واضح آرشیو وب فارسی:فردا نیوز: چراغ زرد تك چرخ
[ م / شيرانى ]
«منصور موتورى» كه عشق موتور بود و غير از زمان خوابيدن و خوردن، لحظه اى از موتورش جدا نبود. در ميان فريادهاى مردم كه برخى از هيجان، برخى هم از ترس يا تنفر بود با يك پا به صورت ايستاده در خيابان تك چرخ مى زد. همان موقع يكى از دوستانش كه با موتوسيكلت از آنجا مى گذشت، فرياد زد: «منصور مواظب باش، دور ميدان پليس ايستاده نگيرنت. بى منصور موتورى مى شيم ها!»
پسر جوان لبخندى زد و پس از تشكر با سرعتى سرسام آور از كوچه، پس كوچه ها گذشت و در بين فريادهاى اعتراض آميز مردم به خانه رفت در حالى كه انگار حرف هاى مردم برايش عادى شده بود. گرسنگى تنها چيزى بود كه او را از موتورش جدا مى كرد. همين كه وارد حياط خانه قديمى شد، موتورش را گوشه حياط پارك كرد و داخل اتاق پذيرايى شد. نفسى عميق كشيد و گفت: «به به ماكارونى! مادر غذا رو بيار كه منصور موتورى مرد.»
وقتى مى گفت: «منصور موتورى» انگار زيباترين كلمه دنيا را به زبان آورده بود. خيال مى كرد هيچ كس در دنيا مثل او موتورسوارى بلد نيست. وارد اتاق شد پدرش را سرگرم جمع كردن سجاده ديد كه به پسرش گفت: «آخه پسر! كى مى خواى سر به راه بشى تمام مردم شهر از دست تو و كارهات شاكى اند. روزى نيست كسى در اين خونه رو نزنه و به خاطر تو بد و بيراه بهمون نگه».
پدر وقتى جانمازش را لبه طاقچه گذاشت، نشست روى پتو و ادامه داد: «چرا مثل برادر بزرگت نمى چسبى به كار و زندگى تا به درد جامعه بخورى! كى مى خواهى از اين وضعيت دست بردارى و برى سر يك كار آبرومند مگه الآن توى پات پلاتين نيست دو تا موتور رو نفله كردى، قسط هاى اين يكى هم مونده ولى از خودش هيچى نمونده! آخه كى مى خواى سر به زير بشى »
منصور كه موهاى فرفرى اش را در آيينه شانه مى زد، گفت: «پدر جان دارم از گشنگى مى ميرم ميشه فعلاً اين نصيحتا رو ولش كنى بعدشم، مردم حسودن. چشم ندارن ببينن من از همشون بهتر موتور مى رونم. برا همين ميان زير آب منو مى زنن. آخه كى مى تونه مثل منصور موتورى تك چرخ بزنه!»
مادر در حالى كه سينى غذا به دست داشت وارد اتاق شد و گفت: «پسر جون، مى ترسم زبونم لال با اين عشق موتورت آخرش كار دست خودت و ما بدى و كارى كنى كه نشه جبرانش كرد.»
منصور كه از «كل كل» كردن خسته شده بود، بدون هيچ كلامى ناهارش را خورد و به اتاقش رفت و صداى موسيقى آزاردهنده اش را بلند كرد. «چه كيفى داره همه شهر تو رو بشناسن و بهت بگن «منصور موتورى»- منصور عشق موتور، منصور تك چرخ!»
چند دقيقه اى در همين افكار غرق بود كه باز هم هوايى شد و لباس پوشيده و دوباره از اتاق بيرون زد. در حالى كه موتورش را روشن مى كرد گفت: من مى رم با بچه ها بيرون بعد هم بدون خداحافظى با خانواده اش رفت. به خيابان اصلى كه رسيد با بوق هاى ممتد و صداى مرگبار اگزوزش دوستانش را دور خود جمع كرد. از ظهر زياد نگذشته بود براى همين خيابان ها خلوت بود و او مى توانست در پياده روها هم تك چرخ بزند. دوستانش در دو طرف خيابان ايستاده فرياد مى زدند «منصور موتورى»، «منصور موتورى» و پسر جوان كه با اين تشويق ها مواجه مى شد انگار هيچ چيز نمى فهميد و هيچ چيز نمى خواست. به همين خاطر هر دقيقه بر سرعت خود مى افزود و با يك پا روى موتور تك چرخ مى زد تا اينكه ناگهان احساس كرد به چيزى خورد. چند لحظه بين زمين و هوا معلق ماند و محكم نقش زمين شد، چند لحظه بعد كه چشمانش را باز كرد مردى را غرق خون روى آسفالت خيابان ديد، زنبيل ميوه واژگون شده و ميوه ها روى خيابان پخش شده بودند. در حالى كه موتور و خودش به شدت آسيب ديده بود به تنها چيزى كه فكر كرد فرار بود.
