تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 29 مرداد 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):ایمان هیچ کس کامل نمی شود مگر هر که را خدا دوست دارد دوست داشته باشد و آن که را خدا دشم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1811614694




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بهاءالدين شيخ الاسلامي در گفتگو با فارس:ديدن چهره بازجوي ساواك واقعا شكنجه بود


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: بهاءالدين شيخ الاسلامي در گفتگو با فارس:ديدن چهره بازجوي ساواك واقعا شكنجه بود
خبرگزاري فارس: من را به اتاق شكنجه ، نزد «حسيني» ببرند.او قيافه وحشتناكي داشت كه من واقعا از چهره اش وحشت كردم. سرم را گرفت و به طرف صورت خودش برد كه قيافه‌اش را نگاه كنم واقعا من تا آن زمان قيافه اي به اين شكل نديده بودم، خودِ چهره اش واقعا شكنجه بود.


بهاءالدين شيخ الاسلامي در سال 1352 وارد دانشگاه حقوق دانشگاه تهران شد و در همين رشته پس از انقلاب فارغ‌التحصيل گرديد. بعد از انقلاب در سال 1358 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و در دفتر سياسي مشغول بكار شد. در ضمن (حدود يكسال ) در دبيرستان تدريس مي‌كردم.
چند سال بعد در روزنامه اطلاعات بعنوان دبير سرويس مقالات مشغول بكار شد اما مجدداً به سپاه بازگشت و در بخش دفتر تحقيقات جنگ مشغول بكار شد.پس از پايان جنگ (پذيرش قعطنامه) به وزارت كشور منتقل شد و در وزارت كشور بعنوان مديركل دفتر مطالعات سياسي، سپس دفتر امور اجتماعي و بعنوان رئيس مركز آموزش سياسي اشتغال بكار داشت. در كنار شغل رسمي، فعاليت هاي فرهنگي از جمله كارهاي مطبوعاتي نيز انجام مي‌داد. در دولت هشتم و نهم به مدت 6 سال به سمت‌هاي "دبير كميسيون اجتماعي و فرهنگي هيئت دولت مشغول بكار بود تا اينكه در اوائل همين سال (1387) بازنشسته شد.

*فارس:لطفا به اجمال خودتان را معرفي كنيد؟

* شيخ الاسلامي:بسم‌الله الرحمن الرحيم. بنده دي ماه 1330 در شهر شيراز به دنيا آمدم. پدرم روحاني بودند كه البته از روحانيون سرشناس شيراز محسوب مي شدند. خانواده ما اصالتا اهل استهبان بودند يعني اجدادمان ساكن آنجا بودندكه از علماي برجسته اين شهر به حساب مي آمدند البته در همان ايام جواني پدرم به شيراز آمد و آنجا ساكن شد و ما همگي. اين شهر امروزه به نجف كوچك شهرت دارد چون يك حوزه علميه مختصر و كوچكي داشته و علمايي در آنجا حضور داشتند از جمله آيت الله استهباناتي كه مجتهدي به نام و مرجع اهالي بودند و استاد برخي روحانيون فعلي آن منطقه به حساب مي آيند در شيراز زندگي مي كرديم تا سال دوم دبيرستان همراه خانواده به تهران آمديم و در اينجا ساكن شديم.

*فارس: اين مهاجرت علت خاصي داشت؟

* شيخ الاسلامي:علت خاصي نداشت، دوستان پدرم كه با وي در تهران رفت و آمد داشتند از او دعوت كردند تا براي سخنراني و فعاليت هاي ديگر مذهبي در تهران مقيم شود . لذا خانه‌اي درخيابان "ايران " ( عين الدوله) اجاره كرديم .

*فارس: 15خرداد42 در شيراز بوديد؟

* شيخ الاسلامي: بله. من دوران دبستان را طي مي‌كردم و چيزي كه در ذهنم از آن ماجرا مانده اين است كه يك شب با پدرم به مسجد نو شيراز رفته بوديم، اين مسجد از مساجد قديمي شيراز است كه رو به روي شاهچراغ قرار دارد الان هم چند سالي است كه نماز جمعه در اين مسجد برگزار مي شود.
آن شب شهيد "آيت الله دستغيب " آنجا سخنراني داشتند، فكر مي كنم شب پانزدهم خرداد بود وجمعيت زيادي در مسجد حضور يافته بودند. روحانيون شهر هم آمده بودند. شهيد دستغيب سخنراني مفصل و سياسي عليه رژيم شاه كردند و اقداماتي كه در آن زمان حكومت انجام داده بود رابراي مردم تشريح كردند. از فرداي آن روز در شيراز اعلام حكومت نظامي شد؛ درست روز 15 خرداد كه درتهران و چند شهر مهم ديگر تظاهرات برپا شده بود.
به هر حال پدرم به ما اجازه نداد تا آن روز از خانه بيرون بياييم، مدارس هم تعطيل شده بود. منزل ما نزديك مسجد جامع شيراز بود كه محل بر پايي جلسات آيت الله دستغيب به حساب مي آمد. ايشان آنجا امام جماعت بودند و جلسات وعظ هم داشتند.
من خاطرم است در ماه رمضان چون آن مسجد در مسير خانه مان بود هميشه درجلسات وعظ آيت‌الله دستغيب شركت مي‌كردم، جمعيت زيادي هم دراين جلسات شركت مي كردند. ما هم هنگامي كه از مدرسه تعطيل مي‌شديم به مسجد مي‌رفتيم و گاهي اوقات هم مسئولين مدرسه ما را به آنجا مي‌بردند.
به هر حال آيت الله دستغيب چهره شناخته شده بودند و مجلس وعظشان هم بسيار شيرين بود .در آن روز نظامي ها مسجد را اشغال كردند و بعد از اينكه مدارس باز شد، هنگامي كه از آن مسجد عبور كردم ديدم كه هنوز در اشغال نظاميان است و افراد با لباس‌هاي نظامي و تفنگ اطراف مسجد ايستاده اند و حتي نسبت به مسجد بي احترامي مي‌كردند كه من خودم شاهد اين قضيه بودم. من آن زمان دوران كودكي و نوجواني را طي مي‌كردم و چندان فعاليت سياسي نداشتم.
به ياد دارم كه يكي از اقوام در آن روز به منزل ما آمده بود و جريانات درگيري را توضيح داد، در مورد كشتار و خونريزي ها كه اطراف شاهچراغ و خيابان‌هاي شيراز اتفاق افتاده بود و خيلي هم وحشت زده بود.
در آن ايام شيراز هم يكي از مراكز قيام و شورش عليه رژيم شاه بود. 15 خرداد در تهران و ورامين هم كشتار و درگيري و آتش سوزي‌هاي زيادي رخ داد در شيراز هم همين طور بود. به هر حال حوادث و علتش هم روشن است، امام به عنوان يكي از شاخص‌ترين افراد شناخته شده بودند و اين حادثه موجب تثبيت مرجعيت امام و شهرت جهاني ايشان شد . اين حادثه بسيارتأثيرگذار بود و نقطه عطفي در مبارزات محسوب مي‌شد، از آن زمان به بعد مشاهده مي‌كنيم كه مبارزات مذهبي ريشه‌دار مي‌شود؛ نه اينكه قبلا نبوده ولي در يك مقطعي به دلايلي بعد از كودتاي 28 مرداد فعاليت‌هاي سياسي مذهبي فروكش كرده بود كه گروه‌هاي سياسي- مذهبي به آن صورت در صحنه نداشتند و گروه‌هاي ملي، كمونيستي مثل حزب توده، جبهه ملي فعاليت شان بيشتر بود.

*فارس:پدرتان در شيراز فعاليت سياسي داشتند؟

* شيخ الاسلامي:پدرم فعاليت سياسي نداشت. البته با علماي آن روز شيراي رفت وآمد داشتند ولي بين آيت الله دستغيب، پدرم و آيت الله محلاتي كه مرجع تقليد شيعه محسوب مي شدند اختلافاتي به وجود آمده بودكه دليل آن هم مسائل سياسي بود.
پدر من در مسائل حاد سياسي دخالتي نمي كرد و معتقد بود كه ما هم نبايد وارد اين مسائل شويم، لذا در ماجراي 15 خرداد شركت نكرد به اين دليل هم براي مدتي روابطشان با آيت الله محلاتي و آيت الله دستغيب قطع شده بود. آيت الله محلاتي هم پسري داشتند به نام مجد الدين محلاتي كه فكر مي كنم چند سال پيش فوت كردند، اينها مسجدي داشتند به نام مسجد وليعصر ، پدرم در آن مسجد به منبر مي رفتند و موعظه مي‌كردند. بعد از 15 خرداد تا چند سال روابط اين آقايان با پدرم قطع شد ولي بعدها روابطشان به ويژه با آيت الله محلاتي برقرار شد.

* فارس: قبل از 15 خرداد42 نامي از حضرت امام شنيده بوديد؟

* شيخ الاسلامي: بله، بيشتر ايشان در بُعد مبارزاتي شناخته مي شدند نه اينكه فقط به عنوان يك مرجع تقليد، بلكه يك مرجعي كه در اصل مبارزات هستند. بعداز 15 خرداد در آن عالم نوجواني با يكي از رفقاي دانش آموز اعلاميه مي‌نوشتيم و به در و ديوار مي زديم كه شايد اين يك مقدار هم بچه‌گانه بود. خاطرم است يك مرتبه به همراه همين دوستم كه او از فرزندان يكي از نمايندگان مراجع تقليد نجف و قم در شيراز بود و پدرايشان با پدر من رابطه داشت و از بازاري هاي بسيار متدين و مشهور شيراز بود (آقاي ايمانيه) ، در مدرسه با هم بوديم . ما اعلاميه‌هاي دستنويس تهيه مي‌كرديم و روي ديوار مسجد جامع نصب مي‌كرديم و فرار مي‌كرديم.

* فارس: باتوجه به اينكه پدرتان سياسي نبود چطور شما در مسائل وارد مي شديد، آيا با آگاهي اين كارها را انجام مي‌داديد يا اينكه شور و هيجان دروان نوجواني براين افعال غالب بود؟

* شيخ الاسلامي:من به دليل مطالعات مذهبي- سياسي زيادي كه داشتم دست به فعاليت‌هاي سياسي مي‌زدم و اين تركيبي از هر دو عاملي است كه گفتيد. به هر حال دوران نوجواني شور و هيجاني خاص خود را دارد و انسان دوست دارد كه از بسياري مسائل مطلع شود. آن زمان هم مسائل سياسي حاد شده بود، منتهي رفاقت من با پسر آقاي ايماني كه يك فرد سياسي بودند تأثيرگذار بود. بالاخره يك مجموعه عواملي به همراه شور و هيجان باعث شد كه يك نوع گرايش سياسي در من بوجود آيد. بعد از قضيه 15 خرداد اين عوامل تشديد شد، البته در منزل پدرم كتاب‌هاي سياسي از قبيل كتاب هاي مرحوم دكتر جعفر شهيدي و يا كتاب هاي روشنفكران مسلمان عرب كه در مورد تحولات جهان اسلام بود وجود داشت و من آنها را مطالعه مي‌كردم به همين دليل از نظر ذهني از جريان تحولات سياسي دنياي اسلام هم تا حدي مطلع بودم و اين مجموعه مرا سياسي بار آورده بود.
تا اينكه به تهران آمديم و من به يك آدم مذهبي تند و سياسي تبديل شده بودم . زمان دانشگاه هم بيشتر مطالعات درسي و غيردرسي داشتم كه بيشتر به مطالعات تاريخي، سياسي، مذهبي و عرفاني داشتم.

* فارس: در هنگام نصب اعلاميه ها دچار مشكل نمي شديد؟

* شيخ الاسلامي: اعلاميه ها را به ديوار مي‌چسبانديم و فرار مي‌كرديم. سعي مي‌كرديم كسي ما را نبيند و مخفيانه اين كار را انجام مي داديم. مثلا دوستم مراقب بود كسي نيايد من آنها را مي‌چسباندم و يا بالعكس. متن اين اعلاميه ها را خودمان مي نوشتيم . متن آن عليه رژيم شاه بود.در آن زمان من اصلا اعلاميه امام را نديده بودم چون در مكان‌هايي كه در گيري بود حضور نداشتيم.

* فارس: يادتان هست در اعلاميه ها چه مطالبي را مي نوشتيد؟

* شيخ الاسلامي: عليه رژيم شاه شعار مي‌داديم، مثلا سركوب ها و جنايت‌هاي رژيم شاه را زير سوال مي برديم. مطالب را روي مقوا يا كاغذ مي‌نوشتيم و با سيريش مي‌چسبانديم به ديوار مسجد جامع و ديوار كوچه‌ها و فرار مر‌كرديم. كاري به بعد از آن هم نداشتيم، يك عده هم آنها را از ديوار مي‌كندند .بعد از حادثه 15 خرداد فعاليت ها چه مذهبي و چه غيرمذهبي تا حدودي رو به ركورد رفت، طبيعي هم بود.
تا اينكه با خانواده به تهران آمديم، خاطرم است مرحوم پدرم به كربلا سفر كردند و از آنجا يك راديوي دو موج براي من سوغات آوردند. اولين شبكه راديويي ضد رژيم، راديوي حزب توده بود كه به مطالب آن گوش مي دادم و اصلا نمي دانستم كه اين راديو متعلق حزب توده است چون اسم آن "پيك ايران " بود كه من هر شب آن را گوش مي‌دادم. من هم كه اصلا نمي‌دانستم حزب توده چيست و مطالعاتي در اين زمينه نداشتم.
يك بار خاطرم است در مدرسه براي دو نفر از دوستانم كه آنها هم سياسي بودند، گفتم: من راديويي دارم و موجي پيدا كرده ام به نام پيك ايران. آنهادر پاسخ گفتند: اين راديو حزب توده است و خطرناك است، تا آن موقع من فكر نمي‌كردم كه حزب توده يعني حزب كمونيست .
زماني كه در مقطع دبيرستان درتهران بودم مجله مكتب اسلام كه يك مجله سياسي بود و اخبار سياسي داشت مشترك شدم و خود اين روحيه سياسي بودن من را تشديد مي‌كرد. بعدها راديو هم نقش تشديد كننده تري در اين روحيه داشت تا اينكه حادثه گران شدن بليط اتوبوس به وقوع پيوست و دانش آموزان اعتصاب كردند ، من هم در اين اعتصاب شركت داشتم.
آن زمان من در دبيرستان ناصر خسرو خيابان ايران درس مي خواندم. دانش آموزان آنجا هم اعتصاب كردند، به اين صورت كه سنگ پرتاب مي كردند و به كلاس هاي درس نمي‌رفتند، البته كار به درگيري هاي خياباني كشيده نشد.
خاطرم است كه درآن زمان 4 آبان(تولد شاه) و يا 28 مرداد(سالگرد كودتاي 1332) در مدارس به دستور جشن مي‌گرفتند. درآن سال نيز جشن برپا شده بود و همه دانش آموزان در صف ايستاده بودند. سخنران آمد و شروع به صحبت كرد، براي اولين بار بود چون من تا به حال نديده بودم كسي در جشن اخلال ايجاد كند. يك مرتبه بچه‌ها شروع كردند به هو كشيدن و سخنران مراسم مبهوت شده بود كه چه كار كند. رئيس دبيرستان از اين كاربچه خيلي عصباني شد چون برايش خيلي گران تمام مي‌شد. مي‌آمد بچه هاي اين طرف را كنترل كند آن طرف هو مي‌كشيد، آن طرف را كنترل مي كرد اين طرف هو مي‌كشيدند. اوضاع به هم ريخت و سخنران از پشت تريبون پايين آمد، جشن هم تعطيل شد و ما را به كلاس ها فرستادند. البته اين حركت خودجوش و خود به خود بود و از قبل برنامه‌ريزي نشده بود.

* فارس: كتاب‌هاي دكتر شريعتي و شهيد مطهري را مطالعه مي‌كرديد؟

* شيخ الاسلامي:در اواخر دبيرستان بود كه من آوازه شريعتي را شنيدم و تا آن مقطع من هنوز هيچ كتابي از ايشان مطالعه نكرده بودم. آن موقع گرايش طرفداري از شريعتي نداشتم چون نحوه آشنايي من با شريعتي از طريق محيط هاي مذهبي بود و خيلي گرايش مثبتي به شريعتي در ذهن من نبود و شناخت نداشتم البته منفي هم نبود ولي براي من جاي سوال داشت.
در سال 1352 من وارد دانشگاه تهران دانشكده حقوق شدم. دانشكده حقوق يكي از دانشكده هاي سياسي تهران بود، دانشكده فني هم همين طور اين دو دانشكده نسبت به دانشكده‌هاي ديگر سياسي بودند.
مديريت دانشكده در بدو ورود براي دانشجويان جلسه توجيهي گذاشتند كه ما هم در آن جلسه شركت كرديم آنجا نماينده انجمن اسلامي و نماينده فعاليت‌هاي فوق برنامه آمدند و فعاليت هاي خودشان را تشريح كردند. اينها به صورت رسمي كارمي كردند. يكي دو نفر هم بودند كه فعاليت هاي غيررسمي داشتند. يكي از آنها نماينده انجمن اسلامي بود، آقايي به نام قباديان بود كه ايشان سخنراني كرد و ما هم آنجا جذبش شديم. من و جلال رفيع و يكي ديگر از دوستان به نام هنربخش بلافاصله بعد از سخنراني، ايشان را دوره كرديم و از او سوال مي كرديم كه فعاليت هاي انجمن اسلامي چيست؟ اگر بخواهيم عضو شديم چه بايد بكنيم و از اين سوالات كه از همان ابتدا من به اين نوع فعاليتها تمايل داشتم .
ايشان هم بسيار استقبال كردند و فردايش قرار گذاشتيم و رفتيم با هم صحبت كرديم . من رسما عضو انجمن اسلامي شدم درست در روز دوم ورودم به دانشگاه.
آن زمان كتاب هاي چپي‌ها را در كتابخانه اي به عنوان "فوق برنامه " مي‌گذاشتند ، هنوز هم آن اتاقك ها در طبقه سوم دانشكده حقوق است. يك اتاق در اختيار آنها بود كه درست روبروي راه پله‌ها اتاق انجمن هم آن طرف ديگر بود. انجمن اسلامي هم كتابخانه اي داشت كه كتاب هاي عادي مذهبي در آن بود، كتاب هاي سياسي آن زمان منتشر نمي‌شد و هنوز كتاب هاي شريعتي زياد نبود. ما كه عضو انجمن شديم آقاي قباديان تنها بود و كسي با ايشان همكاري نمي‌كرد، او هم استقبال كرد.
ما وقت آزادمان را در كتابخانه، كتاب توزيع مي‌كرديم يعني كتاب امانت مي‌داديم اسامي دانشجويان را يادداشت مي كرديم و كار هاي عادي كه در يك كتابخانه روال بود را انجام مي داديم تا اينكه با هم نشستيم و صحبت كرديم كه نمي‌شود ما اينجا بنشينيم و كتاب توزيع كنيم تازه كتاب هاي خوبي هم كه اينجا وجود ندارد، آن موقع هم بحث شريعتي و حسينيه ارشاد در اوجش بود.
من متاسفانه من هيچ وقت موفق نشدم به حسينيه ارشاد بروم ، قبلش كه خيلي آشنايي نداشتم، زمان دانشگاه هم كه فرصت نشد تا اينكه حسينيه ارشاد را بستند.
در طي رفت و آمدها ما با دانشجويان سال هاي بالاتر آشنا شديم و آنها راجع به مجاهدين خلق، شريعتي و ديگر موضوعات صحبت كردند. آنها از ما پخته‌تر و سياسي‌تر بودند، محيط دانشكده هم در آن زمان بسيار سياسي بود. البته نه اينكه همه اينطوري بودند بعضي ها هم پيدا مي شدند كه نسبت به مسائل سياسي بي‌تفاوت بودند در ضمن آن زمان محيط دانشگاه از لحاظ اجتماعي محيط خيلي سالمي نبود، برخي دخترها با وضع زننده در دانشكده ظاهر مي شدند.

* فارس: يعني محيط دانشگاه فاسد بود؟

* شيخ الاسلامي: ما نسبت به امروز مي‌گوييم آن زمان كه نمي‌شد فساد گفت. يك محيطي كه آزادتر از فضاي بيرون دانشگاه بود، دخترها با وضع زننده اي وارد دانشگاه مي‌شدند حتي بعضي از اساتيد هم همين شرايط را داشتند. مثلا ما يك استاد آمريكايي داشتيم كه در سال اول زبان انگليسي تدريس مي كرد البته شوهرش يك ايراني بود، اين خانم به طرز زننده اي لباس مي‌پوشيد و هنگامي كه مي‌نشست تمام بدنش مشخص مي شد. بچه‌هاي مذهبي از اين وضعيت ناراحت بودند و به همين خاطر اعتصاب كردند با اين عنوان اين كه او خوب درس نمي‌دهد و از رفتن به كلاس خودداري كردند. مسئولين دانشگاه تحقيقي كردند و فكر كنم خودشان متوجه علت اعتصاب شدند و او را از آنجا بردند و يك خانم امريكايي ديگر آوردند كه او شلوار مي‌پوشيد و لباس هاي مرتبي مي‌پوشيد آن استاد را به دانشكده ديگري بردند.
حالا جالب است كه هم ما و هم كمونيست ها با حضور اين اساتيد كه پوشش بدي داشتند مخالف بوديم و مي‌گفتيم اينها دانشگاه را فاسد مي‌كنند، كمونيست‌ها از ما تندتر بودند و گاهي مي‌رفتند اينها را كتك مي‌زدند.
بعضي از اساتيد هم از عوامل رژيم بودند مثلا دكتر باهري كه رئيس دفتر فرح بود و با دفتر شاه هم مراوده داشت او قبلا توده‌اي بود اما بعد از كودتاي 28 مرداد به رژيم شاه وابسته شده بود و از عوامل ساواك شد و يا سيد حسن امامي كه با لباس روحاني وارد دانشگاه مي‌شد و امام جمعه تشريفاتي زمان شاه بود او هم در آن دانشگاه تدريس مي‌كرد ولي بيشتر در دوره دكتري.مورد ديگر شخصي به نام دكتر پاد بود كه با رژيم رابطه داشت .ايشان حرف هاي ركيكي سر كلاس مي‌زد به همين خاطر يك دفعه چپي‌ها شروع كردند به پا كوبيدن و دسته جمعي آمدند بيرون و كلاس را به هم زدند.
هم گروه‌هاي مذهبي و هم كمونيست‌ها هر دو مخالف اين نوع حركتهاي رژيم بودند چون مي‌گفتند اينها براي فاسد كردن محيط‌ هاي دانشجويي و محيط دانشگاه فعاليت مي‌كنند.

* فارس: با جريانات سياسي آن زمان كه در جامعه فعاليت مي كردند رابطه داشتيد؟

* شيخ الاسلامي: به غير از محيط هاي مثل بازاري ها يا روحانيون كه فعاليت هاي سياسي داشتند و ما هم با اين گروه‌ها آشنايي داشتيم اما در محيط‌ هاي دانش آموزي خيلي آشنايي وجود نداشت تازه براي من كه سياسي بودم هم آشنا نبودند. مثلا من كه سال اول دانشگاه بودم با يكي از بچه هاي سال بالاتر كه آشنا شدم او مي گفت: زماني كه دبيرستان مي رفته تصاوير بچه هاي مجاهدين خلق را كه به عنوان تروريست و اختلال كننده در نظم امنيت كشور به در و ديوار كه مي ديدم، مي گفتم: اينها چه كساني هستند و بايد دستگير و اعدام شوند. همين آقاي مذهبي كه سال بالاتر بود و خيلي تند و تيز بود و طرفدار مجاهدين مي‌گفت: من زمان دانش آموزي اين چنين تصوري داشتم چون اطلاعات چنداني نسبت به جريانات نداشتم.
محيط امروز با آن زمان خيلي فرق دارد آن موقع محيط از نظر اطلاعاتي كاملا بسته بود. راديو و ماهواره‌اي وجود نداشت، اطلاعاتي به مردم منتقل نمي‌شد خصوصا در زمينه‌هاي مذهبي تنها راديويي كه من گوش مي دادم راديوي "پيك ايران " بود و بعدها "ميهن پرستان " و راديو " روحانيت مبارز " اصلا روزنامه و اطلاعاتي وجود نداشت شما امروز كتاب هايي كه در كتابخانه‌ها مي‌بينيد و روزنامه‌هايي كه اطلاعات به روز را در اختيار مردم قرار مي‌دهند و حتي آب خوردن مسئولين را مي‌فهميد. مردم اصلا از دربار خبر نداشتند مثلا در مطبوعات خارجي مطالبي مي‌نوشتند كه در دربار ايران فلان اختلاف وجود دارد يا فلان اتفاق افتاده كه اينها در ايران ترجمه نمي‌شد.
به هر حال هيچ وسيله‌ ارتباطي قوي وجود نداشت تنها راديو بود كه آن هم براي افراد خاصي مثلا از چند صد نفر تجاوز نمي‌كرد كه در جريان وقايع سياسي بودند. بقيه مردم به لحاظ مذهبي گرايشات ضد رژيم پيدا كرده بودند چون شاه با مذهب مبارزه مي‌كرد و تلويزيون و راديو از زرتشتي گري و ... صحبت مي‌كرد و در تلاش بودند كم كم اسلام را كنار بگذارند كه اين موجب نگراني‌ مردم شده بود . اطلاعات چنداني از وضعيت مملكت و اقتصاد مملكت وجود نداشت.
آن موقع هم ما كه اصلا تلويزيون نداشتيم و زياد روزنامه نمي‌خوانديم ولي خوب براي پيگيري مسائل خاص مثلا در ايامي كه مسئله جنگ اعراب و اسرائيل اتفاق افتاده بود هر روز روزنامه‌ مي‌خوانديم البته روزنامه كيهان كه آن موقع وابسته به دربار بود را مرتب مي‌گرفتيم و اخبار راديو را گوش مي‌داديم؛ نگران بوديم، مي خواستيم بدانيم چه اتفاقي افتاده است.
روزنامه‌ ها هم كه تحت كنترل ساواك و وابسته به رژيم بود. در چنين محيطي، طبيعي است كه اطلاع‌رساني و آگاهي كم است اما در محيط دانشجويي اوضاع فرق مي كرد.
بعد از مدتي احساس كرديم كه بايد فعاليت هاي انجمن را افزايش دهيم به همين دليل يكسري پيشنهادهاي به آقاي قباديان داديم، او هم به ما كمك كرد. به اين صورت كه مي‌رفتيم ناصر خسرو و كتاب هاي شريعتي را مي‌خريديم و تنها در آن زمان دو فروشگاه اين كتابها را داشت. اين كتاب ها را در كتابخانه مي گذاشتيم و براي فروش عرضه مي‌كرديم يا اينكه اين كتاب ها را به دانشجويان به صورت امانت مي‌داديم كه مطالعه كنند. بعدها به پيشنهاد قباديان كتاب هاي مثلا سيد قطب، شريعتي و ... را به دانش آموزان مي‌داديم كه مطالعه كنند. بعضي‌ها نمي‌گرفتند اما بعضي‌ ديگر مي‌گرفتند و مطالعه مي‌كردند و بر مي‌گردانند.
بعدها ما اسم انجمن اسلامي را عوض كرده بوديم و گذاشتيم "كتابخانه اسلامي " ، چون ساواك حساس شده بود.
در همان سال اول ورود به دانشگاه بعد از اتمام تعطيلات نوروز كه به دانشكده برگشتيم، ديديم ساواك تمام كتابخانه انجمن را غارت كرده و اين باعث برپايي اعتصاب شد. آنها فقط كتابهاي ما را ( انجمن اسلامي) برده بودند. كلاس ها را تعطيل كرديم و دانشكده بصورت نيمه تعطيل در آمد. دسته جمعي به اتاق رئيس دانشكده رفتيم و آنجا بست نشستيم.
دركنار دانشگاه خانه‌اي بود كه مقر گارد بود تا موقع تظاهرات سريع خودشان را برسانند. همين ماموران خود را با سرعت به اتاق رئيس دانشكده رساندند و ادعا كردند كه ما رئيس را گروگان گرفته ايم و اگر آنجا را تخليه نكنيم همه‌ دانشجويان را دستگير مي كنند. بالاخره بعد از مذاكراتي رئيس دانشگاه قول داد كتاب ها را به ما برگرداند.
در زمان خروج ديديم ماموران خيابان را بسته اند و ساختمان رياست دانشگاه را محاصره كرده اند. نكته جالب اين بود كه آنها براي 50- 40 نفر دانشجو اين همه گاردي آورده بودند. بعد از مدتي به غير كتاب هاي دكتر شريعتي اغلب كتاب ها را به كتابخانه برگرداندند.
ولي در مجموع سال 52 ( سال اولي كه وارد دانشگاه شديم) فقط چهار نفر در دانشكده فعاليت مذهبي گسترده داشتند كه در انجمن مي آمدند و فعاليت مي كردند اما بقيه فعاليت سياسي نداشتند و مشغول درس خواندن بودند.

* فارس: چه سالي دستگير شديد؟

* شيخ الاسلامي: در سال 53 و 54. البته من دو مرتبه دستگير شدم. يك مرتبه آن در روز اربعين 1353 بود، آن زمان اربعين تعطيل نبود. با دانشجويان قرار گذاشتيم در دانشگاه تظاهراتي برگزار كنيم و با دانشكده‌هاي ديگر هم هماهنگ كرديم. شعاري كه مي‌داديم به ياد دارم : "مرگ بر اين حكومت يزيدي " و بچه‌هاي مذهبي همه در تظاهرات شركت داشتند.
بياد دارم پدرم ‌گفت: روز اربعين به دانشگاه نرو و در منزل بمان . در جواب گفتم: نه درس داريم. البته به خاطر اعتصاب مي‌گفتم و در حقيقت كلاس نداشتم.
خلاصه يكدفعه گاردي‌ها آمدند مقابل دانشكده حقوق و جمع شدند، ما هم شيشه ها مي شكستيم و شعار مي‌داديم . حدودا 100 نفر بوديم وقتي از درب ورودي دانشكده وارد شديم، ديديم گاردي‌ها حالت حمله به خود گرفتند. وقتي به سمت ما حمله كردند همه بچه ها فرار كردند.
من در ذهنم بود كه اگر مامورها حمله كردند، خودم را به پشت بام آمفي تئاتر برسانم و از طريق ايواني كه در كنار آن بود و به يك پله منتهي مي شد فرار كنم. همين كار را هم كردم، رفتم پشت بام ديديم فاصله ايوان تا پشت بام خيلي زياد است من آن موقع از دور نگاه مي‌كردم فكر كرده بودم فاصله‌اش كم است و مي‌توانم كارهاي شبه چريكي انجام دهم. خلاصه كمي گرفتار شدم خوشبختانه هنگامي كه از ديوار پشت بام آمفي تئاتر آويزان شدم يك كانال كولري بود كه خودم را روي كانال كولر انداختم از آنجا خودم را به ايوان انداختم و از طريق راه پله‌ بيرون آمدم. رفتم كه از دانشكده خارج شوم، دو تا گاردي من را در پشت بام ديده بودند به همين خاطر تا با هم برخورد كرديم من را دستگير كردند و تحويل ساختمان گارد كنار دانشكده دادند.
حدود يك ساعت آنجا بودم و چهار نفر ديگر را هم آوردند و تناه مطلبي كه متوجه آن شديم اين بودكه فرمانده گارد از طريق آيفون به نگهبان زنگ زد و گفت: هر موقع از ساواك آمدند به من اطلاع بده. نزديكي هاي ظهر از ساواك آمدند و چشمان ما را بستند و داخل چند پيكان انداختند و ما را بردند اوين.
در اوين بعد از بازرسي‌هاي بدني ما را انداختند داخل سلول انفرادي . چون اولين مرتبه بود كه وارد زندان شده بودم از ترس نمي‌توانستم غذا بخورم و حالت خفقان به من دست داده بود. سلول هاي اوين تميز بود و كوچك و يك دستشويي هم داخلش داشت كه ديگر نمي‌شد بيرون رفت و يك پنجره كوچك هم بود كه كمي نور به طور غير مستقيم از طريق آن وارد سلول مي‌شد. چون سكوت محضي هم بر زندان حاكم بود حالت خفقان به من دست داده بود.
نزديكي هاي غروب بود كه ما را براي بازجويي بردند. خوشبختانه گاردي هايي كه ما را دستگير كرده بودند راجع به من هيچ اطلاعاتي به ساواك نداده بودند، ما را تحويل داده بودند و رفته بودند و اصلا نگفته بودند براي چه اينها را دستگير كرديم. از من پرسيدند چرا اينجاييد؟
گفتم: در دانشگاه تظاهرات شد، ما آمديم برويم منزل چون كلاس ها تعطيل بود و ماموران ما را بدون علت دستگير كردند.
رژيم شاه دو بازداشتگاه مهم داشت، يكي اوين و ديگري كميته‌ مشترك ضد خرابكاري كه محل آن در توپخانه بود. كميته مشترك تركيبي بود از شهرباني و ساواك و ارتش كه مشتركا با هم كار مي‌كردند ولي اوين تنها در اختيار ساواك بود.
هنگام بازجويي من مدتي نمي‌توانستم حرف بزنم، برايم چاي آوردند وقتي آن را خوردم كمي گلويم باز شد. كاغذي به من دادند و شروع كردن به نوشتن و توضيح دادم كه در دانشكده اعتصاب شده بود و من داشتم مي‌رفتم خانه كه ماموران دستگيرم كردند. از اين بازجويي ابتدايي ما را دوباره به سلول برگرداندند، مامورين هم رفتند در مورد ما تحقيق كنند كه براي چه ما را دستگير كرده‌اند.
من به علت استرس و وحشتي كه از دستگير شدن داشتم، چون از قبل شنيده بودم كه شكنجه هاي ساواك بسيار زجر آور است، نمي‌توانستم غذا بخورم و بي اشتها شده بودم. ظهر وقتي مامور زندان وارد سلولم شد و ديد كه غذا نخورده ام، فكر كرد من اعتصاب غذا كرده ام، رفت و به ديگران اطلاع داد . يكدفعه ديدم 5-4 نفر وارد سلول شدند و پرسيدند: چرا غذا نمي‌خوري؟ گفتم: اشتها ندارم. وقتي كه ديدند من عكس‌العملي نشان ندادم از سلول بيرون رفتند. بعدا شنيدم كه يكي از دستگير شدگان درهمان زمان اعتصاب كرده بود. لذا او را يك روز بيشتر در سلول انفرادي نگهداشتند.
بعد از مدتي من را به همراه سه نفر ديگر به بند عمومي بردند.وارد سلولي شديم كه در آن 20نفر حضور داشتند،با آنها آشنا شديم. هم بچه‌هاي مذهبي بودند و هم كمونيست‌ها. دو هفته ايي ما را آنجا نگه داشتند.
ساواك چون از من گزارشي نداشت من رابيشتر از بقيه نگه داشتند. آنها به گارد دستور داده بودند كه هر كس كارت دانشجويي همراه خود نداشت، دستگيرش كنند. روز دستگيري من گارد وارد دانشكده حقوق و ادبيات شده بود و هر كس از دانشكده ديگري در آنجا بود را دستگير كرده بود ، هر كس كارت نداشت را برده بودند.
شب، روزي كه من دستگير شدم يكي از اقوام قرار بود از شهرستان به ديدن من بيايد. برادرم ايشان را نمي‌شناختند و تنها اسمي از او شنيده بود . وقتي در دانشگاه مرا دستگير كردند يكي از رفقام به نام آقاي پويا كه در سال بالاتر بود به هنگام شب مي رود جلوي درب منزل ما كه خبر دستگير شدن من را به خانواده بدهد. هنگامي كه درب خانه ما را مي زند، برادرم فكر مي كند اين شخص همان دوستي است كه قرار بوده به منزل ما بيايد، به او اصرار كرده بود كه به داخل منزل بيايد. دوستم هم تعجب كرده بود كه چرا اينقدر اصرار مي‌كنند تا وارد منزل شود.بالاخره او وارد خانه شده بود و به اتاق من رفته بود، همان لحظه دوباره زنگ خانه به صدا در مي آيد و آن دوست ميهمان مي‌آيد و خودش را معرفي مي‌كند. برادرم تعجب كرده بود، پس آن كسي كه اول آمده بود چه كسي بوده؟ نزد دوستم مي‌رود و به او مي‌گويد جنابعالي ؟ دوستم مي‌گويد: شما كه نگذاشتيد من صحبت كنم، من آمده بودم به شما اطلاع بدهم كه برادرتان را دستگير كرده‌اند. يك شوكي به برادرم وارد شده بود. حالا او هم نمي‌دانست چگونه به مادر و پدرم خبر بدهد.
پدرم وقتي از جريان مطلع مي شود تلاش مي كند كسي را پيدا كند تا من را از زندان آزاد كند. بالاخره راهي پيدا كرده بود و از طريق دكتر باهري كه زماني با دايي من فعاليت مي‌كردند، صحبتي شده بود. آقاي باهري هم تحقيق كرده بود و فهميده بود كه من باصطلاح پرونده سنگيني ندارم . بعد از تلاش هاي فراوان قبل از عيد ما را آزاد كردند. البته روز آخر ما را براي بازجويي بردند و گفتند: در مورد فعاليت هايتان بنويسيد. ما هم باز همان مطالب قبلي را نوشتيم. فرداي آن روز من را به همراه چهار نفر ديگر آزاد كردند كه درست چند شب قبل از عيد نوروز بود.
بعد از عيد وقتي به دانشكده رفتيم، مطلبع شديم در اين فاصله تعطيلات تعداد زيادي از دانشجويان را به دليل فعاليت هاي سياسي دستگير كرده‌اند. پيش خودگفتيم حتما ما را هم دستگير مي‌كنند چون در بين دانشجويان به عنوان فعالان سياسي شهرت پيدا كرده بوديم و تا حدودي خودم را براي دستگيري آماده كرده بودم. در همين سال بود كه ما شروع به شعارنويسي روي ديوار دانشگاه كرديم با آقاي جلال رفيع قرار مي‌گذاشتيم با رنگ و گچ هاي رنگي يا ماژيك روي ديوار دانشگاه شعار مي نوشتيم .

* فارس: مرتبه دوم چه زماني دستگير شديد؟

* شيخ الاسلامي: سال 54 بود دستگيري‌ها زياد شد، به طوري كه خودم را براي بازداشت آماده كرده بودم. بيست روز از مهر گذشته بود، يك شب كه به منزل رفتم تصميم گرفتم كتابخانه‌ شخصي ام را جمع و جور كنم. قبل از آن كتاب هاي شريعتي را كه حتي از فرو شگاه ها تهيه كرده بودم را در اتاقم پنهان كرده بودم. يك جزوه‌اي هم داشتم كه مربوط به مجاهدين خلق بود به نام "شناخت " نوشته حنيف نژاد كه آقاي پويا آن را به من داده بود، اولين مرتبه بود من آن را مطالعه مي كردم . در همين اين يكي دو ساله با مجاهدين خلق آشنا شده بودم زيرا ما راديوي ميهن پرستان را در كوي دانشگاه گوش مي‌داديم. اين راديو بعد از ظهرها دو ساعت برنامه داشت. يك ساعت براي چريك هاي فدايي خلق و يك ساعت هم براي مجاهدين خلق . برنامه ها ي آن هم در دو بخش بود، يك بخش اخبار و بخش ديگر در مورد مسائل ايدئولوژيك .

* فارس: با سازمان مجاهدين خلق ارتباط هم داشتيد؟

* شيخ الاسلامي: سازمان به صورت مخفيانه فعاليت داشت و ما آنها را نمي‌شناختيم. اواخر شنيده بودم در سازمان خبرهايي شده بود تا اينكه خبر دستگيري اعضاي آنها پخش شد و حتي آنها را در تلويزيون هم آوردند. به ياد دارم شخصي به نام دزفولي با حضور درتلويزيون اعترافاتي كرد كه ما اصلا باور نمي‌كرديم.
شايع شده بود كه در داخل سازمان انشعاب بوجود آمده بود و يكسري از اعضاي آن كمونيست شده‌‌اند. آنها مخفيانه فعاليت مي كردند و كسي در مورد آنها اطلاعات نداشت حتي يكبار ما در مورد اين موضوع در نمازخانه اطلاعيه‌اي ديديم كه من آن متن را ناقص مطالعه كردم. در ذهنم مبهم بود ولي باورم نمي‌شد كه چنين اتفاقي افتاده باشد.
خلاصه آن شب من چند كارتن آوردم تا كتاب ها را جمع كنم و به زيرزمين ببرم. ساعت 10/30 شب بود كه زنگ در را زدند. اتاق پدرم كنار اتاق من بود، بيرون آمد كه ببيند اين موقع شب كيست؟ به من گفت: تو بيرون نيا. خودش در خانه را باز كرد. ديدم يك آقايي دم در ايستاده با قيافه خشن و شبيه لات ها. پرسيد: حسن آقا هستند؟ پدرم گفت : حسن آقا كيه ؟ گفت : آقاي شيخ الاسلامي. من پيش خودم گفتم : شايد اين فرد ساواكي‌باشد، تا آمدم فرار كنم آن شخص هم وارد خانه ‌شد گفت: كجا فرار مي‌كني؟ ايست!
براي پدرم كه حدود 70 سال سن داشت تا به حال از اين صحنه‌ها را نديده بود ناراحت كننده بود. چند نفر وارد خانه شدند و گفتند: ما از ساواك و براي دستگيري پسرتان آمده‌ايم. وارد اتاق من شدند، كتاب ها همه وسط اتاق بود هنوز آنها را در كارتن نگذاشته بودم. بعدا فهميدم چقدر خوب شدكه كتاب ها در اتاق پخش بود چون ممكن بود آنها تمام خانه را زير و رو كنند تا چيز‌هاي ديگر را پيدا كنند.
من در منزل جزوه و كتاب هاي شريعتي را مخفي كرده بودم و كتاب هاي پخش شده در اتاق يكسري كتاب هاي معمولي بود كه مامورين براي اينكه از خودشان رفع تكليف و به روساي خود بگويند اين كتاب ها را هم همراه متهم آورده‌ايم، آن چند تا كتاب را بردند و خوشبختانه جاي ديگري را نگشتند. خلاصه من را دستگير كردند. پدرم با ناراحتي تا جلوي در به دنبال من آمد ولي مامورين در را بستند و اجازه ندادند پدرم من را تا خيابان بدرقه كند.چند تا ماشين اطراف خانه‌مان را محاصره كرده بودند، من را داخل يكي از ماشين‌ها انداختند و چشمهايم را با چشم بند بستند و اين به " كميته مشترك ضد خرابكاري " بردند.
آنجا ابتدا بازرسي بدني انجام شد و من را به سلول انفرادي منتقل كردند. اين دفعه روحيه‌ام نسبت به قبل بهتر بود. صبح زود من را براي بازجويي به يكي از طبقات بالابردند. تازه بازجويي شروع شده بود كه يكي ديگر از بازجوها تماس گرفت و گفت: از فلاني [شيخ الاسلامي] من بايد بازجويي كنم، من را باز به طبقه همكف بردند.
در كميته چشم بند وجود نداشت و لباس زندان را روي سرمان مي‌انداختند كه جايي را نبينيم. فقط زير پايم را مي ديدم. اتاق بازجويي مقابل بهداري بود، افراد را كه به علت شكنجه زخمي شده بودند، به بهداري مي‌آوردند تا پانسمان شوند و من براي اولين بار آنها را مشاهده كردم.
بازجويي شروع شد اولين سوالشان به اين صورت بود كه هرگونه فعاليتي در "طول عمر " خودت انجام داده‌اي بنويس. از جمله فعاليت هاي سياسي!
من هم يك صفحه‌اي نوشتيم و تحويل داديم. از قبل شنيده بودم كه در كميته خيلي بد شكنجه مي‌كنند ولي خوب با خودم مي‌گفتم، مي‌ايستم و جواب نمي‌دهم. خاطراتي هم از چريك ها برايم نقل كرده بودند كه مقابل رژيم صراحتا ايستاده بودند و از اين مسايل آرماني در ذهن ما زياد بود.
نوشته را كه تحويل بازجو دادم، شروع كرد به فحش و ناسزا گفتن به من : تو يك صفحه فعاليت كردي؟ سپس با تلفن تماس گرفت كه من را به اتاق شكنجه ، نزد "حسيني " ببرند. اسم حسيني (شكنجه گر معروف ساواك) را قبلا شنيده بودم. دو نگهبان من را چشم بسته به اتاق حسيني بردند، او قيافه وحشتناكي داشت كه من واقعا از چهره اش وحشت كردم. كله من را در دستش گرفت. هيكلي و قدبلند بود چشمهايش هم پر از خون بود. سرم را گرفت و به طرف صورت خودش برد كه قيافه‌اش را نگاه كنم واقعا من تا آن زمان قيافه اي به اين شكل نديده بودم، خودِ چهره اش واقعا شكنجه بود.
من را به تخت بستند و شلاق زدن ها شروع شد، 15-20 تا شلاق كه زدگفتم: مي‌گويم ، هر كاري كه انجام دادم مي گويم. دست و پاي من را باز كردند و از تخت پايين آوردند، باز برگه جلويم گذاشتند و گفتند: بنويس. دو مرتبه نوشتم و اين بار دو صفحه. از محل تولدم در شيراز و مطالب جزئي و متفرقه، تحويلش دادم . برگه ها را تا ديد همه را پاره كرد و دوباره من را بردند و كلي شلاق زدند، با آه و ناله از تخت پايين آمدم . تا ظهر همين طوري پيش رفت ، من مي نوشتم و آنها برگه ها را پاره مي كردند و مي گفتند: اين چرت و پرت ها چيست كه نوشتي؟ دوباره مرا شكنجه مي كردند تا اينكه موقع ناهار من را مرخص كردند.

