحميل شده از فرامتن] بى نصيب نيست. جايى كه نور خيره كننده قطارى كه به شكارچى زخمى نزديك و نزديك تر مى شود با روشنايى مرگ، يكى مى شود.
«چهره به چهره» [ساخته على ژكان] كماكان، حسرت فيلمى به يادماندنى مثل «ماديان» را به دل مخاطبان گذاشت اما در يك نكته، با «طاووس هاى بى پر» مشترك بود [در «ژانر»!]/ به گمان من مشكل ژكان در نفس روايت نيست [لااقل به عنوان كارگردان چنين مشكلى ندارد] بلكه در چينش عناصر روايى به شكل منظم و منطقى است. «چهره به چهره» به عنوان «فيلم نوآرى» كه ادعاى بومى بودن دارد [ادعايى كه به عكس «طاووس هاى بى پر» به نتيجه اى هم نمى رسد] از تبيين مفهوم «زمان» و هويت بخشيدن به آن در فيلمنامه، ناتوان است. فيلم، البته از جذابيت «نقالى» بى نصيب نيست اما در سالى كه سينماى ايران گامى بلند براى جهانى شدن برداشته، اين حد از جذابيت، واقعاً كم است!
شنبه|ا|3|ا|اسفند|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آفتاب]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 182]