***
وقتى از طريق بى سيم از ماجرا مطلع شديم خود را به محل حادثه رسانديم. شمار زيادى از كسبه و عابران اطراف جسد مرد ميانسال كه در دم جان باخته بود جمع شده و با تأثر عميق صحنه را مى نگريستند. همه از هويت موتورسوار ضارب اظهار بى اطلاعى مى كردند، نمى دانستم اين موضوع از ترس بود يا چيز ديگرى اما به هر حال هيچ كس اطلاعاتى به ما نداد و فقط گفتند«از دور ديديم يك موتوسيكلت با سرعت سرسام آور به پيرمرد زد و فرار كرد.» پس از انتقال جسد به پزشكى قانونى و جمع آورى وسايل جا مانده از موتور ضارب جمعيت متفرق شدند. وقتى سوار خودروى گشت شدم با شنيدن صدايى از پشت ايستادم. وقتى سرم را برگرداندم پسر جوانى را ديدم كه چهره اى متين داشت. او به طرفم آمد و گفت: سلام جناب سروان. من ضارب رو ديدم منصور موتورى بود. همون پسر شرور محل.
در ادامه انگار كه چيزى يادش آمده باشد، گفت: راستى جناب سروان! منصور موتورى رو مى شناسين سرم را به نشانه پاسخ مثبت تكان دادم و بعد از تشكر از همكارى او سوار برخودروى پليس از محل حادثه دور شدم. پس از پيدا كردن نشانى خانه (منصور موتورى) راهى آنجا شديم.
جلوى خانه كه رسيديم با ترديد در زدم. چند لحظه بعد پدر منصور روبرويم ايستاد. چهره اش خيلى پيرتر از سنش نشان مى داد. با ديدن من و مأموران صورتش درهم رفت انگار كه خودش را براى ديدن چنين صحنه اى آماده كرده بود. بعد از سلام با صدايى آهسته پرسيد منصور كارى كرده !
برخلاف ميل باطنى ام تمامى ماجرا را براى وى تعريف كردم. او در حالى كه نفس هايش بند آمده بود به ديوار خانه تكيه داد اما توان ايستادن نداشت. زير بازوانش را گرفته و او را بلند كرده و گفتم: حاج آقا شما خودتون رو ناراحت نكنين، بهترين راهى كه داريد اين كه پسرتون رو معرفى كنين تا قانون برايش تصميم بگيره. وقتى منصور رو تحويل قانون بدين ديگه مجبور نيست عمرى با عذاب وجدان زندگى كنه.
پدر قول مساعد داد تا وقتى پسرش به خانه آمد او را تحويل دهد. پاسى از شب گذشته بود كه به خانه رسيدم صبح زود بعد وقتى به اداره رفتم به تحقيق درباره قربانى و خانواده اش پرداختم. متأسفانه او چند فرزند كوچك و بزرگ داشت. فرزند بزرگش كه به اداره آمده بود در حالى كه گريه مى كرد پرسيد: «جناب سروان! منصور موتورى رو دستگير كردين !»
در حالى كه به شدت متأثر شده بودم، گفتم: «پسرم، هيچ خونى پايمال نمى شود و هيچ قاتلى از چنگال قانون راه گريزى نداره.»
جسد پيرمرد بعد از طى مراحل قانونى براى كفن و دفن به خانواده اش تحويل داده شد. چهار روز از اين ماجرا گذشته بود اما اثرى از پسر فرارى نبود. انگار آب شده و در زمين فرو رفته بود. نيمه شب روز چهارم يك ناشناس با كلانترى تماس گرفت و اعلام كرد دوجوان چند روزى است در باغ متروكه اى زندگى مى كنند. بلافاصله با گروهى از مأموران حركت كرده و به محل مورد نظر رسيديم. خودروها را در گلوگاه جاده روستا گذاشته و پس از حدود دو كيلومتر پياده روى به باغ رسيديم.
دوموتوسيكلت در باغ پارك شده بودند. بعد ازمحاصره باغ دو جوان را در خواب به دام انداختيم. روى يكى از موتورها آثار شكستگى راهنما، لامپ جلو و قاب بغل و لخته هاى خشك شده خون به چشم مى خورد كه ما را در شناسايى سريع موتور كمك كرد. منصور در حالى كه دستبند به دست داشت با افسردگى و نگاهى غمگين به موتورش نگاه انداخت. انگار در دل به موتورش مى گفت: «تو كه تا به حال همه جا همراهم بودى و هيچ كجا تنهات نگذاشتم چرا دارى تنهام مى گذارى »
منصور همان موقع گفت: «جناب سروان! دوستم بى گناهه فقط لوطى گرى كرده و منو جا داده. كارى به اون نداشته باشين».
هر دو جوان پس از انتقال به كلانترى تحت بازجويى قرار گرفتند. «منصور» در نخستين بازجويى ها گفت: «كاش به حرف پدرم گوش كرده بودم. عشق موتور و تشويق دوستان نابابم از من به جاى يك موتورسوار ماهر، يك قاتل ساخته. من شرمنده خانواده اون پيرمرد و هم شرمنده خودم و خانواده ام هستم. اى كاش با سرعت موتورسوارى نمى كردم، قانون راهنمايى و رانندگى را رعايت مى كردم اما افسوس كه./.»
دلم براى جوانى اش مى سوخت. پرونده را تكميل كرده و «منصور موتورى» را تحويل زندان دادم تا قانون برايش تصميم گيرى كند.
*خاطره افسر بازنشسته
شنبه 28 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فردا نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 179]