تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):از كسانى مباش كه بى‏عمل، به آخرت اميد دارند... از گناه باز مى‏دارند، اما خود باز ن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815496751




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جي. دي. سالينجر 90 ساله شد!هنوز هم آقاى سالينجر را‌ پى جويى مى‌كنيم!


واضح آرشیو وب فارسی:حيات نو: جي. دي. سالينجر 90 ساله شد!هنوز هم آقاى سالينجر را‌ پى جويى مى‌كنيم!
چارلز مك گراث/ فرشيد عطايى - نيويورك‌تايمز/ 31 دسامبر 2008 – در روز پنج شنبه يكم ژانويه سال 2009 جي. دي. سالينجر 90 ساله شد. احتمالا خبرى از جشن تولد نخواهد بود و اگر هم باشد ما از آن بى‌خبريم. آقاى سالينجر براى مدت بيش از 50 سال در شهر كوچك‌ ‌‌‌«‌كورنيش» در انزوا زندگى كرده است. براى مدتى روزنامه‌ها و مجلات از سر يك‌جور تفنن ژورناليستى خبرنگاران خود را به كورنيش مى‌فرستادند به اميد اينكه او را رويت كنند يا دست كم از يكى از اهالى پر حرف محل نقل قولى از او بشنوند، ولى اكنون چندين دهه است كه هيچ عكسى از آقاى سالينجر گرفته نشده و همسايگانش نيز همگى لام تا‌كام در مورد او حرفى نمى‌زنند. سالينجر آنقدر تودار و مرموز است كه‌ ‌‌‌«‌توماس پينچون‌» ( ديگر نويسنده منزوى آمريكا) را از رو برده است!

آقاى سالينجر در ناپديد شدن آنقدر موفق عمل كرده كه در واقع ممكن است براى خوانندگانى كه در سنين ميانسالى قرار ندارند درك اين موضوع دشوار باشد كه او يك زمانى چه نويسنده جنجال‌برانگيزى بوده است. او با همان اولين جمله رمانش‌ ‌‌‌«‌ناتور دشت» كه در سال1951 منتشر شده بود، يك صداى كاملا جديد را در ادبيات آمريكا معرفى كرد و رمان‌ ‌‌‌«‌ناتور دشت» نيز خيلى سريع به يك كتاب فرقه‌اى تبديل شد، يك جور‌ ‌‌‌«‌مناسك گذر» براى افراد باهوش و ناراضي. مجموعه‌ ‌‌‌«‌نه داستان» كه دو سال بعد منتشر شد، آقاى سالينجر را نزد منتقدان نيز عزيز كرد، چون او ساختار سنتى داستان كوتاه را بهم ريخته بود و به جاى آن ساختارى را به كار برده بود كه در آن يك داستان مى‌توانست تغيير كوچكى در حال و هوا يا لحن ايجاد كند.

با اين همه، آقاى سالينجر در دهه 1960 در حالى كه در اوج شهرت قرار داشت، ناگهان در سكوت فرو‌رفت. كتاب‌ ‌‌‌«‌فرانى و زويي» كه در بر گيرنده دو داستان بلند درباره يك خانواده تخيلى به نام‌ ‌‌‌«‌گلاس» بود، در سال 1961 منتشر شد؛ دو داستان بلند ديگر به نام‌هاى‌ ‌‌‌«‌تير سقف را بالا بگذاريد، نجار‌ها» و‌ ‌‌‌«‌سى مور: يك مقدمه‌» با هم در قالب يك كتاب در سال 1963 منتشر شدند. آخرين اثرى كه از آقاى سالينجر منتشر شد داستان كوتاهى به نام‌ ‌‌‌«‌هپ ورث 16، 1924» بود كه بيشتر صفحات شماره 19 ژوئن سال 1965 مجله‌ ‌‌‌«‌نيويوركر» به آن اختصاص داده شده بود. در دهه 1970 از مصاحبه كردن خوددارى كرد و در اواخر دهه 1980 به ديوان عالى كشور رفت تا اجازه ندهد‌ ‌‌‌«‌يان هميلتون» منتقد بريتانيايى نامه‌هاى او را در يك بيوگرافى نقل كند.

پس آقاى سالينجر در طول 40 سال گذشته چه مى‌كرده است؟ اين سوال ذهن سالينجرشناس‌ها را كه تعدادشان هنوز هم زياد است، به خود مشغول كرده؛ در اين ميان همه‌جور تئورى و نظريه نيز مطرح شده است. سالينجر در اين 40 سال حتى يك كلمه هم ننوشته است يا اينكه شايد هم مدام در حال نوشتن است، ولى مثل‌ ‌‌‌«‌گوگول‌» همه دستنوشته‌هاى خود را مى‌سوزاند يا شايد هم چندين و چند جلد داستان نوشته و منتظر است پس از مرگش منتشر شوند.

