تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 12 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):سخن نیک را از هر کسی ، هر چند به آن عمل نکند ، فرا گیرید .
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799135489




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چند صحنه از يك واقعه و... سحرنزديك بود


واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: چند صحنه از يك واقعه و... سحرنزديك بود
¤ مهمان نوازي

شب بود. حراميان از دشت با دستهايي پر از خون برمي گشتند و نفسهاشان بوي دنيا زدگي و خسران مي داد. شايد سياهي روي كرده هاي آنها رامي پوشاند و سكوت بود كه در خود پيام وحشت ناكي داشت. سخن از تاراج اسلام بود و بازار پرفروش انسانيت. زمان درحال گذشت، تاسف بار قافله شوم خونخواران را طي مي كرد. پاسي گذشته بود كه از دور چراغي در تاريكي نمود يافت. قافله ستم از لب خانه اي كه به ديري شبيه بود، گذشت. داخل خانه راهبي آماده دعا بود. او مي خواست شب رابه دعا طي كند كه سر و صداي عجيب كاروانيان، او را از ديربيرون كشاند.

مرد راهب در ميان تيرگي، چشمان خواب ديده اش را گشاده كرده بود و همچنان مات به صحنه مي نگريست. سرهايي ديد كه روي نيزه گويا به خواب رفته بودند. آرايش عجيب سرها، خونهاي لخته شده در كنار موهاي خار و خاشاك دار ولي صداي شيون بي صداي غمگين شدگان در گوش برهوت شلاقي شد كه به جان تمامي دين و ايمان اندوخته مرد دين زده شد. راهب اندكي مبهوت و بعد به سوي قافله روان شد. از اين دد و از آن ديو چون و چرا پرسيد. ساز و برگ و دف و عيش مردم ستم او را سخت آزرده بود، ولي ازماجرا وقتي آگاه شد كه پرده از بزرگترين راز بسته آفرينش كنار رفت.

چشمهاي حسين بود كه تا عمق درياي تن راهب راخشك كرد و تشنگي به جان او افتاد. شيفته آن نگاه مهربان و آن همه مظلوميت شد و به عمق ديدگان حسين چشم دوخت. وقتي دنياي دنيازدگان را با چندين هزار درهم پركرد، آن سر را در آغوش گرفت و گام برداشت. با خود مي گفت: اي سرنوراني كه خورشيد رابه شب تار گمراهي من كشاندي! آيا سحر هدايت من با نور تو طلوع خواهد كرد؟

سر را شست و روي دامن گرفت و صورت به صورت او نهاد گونه هاي سرخ حسين با رنگ پريده اش نجوا داشت سخن يك ستم بزرگ و مرگ شجاعانه بود چون دراين ميان مرد هم آماده مرگ شده بود. از زندگي سير بود مي خواست در دستش دشنه اي بگيرد و ميان قوم ستم يورش برد و كام تشنه اش را سيراب از غم شده با مرگ ستمكاران درمان بخشد.

و سحر نزديك بود. صبح از كنار پنجره مشبك دير عبور كرد و وارد خانه شد. صبحي كه بايد از حسين دل مي كند. از غم جان گيرش لبريز مي شد ولي صبر پيشه مي كردچون چاره اي نداشت. راهي شد هرگام كه برمي داشت تكبيري مي گفت و درود بر پيامبر و علي مي فرستاد و برهر گامش اراده اي حسيني سايه گسترده بود. ديگر داشت ثروتش را ا ز دست مي داد. عشقش را. آيه مسلمان بودنش را. همه چيزش را در نگاهش اين سخن پيچيد. هميشه مي دانستم خدا را در زمين به صليب كشيدند تا گناه آدميت پرداخته شود.ولي پسر فاطمه، گناه اين قوم جفارا آيا شهادت تو خواهد شست.

