واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: هند كشوري با رنگ هاي گرم
مهسا حكمت
شايد از كثيفي شهرهاي هند شنيده ايد،از سگ هاي ولگردشان كه به تعداد گربه هاي ولگرد ايران اند.از ميمون ها، سنجاب ها و پرنده هاي شكاري شان كه آزادند و در خيابا ن ها پرسه مي زنند. از خانه هاي سبز، آبي، زرد و صورتي كه بالاسرش «ام» يا همان «خدا» نوشته شده است. از نرده هاي مدل به مدلي كه جزيي از تزيين ساختمان هايشان محسوب مي شود.از اتوبوس هايي كه به ندرت توي ايستگاه مي ايستند. سرعت آنها كم است و مردم از سر وكول اتوبوس بالا مي روند و درهاي آنها بسته نمي شود. در هند تعجب نمي كنيد اگر مردي با كت و شلوار و كيف سامسونت در گوشه يي از پياده رو پشت به شما كند براي قضاي حاجت. مي گويند اين كار روزي نشانه اعتراض بوده است اما حال بيشتر يك عادت است و چه بسا يك نياز. شايد از ريكشاهاي هند چيزي شنيده باشيد. همان سه چرخه هاي سبز رنگ معروفي كه كار تاكسي را مي كنند. ريكشاهايي كه با عكس هاي شاهرخ خان، امير خان، آيشواريا راي و هالي بري تزيين شده اند.
آدم سرسام مي گيرد. پشت بيشتر ريكشاها، كاميون ها، اتوبوس ها و ماشين هاي شخصي نوشته شده است؛ لطفاً بوق بزنيد. زماني كه چهار نفري درون ريكشاهايي كه گنجايش دو نفر را دارند، مي نشينيد تنها صداي بوق مي شنويد و خواننده يي كه در راديو مي خواند.
بوق در هند اهميت زيادي دارد چرا كه جدا از فلاشر چراغ راهنماي ماشين ها هم بوق مي زنند. اگر راننده ماشيني را ديديد كه از چراغ قرمز عبور مي كند، با موبايل حرف مي زند، ماشينش را در پارك ممنوع پارك كرده است و پليس صدايش درنمي آيد و مردم نيز سكوت كرده اند، بدانيد راننده پولدار است. بسياري از پولداران هندي به خاطر اين قبيل آزادي ها علاقه يي به مهاجرت ندارند.
اگر وارد پاساژ شديد كه بيشتر مغازه هايش نمايندگي معروف ترين برندها را دارند با اين حال در معرض ورشكستگي اند و در همان نزديكي پاساژي شلوغ يافتيد با همان برندها بدانيد دليلش تفاوت در جايگاه حوض آبي است كه اين پاساژ ها قرار دارد. مردم هند عقيده دارند آب درون حوض بايد در هواي آزاد باشد؛ جايي كه سقفي بالا سرش نيست.
خانه هايي كه در فيلم هاي هندي مي بينيد با واقعيت تناسب چنداني ندارد. خانه هاي كمي را پيدا مي كنيد كه پنجره هايي بزرگ داشته باشد. بيشتر خانه ها ساده هستند. فيلم هاي هندي بيشتر روياهاي مردم هند را نشان مي دهند.
بيشتر زنان هندي، چه پير و چه جوان با لباس ساري همان پارچه هاي شش متري كه دورشان مي پيچند بيرون مي آيند و گروهي هم كورتا تن شان است؛ چيزي شبيه به مانتو و شلوار . البته مانتويي با آستين هاي كوتاه.
هند پر از رنگ است. از ساختمان هايش بگيريد تا لباس هاي مردم و غذاها و نان هايي كه مي خورند و مردم هند نيز بسيار سنتي و مذهبي هستند.
اين حرف ها را زدم تا از روستاي كوتي بگويم؛ روستايي در جنوب دهلي. روستايي كه در نگاه اول وضعيتش شبيه به زاغه نشين هاي شهرهاي بزرگ ايران است. كثيفي كوچه هاي روستاي كوتي هم مثل دهلي است بيشتر و نه كمتر؛ خانه هايشان پنجره بزرگ ندارد و حياط ها ديوار.