‌«جويس مى‌نارد» كه در اوايل دهه 1970 با آقاى سالينجر زندگى مى‌كرده، در كتاب خاطرات خود كه در سال 1998 منتشر كرده بود، نوشت چند قفسه پر از دفتر‌هايى را ديده كه درباره خانواده‌ ‌‌‌«‌گلاس» بوده‌اند و اينكه به اعتقاد او آقاى سالينجر دو رمان ديگر درباره خانواده‌ ‌‌‌«‌گلاس» نوشته و درون يك گاوصندوق گذاشته و درش را قفل كرده است.

داستان كوتاه‌ ‌‌‌«‌هپ ورث» كه هرگز در قالب كتاب منتشر نشده، شايد در واقع تنها سرنخى باشد كه ما در مورد طرز تفكر كنونى آقاى سالينجر در اختيار داريم؛ اين داستان از طرفى هيچ شباهتى به داستان‌هاى قبلى اين نويسنده ندارد. اين داستان به شكل فتوكپى در دست علاقه‌مندان مى‌چرخيد؛ با هر كپى از كپى قبل كيفيت آن تارتر و ناخواناتر مى‌شد تا اينكه البته آرشيو كامل مطالب مجله نيويوركر در قالب DVD در سال 2005 منتشر شد و امكان خواندن نسخه اصلى داستان براى علاقه‌مندان فراهم گرديد. آقاى سالينجر در سال 1997 پذيرفت كه انتشارات‌ ‌‌‌«‌اورشيسه» – يك انتشاراتى كوچك در الكساندريا – اين داستان كوتاه را در قالب يك كتاب جلد گالينگورى منتشر كند ولى پنج‌سال بعد حرف خودش را پس گرفت.

از آن زمان تاكنون علاقه‌مندان سالينجر در متن اين داستان تعمق كرده‌اند و به دنبال معانى پنهان گشته‌اند. آيا تمايل موقت نويسنده براى انتشار مجدد داستان‌ ‌‌‌«‌هپ ورث» مويد اين بوده كه مى‌خواسته ماشين داستان‌نويسى خود را كه به طرز مشهورى در خاموشى فرو رفته بار ديگر روشن كند؟ يا اينكه نه، انتشار مجدد اين داستان به معناى بستن پرونده خانواده‌ ‌‌‌«‌گلاس‌» بوده؟ اين بستن پرونده به لحاظ زمانى در پايان كار خانواده گلاس واقع مى‌شود ولى در عين حال در آغاز كار آنها نيز قرار دارد و اين موجب مى‌شود كل مسئله دچار يك جور چرخه كامل شود.

اگر بخواهم داستان‌ ‌‌‌«‌هپ ورث» را كه قابل خلاصه كردن نيست، خلاصه كنم بايد بگويم اين داستان در واقع يك نامه است – يا در واقع نسخه رونويسى شده يك نامه است – با 25 هزار كلمه كه آن را‌ ‌‌‌«‌سى‌مور گلاس» هفت‌ساله با عجله در محلى دور در يك اردوگاه تابستانى خطاب به پدر و مادر خود نوشته است. ما مى‌فهميم كه سى مور چندين زبان را با هم دارد مى‌خواند. او به همراهان خود در اردوگاه فخر مى‌فروشد و به اعضاى خانواده توصيه‌هايى مى‌كند؛ مثلا،‌ ‌‌‌«‌لس» موقع آواز خواندن بايد مراقب لهجه خود باشد،‌ ‌‌‌«‌بو بو» بايد تمرين خط بكند،‌ ‌‌‌«‌والت» هم بايد نزاكت را رعايت كند و غيره. در پايان اين نامه، فهرست استثنايى و مشروحى از كتاب‌هايى آورده شده كه سى‌مور دوست داشته برايش بفرستند؛ اكثر آدم‌ها بايد عمرى را صرف خواندن كتاب‌هاى توى اين فهرست بكنند ولى سى مور اين كتاب‌ها را مى‌خواهد فقط در طى شش هفته آينده بخواند:‌ ‌‌‌«‌هر كتاب متحجر يا غير متحجرى درباره خدا يا صرفا مذهب و اين كتاب‌ها را هم كسانى بايد نوشته باشند كه اسم خانوادگى‌شان با هر حرفى پس از H شروع شود؛ البته براى رعايت جانب احتياط، لطفا خود حرف H را هم لحاظ كنيد، هر چند به نظرم خودم پدر اين حرف را در آورده‌ام... كار‌هاى كامل‌ ‌‌‌«‌كنت لئو تولستوي.‌» ... «چارلز ديكنز، يا به شكل كاملش يا به هر شكل رقت انگيز ديگري. آه، خدايا، من به تو اداى احترام مى‌كنم چارلز ديكنز!» و فهرست همين‌طور ادامه پيدا مى‌كند و به نويسندگانى چون‌ ‌‌‌«‌مارسل پروست» – طبيعتا به زبان فرانسوى – و‌ ‌‌‌«‌گوته» و‌ ‌‌‌«‌پورتر اسميث» مى‌رسد.

در كل،‌ ‌‌‌«‌هپ ورث» بايد طولانى‌ترين و متكلف‌ترين و ناموجه‌ترين نامه‌اى باشد كه كسى تاكنون از يك اردوگاه تابستانى نوشته است. ولى اين نامه با اينكه توسط يك نابغه نوشته شده، مثل تمام نامه‌هايى كه از اردوگاه نوشته مى‌شوند، فرياد يك آدم غربت‌زده براى جلب توجه است. نويسنده اين داستان همان‌ ‌‌‌«‌سى مور» است كه در حالى كه سال‌ها بعد ماه‌عسل خود را در فلوريدا مى‌گذراند (ولى – قضيه گيج كننده مى‌شود – 17 سال پيش در زمان واقعى در داستان سال 1948 يعنى‌ ‌‌‌«‌يك روز بى‌نقص براى موزماهي»)، هفت تيرى را از ته چمدانش بر مى‌دارد و ‌ گلوله‌اى در شقيقه خود شليك مى‌كند و باز همان سى مور – همان قديس خانواده و شاعر و عارف – كه ما به تفصيل در داستان‌هاى بعدى گلاس از او شنيده‌ايم. آيا او همان سى مور است؟ سى مور داستان‌ ‌‌‌«‌موز ماهي» و‌ ‌‌‌«‌تير سقف‌ها را بالا بگيريد» بيشتر يك شخصيت روان رنجور و عصبى از نوع دلپذيرش است تا شخصيت اثيرى و آن- جهانى كه در داستان‌ ‌‌‌«‌سى‌مور: يك مقدمه» توصيف شده است؛ شخصيتى كه حتى كمترين شباهتى به نابغه كوچك و مغرور و فخر فروش داستان‌ ‌‌‌«‌هپ ورث» ندارد. تفاوت‌ها و مغايرت‌هاى بين نسخه‌هاى گوناگون شخصيت‌ ‌‌‌«‌سى مور» آنقدر زياد است كه بعضى از منتقدان انگيزه‌ها و اعتبار شخصيت‌ ‌‌‌«‌بادى‌»، برادر كوچك سى مور و نويسنده خانواده را زير سوال برده‌اند؛ بادى در واقع منبع بيشتر اطلاعات ما (و همچنين نويسنده نامه‌ ‌‌‌«‌هپ ورث‌») است. ولى اين نوع خوانش پر درد سر و‌ ‌‌‌«‌نابوكف‌»ى در اين مورد، زوركى و اجبارى به نظر مى‌رسد. به نظر مى‌رسد كه آقاى سالينجر بيشتر علاقه‌مند است كه جزئيات سر راست را در اختيار خواننده قرار بدهد تا جزئيات مناسب را و اينكه براى آن لحظه كه سى مور مغز خود را بيرون مى‌ريزد – لحظه‌اى كه هنوز پس از بار‌ها بازخوانى تكان‌دهنده است – مقدارى توضيح و يا شايد هم توجيه، ارائه كند. گويى آقاى سالينجر متوجه شده – هرچند خيلى دير – كه بهترين شخصيت داستانى خود را بى موقع كشته و حالا مى‌خواهد جبران مافات كند. منصفانه به نظر مى‌رسد اگر بگوييم كه آقاى سالينجر در مرحله‌اى از كار، عاشق پروژه مزبور شده است؛ نه تنها عاشق سى مور بلكه كل ايل و طايفه‌اش. چه كسى مى‌تواند او را سرزنش كند؟ خانواده گلاس يكى از زنده‌ترين، بامزه‌ترين و درك‌شده‌‌ترين شخصيت‌هاى داستانى در كل ادبيات داستانى است. مشكل اين است كه مثل خيلى از خانواده‌ها، آنها اغلب خودشان را خيلى جدى مى‌گيرند و گمان مى‌كنند كه بايد باقى دنيا را موعظه كنند. در اوايل دهه 1960 همزمان با شكل گيرى نوع مشخصى از عرفان احساساتى و نسنجيده توسط اعضاى جوان تر خانواده گلاس، منتقدان خيلى سريع به آقاى سالينجر حمله‌ور شدند و داستان‌ ‌‌‌«‌هپ ورث‌» با بد خلقى و عصبانيت طرد شد.

ولى چيزى كه باعث مى‌شود داستان‌ ‌‌‌«‌هپ ورث‌» بسيار جالب بشود اين است كه اين داستان تنها اثر آقاى سالينجر است كه در آن صداى راوى حاكى از اطمينان نيست، چون سى مور جوان هميشه بى قرار و نا آرام و لحن و حالت‌هايش متغير است؛ يك‌بار جدي، يك بار مضطرب، يك بار بازيگوش و يك بار كنايه‌زن. در واقع او هميشه دارد در مورد خود تجديد نظر مى‌كند. او نگران معنويت خود است ولى با همراهان خود در اردوگاه بد رفتارى مى‌كند. مى‌خواهد مثل حضرت‌عيسى باشد ولى مى‌خواهد كار‌هاى نا درست انجام بدهد. مى‌خواهد تنها باشد و كسى كارى به كارش نداشته باشد ولى براى جلب توجه دارد هلاك مى‌شود. مى‌خواهد يك قديس باشد، و هرچند هنوز نمى‌تواند اعتراف كند، دلش مى‌خواهد يك نويسنده بزرگ باشد. عمدى يا غير عمدي، او تصوير فرافكنى شده‌اى از خالق خود به نظر مى‌رسد.

به طور كلى چيزى كه بيشتر از همه در نثر آقاى سالينجر كهنه شده نثر او نيست– بيشتر ديالوگ‌ها، به خصوص در داستان‌ها و در نيمه دوم داستان بلند‌ ‌‌‌«‌فرانى و زويى‌» هنوز هم درخشان و تازه هستند – بلكه ايده‌ها و افكار او كهنه شده است. وسواس فكرى آقاى سالينجر به تفاوت بين‌ ‌‌‌«‌قلابى بودن‌» (به قول‌ ‌‌‌«‌هولدن كولفيلد‌») و‌ ‌‌‌«‌اصيل بودن‌» حال و هواى دهه 1950 را در خود دارد. پرداختن به اين تفاوت ديگر چيز تازه‌اى نيست و احتمالا هم هرگز نبوده است. ولى در‌عين حال، اين مضمونى است كه به طور فزاينده‌اى وقايع‌نگارى خانواده گلاس را تحت‌الشعاع خود قرار مى‌دهد؛ مشكل حل ناشدنى‌ ‌‌‌«‌خود‌» (ego) و‌ ‌‌‌«‌خود-آگاهى‌»، و اينكه چگونه شخص در يك جامعه مادى و مبتذل مى‌تواند يك زندگى معنوى داشته باشد؟ دقيقا همان چيزى كه باعث مى‌شود خانواده گلاس، بخصوص سى مور، براى آقاى سالينجر بسيار جذاب بشود – اينكه آنها براى اين دنيا بيش از حد حساس و استثنايى هستند – موجب مى‌شود اين شخصيت‌ها براى بسيارى از خوانندگان آزار دهنده بشوند.

يك راه ديگر براى مطرح كردن مشكل گلاس‌ها اين است: اينكه چگونه مى‌توان هنر را براى مخاطب يا منتقدان، آنقدر بى لطف و بى‌ظرافت كرد كه قابل درك نباشد؟ اين احتمالا مسئله‌اى است كه باعث شد سى‌مور كنار بكشد و آدم وسوسه مى‌شود بگويد همين مسئله باعث شد كه آقاى سالينجر ترش كند و ديگر حاضر نباشد نوشته‌ خودش را در قالب چاپى ببيند.

متاسفانه بايد گفت كه جنبه معنوى كار آقاى سالينجر كمتر از همه جنبه‌هاى كارش قانع‌كننده است. استعداد او بيشتر براى مشاهده و شنيدن و كمدى است تا انديشه ژرف. احتمالا به جز‌ ‌‌‌«‌مارك توآين‌» هيچ نويسنده آمريكايى ديگرى مثل سالينجر اينقدر دقيق و طنز – و غم انگيز – پيشرفت كاذب و رفتار‌هاى متظاهرانه ساكنان شهر‌هاى بزرگ را نشان نداده است.