¤ علي اكبر عليه السلام

كنار رود فرات قافله اي درحركت بود. در امتداد مرگ در انتهاي جنون و مردي ساربان قافله بود كه ستاره باران سيمايش آرامش كاروانيان بود. حسين در كنار خيمه اي نشسته بود كه خوابي سبك ديدگان مظلوم او را فرا گرفت براي مردي چون او كه عصاره وحي بود خواب معنا نداشت پس علت چه مي توانست باشد؟ چشمهاي خود را گشود و به تك تك دوستان و ياران چشم دوخت تاته نگاهش به شبيه ترين انسان خدايي به پيامبر انداخت علي پسر از جان شيرين تر حسين، نگاه پدر را دريافت و روبه سوي او شد. در نگاه و رخسار حسين گل بهار زندگي عشق كمي اندوه و تفكر پنهان شده بود. علي جان حسين به پدر گفت: پدر چگونه اي؟ و حسين دستي به شانه پسر برومندش كشيد و به چشمان پرحيايش نگاه معناداري انداخت. علي منتظر جواب بود كه زاده زهرا بي درنگ گفت: علي جان خواب پريشاني ديدم كه گويا مرگ هم قدم اين كاروان در حركت است. مرگ در نگاه تو چگونه است. پسر حسين جوان 19 ساله هاشمي اين سؤال را پرسش كرد. آيا پدر در اين راه ما بر حق هستيم يا نه؟ حسين عليه السلام از درايت و هوشمندي نور ديده اش خدا را سپاس گفت درحالي كه در جواب چنين گفت آري و علي نگاهي به دور دست انداخت و بعد نگاهش در درياي نگاه پدر غرق شد. فرمود: اگر پدر ما بر حقيم خوشا بر مرگ درحال آنكه در راه حق باشد.

¤ حسين عليه السلام

حسين درون خيمه نشسته بود خيمه اي كه در طهارت افتخار آسمانيان و فرشتگان درگاه ربوبي بود نور طهارت از لاي درزهاي پارچه هاي دوخته شده خيمه به بيرون مي آمد و ديدگان سرخ شده به رنگ غروب مليح او فكر مشوش هركسي را مسير مي داد درهمين لحظات زينب دخت علي قدم به خيمه گذاشت. حسين برخاست و جاي خود را به خواهر تعارف نمود. خواهر، آن دختر فاطمه يادگار شبهاي بي مادري حسين در كنار برادر آرام گرفت. برادر را درحال خواندن قرآن ديد و علي اوسط پسر دوم برادرش در وسط خيمه بي حال افتاده بود. همه منتظر لبهاي خاموش حسين بودند كه حسين سخن آغاز كرد:

خواهر فردا همه ما كشته مي شويم. مي خواهم امشب را به دعا سپري كنم. تو بايد اسيران مرا تا خانه بيداد همراهي كني. خواهرم صبور باش نكند غم و حسرت زبان شما را به شكايت از خداوند گشوده سازد. بعد حسين فاطمه پرده خيمه رابه كناري زد و قدمهاي نازنين خود را سبكبار برداشت و زينب خواهر گرامي او در پشت سرش حركت مي كرد. خواهر متوجه حركات عجيب حسين شده بود. ديد كه گاهي خم مي شود و از روي زمين خار و خاشاكي را برمي دارد و به كنار راه مي گذارد. دلش پراز انديشه شد. سرّسر به مهر درس كهيعص را كه به زنان كوفه مي داد درحال افشا شدن ديد.

¤ قاسم بن الحسن عليه السلام

در ميانه جنگ دشمن چشمها تيز كرده بود و با خشم به اردوگاه ياران حسين ديده داشت. ناگهان شبحي چون نور از خيمه اي خاكي بيرون آمد و با صورت تابانش به ميدان روكرد هيمه عظيم كفر و حق درحال شدت يافتن بود و فكري چون برق از خاطر نوجوان عبور كرد. قدمها را برداشت و به سوي خيمه گاه حسين شد. حسين يعني عمو همه نجواهاي كودكي و دامان پراز عطوفت آن يادگار دستهاي عزيز پدر بوي ريحانه پيامبر و عطر آزادگي با اين تقسيم جدي تر شد و گامها را يكي بعداز ديگري طي كرد. تا به پرده خيمه چنگي زد و روي مه تابان حسين از پس پارچه نمايان شد. تاب در توانش نماند. سر را به زير انداخت و اين عمو بود كه او را به آغوش خود فراخواند. بعداز كوتاهترين لحظات هر عشق برادرزاده روبه سياهي خرماهاي مدينه اي صورت عمو انداخت و گفت: عمو رخصت به من بده به جنگ بشتابم. عمو دستي به سر نوجوان انداخت و فرمود نه. در جواب عمو عاطفه و عشق موج مي زد. چشمان متين زاده حسن به آرامي لبريز باران شد.

زارعي – مشهد
 سه شنبه 24 دي 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: کيهان]
[مشاهده در: www.kayhannews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 72]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن