واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: چهار فصل زندگي
جناب استاد صدوقي! مي دانيم كه شما مدت هاست روي تاويل قرآن و فلسفه آن كار ميكنيد. چطور شد كه شما با وجود اشتهار به فلسفه و عرفان به تأويل توجه يافتيد؟ بسيار بجا خواهد بود كه نخست اشارهاي به مراحلي كه پيش از قرآن از سر گذرانديد، داشته باشيد.
اگر زندگي انسانها را به منزلة يكسال، مشتمل بر چهار فصل بگيريم و بگوييم زندگي هر انساني چهار فصل دارد، بنده الان در اواخر فصل پاييز و آستانه ورود به زمستانم. در حال وارد شدن به عشرة مشئومه ام. بهار زندگاني ما، در واقع فصل شعر ما بود. يعني زندگي فرهنگي ما مانند بسياري از رفقا و مشابهين با شعر آغاز شد. تابستانش هم فلسفه بود. اگر بخواهم توضيح بدهم، بايد بگويم: شاعر بوديم و هنوز هم بسياري از رفقا ما را به عنوان شاعري ميشناسند، ولي هر چه بود مرد و طبع شاعرانه ما مرگ گرفت. بيشتر قصيده ميگفتم، به سبك تركستاني. مقبول بعضي از اعاظم عصر هم بود. خود شاعري رفت، ولي طبعش باقيماند و متأسفانه طبع من شديداً شاعرانه است. بايد بگويم: متأسفانه و تمام دردهاي ما هم از همين جاست. صداي پر پرنده مرا به تلاطم مياندازد: من كه ملول گشتمي از نفس فرشتگان متأسفانه هنوز هم با من هست.
زندگي فرهنگي ما با شعر و شاعري آغاز شد و به فلسفه رسيد ولي عاشقانه، تا به آن حد كه وقتي كتابها و مقالاتي را ميخواندم كه معناي اصطلاحات آن را نميدانستم، واقعاً حالم در حد جنون منقلب ميشد. هيچ يادم نميرود كه مقالهاي از مرحوم آقاي عصار خواندم و اصطلاحات را نفهميدم، نبايد هم ميفهميدم و چنان منقلب شدم كه ...
چاره را در اين ديدم كه سر به قبرستان بگذارم و به مسگرآباد رفتم. آن مرحله هم كه كارهاي عمدة آن تصحيح متون فلسفي بود، رد شد و فصل تابستان تمام شد و رسيديم به فصل پاييز. عمرمان كه همراه شد با عشقي شديد به عرفانيات، مخصوصاً محييالدين عربي كه آثارش خواهي نخواهي هنوز هم هست ولي به درگاه خداوند بسيار شاكرم و خود خداوند ميداند كه از اداي حق شكرش عاجزم كه شتر ما را در فصل چهارم در آستانه ساحت قرآن خوابانيد و الان متوجه ميشوم كه اگر سه فصل قبلي نبود به فصل چهارم يقيناً نميرسيدم.البته معلوم است كه منظورم تعاقب زماني نيست.
من قبل از اين به فلسفه و عرفان به چشم موضوعي نگاه ميكردم. الان ميفهمم كه فلسفه و عرفان براي من و امثال من مطلقاً جنبة موضوعي ندارد ولي در آليت و مقدميت آن جاي شكي نيست و خدا را بسيار شاكرم كه آن خلجانها را در من به وجود آورد، چون اگر نبود، به هيچ وجه داخل اين ساحت نميشدم. الان تمام هم و غم من مصروف به همين مسأله تأويل و معارف عرفاني قرآن است كه خود شما هم اطلاع د اريد. البته بايد بگويم كه به لحاظ خانوادگي و مطالعات و... زمينه اين كار در ما بود. وقتي به آثار قبلي و نوشتههاي فلسفي هم نگاه ميكنم، ميبينم استشهادهاي قرآني هم هست. اينها همه ظواهر كار است. نهايت لطف خدا و عنايت حضرت باري بود كه سبب شد، دست ما را بگيرد و داخل اين ساحت نمايد.
آنچه در پي مي آيد منتخبي از سروده?هاي استاد است كه تاريخ سرايش آنها به چنددهه قبل بازمي?گردد.
انصاف بايد داد كه شعر استاد صدوقي از قويترين سروده هاي عصر ماست: هم غزل معاصر و هم قصيده جديد كمتر شعري به اين فخامت مضمون و سلاست زبان ديده و تقديم علاقمندان شعروا دب كرده است.
ميكشد حيرت آنم كه به صهباي تو چيست
اين نه صهبا است خدا را كه به ميناي تو چيست
وقت درياب و قلندروش حالي خوش كن
تو كه آگاه نئي قسمت فرداي تو چيست
من بر آنم كه جهان نيست مگر پنداري
اي تو پندار مجسم هله هان راي تو چيست
هنري مردم را خصم مبين است سپهر
هنري مردا از خصم تمناي تو چيست
دل درياي مرا درّ يتيم است سرشك
آسمانا گهر سفتة درياي تو چيست
جمله گفتند به سودا سخني از سر وهم
كس ندانست كه در سرّ سويداي تو چيست
دلق فقر است سها اين كه به بالاي من است
آن ردائي كه بود راست به بالاي تو چيست
*
گر بخردي از سر بفكن رائي اگر هست
ور رهروي از دست بهل پائي اگر هست
در گنبد دوار كه خالي بنماناد
آواي تو بادا همه آوائي اگر هست
در مشرب تحقيق بجز عشق و فنا چيست
مينائي اگر باشد و صهبائي اگر هست
فرياد كه بيند همه نامردمي امروز
در ديدة كس مردم بينائي اگر هست
سوداي تو باشد همه سوداي دگر نيست
بر اين سر سودائي سودائي اگر هست
ناداني اين قوم مرا كشت به اندوه
يارب بنمايانم دانائي اگر هست
درد او دريغا و فسوسا كه بدين دشت
جز خون نبود لالة حمرائي اگر هست
جز خوابي و جز دهشتي و جز عدمي چيست
ديروزي و امروزي و فردائي اگر هست
با ما چه ستيزي همه اي چرخ كه ما را
هم ترك تمنّا است تمنائي اگر هست
جزمي كش قلاش سها كيست در اين شهر
شوريدة آشفتة شيدائي اگر هست
*
دم از اعجاز ميزد باز اما بود جادوئي
فغان از ديوخوئيهاي پنهان در پريروئي
نه اندر باختر افكندهام لنگر نه در خاور
كه از اين سو و آن سوئي رسيدستم به بيسوئي
زمشربها گرفتستم همه بيمشربي مشرب
بمان تو در همه مائي كه باشم من همه اويي
زشارستان هستي سوي صحراي عدم رو كن
نفس چندت فروبندد هواي عافيت جوئي
مزن از عشق و حيرت دم سها با خاكيان هرگز
به گيتي در، چه ميجوئي تو گوهرهاي مينوئي
حيرت آن كشد مرا كز چه سرشتهاي گلم
كان همه رنج عاقبت گنج نكرد حاصلم
شور شباب و وقت گل داغ فراق و قحطمي
زحمت عقل و رنج تن وه كه چه ميكشد دلم
موج فنا چه ميزني در دل بحر نيستي
خيزو فرونشين كه من غرقة كام ساحلم
پند نيوش از من و عقل فرو هل اي حكيم
ورنه خود از سر جنون لاف بزن كه عاقلم
علم نظر بخواهي ار نزد من است سرّ او
خلوتي آر و بادهاي بين كه در او چه كاملم
گر ز حرم شدم به دير طعنه مزن به سير من
در بدرم زدست او نيست هواي منزلم
علمت اگر كه ره زند دامن آن بهل سها
از پي من در آ ولي فاش مكن كه جاهلم
بهار 63
*
تا كه از چشم تو من فيض نظر يافتهام
به دل ظلمت شب نور سحر يافتهام
زدهام دست تولا چو به دامان ولا
دولت وصل بتي ز اهل نظر يافتهام
روز تار من از شام سيه تيرهتر است
به سحر يافتهام نوري اگر يافتهام
تافته رخ ز برون يافتهام ره به درون
بيخبر گشته زخود از تو خبر يافتهام
اشك سرخ آه دمان نالة سوزان رخ زرد
اين همه از اثر فيض سحر يافتهام
راندهام عقل بدر از سر با همت عشق
تا به ويرانه سها گنج گهر يافتهام
2/خرداد 73
قصيده حيرتيّه
يارب اين گنبد مينا چيست
وين قناديل مطلاّ چيست
يارب اين گوي فروغافكن
كه بيفروزد دنيا چيست
و آن دگر گوي كه هر شب او
گسترد ساية رؤيا چيست
رود نالنده به هامون، هم
موج بالند به دريا چيست
رفعت دامنة كهسار
فسحت دامن صحرا چيست
ابر گرينده اندوهين
باد نالان غم آوا چيست
طلعت روز جهان افروز
ظلمت ليلة ظلما چيست
حسرت اسيري امروز
دهشت آمد فردا چيست
هست امروزي و فردائي
يا كه امروز چو فردا چيست
كشش منصرم الذاتي
كه حكيمش گفت آيا چيست
اعتباري است به صقع ذهن
يا حقيقي است بگو تا چيست
يارب اين نرمي برگ گل
يارب اين سختي خارا چيست
صولت همهمه گرما
سورت هجمه سرما چيست
صورت و ماده كه ميگويند
كاشكي دانمي آيا چيست
چيست فعليت اين صورت
هم كه ابهام هيولا چيست
به برقول فلاطون در
منطق گفت ارسطا چيست
مشرق معرفت ار سينا است
كوشش زاده سينا چيست
عالم ارجمله بود مظهر
مسجد و دير و كليسا چيست
رهرو مشرق اشراقا
مشي بر مشرب مشا چيست
تا كه از شرق برآيد نور
سفر غرب به عميا چيست
يارب اين آدمي خاكي
يارب اين جمله معما چيست
اين مطلسم كه طلسم او
كس بنگشود خدايا چيست
آنكه معلوم نشد كورا
چيست در سرّ سويدا چيست
مظهر كنز خفي انسان
كه كسش نيست شناسا چيست
يارب اين عشق كز او برپاست
ازثري تا به ثريا چيست
يارب اين شور شرار افروز
كه هميسوزد ما را چيست
چيست آيا به جهان جز عشق
به جهان جز عشق آيا چيست
با سها نيز بيايد گفت
بنگويد شايد تا چيست
شايگان گنجي مي دارد
شايگان گفت ار حاشا چيست
فعلاتن فعلاتن فع
كس نياورد چنين با چيست
*
ميبندانم كه بود بايد چونا
كشت دل خود درود بايد چونا
تا مرد آسايد از سپهر ندانم
گردش چرخ كبود بايد چونا
تا همه مايه صداقت است به دكان
برد ز بازار سود بايد چونا
تا كه بسيط شهود سامريا ن راست
آن يد بيضا نمود بايد چونا
تا كه پر است از نفير پستي گردون
نغمه رادي سرود بايد چونا
ورهنري مرد را است طالع كاهش
بخت ورا بر فزود بايد چونا
از عرش آوخ كبوتر تو ندانم
زي عرش آيد فرود بايد چونا
صيصهاي كوفتاد تارش از نور
آنرا تشريف پود بايد چونا
دير بماندم به بند اندوه اندر
بر رهم از بند زود بايد چونا
بود گر اين باشد و نباشد جز اين
ميبخواهم نبود بايد چونا
ورعدم آمد چو باغ مينو خرم
ماند به تيه وجود بايد چونا
حيرت آنم كشد كه با اين خلقان
برگذراند و ببود بايد چونا
تا همه خلقان به كين و قهر در استند
بيكين ماند و دود بايد چونا
صرصر عدوان عاديان چو به پا خاست
بر جا ماندن چو هود بايد چونا
زي من عنقاي قاف عزلت هم نيز
تير ملامت گشود بايد؟ چونا
عرصه ميدان گرفت خار شقاوت
گوي سعادت ربود بايد چونا
مجمر كين است برفروخته از قهر
ديده نسوزد زدود بايدچونا
و آتش قهر است برفروخته از كين
دل نگدازد چو عود بايد چونا
انده خلق انده من است ونگردد
بحر پذيراي رود بايد چونا
كرده يله خلق عالمي به ملالت
خود به سلامت غنود بايد چونا
خواهم بستود نوع آدمي از مهر
ليك مرا و را ستود بايد چونا
بيهده بر او درود بايد چندا
بيهده بر او درود بايد چونا
آه كه ياراي گفت درد دلم نيست
اين گره از هم گشود بايد چونا
هم بگرفتم كه درد دل بتوان گفت
خود تو بگو كان شنود بايد چونا
اين همه گفتي سها سخن ز دل و عقل
ليك نگفتي كه بود بايد چونا
نقش موبد بود به سينه تو جهل
نقش موبد زدود بايد چونا
دال اگر ذال گشت و ذال اگر دال
بر اينسان تار، پود بايد چونا
مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع
برتر از اين نمود بايد چونا
1365 خورشيدي
سه|ا|شنبه|ا|13|ا|دي|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1116]