از همه اينها گذشته، آقاى سالينجر به رغم انزوايى كه در آن فرو رفته، به هيچ وجه رفتار متواضعانه خاص آدم‌هاى خردمند و فرزانه را ندارد؛ او رفتارى نمايشى دارد و هميشه عادت دارد شاهكار كند و ژست‌هاى عاطفى بسيار بزرگ از خودش به نمايش بگذارد. او عليرغم اينكه بسيار تلاش كرده تا خودش را در سكوت فرو ببرد يا نقش يك غيبگو را بازى كند، همچنان يك نويسنده صاحب سبك اصيل و تأثيرگذار باقى مى‌ماند؛ از آن نوع نويسنده‌اى كه سى مور بالغ (و نه لزوما سى مور هفت ساله پيش رس) احتمالا برايش ابراز تاسف مى‌كرد.

درباره جي. دي. سالينجر

‌«من عاشق نوشتنم؛ و مطمئن باشيد كه به طور مرتب مى‌نويسم. ولى من براى خودم مى‌نويسم و مى‌خواهم اين كار را در تنهايى مطلق انجام بدهم.‌»‌ ‌‌

‌«جروم ديويد سالينجر‌» معروف به‌ ‌‌‌«‌جي. دي. سالينجر‌» در تاريخ 1 ژانويه سال 1919 در‌ ‌‌‌«‌منهتن‌» (نيويورك) به دنيا آمد. مادرش‌ ‌‌‌«‌مرى جيليچ‌» نيمه اسكاتلندى و نيمه ايرلندى بود. پدرش‌ ‌‌‌«‌سول سالينجر‌» يك لهستانى بود كه پنير‌ ‌‌‌«‌كوشر‌» مى‌فروخت. سالينجر جوان ابتدا در مدارس دولتى و سپس كلاس‌هاى نهم و دهم را در مدارس خصوصى درس خواند. او در چندين نمايشنامه بازى كرد و نشان داد كه استعدادى ذاتى براى تئاتر دارد، هرچند كه پدرش با هنرپيشگى او مخالف بود. سالينجر خوشحال بود كه با رفتن به دانشكده نظامى‌‌ «والى فورج‌» از دست مادر خود كه بيش از حد مراقبش بود، راحت شده است. سالينجر زمانى كه در دبيرستان بود براى روزنامه مدرسه‌شان مطلب مى‌نوشت و حالا در دانشكده نظامى ‌مجبور بود شب هنگام زير پتو و با نور چراغ‌قوه داستان بنويسد. او در سال 1936 وارد دانشگاه نيويورك شد، ولى بهار بعد تحصيلات خود را كه در رشته‌ ‌‌‌«‌تحصيلات ويژه‌» بود، نيمه كاره رها كرد. پاييز همان سال پدرش او را تشويق كرد واردات گوشت را ياد بگيرد و براى اين منظور او را به‌ ‌‌‌«‌وين‌» (اتريش) فرستادند تا در يك شركت واردات گوشت در آنجا كار كند. سالينجر اتريش را حدود يك ماه پيش از اشغال آن توسط آلمان نازى در ماه مارس سال 1938 ترك كرد. او سپس فقط براى مدت يك ترم به دانشكده‌ ‌‌‌«‌ئورسينوس‌» رفت. سالينجر در سال 1939 در كلاس‌هاى شبانه آموزش داستان نويسى كه‌ ‌‌‌«‌ويت برنت‌» سردبير ديرپاى مجله‌ ‌‌‌«‌استورى‌» استاد آن بود، شركت كرد. به گفته خود برنت، سالينجر در پايان ترم دوم بود كه توانايى‌هاى خودش را به رخ كشيد و سه داستان كوتاه نوشت. برنت به سالينجر گفت داستان‌هاى او ماهرانه و بى نقص هستند و پذيرفت كه داستان كوتاه‌ ‌‌‌«‌جوانان‌» را كه درباره چند جوان علاف و بى هدف بود، در مجله خود چاپ كند. به اين ترتيب، اولين داستان كوتاه چاپى سالينجر در شماره مارس و آوريل سال 1940 مجله استورى منتشر شد. برنت به استاد و مربى سالينجر تبديل شد و آن دو چندين سال با هم مكاتبه مى‌كردند. سالينجر در سال 1941 با‌ ‌‌‌«‌ئونا اونيل‌» دختر‌ ‌‌‌«‌يوجين اونيل‌»، نمايشنامه نويس معروف اتريشى آشنا شد. سالينجر اغلب