واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: شلاق و لگد با چاشنى فحشخاطرات عزت شاهى -6
مواجهه با احمد جنتي
صادق كاتوزيان وقتي دو - سه شب جلوتر از من دستگير شد به مناسبات و ارتباطات من با حسين و علي جنتي (پسران آقاي احمد جنتي) اعتراف كرده بود و از جلسات من با حسين اطلاعاتي داده بود. مأموران به سراغ حسين جنتي رفتند اما او فرار كرد و در نتيجه پدر را به جاي او دستگير كرده و آورده بودند.
وقتي او را به نزد من آوردند، هنوز برهنه بودم و پايم در گچ بود كه كمالي با پا روي گچ پايم رفت كه درد شديدي احساس كردم. آقاي جنتي هم از پشت شيشه اين صحنه را مي ديد. حدس زدم كه همه چيز بين ما و پسران ايشان لو رفته است. پرسيدند: ايشان را مي شناسي؟ گفتم: بله! ايشان آقاي جنتي هستند. خب من مي دانستم كه از قبل نام حسين جنتي وارد پرونده من شده است و قبلا درباره او سوالاتي از من پرسيده بودند. پرسيدند: چه رابطه اي با هم داشتيد، چه كارهايي انجام داديد؟ گفتم: هيچي! ايشان جاي پدر ماست چه رابطه اي با ايشان مي توانستم داشته باشم! ضمن اينكه ايشان آخوند است و ما با آخوندها اصلا كار نمي توانستيم بكنيم. پرسيدند: چرا؟ گفتم: چون اينها منبري هستند و همه حرفهايشان را روي منبر مي زنند و رعايت مسائل امنيتي را نمي كنند لذا ما حرفي نمي توانستيم به آنها بگوييم و يا كاري به اتفاق ايشان انجام دهيم. پرسيدند: پس چطور او را مي شناسي؟ گفتم: من با پسرشان دوست بودم و چند بار به خانه شان رفته ام و شامي هم با هم خورده ايم.
از آقاي جنتي هم پرسيدند: اين فرد را مي شناسي؟ گفت: بله ايشان حسين آقا هستند، رفيق پسرم است يكي دو بار هم به منزلمان آمده است!
احساس كردم از آقاي جنتي قبلا سوالاتي شده است. وقتي گفتم كه هيچ كاري با او نداشتم، او هم حرف و منظور مرا گرفت و گفت كه او رفيق پسرم است و يكي دو بار به خانه ما آمده است. مأمورين فكر مي كردند كه من قصد نفوذ به خانه ايشان را داشته ام. از من پرسيدند: چرا به خانه ايشان مي رفتي؟ گفتم: پس از مدتي كه از فرارم مي گذشت، ديگر خسته شده بودم و تصميم گرفتم كه ديگر دنبال اين كارها (مبارزه و فعاليت سياسي) نروم. وقتي كه با پسر ايشان دوست شدم و فهميدم كه پدرش از مدرسين مدرسه حقاني است، از آنجا كه مي دانستم طلبه هاي اين مدرسه دگم و متحجر نيستند و آدمهاي روشني هستند، از او خواستم از پدرش بخواهد كه مرا آنجا ببرد تا طلبه بشوم. اين آقا هم گفته بود: نمي شود، آنجا كساني مي آيند و پذيرفته مي شوند كه به لحاظ تحصيلات حداقل مدرك سيكل داشته باشند. لذا من نتوانستم با مدرك ششم ابتدايي به اين حوزه وارد شوم. از آقاي جنتي پرسيدند: آره چنين قضيه اي بود؟ گفت: نمي دانم درست يادم نمي آيد، شايد پسرم يك چيزهايي گفته باشد. دقيق خاطرم نيست!
تمام اين دروغ ها به خاطر آن بود كه نمي خواستم براي آقاي جنتي كه حالا پا به سن هم گذاشته بود دردسري درست شود و در زندان گير بيفتد. و من هم تا آخر عمر اسير عذاب وجدان شوم و خود را سرزنش كنم كه موجب گرفتاري يكي از روحانيون شده ام. واقعاً خيلي دست و پا زدم تا به نحوي او را بي گناه جلوه دهم. در حالي كه من به او اعلاميه داده بودم، با او مشورت كرده بودم و صحبت هايي پيرامون مبارزه و مسائل سياسي رد و بدل كرده بوديم.
به هر حال موضوع آقاي جنتي به همين ملاقات و مواجهه خاتمه پيدا كرد، گرچه چندباري هم در زندان كميته همديگر را ديديم و هميشه مثل دو ناآشنا و ناشناس، اعتنايي به همديگر نمي كرديم و حتي صحبتي با هم نمي كرديم. بعد از پانزده- بيست روزي هم وي را آزاد كردند و رفت و خيال ما راحت شد.
با گروه گلسرخي7
براي اينكه مبارزين مسلمان را بيشتر آزار و اذيت دهند، چپي هاي ماركسيست را با ما هم سلول مي كردند. بعضي از آنها آدم هاي با شعوري بودند. صحبت مي كردند، نظر مي دادند و رعايت حال ما را مي كردند. اما بعضي از آنها اين گونه نبودند و مثل سوهان به روح و روان ما كشيده مي شدند. مثلاً فردي بود كه هفته به هفته دست و صورتش را نمي شست، وقتي به دستشويي مي رفت سرپا ادرار مي كرد. به طهارت و پاكي هم كاري نداشت. وقتي هم از توالت بيرون مي آمد دستهايش را به هم مي ماليد و بر سر سفره مي نشست و با همان دست ها غذا مي خورد. بيشتر مواقع هم در سلول زير پتو خوابيده بود. صبح به صبح به او مي گفتم حالا نماز نمي خواني به جهنم. حداقل برو دست و صورتت را بشوي. اما اعتنايي نمي كرد. از اينكه ما به حرف و گفت وگو مي نشستيم اعتراض مي كرد كه چرا نمي گذاريد بخوابيم.
گاهي ساواك كسي را با ما هم سلول مي كرد تا از ما حرف بكشد. من از همان ابتدا متوجه اين تله و دام آنها بودم. به اين فرد مي گفتم: آقاجان! من زير بازجويي هستم و حال و حوصله كتك خوردن هم ندارم. لذا او حواسش جمع مي شد كه نمي تواند از ما حرفي بكشد. بعضي وقت ها هم وقت كشي مي كرديم. مثلاً اگر او ترك بود مي گفتم بيا تو به من زبان تركي بياموز و من هم به تو زبان خوانساري مي آموزم. بعد مي نشستيم و مي گفتيم به فلان چيز، خوانساري ها چه مي گويند و ترك ها چه مي گويند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانوشت :
7- يكي از پر سر و صداترين و جنجالي ترين محاكمات سياسي عصر محمدرضا پهلوي، دادگاه «گروه گلسرخي» در دي و بهمن 1352 است. برعكس شهرت گروه به اين نام (گروه گلسرخي)؛ گلسرخي در موارد اتهامي اين گروه كمترين نقش و سهمي به عهده داشت، اما دفاع محكم و ايدئولوژيك و زيباي وي سبب اتصاف گروه به نام «گلسرخي» شد.
خسرو در دوم بهمن 1322 در رشت زاده شد. هجده ماهه بود كه پدرش را از دست داد. مادرش او و برادرش (فرهاد) را به قم برد تا پدربزرگ روحاني اش حاج شيخ محمد وحيد (پدر مادري) حضانت آنها را به عهده بگيرد. خسرو دوران ابتدايي را در دبستان سنايي و بخشي از دوران متوسطه را در دبيرستان حكيم نظامي شهر قم گذراند. فوت پدربزرگ در سال 1341 سبب مهاجرت اين خانواده به تهران شد. خسرو در حالي كه روزها مشغول كار بود. درسش را در كلاسهاي شبانه دبيرستان خزائلي خواند و ديپلم گرفت و همكاري با مطبوعات را آغاز كرد. كار در روزنامه اطلاعات اولين تجربأ مطبوعاتي اوست. پس از آن با روزنامه هاي آيندگان و كيهان نيز همكاري كرد و به نقد شعر و كتاب پرداخت و در نقاشي ذوق آزمايي كرد. در سال 1348 با عاطفه گرگين ازدواج كرد و صاحب پسري به نام «دامون» شد.
ورود جدي گلسرخي به حوزه شعر از سال 1345 است. همچنين او در اين دوره به كار ترجمه و تأليف نيز روي آورد با اين حال سياست هنر، سياست شعر، سياست شعر تنها اثر منتشر شده از او در قالب كتاب است.
گلسرخي در اوايل سال 51 با منوچهر مقدم سليمي آشنا شد. سليمي قبلا در سال 1344 به اتهام دخالت در ترور شاه در كاخ مرمر دستگير و پس از تحمل 30 ماه زندان به عفو ملوكانه(!) شاه آزاد شده بود. اين دو با همراهي شكوه فرهنگ محفلي مطالعاتي ترتيب دادند كه شكوه از ادامه راه بازماند ولي آن دو در ادامه ارتباط خودبه ترور شاه انديشيدند اما اين انديشه با دستگيري سليمي و گلسرخي در فروردين 52 دفن شد. شكوه پس از مدتي روزنامه نگاري به گروه كرامت الله دانشيان و طيفور بطحايي متصل شد كه آنها نيز در فكر ربودن فرح در فستيوال فيلم كودكان و نوجوانان بودند.
پس از اينكه اين افراد دستگير شدند، مشخص شد كه چهار تيم در ارتباط با هم، آن هم نه سازمان يافته، وجود داشتند. يكي تيم عباس سماكار و رضا علامه زاده، ديگري تيم دانشيان، بطحايي، اميرحسين فتانت و يوسف آلياري، تيم بعد شامل شكوه ميرزادگي، ابراهيم فرهنگ، مريم اتحاديه، مرتضي سياه پوش، رحمت الله (ايرج) جمشيدي و باز بطحايي و تيم آخر هم (همان تشكل اوليه) شامل گلسرخي، سليمي و شكوه فرهنگ بود.
ارتباط مبسوط اين افراد، نحوه عمل، چگونگي ارتباط، نحوه طراحي و نقشه، و اخيرا در دو كتاب من يك شورشي هستم عباس سماكار و راوي بهاران انوش صالحي (در بر گيرنده زندگي و مطالعات كرامت الله دانشيان) فراهم آمده است. اما آنچه شايان ذكر است دفاعيه خسرو گلسرخي است كه سبب شهرت همه اين افراد و اتصاف آنها به اوست. گلسرخي پس از خواندن شعري دفاعيه خود را در دادگاه بدوي چنين آغاز كرد:
«ان الحيا عقيده و جهاد. سخنم را با گفته اي از مولا حسين، شهيد بزرگ خلقهاي خاورميانه آغاز مي كنم. من كه يك ماركسيست -لنينيست هستم براي نخستين بار عدالت اجتماعي را در مكتب اسلام جستم و آن گاه به سوسياليسم رسيدم.» و ادامه مي دهد: «از اسلام سخنم را آغاز كردم. اسلام حقيقي در ايران هميشه دين خود را به جنبش رهايي بخش ايران پرداخته است. سيد عبدالله بهبهاني ها شيخ محمد خياباني ها، نمودار صادق اين جنبشها هستند مي توان در اين تاريخ از مولا علي به عنوان نخستين سوسياليست جهان نام برد زندگي مولا حسين نمودار زندگي كنوني ماست كه جان بر كف براي خلقهاي محروم ميهن در اين دادگاه محاكمه مي شويم»
سرانجام او به همراه كرامت الله دانشيان در سحرگاه 92 بهمن 2531 در ميدان تير چيتگر اعدام شدند.
(طيراني، 946-708؛ صالحي، 131-157؛ سماكار، 071-173 و 200-203 و 260-262؛ كتاب محراب، شمـ 3؛ «گفتگو با مادر خسرو». 281)
چهارشنبه|ا|21|ا|اسفند|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 261]