واضح آرشیو وب فارسی:ایسکانیوز: *سنگ صبور من هم فريب خوردم

تهران – خبرگزاري ايسكانيوز : پدرم با ازدواج من مخالف بود.به خاطر خواستگارم رو در روي پدرم ايستادم و با اين كار سرگذشت تلخي را براي خودم رقم زدم.
چهار سال زحمت ، همه بر باد رفت.به اميد روزي بودم كه از لحاظ موقعيت شغلي و اجتماعي رشد كنم اما حالا يك مدرك قاب كرده به ديوار عايدم شده است.
خانواده ام از لحاظ موقعيت مالي ضعيف بود و با اين حال خواستگاران زيادي داشتم. دلم مي خواست از اين نظر خودم پله هاي ترقي را طي كنم تا اين ضعف را بپوشانم اما تلاش و پشتكارم بي نتيجه ماند.
به دوست و آشنا و هر كسي كه مي توانست دستم را بگيرد رو انداختم اما هر كدام بهانه اي تراشيدند.
آستين همت را بالاتر زدم و بارها در آزمون هاي استخدام شركت كردم اما باز به هدفم نرسيدم.چند بار هم كه قبول شدم در مصاحبه ، امتياز لازم را نگرفتم.در نهايت در نيازمندي هاي روزنامه ها به دنبال كار گشتم تا آنچه را كه مورد علاقه ام است پيدا كنم.
بعد از دو سال كه در به در به دنبال كار بودم در يك شركت ، مسير زندگي ام به كلي عوض شد.طبق معمول فرم استخدام پر كردم و بعد از مدتي منشي از من خواست براي مصاحبه پيش مدير عامل شركت بروم.
كمي دست و پايم را گم كرده بودم.مدير عامل شركت مردي 45 ساله به نام «شهريار» و بسيار خوش لباس بود و استقبال گرمي از من كرد.با لبخند گفت:فكر مي كنم توانايي و قابليت هاي زيادي داري و مي تواني با ما همكار باشي.من يك دستيار باهوش و زرنگ مي خواهم كه روابط عمومي فوق العاده اي داشته باشد،احساس مي كنم اين خصوصيت در شما هست.
خوش برخوردي مدير عامل و حقوق و مزايايش مرا به ياد آرزوهاي ديرينه ام انداخت.در جواب گفتم بگذاريد فكر كنم.
با خانواده ام مشورت كردم.پدر و مادرم خيال مي كردند كه من عاقل و بالغ هستم و به خاطر همين تصميم گيري را به عهده خودم گذاشتند.در نهايت تصميم گرفتم براي مدتي آزمايشي كار كنم.مدير عامل ، طي سه روز وظايف كاري ام را تعريف و مشخص كرد.فوق العاده تشويقم مي كرد و به من بها مي داد.از «شهريار» برداشت خوبي داشتم و فكر مي كردم با اين سن و سال و موقعيت مالي حتما زن و بچه دارد.
روز به روز در كارم پيشرفت داشتم و مدير عامل هم حقوق و مزاياي خوبي برايم در نظر مي گرفت.اعتقاد داشت براي بالا بردن راندمان كار بايد به پرسنل بها داد.به مرور زمان به «شهريار» علاقه مند شدم و شد الگويم.زماني فهميدم مجرد است كه «شهريار» به من ابراز علاقه كرده بود.بالاخره پس از سه ماه به من پيشنهاد ازدواج داد كه پدرم مخالفت كرد و خواست ديگر به آن شركت نروم.
من اين اخطار پدر را مانع خوشبختي ام مي ديدم و در كمال بي شرمي در مقابلش ايستادم و خواهان ازدواج با «شهريار» شدم.
او فقط پنج سال از پدرم كوچك تر بود و اين از نظر خانواده ام فاجعه تلقي مي شد.سرانجام بدون اجازه پدرم با «شهريار» ازدواج كردم كه نتيجه اش طرد من از خانه و خانواده بود.
سال اول از زندگي مشتركمان به خوبي گذشت اما بعدها متوجه شدم كه فقط من در زندگي «شهريار» نيستم و با زنان زيادي پنهاني معاشرت دارد.
اين مسئله مرا به شدت آزار مي داد.بارها اعتراض كردم اما او كه در اروپا بزرگ شده بود و افكار غربي در سر داشت توجهي نمي كرد.هميشه احساس مي كردم من با ديگران فرق دارم.فكر مي كردم هميشه مرگ براي همسايه است اما نمي دانستم خودم هم فريب خورده ام.حالا درخواست طلاق توافقي داده ام و به زودي مطلقه مي شوم.«شهريار» مرد زندگي من نبود و اين را پدرم را به من گفته بود.كاش حرفش را گوش مي كردم و دلش را نمي شكستم تا اين گونه بدبخت نمي شدم.*«فتانه» 26 ساله از تهران.525/125
دوشنبه 7 بهمن 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسکانیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 62]