به او زنگ مى‌زد و برايش نامه‌هاى بلند و بالا مى‌نوشت ولى وقتى ئونا با چارلى چاپلين آشنا شد، رابطه او و سالينجر قطع شد. ئونا اونيل در اواخر سال 1941 با چارلى چاپلين ازدواج كرد. سالينجر سپس مدت بسيار كوتاهى در يك كشتى تفريحي، كار كرد. در همان سال، شروع كرد به فرستادن داستان‌هاى كوتاهش براى مجله‌ ‌‌‌«‌نيويوركر». مجله نيويوركر كه در انتخاب داستان‌ها بسيار سختگيرانه عمل مى‌كرد، هفت تا از داستان‌هاى سالينجر از جمله‌ ‌‌‌«‌ناهار براى سه نفر‌» و‌ ‌‌‌«‌مونولوگ براى يك نوشيدنى آبكى‌» و‌ ‌‌‌«‌من با آدولف هيتلر به مدرسه رفتم‌» را رد كرد. سرانجام در ماه دسامبر سال 1941 بود كه مجله نيويوركر داستان كوتاه‌ ‌‌‌«‌شورش مختصر در مديسون‌» را براى چاپ پذيرفت؛ اين داستان كه ماجراى آن در منهتن رخ مى‌داد درباره يك نوجوان ناراضى به اسم‌ ‌‌‌«‌هولدن كولفيلد‌» بود كه دچار دلشوره‌هاى پيش از جنگ بود. وقتى ژاپن در همان ماه به‌ ‌‌‌«‌پرل‌هاربر‌» حمله هوايى كرد اين داستان تحت عنوان‌ ‌‌‌«‌غير قابل انتشار‌» كنار گذاشته شد تا اينكه در سال 1946 در مجله نيويوركر چاپ شد. سالينجر در بهار سال 1942 چندين ماه پس از ورود ايالات متحده به جنگ جهانى دوم به خدمت در ارتش فرا خوانده شد. در همين اوان بود كه سالينجر قرار و مدار ملاقات با‌ ‌‌‌«‌ارنست همينگوى‌» را گذاشت؛ همينگوى نويسنده‌اى بود كه بر شيوه نويسندگى سالينجر تأثير گذاشته بود و در پاريس به كار خبرنگارى مشغول بود. سالينجر در طى ديدارى كه با همينگ وى داشت، تحت تأثير رفتار دوستانه و فروتنى او قرار گرفت و ديد كه همينگوى‌ ‌‌‌«‌نرم خو‌» تر از تصوير خشنى است كه عموم از او سراغ دارند. همينگوى هم تحت تاثير نويسندگى سالينجر قرار گرفت و در اين مورد گفت:‌ ‌‌‌«‌خداى من! عجب استعدادى دارد.‌» اين دو سپس با هم نامه‌نگارى كردند؛ سالينجر در جولاى سال 1946 براى همينگوى نوشت گفت‌وگو‌هايى كه با هم داشتند جزو اندك خاطرات مثبتى بوده كه از جنگ داشته است. سالينجر اين را هم نوشت كه دارد روى نمايشنامه‌اى درباره‌ ‌‌‌«‌هولدن كولفيلد‌» – قهرمان داستانش به نام‌ ‌‌‌«‌شورش مختصر در مديسون‌» – كار مى‌كند و اميدوار است كه بتواند نقش او را خودش بازى كند. تجاربى كه سالينجر در جنگ داشت روى وضعيت روحى او تاثير منفى گذاشت و او چند هفته‌اى را در يك بيمارستان بسترى بود. بيوگرافى‌نويسان سالينجر مى‌گويند كه او از تجارب جنگى‌اش در نوشتن چندين داستان كوتاه، مثل‌ ‌‌‌«‌براى اسمه با عشق و نكبت‌» كه راوى آن يك سرباز است كه در جنگ دچار ضربه روحى شده، استفاده كرده است. سالينجر در حين خدمت در ارتش به داستان نويسى ادامه داد و در نشرياتى چون‌ ‌‌‌«‌كالييرز‌» و‌ ‌‌‌«‌ستردى ئيونينگ پست‌» چندين داستان منتشر كرد. او همچنان داستان‌هاى خود را براى مجله نيويوركر مى‌فرستاد و مجله نيويوركر هم در فاصله سال‌هاى 1944 تا 1946 تمام داستان‌هاى او را رد مى‌كرد. نيويوركر در سال 1945، 15 تا از شعر‌هاى سالينجر را نيز رد كرده بود!

پس از شكست آلمان در جنگ جهاني، در آلمان با زنى به نام‌ ‌‌‌«‌سيلويا‌» آشنا شد و در سال1945 با او ازدواج كرد. سالينجر همسر خود را به آمريكا برد ولى ازدواج آنها هشت ماه بيشتر دوام نياورد و سيلويا بلافاصله پس از جدايى به آلمان بازگشت. در سال 1972 وقتى نامه اى از سيلويا دريافت كرد دخترش‌ ‌‌‌«‌مارگارت‌» همراهش بود. سالينجر به پاكت نامه نگاهى انداخت و بدون آنكه آن را بخواند آن را پاره پاره كرد. از زمان طلاق، اين اولين بار بود كه خبرى از همسرش دريافت مى‌كرد، ولى آنگونه كه مارگارت سالينجر در كتاب خاطرات خود نوشته،‌ ‌‌‌«‌وقتى سالينجر رابطه اش با كسى به پايان مى‌رسيد ديگر هيچ كارى به كارش نداشت.‌» ويت برنت در سال 1946 قبول كرد سالينجر مجموعه اى از داستان‌هاى كوتاه خود را با كمك انتشارات‌ ‌‌‌«‌ليپينكات‌» متعلق به مجله‌ ‌‌‌«‌استورى‌» را منتشر كند. اين مجموعه كه عنوان آن‌ ‌‌‌«‌جوانان‌» بود در بر گيرنده بيست داستان كوتاه بود كه ده تاى آنها قبلا در مجلات منتشر شده بودند و ده تاى آنها هم براى اولين بار در اين مجموعه منتشر مى‌شدند. هرچند برنت به طور تلويحى گفته بود كه كتابش چاپ خواهد شد و حتى به او گفته بود كه از محل فروش كتابش مبلغ يك هزار دلار به او به عنوان پيش پرداخت خواهد داد، خود انتشارات‌ ‌‌‌«‌ليپينكات‌» دست رد به سينه برنت زد و كتاب سالينجر را رد كرد! سالينجر براى چاپ نشدن كتابش برنت را سرزنش كرد و از اينجا بود كه اين دو با هم قطع رابطه كردند. او در سال 1948 يك داستان كوتاه به نام‌ ‌‌‌«‌يك روز بى‌نقص براى موزماهى‌» را براى مجله نيويوركر فرستاد. مسئولان مجله آنچنان تحت تأثير كيفيت منحصر به فرد اين داستان قرار گرفته بودند كه بلافاصله آن را براى چاپ پذيرفتند. از اينجا به بعد سالينجر تقريبا تمام داستان‌هايش را منحصرا در نيويوركر چاپ كرد. خانواده‌ ‌‌‌«‌گلاس‌» هم براى اولين بار در همين داستان موزماهى به خوانندگان معرفى شد. خانواده گلاس يك خانواده تخيلى و داستانى بودند كه هفت فرزند داشتند: سى مور، بادي، بوبو، والت، وى كر، زويى و فراني. سالينجر سرانجام هفت داستان كوتاه با محوريت خانواده گلاس منتشر كرد و در اين بين بيشتر از همه روى شخصيت سى مور كه فرزند ارشد و ناآرام خانواده بود، پرداخت. سالينجر در سال‌هاى دهه 1940 به طور محرمانه به چندين نفر گفت دارد روى رمانى كه شخصيت اصلى آن‌ ‌‌‌«‌هولدن كولفيلد‌» قهرمان نوجوان داستان كوتاه‌ ‌‌‌«‌شورش مختصر در مديسون‌» است، كار مى‌كند. در پى آن، رمان‌ ‌‌‌«‌ناتور دشت‌» در 16 جولاى سال 1951 منتشر شد. اين رمان پيرنگ ساده اى دارد؛ داستان رمان درباره يك نوجوان 16 ساله به نام هولدن كولفيلد است كه در شهر نيويورك از يك آموزشگاه پيش دانشگاهى خاص نخبگان، اخراج شده است. هولدن يك راوى داراى بصيرت ولى غير قابل اعتماد است كه در باره اهميت وفادارى و‌ ‌‌‌«‌قلابى بودن‌» دوران بزرگسالى و تزوير و نيرنگ بازى‌هاى خود، توضيح مى‌دهد. سالينجر در سال 1953 در مصاحبه اى كه با يك روزنامه دبيرستانى انجام داد، اذعان كرد كه رمان‌ ‌‌‌«‌ناتور دشت‌» يك جور‌هايى اتوبيوگرافيك است و توضيح داد:‌ ‌‌‌«‌دوران كودكى من درست مثل دوران بچگى پسرك توى اين رمان است... خيالم راحت شد وقتى داستانم را براى مردم تعريف كردم.‌» در يك سرى تفسير‌هايى كه اخيرا منتشر شده، داستان رمان ناتور را به ماجراى مبارزه آمريكا با كمونيسم ربط داده‌اند. رمان ناتور در اواسط سال 1951 منتشر شد، يعنى 17 ماه پس از آنكه مك كارثى گفت كمونيست‌ها تلاش مى‌كنند تا جامعه و دولت آمريكا را براندازى كنند. واكنش‌هاى اوليه منتقدان به اين رمان ضد و نقيض بود؛ از جمله اينكه روزنامه نيويورك تايمز آن را به عنوان رمان اول، اثرى درخشان توصيف كرد، و برخى از منتقدان هم زبان و لحن كسل كننده و رفتار غير اخلاقى و منحرف هولدن را به زير سوال بردند. ولى كتاب‌ ‌‌‌«‌ناتور دشت‌» در فاصله دو ماه از انتشارش به محبوبيت رسيد. اين كتاب هشت بار تجديد چاپ شد و مدت 30 هفته در فهرست پر فروش ترين‌هاى روزنامه نيويورك تايمز حضور داشت! روزنامه‌ها درباره پديده‌اى به نام‌ ‌‌‌«‌فرقه ناتور‌» مقاله منتشر مى‌كردند و چاپ رمان ناتور دشت نيز به دليل موضوعش و به كار بردن كلمات بى پروا در چندين كشور – از جمله بعضى مدارس در آمريكا – ممنوع شد. در پى موفقيت خيره‌كننده رمان، سالينجر با چندين پيشنهاد براى اقتباس سينمايى آن مواجه شد كه البته همه آن پيشنهاد‌ها را رد كرد. اين رمان از همان اول مورد توجه فيلمسازان بوده است، فيلمسازانى چون بيلى وايلدر، هروى واينستاين و استيون اسپيلبرگ. سالينجر در دهه 1970 گفته بود كه‌ ‌‌‌«‌جرى لوئيس‌» سال‌ها تلاش كرده نقش هولدن را بازى كند، ولى آنگونه كه‌ ‌‌‌«‌جويس مى‌نارد‌» در سال 1999 گفته:‌ ‌‌‌«‌تنها كسى كه ممكن بود نقش هولدن كولفيلد را بازى كند خود جي. دي. سالينجر بوده است.‌»