در روستايي كوتي با شنري آشنا شدم. تنها نارگيل فروش روستا بود. مادرش كارگر ساختمان بود. در نزديكي روستاي كوتي هتلي پنج ستاره مي ساختند كه نزديك به 80 درصد از كارگران ساختمانش را زنان تشكيل مي دادند. بيشترشان اهل كوتي بودند. همگي كلاه ايمني بر سر داشتند. كلاه هاي زردشان با ساري هاي رنگارنگ و صورت هاي خاكي شان توجه آدم را جلب مي كرد. هيچ كدام از زنان روستاي كوتي به مدرسه نرفته بودند. در ميان هندوها مدرسه نرفتن زنان امري طبيعي محسوب مي شود.
پدر شنري ريكشاسوار بود. صبح به صبح بعد از طلوع آفتاب پدر شنري و ديگر مردان ميانسال كوتي سوار بر ريكشا مي شدند و به دهلي مي رفتند. پسرهاي جوان اين روستا يا درس مي خواندند يا در همان نزديكي ها كار مي كردند. مسن ترها هم درون مغازه مي ايستادند و نان محلي مي فروختند. همسايه شنري دختر 20 ساله يي بود كه لباس روستاييان را مي شست. داخل حياط خانه اش نشسته و لباس ها را توي تشتي بزرگ ريخته بود. لباس هاي شسته شده را روي زمين گلي مي گذاشت. آب هاي كف آلود تا اواسط كوچه مي آمد. پسر يك ساله اش با چشمان سرمه كشيده شده كنارش ايستاده بود و انگشت اش را كرده بود توي دماغش. دختر سه ساله اش پشت ستون پنهان شده و گهگداري سرك مي كشيد تا ببيند ما رفته ايم يا نه.
همسايه سمت راستي شنري زن مسني بود كه نان هاي سرخ رنگ خانگي مي پخت؛ نان هايي كه سرخي اش به خاطر فلفل قرمز بود. زن چاق همسايه با اخم به ما نگاه مي كرد و اجازه نمي داد عكس بگيريم. موهاي بلندش را با حنا رنگ كرده بود. پيشاني اش پر از چروك هاي عميق بود و صورتي آفتاب سوخته داشت. توله سگ هاي سفيدش از سروكولش بالا مي رفتند. هيچ كدام شان نژادي اصيل نداشتند. بچه هاي كوتي كه دورمان جمع شده بودند را دعوا مي كرد.
دورمان پر از اهالي كوتي بود. بعضي از بچه ها بالاي پشت بام خانه هايشان ايستاده بودند و با خنده هلو مادام مي گفتند. موقع برگشت لباس هاي بعضي از زنان و كودكان كوتي عوض شده بود. صورت شان خاكي بود اما لباس هايشان برق مي زد.
دختر لباس شوي دستم را گرفت و داخل اتاقك تاريك خانه اش برد. عكس خودش و همسرش به ديوار بود. جلوي تاج محل دست به سينه ايستاده بودند و لبخندي مصنوعي داشتند. از شنري خبري نبود. مادرش مي گفت معبد است. در نزديكي كوتي معبد كوچكي است. داخلش پر از گل هاي زرد رنگي است كه براي تبرك آورده اند، همان هايي كه در عروسي ها گردنشان مي اندازند. در كنار تابلوهاي بزرگي كه نقاشي مرداني با ريش هاي بلند و سفيد بود، عودهايي نيمه سوز قرار داشت. شنري در مقابل يكي از الهه ها به صورت افقي دراز كشيده بود و نيايش مي كرد. برايش مهم نبود زمين خاكي و پر از سنگلاخ است. در روز پنج بار به معبد مي آمد. شنري به سراغ نارگيل هاي سبز رفت. او نمي خواست مثل پدرش ريكشاسوار شود. شنري مي خواست يكي از بهترين نارگيل فروش هاي كوتي باشد، البته به خواسته اش رسيده بود چراكه در كوتي هيچ كس ديگري نارگيل نمي فروخت.
يکشنبه 22 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 97]