* فارس: كابل ها را بيشتر به كدام قسمت بدنتان مي‌زدند؟

*شيخ الاسلامي: شكنجه گرهاي ساواك آموزش ديده بودند. حسيني متخصص زدن كابل بود، طوري شلاق به پا مي‌زد كه ديرتر زخمي مي‌شد و خون بيرون مي‌زد. گوشت و پوست رشته رشته مي‌شد و وقتي ديگر نمي‌ توانست به پا بزند مجبور مي شد از جاهاي ديگر بدن استفاده كنند. حسيني سعي مي‌كرد حداكثر استفاده را از پا بكند چون حساس ترين قسمت هم كف پا است.
كابل ها در اندازه‌هاي مختلف بود، دست و پا ي بچه ها را روي تخت مي‌بستند و شلاق مي‌زدند. نوع ديگر شكنجه كه واقعا هم عذاب آور بود اين بود كه بچه ها را دير به دير دستشويي مي‌بردند و به همين خاطر مجبور مي‌شدند در ظرف غذايشان ادرار كنند. بعضي ها چون دير به حمام مي بردند شپش گذاشته بودند.
يك مرتبه ياد دارم كه چند تن از افراد سلول كناري را براي دستشويي برده بودند هنگام بازگشت ديدم از سوراخ در سلول يك تكه پارچه داخل انداخته شد. سريع آن را برداشتم و پنهان كردم.آنها جدول "مورس " را (كه جدول تلگراف است) به داخل سلول من انداخته بودند. بر روي يك قطعه پتو، جدول كلمات را نوشته و در روي ديگر دستور العمل استفاده از آن را. بدينوسيله من با زدن مورس با آنها ارتباط برقرار كردم و با يكديگر آشنا شديم. من دو پتوي نخ نما در سلول داشتم، سلول ها خيلي سرد بود و از سرما نمي‌شد خوابيد. عرض سلول هاي كميته كوچكتر از سلول هاي زندان اوين(جديد) بود به طوري كه هنگام ‌خواب پاهايمان را جمع مي كرديم. ديوارهاي اوين تميز بود ولي ديوار كميته كثيف بود طوري كه ما روي ديوارها نقاشي مي‌كشيديم.
دستشويي رفتن براي زنداني ها سرگرمي بود، برعكس اوين كه اصلا از سلول بيرون نمي‌ بردند چون داخل سلول دستشويي داشت .
خلاصه در ارتباط با افرادي كه در سلول كناري من بودند با برخي از آنها آشنا شدم. يكي از آنها كيوان صميمي بود كه برادرش عضو مجاهدين خلق و در ترور آمريكايي‌ها دست داشت كه اعدامش كرده بودند اما فكر كنم خودش عضو سازمان نبود ولي چون با برادرش ارتباط داشته او را گرفته بودند، خيلي سخت شكنجه‌اش كرده بودند. آن دو نفر ديگر اسمشان يادم نيست بعدها از آنها پرسيدم: شما به چه جراتي با من ارتباط برقرار كرديد؟ شايد من ساواكي بودم. گفتند:از روحيه تو فهميديم آدم محكمي هستي. ديدشان براي من جالب بود آن سه نفر يك ماه قبل تر از من آنجا بودند.آن موقع چون دستگيري ها زياد بود خيلي نمي‌توانستند در انفرادي بچه ها را نگه دارند.
در كل مرس وسيله خوبي براي ارتباط با همديگر بود. مثلا يك روز كه من را شكنجه كرده بودند به آنها از طريق مرس اطلاع دادم. آنها هم پرسيدند:پرونده تو چيست؟ كه همه اين اطلاعات را با مرس به يكديگر منتقل مي‌كرديم.
خلاصه مدتي گذشت و من به جز شلاق و شكنجه چيزديگري نديدم. عده‌اي را با آتش سيگار مي‌سوزاندند، عده‌اي را آويزان مي‌كردند، يكسري از بچه ها را با "آپولو " اذيت مي كردند، ناخن برخي از زنداني ها را مي كشيدند و ... . اين اتفاقات در زندان كميته هر روزه بود و وضعيت خيلي بدي حاكم بود. صبح كه صبحانه مي‌خورديم ، مختصر نان و پنيري بود كه البته سير هم نمي‌شديم، هر لحظه انتظار شكنجه را داشتيم، صداي درب راهرو كه مي‌آمد همه زنداني ها سكوت مي‌كردند و در دلشان مي‌گفتند: آمده‌اند من را ببرند! شكنجه هايشان وحشتناك بود.
من را هر روز براي شكنجه مي بردند. يك هفته يا دو هفته از دستگيريم گذشت، تا اينكه يك آقاي مسني را به سلول ما آوردند كه باغبان هويدا بود اين آقا اهل ورامين بود. ايشان گروهي در شهر ورامين تشكيل داده بودند و مي‌خواستند فعاليت‌هاي انقلابي انجام دهند كه شناسايي شده و دستگيرشده بودند.
هفته ديگر يك نفر ديگر به سلول ما اضافه شد و سلول انفرادي ما تبديل به سلول عمومي شد. بعد از مدتي كه تعداد بازداشت ها افزايش پيدا كرد يكسري زنداني جديد آوردند.
مدتي بعد من را به سلول كناري كه با زندانيانش قبلا از طريق مورس ارتباط داشتم انتقال دادند كه در آن سلول[با من] پنج نفر مي شديم. اصلا جاي خوابيدن نبود، اوضاع وحشتناكي بود. براي من عادي شده بود، غذايي كه در بيرون از زندان آن را نمي‌خوردم در آن مدت از گرسنگي تا انتهاي غذايم را مي‌خوردم. حمام هم به اين صورت بود كه هفته‌اي يكبار مي رفتيم، اگر تنها بوديم، نمي‌گذاشتند استحمام كنيم.
يك مرتبه من تا رفتم زير دوش و صابون به بدنم زدم، ديدم يكي با شلاق به من زد و گفت: بيا بيرون. گفتم: هنوز بدنم خيس نشده. زد توي دهنم و گفت: گمشو! بيا بيرون. مجبورم كرد با سر صابوني از داخل حمام بيرون بيايم، اما اگر دست جمعي بوديم اجازه مي‌دادند كه نيم ساعتي استحمام كنيم. روزهاي آخر خيلي سختگيري نمي‌كردند، ولي بدن اكثر زندانيان شپش گذاشته بود.
اين جريان ادامه داشت تا اين كه ما را به سلول بزرگتري بردند كه در آنجا حدود دوازده نفر حضور داشتند. يادم هست يك روحاني در ان سلول بود كه جرمش نگه داري رساله حضرت امام بود. ايشان مريض بود و مزاجش عمل نمي‌كرد براي همين دارو مصرف مي كرد، احتياج زيادي به دارو داشت اما دارو به او نمي‌دادند.
آن زمان هر زنداني جيره سيگار داشت [علت توزيع سيگار براي اين بود تا زنداني را به چيزي وابسته كنند تا در موقع لزوم او را تحت فشار قرار دهند] يك روز سلول ما 12 عدد سيگار دادند، يكي از زنداني ها گفت: سيگار من را بدهيد، مي‌خواهم آن را بكشم. بچه‌ها گفتند: اين كار را نكن، بعد از ظهر ديگر سيگار نداري. گفت: خدا كريمه، خودش ميرسونه. بچه‌ها مسخره اش كردند، در سلول كمونيست و غيركمونيست با هم بوديم ولي محيط آزاد‌تر بود و ما با هم گفتگو مي‌كرديم. ظهر كه شد نگهبان آمدجلوي سلول و سيگاري به ان فرد داد، همه ما تعجب كرديم.

*فارس:چه مدت در كميته مشترك ضد خرابكاري بوديد؟

*شيخ الاسلامي: چهل روز در كميته بودم. بعد ها كه وارد سلول عمومي شدم، چون به ادبيات مسلط بودم و شعرهاي مولوي و حافظ را مي‌خواندم همه دوست داشتند من با آنها باشم تا سرگرم شوند.
خاطرم هست يكي از كمونيست ها به من مي‌گفت: اي كاش من هميشه با تو در يك سلول بودم تا هميشه برايم شعر بخواني و بهم روحيه بدهي!

*فارس:رابطه بچه مذهبي ها با كمونيست‌ها در كميته مشترك به چه صورت بود؟

*شيخ الاسلامي: چاره‌اي نبود و بايد با هم زندگي مي‌كرديم، با هم غذا مي‌خورديم. ما نماز كه مي‌خوانديم آنها كار خودشان را انجام مي‌دادند، آنجا محيط طوري نبود كه با هم درگير شويم.
در آن مدت پدرم تلاش كرد تا با من ملاقات كند. در آن موقع به هيچ كس اجازه ملاقات نمي‌دادند، البته خود پدرم نيامد چون از ديدن من با آن چهره متاثر مي شد. او مي‌دانست كه كميته محل شكنجه ، آزار و اذيت است. عمه ، مادر و يكي از خواهرانم به ملاقات من آمدند كه من خيلي تعجب كردم. وضعيت من خيلي بد بود لاغر هم شده بودم جوراب ضخيمي به من پوشاندند و عينكم را هم دادندتا به چشم بزنم. آنقدر صورتم لاغر شده بود كه عينك دو برابر چهره‌ام شده بود. من را كه ديدند بدتر شد. ريئس كميته قبل از ديدار خانواده‌ام با من به آنها گفته بود: پسر شما چريك بوده، ما نجاتش داديم . از اين دروغ ‌ها براي خانواده‌ام گفته بود و باعث تخريب روحيه مادرم شده بود و در ذهن خودشان فكر مي‌كردند كه من اعدامي هستم.
بعد از مدتي من را به زندان قصر بردند. در قصر بند سياسي را "بندضدامنيتي " مي‌گفتند. قسمت زنداني هاي عادي هم مشهور به "بندقرنطينه " بود، چون بند سياسي جا نداشت ما را در آنجا در قرنطينه مدتي نگه داشتند. در زندان قصر تعدادي از رفقاي قديمي را هم ديدم و يكسري از اعضاي مجاهدين خلق هم بودند.

*فارس: وضعيت زندان قصر چگونه بود؟

*شيخ الاسلامي: زندان قصر جزو اسطبل هاي زمان قاجار بوده و در همان اتاق هايي كه قبلا اسب ها را نگه داري مي كردند، زندانيان را نگه داري مي كردند. در هر اتاق هفت تا ده نفر ساكن بودند، اتاق ها رطوبت شديدي داشت. سلول ها بزرگ و آلوده بود كه خودمان آن را تميز مي‌كرديم ؛ اكثر بچه ها به علت الودگي و خوردن غذاهاي آلوده اسهال مي‌گرفتند.
كارهاي نظافتي هم هر دفعه يك گروه مسئول مي شد و انجام مي داد.وضع چاي درست كردن در آنجا بسيار اسفبار بود، يك مرتبه خودم ديدم در يك بشكه قير آب را با شلنگ مي ريختند، زيرش را هم با آن چراغ هايي كه براي قير استفاده مي‌كنند روشن ‌كرده بودند و هنوز آب جوش نيامده بود پاكت‌ چاي را در آن ريختند. بعد از آماده شدن(جوشيدن)، چاي را در تشت مي ريختند و به ما مي‌دادند و مسئول بند آن را تقسيم مي‌كرد . ما يك كتري داشتيم كه خانواده‌مان برايمان آورده بودند، با آن كتري چاي را در ليوان هاي پلاستيكي مي‌ريخت�





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 53]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن