واضح آرشیو وب فارسی:فارس: حيا، حجاب و عفاف در سيرهي معصومين(ع)
خبرگزاري فارس:سپس پروردگار مهربان، جبرئيل امين را با هزار فرشته به سوى تو مىفرستد و بر فراز آرامگاه تو هفت فراز از نور برمىآورد. سپس اسرافيل با سه جامهي نورانى در بالاى سرت مىايستد و با نهايت احترام مىگويد: «اى دختر گرانقدر محمد! برخيز كه هنگام برانگيخته شدن تو فرا رسيده است.» و تو در كمال آرامش و امنيت از هر نگاه، در پوششى كامل، برمىخيزى. اسرافيل جامههايى را كه با خود آورده است، به تو مىدهد و تو آن را بر تن مىكنى».
من كه او را ميديدم
در خانه را به صدا درآورد و اجازهي ورود خواست. پيامبر اكرم(ص) به او اجازه داد تا وارد شود. مرد دستانش را به ديوار مىگرفت و آرامآرام پيش مىآمد. پيرى نابينا بود كه براى درخواست كمك وارد خانهي پيامبر اكرم(ص) شده بود. فاطمه(س) در كنار پدر ايستاده بود. پيش از اين كه مرد نابينا پرده را كنار بزند و وارد شود، فاطمه(س) برخاست و درون حجره رفت.
مرد نابينا دقايقى نزد پيامبر(ص) نشست و خداحافظى كرد و رفت. پيامبر دخترش را صدا زد. فاطمه(س) بيرون آمد. پيامبر(ص) از او پرسيد: «چرا خود را از آن مرد نابينا پوشانيدي، او كه تو را نمىديد؟» فاطمه(س) پاسخ داد: «او مرا نمىديد، ولى من عطر زده بودم. او بوى مرا استشمام مىكرد و متوجه حضور من مىشد». پيامبر(ص) مىخواست فاطمهي خويش را بيازمايد و پاسخ را از خود او بشنود. پس او را تحسين كرد و فرمود: «شهادت مىدهم كه تو پارهي تن من هستى».1
ديگر تكرار نكني!
زن با حجاب كامل، نگاه خود را به آيههاى قرآن دوخته بود و به سخنان «ابو بصير» دربارهي تفسير آيهها و قرائت او گوش فرا مىداد. اندكى گذشت و هر دو خسته شدند. در اين لحظه، ابو بصير به شوخى، سخنى با زن گفت تا خستگىشان رفع شود و درس را به پايان رساند. پس از مدتى ابو بصير در مدينه به ديدار امام باقر(ع) رفت. امام با ديدن ابو بصير، وى را سرزنش كرد و فرمود: «كسى كه در خلوت گناه كند، پروردگار نظر لطفش را از او برمىدارد. اين چه سخن زشتى بود كه تو به آن زن در آن روز گفتى؟»
ابو بصير كه مىدانست امام به خوبى از چند و چون جريان اطلاع دارد، هيچ نگفت و سرش را پايين انداخت. عرق شرم به پيشانى ابو بصير نشست و خجالتزده شد. امام با ديدن شرمندگى ابو بصير و بيدارى و توبهي او بيشتر از اين به سرزنش ادامه نداد و فقط فرمود: «مراقب باش ديگر اين اشتباه را تكرار نكنى!»2
اين هم درختت!
«سمره بن جندب» تنها يك نخل خرما داشت كه در ميان باغ مرد نصارا قرار گرفته بود. گاهى براى سركشى به نخل خود، به باغ مرد نصارا مىآمد. سمره مردى چشمچران بود و همه اين را مىدانستند.
او سرزده وارد باغ مىشد و سراغ درخت خود مىرفت. نه اجازهاى مىگرفت و نه هنگام ورود، ديگران را آگاه مىكرد. مرد نصارا از اين رفتار سمره به تنگ آمده بود. روزى جلوي او را گرفت و گفت: «اى سمره! اينجا ملك و حريم من است، ولى تو مرتب ناگهانى وارد باغ مىشوى و اين كار تو اصلاً خوشايند من نيست. از اين به بعد، هرگاه خواستى وارد شوى، بايستى اول اجازه بگيرى». سمره با بىاعتنايى پاسخ داد: «اين راه به درخت من منتهى مىشود و از آنِ من است؛ حق دارم هر گونه كه مىخواهم وارد شوم».
مرد كه سخن و اعتراض خود را بىنتيجه مىديد، نزد پيامبر اكرم(ص) رفت و از اين كار او شكايت كرد و گفت: «اى رسول خدا! سمره بدون اجازهي من وارد باغ مىشود و خانوادهي من از تيررس چشمچرانى او در امان نيستند. شما به او بفرماييد بدون اعلام، وارد حريم من نشود».
پيامبر اكرم(ص) دستور داد سمره بن جندب را بياورند. او را خدمت پيامبر(ص) آوردند. وقتى سمره نزد پيامبر(ص) آمد، حضرت به او فرمود: «صاحب باغ از تو شكايت دارد و مىگويد تو بىخبر و سرزده وارد باغ و حريم او مىشوى به طورى كه خانوادهي او فرصت نمىكنند خود را از تو بپوشانند. از اين پس، هنگام ورود اجازه بگير و بدون اطلاع وارد نشو!» سمره پاسخ خود را تكرار كرد و دستور پيامبر(ص) را نپذيرفت و گفت اين حق اوست كه از راه خود بدون اجازه عبور كند.
پيامبر(ص) به او فرمود: «پس درخت خود را به او بفروش». سمره نپذيرفت. پيامبر اكرم(ص) قيمت را تا چند برابر بالا برد، ولى او باز هم راضى به فروش نمىشد. حضرت با آرامى و نرمش به او فرمود: «اگر از اين درخت در مقابل قيمتى كه به تو پيشنهاد كردم، بگذرى، در بهشت خانهاى را براى تو تضمين مىكنم». سمره باز هم با بىشرمى نمىپذيرفت و مىگفت نه حاضر است درخت را بفروشد و نه حاضر است هنگام ورود اجازه بگيرد.
پيامبر(ص) از پافشارى او بر اشتباه خود ناراحت شد و فرمود: «تو انسان زيانرسان و انعطافناپذيرى هستى. در اسلام هم نه زيان ديدن مورد قبول است و نه زيان رساندن». سپس به صاحب باغ گفت: «برو درختش را از ريشه بكن و جلويش بينداز».
مرد به كمك چند نفر درخت را از جاى درآورد و آن را چند نفرى آوردند و پيش پاى سمره انداختند. پيامبر(ص) به سمره فرمود: «حالا برو درختت را هر جا كه مىخواهى، بكار».3
پسنديدهترين صفت زن مسلمان
اصحاب گرد رسول خدا(ص) جمع شده بودند و به سخنان ايشان گوش فرامىدادند. پيامبر(ص) پرسيد: «چه كسى مىداند بهترين و پسنديدهترين ويژگى يك زن مسلمان چيست؟» هيچكس نتوانست پاسخ صحيح و روشنى بدهد. پرسش بىپاسخ گذاشته شد. همه پراكنده شدند. على(ع) در راه بازگشت به خانه به پرسش پيامبر(ص) مىانديشيد. وارد خانه شد و به همسرش، فاطمه(س) سلام كرد. او پرسش را با فاطمه(س) در ميان نهاد و فاطمه(س) در پاسخ گفت: «بهترين ويژگى براى يك زن مسلمان اين است كه به مردهاى نامحرم نگاه نكند و مرد نامحرم نيز به او نگاه نكرده باشد».
امام على(ع) به نشانهي تأييد سر تكان داد و فاطمه(س) را تحسين كرد. امام برخاست و نزد پيامبر اكرم(ص) رفت و گفت كه آمده است تا پاسخ پرسش ايشان را بگويد. پاسخ را بيان كرد و گفت كه اين پاسخ را فاطمه(س) به اين پرسش داده است. پيامبر(ص) بسيار خرسند شد و فرمود: «فاطمه(س)، پارهي تن من است».4
الگوى عفاف و عفت
على(ع)، غمزده به فاطمه(س) كه در بستر آرميده بود، نگاه مىكرد. ناراحتى و رنج از رخسار فاطمه(س) خوانده مىشد. «اسماء بنت عميس»، كنار بستر حضرت نشست. دختر پيامبر(ص) متوجه او شد و به چهرهي اسماء نگاه كرد و با ناراحتى فرمود: «اى اسماء! اين رفتار براى من سنگين و ناراحتكننده است كه پس از مرگم مرا روى تختهاى بخوابانند و پارچهاى روى من بكشند؛ زيرا مىترسم حجم اندام من در معرض ديد نامحرم قرار گيرد. اين موضوع سخت مرا پريشان كرده است».
اسماء راه حلى به نظرش رسيد. گفت: «من در حبشه تابوتى ديدهام كه اين مشكل را ندارد. اطراف آن ديوارههايى هست و مانند جعبهاى، ميت را در ميان مىگيرد و حجم بدن او نمايان نمىشود. اكنون حالت آن را به شما نشان مىدهم». سپس رفت و چند شاخهي درخت آورد و تابوتى شبيه آن چه در حبشه ديده بود، براى حضرت درست كرد. حضرت بهدقت به آن چه اسماء ساخته بود، نگاه ميكرد. سپس با خوشحالى از اين كه ديگر حجم بدن او پس از مرگ در تابوت بر كسى نمايان نمىشود، فرمود: «چه چيز خوبى درست كردى كه در آن مشخص نمىشود جنازه مرد است يا زن».5
نگرانم پدر!
در خانه به صدا درآمد و صدايى آشنا به اهل خانه سلام گفت. پيامبر اكرم(ص) وارد خانه شد و دختر خود فاطمه(س) را تنها يافت. كنار او نشست، ولى متوجه شد فاطمه(س) غمگين است. پيامبر(ص) از او پرسيد: «دخترم! چرا اندوهگين هستى؟» فاطمه(س) پاسخ داد: «پدر جان! از روز قيامت مىهراسم كه همه در آن روز برهنه محشور مىشوند. من از اين مسئله بسيار اندوهگين و ناراحت هستم و از برهنگى روز رستاخيز بسيار نگرانم».
پيامبر اكرم(ص) سرش را پايين انداخت و فرمود: «آرى دخترم! بهراستى روز رستاخيز روزى هولناك و سهمگين است». پس از اندكى سكوت دوباره فرمود: «ولى دخترم! اكنون فرشتهي وحى بر من نازل شد و از سوى پروردگار برايم پيغام آورد. آن روز كه زمين شكافته و مانند پشم حلاجى مىشود، نخستين كسى كه از خاك برمىخيزد، من خواهم بود. پس از من، جدّت، ابراهيم(ع) و پس از او، همسر ارجمند تو، على(ع). سپس پروردگار مهربان، جبرئيل امين را با هزار فرشته به سوى تو مىفرستد و بر فراز آرامگاه تو هفت فراز از نور برمىآورد. سپس اسرافيل با سه جامهي نورانى در بالاى سرت مىايستد و با نهايت احترام مىگويد: «اى دختر گرانقدر محمد! برخيز كه هنگام برانگيخته شدن تو فرا رسيده است.» و تو در كمال آرامش و امنيت از هر نگاه، در پوششى كامل، برمىخيزى. اسرافيل جامههايى را كه با خود آورده است، به تو مىدهد و تو آن را بر تن مىكنى».6
چشمچرانى
اسلام آوردنش مصلحتى بود. پس از اين كه مكه فتح شد، از ترس جان، اسلام آورد. او «حكم بن العاص»، پدر «مروان بن حكم» و عموى «عثمان بن عفان» بود. روزى پيامبر(ص) در حجرهي يكى از همسران خود بود. حكم كه مردى چشمچران و بىحيا بود، از شكاف در خانه، درون را نگريست. پيامبر اكرم(ص) متوجه شد و ميلهاى آهنى كه كنارى افتاده بود، برداشت و بهسرعت بيرون دويد.
پيامبر اكرم(ص) به اندازهاى از اين رفتار زشت و بىشرمانهي حكم خشمگين بود كه دنبال او دويد تا او را بگيرد و مجازات چشمچرانىاش را به او نشان دهد. حكم با ديدن رخسار برافروخته و عصبانى پيامبر(ص) پا به فرار گذاشت. پيامبر فرمود: «اگر دستم به او مىرسيد، چشمانش را با اين ميله از كاسهي سرش بيرون مىكشيدم. چه كسى مرا به دستگيرى اين سوسمار دور شده از رحمت خدا كمك مىكند؟» عدهاى در پى او رفتند. پيامبر اكرم(ص) او و فرزندش، مروان را به سرزمين «طائف» راند و به آن جا تبعيد كرد، ولى پس از پيامبر(ص)، آن دو دوباره به مدينه بازگشتند.7
شيعهي ما نيست
خدمت رسول خدا(ص) آمد و گفت: «فلانى، چشمچران است و همواره به زنان نامحرم مىنگرد و حتى اگر امكان گناه هم برايش فراهم شود، از آن روىگردان نيست». رنگ چهرهي پيامبر(ص) به سرخى گراييد و به اندازهاى عصبانى و خشمگين شد كه فرياد زد: «برويد او را نزد من آوريد». وقتى او را نزد رسول خدا(ص) آوردند، برخى دوستانش ميانجى شدند تا بتوانند او را نجات دهند. سپس براى كارهاى او بهانههاى گوناگون مىآوردند. يكى از آنها گفت: «اى رسول خدا! او از شيعيان شماست و شما و على بن ابى طالب(ع) را بسيار دوست مىدارد و با دشمنان شما نيز دشمن است». پيامبر(ص) رويش را از آنان برگرداند و فرمود: «نگو او از شيعيان ماست. هرگز چنين نيست و اين ادعاى دروغى است؛ زيرا شيعهي ما كسى است كه از ما پيروى كند و اين كار كه او انجام مىدهد، هرگز از كردار ما نيست».8
1. بحار الانوار، ج43، ص91؛ ج104، ص38.
2. همان، ج46، ص247.
3. همان، ج22، ص135.
4. همان، ج23، ص54، ج103، ص238 (با اندكي تصرف)
5. همان، ج43، ص189.
6. همان، ص225.
7. اسد الغابه في معرفه الصحابه، ج1، ص514.
8. بحار الانوار، ج103، ص207.
تهامي طه
منبع : ماهنامه پيام زن شماره 238
انتهاي متن/
چهارشنبه|ا|14|ا|دي|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 187]