سالينجر در توضيحى كه براى يكى از داستان‌هاى خود در مجله‌ ‌‌‌«‌هرپرز‌» در سال 1946 منتشر كرد، نوشت:‌ ‌‌‌«‌من تقريبا هميشه درباره آدم‌هاى خيلى جوان مى‌نويسم.‌» نوجوانان در تمام داستان‌هاى سالينجر يا نقش اصلى دارند يا فرعي، از همان اولين داستان كوتاهش به نام‌ ‌‌‌«‌جوانان‌» گرفته تا رمان ناتور دشت و سرى داستان‌هاى خانواده گلاس. سالينجر با شخصيت‌هاى داستانى اش احساس همذات پندارى مى‌كرد. او با استفاده از تكنيك‌هايى مثل مونولوگ درونى و نامه‌نگارى و تماس‌هاى تلفنى استعداد خود در ديالوگ نويسى را به رخ مى‌كشد. سبك نويسندگى سالينجر روى چندين نويسنده برجسته تأثير گذاشته است؛ مثلا‌ ‌‌‌«‌هارولد برادكى‌» در سال 1991 گفت:‌ ‌‌‌«‌از زمان همينگوى او تنها نويسنده‌اى است كه بيشترين تأثير را روى ساير نويسندگان داشته است.‌»‌ ‌‌‌«‌جان آپدايك‌» رمان نويس برنده پوليتزر هم يك بار گفته بود:‌ ‌‌‌«‌داستان‌هاى كوتاه سالينجر چشم مرا بر روى اين واقعيت گشود كه نويسنده چگونه مى‌تواند از حوادثى كه به هم ربطى ندارند و يا ربط اندكى دارند داستان بيرون بكشد. من با خواندن داستان‌هاى سالينجر ياد مى‌گيرم كه چگونه مصالح داستانى‌ام را در كنترل خودم بگيرم.‌»‌ ‌‌‌«‌لوئيز مناند‌» منتقد معروف نيويوركر نيز در مقاله اى نوشت كه‌ ‌‌‌«‌فيليپ راث‌» در نوشتن داستان‌هاى اوليه خود، تحت تأثير سبك سالينجر بوده است.‌ ‌‌‌«‌ريچارد ييتس‌» نويسنده معروف نيز در مصاحبه اى در سال 1977 به روزنامه نيويورك تايمز گفته بود كه خواندن داستان‌هاى سالينجر يك نقطه عطف است.
 يکشنبه 29 دي 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: حيات نو]
[مشاهده در: www.hayateno.ws]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 327]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن