واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: يك قرن تلاش و تقوا
نگرشي به حيات علمي و معنوي مرحوم حجت الاسلام والمسلمين سيدابراهيم اصغري بهاري
به كوشش سيداسماعيل اصغري
قسمت دوم
بي همگان به سر شود بي تو به سر نمي شود
داغ تو دارد اين دلم جاي دگر نمي شود
« ديوان شمس »
نگارش « مقدمه » بر كتاب ارجمند « يك قرن تلاش و تقوا » كه آئينه اي از زندگي مومني عاشق عالمي عامل زاهدي عارف و واعظي خاكسار و متواضع و انساني خدائي و مردمي است وظيفه اي دشوار مي نمايد. چگونه بايد از مردي نوشت كه همه عمرش و لحظه لحظه حياتش درس و تعليم و آموزش و اخلاص و صداقت بوده است . چه بايد گفت و چگونه بايد آغاز كرد و با كدامين شيوه بايد سخن را تمام دانست از يك قرن تلاش مخلصانه سخن گفتن انصافا كاري سترگ و سخت است .
گفته اند : « آنچه ابوذر دارد ابو علي ندارد » !
... و اين سخن عميق و پرپهنائي است . لسان الغيب همين مفهوم را شايد زيباتر و هنري تر مي پردازد :
« شاهد آن نيست كه موئي و مياني دارد
بنده طلعت آن باش كه آني دارد »
« آن » ي كه در كلمه نمي گنجد و شاعر عارف و نكته ساز و بي بديلي چون حافظ بزرگ براي توصيف و ترسيم ظرافت و زيبائي معشوق از يافتن واژه يا كلمه اي كه مقصود را برساند عاجز ميماند و به جاي توصيف و تبيين به حيرت و ابهام و يا ايهام متوسل مي شود : بنده طلعت آن باش كه « آني » دارد! و شگفتا اين « آن » چيست كه در وصف نمي گنجد و ابهامش شيرين تر و دلرباتر از تبيين است . « آن » لسان الغيب را آيا مي توان با واژه عميق و پر پهناي « حكمت » تبيين كرد كلمه طيبه حكمت هم « آن » ي است كه به سادگي در تعريف نمي گنجد.
« آن » ي كه ابوذر دارد و ابوعلي ندارد. حكمت علم مصطلح يا دانش حصولي نيست . نوعي بصيرت و آگاهي ويژه اي است كه « به هر كس ندهندش » . بگفته معصوم (ع ) : « حكمت گمشده مومن است . » يا آگاهي ويژه اي است كه « ...يقذفه الله علي قلب من يشا » خداوند بر قلب و دل هر كه بخواهد مي افكند. و به زبان مولوي :
قطره دانش كه بخشيدي زپيش
متصل گردان به درياهاي خويش
يا بگوئيم : « شرح صدري كه خداوند مي بخشد تا سينه مستعد و سينماي ايمان و اسلام گردد » . (يشرح الله صدره للاسلام فهو علي نور من ربه ) زمر .27 شرح صدري كه خود نوري از سوي حضرت باري است . صالحان و مومناني كه صاحب « نور » اند . و داراي پاداش (حديد 19 ) همانند « كوكب دري » كه درخشش آن ثابت است و هرگز لرزان و مضطرب نمي شود و ريشه در « شجره زيتونه » دارد . درخت تناوري كه « نه شرقي است و نه غربي » و بگفته حضرت علامه طباطبائي راست و استوار است و نور بر آن و بر تمام قامت آن يكسان مي تابد. نوري در « كمال درخشندگي و تلمع » . « نور علي نور » . بهر تقدير واژگاني چون :
« حكمت » « نور » « امر قدسي » « علم ازلي » « دانش لدني » « علم شهودي » « عقل شهودي » « اشراق » « نورايمان » « عقل سرخ » همه و همه تعبيرهاي گونه گوني از همان « آن » يا ايمان و يقين زلالي است كه بر دل « مومن » مي تابد و با علم و دانش حصولي و « مصطلح » فاصله هاي دراز و ديرپائي دارد و خلاصه اين كه آيا تعريف از « حكمت » مي توان داد! و چه مي دانيم ! شايد بتوان گفت :
« حكمت » نوعي نورانيت شرح صدر بصيرت و دانائي فطري و خدادادي است كه به صورتي مبهم و حيرت انگيز بر قلب مومن مي تابد و سينه اش سيناي ايمان و يقين مي گردد.
و به فرموده قرآن كريم سينه كه سيناي حكمت و تجليگاه ايمان و يقين شد ديگر هيچ سودا و تجارتي و هيچ بيع و شرائي آن را به بازي نمي گيرد و فريب اش نمي دهد. مرداني كه « لاتلهيهم تجاره و لابيع عن ذكرالله و...
و يكي از هدف ها و مقاصد عمده دين مبين (مقاصد الشريعه ) نيز به گواهي قرآن تزكيه و تعليم كتاب و « حكمت » است : « ...ليزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه » . « حكمت » ي كه دانش و آگاهي حصولي نيست علم قدسي و دانش حضوري است . دانشي كه بالاتر از « حسين ابن سينا » حسين بن علي (ع ) مي پرورد. و او نيز « عاشورا » مي آفريند كه چراغ راه آزادي و تاريخ و حقوق انسان و شرافت و كرامت آدميان مي گردد.
و بگفته لسان الغيب :
« مريد پير مغانم زمن مرنج اي شيخ
چرا كه وعده تو كردي و او به جا آورد »
...و « حكمت » در لسان قرآن كريم عقل جزوي فلسفه دانش مصطلح فقه تفسير اصول كلام و... نيست . به گفته جلال الدين مولوي « عشق » ي است كه « جان طور » مي شود و آن را با همه عظمت به رقص و لرزه وامي دارد :
جسم خاك از عشق بر افلاك شد
كوه در رقص آمد و چالاك شد
يا نيروئي است كه « قنداقه » را به سخن مي آورد و او در برابر بزرگان قوم (!) كه مي گويند : « كيف نكلم من كان في المهد صبيا » پاسخ مي دهد : « اني عبدالله آتاني الكتاب و جعلني نبيا » و چه خوش گفته است عمان ساماني :
طفل ما از عشق كي بيگانه است
بچه پروانه چون پروانه است
با ايمان و تسليمي است كه پيام آور پير و سپيد موي را چنان مشتاق و تسليم مي كند كه بر « اسماعيل » يگانه پسرش مي گويد :
« اني اري في المنام اني اذبحك فانظر ماذاتري » و فرزند نيز كه سرشار از نور حكمت وايمان است پاسخ مي دهد : « يا ابت افعل ماتومرستجدني انشاالله من الصابرين » پدر بر آنچه ماموري بپرداز كه مرا از شكيبايان خواهي يافت . سبحان الله و شگفتا كه يقين چه و چه ها كه نمي كند.
چون تو را او خواهد از من « رونما »
« رونما » شو سوي جانان رونما!
يا حكمت مفاد پيام آسماني است كه به يتيم امي قريش مي گويد : بخوان و نمي تواند آنگاه تاكيد مي كند كه : « اقرباسم ربك الذي خلق خلق الانسان من علق اقرا و ربك الاكرم الذي علم بالقلم » و چه مي دانم شايد بايد گفت كه حكمت دغدغه اي مردمي و مقدس و معطوف به « ناس » است كه جان شيفته را به « سدره المنتهي » مي برد اما باز هم او براي تدبير امر جامعه (فالمدبرات امرا) به ميان مردم برمي گردد.
عبدالقدوس كهنگي از عرفاي بزرگ هندوستان مي گويد : اگر من جاي آن بزرگوار (پيامبر(ص )) بودم ديگر از آن مقام (مقام قاب قوسين ...) به عرصه زمين برنمي گشتم (! ) (آنگاه علامه اقبال لاهوري اضافه مي كند كه : آري تفاوت يك عارف با پيامبر همين است . پيامبر به اوج آسمان ها و بر قله تمامي افلاك مي رود اما باز هم دغدغه مردم و « ناس » را دارد و دوباره به خراب آباد برمي گردد.
گفت آن گليم خويش به در مي برد زموج
وين سعي مي كند كه بگيرد غريق را
و بدون « حكمت » آيا مي توان مدعي « خاتميت » بود گفتن : « اني خاتم النبيين » دلي به ژرفاي آسمان ها و اقيانوس ها مي خواهد. ادعاي « ختم نبوت » كردن بي پشتوانه خدا و « حكمت خدادادي » تصوري محال مي نمايد. آن هم از سوي نگاري كه به مكتب نرفته و خط ننوشته است :
نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
... و در گامها و مرتبه هاي پايين تر (و حتي نه در مرتبه معصوم (ع ) امثال « زيد » را داريم كه مولوي داستان غريب حياتش را ترسيم مي كند :
گفت پيغمبر صباحي زيد را
كيف اصبحت اي رفيق باوفا
گفت عبدا موقنا باز اوش گفت
يك دو رمزي از عنايات نهفت
... و همچنان زيد از جان ها و جهان هائي كه ديده است براي پيامبر(ص ) گزارش مي كند و در نهايت مي گويد :
حين بگويم يا فرو بندم نفس
لب گزيدش مصطفي يعني كه بس
هر كه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند
و لسان الغيب هم همين مفهوم را با تعبير ديگري مي سرايد :
پيش من لب چه مي گزي كه مگوي
لب لعلي گزيده ام كه مپرس
يا به گفته آن عزيز « حر آرش راستين مردم نامه ما » در يك چشم به هم زدن از لجن زار اشرافيت و فرماندهي و سالاري و سروري ظاهري مي كند. و به شط توبه مي رسد و چون اسيري دربند و مطيع و تسليم خود را در بهشت ديدار حسين (ع ) باز مي يابد و عاقبتي خوش را از آن خود مي كند و چه فخر ماندگاري كه : « انت حر كماسمتك امك حرا » ! ... و انصافا كه جز با « حكمت مقدس » و گوشه چشمي از آن سوي چگونه مي توان اينهمه « آن » را توصيف و تفسير كرد و بگذريم از داستان غم انگيز و شگفت و شريف « عاشورا » كه بنيادش سراسر و سرشار از « حكمت » و عشق است و امام خميني حكيم متاله عصر زيباتر گفت :
چون به عشق آمدم از حوزه عرفان ديدم
آنچه گفتيم و شنيديم همه باطل بود
و راستش را بخواهيد بي حكمت هرگز نمي شود « روح الله » شد. روح بزرگي كه حتي در تنهاترين لحظات عمر هم از قدرتهاي قداره كش هراسي ندارد و جز به « حق » نمي انديشد و جز به « تكليف » نمي پردازد و چنان مصمم و استوار گام برمي دارد كه بگفته آن انديشمند شرق و غرب را به حيرت وامي دارد و جهان را به لرزه درمي آورد و بي گمان اينهمه با « دانش حصولي » سامان نمي گيرد!
ناگفته روشن است كه « حكمت » نيز بر شوره زار نمي رويد و سرزمين هم بايد قابل و مستعد و مستدعي آن باشد كه فرمود : « انا اعطيناك الكوثر » يعني كه هر چند « كوثر » يا شجره زيتونه ريشه در كانون معنويت و توحيد دارد اما به كسي تعلق مي گيرد كه جانش شيداي حكمت است و هستي اش در عشق به توحيد و اشراق و ايمان روييده است .
...اما هستي و حيات « پدر » نيز از چنين تيره و تباري مايه مي گرفت . از تبار مرداني كه قطره اي از درياي حكمت محمدي (ص ) را چشيده اند مي خواهم صميمانه بگويم كه « آقا » هم از « دانش قدسي » و « حكمت » بي بهره نبود و حقيقت اين است كه : « اهل البيت ادري بمافي البيت . » نه فقط نزديكان و فاميل و فرزندان كه مردم مردمي كه ده ها سال با او زيسته اند بر آن همه اخلاص و حكمت و ايمان باور دارند و حركات و رفتار و گفتار و اعمال او را در خاطره ضبط كرده اند و گاه خاطرات شگفتي را كه به راي العين ديده اند نقل مي كنند و بر آن همه ايمان و اخلاص گواهاني صادقند.
يك قرن با مردم و در ميان مردم بودن و در اين عمر دير پا پاك زيستن پاي بر سر اهوا نهادن اژدهاي نفس سركش و آرزوهاي فريبنده را در ميدان عمل كشتن بگفته لسان الغيب بر هر چه رنگ و بوي من و انانيت دارد در پيشگاه خلق و خالق و در برابر خدا و مردم چار تكبير زدن و هوا و هوس را طلاق گفتن كه به تكرار مي فرمود : « قد طلقتك ثلاثا لا رجعت فيها » خود را در ميان نديدن و خدا را همه وقت و همه جا حاضر و ناظر دانستن امير نفس اماره شدن خواب و راحت را در پيشگاه مصالح دين و تقوا و حتي در برابر منافع و مصالح و سعادت ديگران به يك سو زدن نزديك به يك قرن امام و امين و رازدار مردم بودن همه را به چشم فرزند و برادر و خواهر ديدن مال و منال دنيا را به چيزي نگرفتن عرفان و فقه و عقل و نقل و ادب را همراه و هماهنگ شمردن ساده و صادق و بي آلايش زيستن و احسان و ايثار و وفا را در اوج داشتن و همواره يادآور مرگ و معاد بودن و... همه و همه نشان از يقين و « حكمت » ي داشت كه به راحتي و سادگي حاصل نمي آيد و خود همواره مي گفت : « توفيق رفيقي است به هر كس ندهندش » !
چهارشنبه 2 بهمن 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 315]