واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: زمانه خيمه برافراشت درعزاي حسين
تابلوي روز عاشورا
«بوم نقاشي» به دستم بود و «طرح پر» كشيدم
با « قلم مو»ي خيالم نقش در دفتر كشيدم
ديدم اما اين قلم مو، جوهرش رنگي ندارد
منت از مژگان و ناز از ديدگان تر كشيدم
سرخ، از «دشت شقايق»، صحنه اي ترسيم كردم
با گلاب اشك خود، باغ گلي پرپر كشيدم
يك جهان شيدايي و يك آسمان عشق و محبت
يك بهشت آزادگي را، ساده با جوهر كشيدم
گرچه در باور نمي گنجد، ولي در قلب صحرا
عطر «زهرا» و شميم مهر «پيغمبر» كشيدم
يك بيابان «العطش»، بين دو درياي خروشان
آه سردي از نهاد « ساقي كوثر» كشيدم
سوره اي، روحاني از « هشتاد و چار» آيات عزت
صورتي قرآني از «هفتاد و دو» ياور كشيدم
نغمه «الموت احلي من عسل» را، نقش بر لب
انعكاسي از يقين، تصويري از باور كشيدم
با سرود دلكش «هيهات مناالذله»، كم كم
پرچمي در ابر و باد، از كاكل اكبر كشيدم
در كنار « علقمه»، پهلوي نخلستان عاشق
مشك آب و تك سواري تشنه، در دفتر كشيدم
دست هاي ساقي لب تشنه را، آنجا نديدم
«جام آبي» با «نماد دست» آب آور كشيدم
يك چمن گل، يك نيستان ناله را وقتي كه ديدم
روي موج «دجله»، نقش ساقي و ساغر كشيدم
بانگ « هل من ناصر»ي پيچيده در آفاق هستي
شهسوار عشق را تنها و بي ياور كشيدم
سينه ام آتش گرفت از آه و جانم بر لب آمد
روي دست باغبان، تا غنچه اي پرپر كشيدم
صحنه توديع «اهل بيت وحي» آمد به يادم
ساق پاي اسب را، در دست يك دختر كشيدم
آتش لب هاي تشنه، برق تيغ و برق دشنه
جلوه هاي سينه سوزي، از گل و خنجر كشيدم
دجله اي از اشك حسرت، روي «تل زينبيه»
حجله اي رنگين كمان، از صبر يك خواهر كشيدم
«عصر عاشورا» ميان موجي از گل هاي پرپر
زير تيغ خارها، تصوير نيلوفر كشيدم
در ميان خيمه هاي سوخته، در رقص آتش
چون كبوترهاي سرگردان، به هر سو سركشيدم
چهره خورشيد را، از مشرق سرنيزه، تابان
ماه را در هاله اي از خاك و خون، بي سر كشيدم
در شبي مهتاب و ابري، با سرانگشتان لرزان
برق چشم ساربان و نقش انگشتر كشيدم
در «تنوري»، غرق در نور خدايي، در دل شب
«قرص ماهي» را، نهان در خاك و خاكستر كشيدم
پا به پاي كاروان، در سايه سار « دير راهب»
آه سرد از دل كشيدم، جلوه دلبر كشيدم
«خطبه زينب»، قيامت كرد در اوج اسارت
«شام» را چون رستخيز و «كوفه» را محشر كشيدم
پيش چشم زينب آزاده، در كاخ ستمگر
خيزران و قاري قرآن و تشت زر كشيدم
تا «شفق»، همرنگ شد با سينه سرخان مهاجر
بوم نقاشي به دستم بود و طرح پركشيدم
بندهايي از تركيب بند با كاروان نيزه
(بند دوم)
جوشيد خونم از دل و شد ديده باز، تر
نشنيد كس مصيبت از اين جان گدازتر
صبحي دميد از شب عاصي سياه تر
وز پي شبي ز روز قيامت درازتر
بر نيزه ها تلاوت خورشيد ديدني است
قرآن كسي شنيده از اين دلنوازتر؟
قرآن منم چه غم كه شود نيزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببين سرفرازتر
عشق توام كشاند بدين جا، نه كوفيان
من بي نيازم از همه، تو بي نيازتر
قنداق اصغر است مرا تيرآخرين
در عاشقي نبوده زمن پاكبازتر
با كاروان نيزه شبي را سحر كنيد
باران شويد و با همه تن گريه سر كنيد
(بند سوم)
فرصت دهيد گريه كند بي صدا، فرات
با تشنگان بگويد از آن ماجرا، فرات
گيرم فرات بگذرد از خاك كربلا
باور مكن كه بگذرد از كربلا، فرات
با چشم اهل راز نگاهي اگر كنيد
در برگرفته مويه كنان مشك را فرات
چشم فرات در ره او اشك بود و اشك
زان گونه اشك ها كه مرا هست با فرات
حالي به داغ تازه خود گريه مي كني
تا مي رسي به مرقد عباس، يا فرات
از بس كه تير بود و سنان بود و نيزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خيمه تا فرات
از طفل آب، خجلت بسيار مي كشم
آن يوسفم كه ناز خريدار مي كشم
(بند چهارم)
بعد از شما به سايه ما تير مي زدند
زخم زبان به بغض گلوگير مي زدند
پيشاني تمامي شان داغ سجده داشت
آنان كه خيمه گاه مرا نيز مي زدند
اين مردمان غريبه نبودند، اي پدر
ديروز در ركاب تو شمشير مي زدند
غوغاي فتنه بود كه با تيغ آبدار
آتش به جان كودك بي شير مي زدند
ماندند در بطالت اعمال حجشان
محرم نگشته تيغ به تقصير مي زدند
در پنج نوبتي كه هبا شد نمازشان
برعشق، چهار مرتبه تكبير مي زدند
هم روز و شب به گرد تو بودند سينه زن
هم ماه و سال، بعد تو زنجير مي زدند
از حلق هاي تشنه، صداي اذان رسيد
در آن غروب تا كه سرت برسنان رسيد...
(بند نهم)
درمشك تشنه، جرعه آبي هنوز هست
اما به خيمه ها برسد با كدام دست؟
برخاست با تلاوت خون، بانگ يا اخا
وقتي كنار درك تو، كوه از كمر شكست
تيري زدند و ساقي مستان ز دست رفت
سنگي زدند و كوزه لب تشنگان شكست!
شد شعله هاي العطش تشنگان، بلند
باران تير آمد و بر چشم ها نشست
تا گوش دل شنيد، صداي «الست» دوست
سر شد «بلي» ي تشنه لبان مي الست
ناگاه بانگ ساقي اول بلند شد
پيمانه پر كنيد، هلا عاشقان مست
باران مي گرفت و سبوها كه پر شدند
در موج تشنگي، چه صدف ها كه در شدند...
(بند دوازدهم)
گودال قتلگاه پر از بوي سيب بود
تنها تر از مسيح، كسي بر صليب بود
سرها رسيد از پي هم، مثل سيب سرخ
اول سري كه رفت به كوفه، حبيب بود!
مولا نوشته بود: بيا اين حبيب ما
تنها همين، چقدر پيامش غريب بود
مولا نوشته بود: بيا، دير مي شود
آخر حبيب را ز شهادت نصيب بود
مكتوب مي رسيد فراوان، ولي دريغ
خطش تمام، كوفي و مهرش فريب بود
اما حبيب، رنگ خدا داشت نامه اش
اما حبيب، جوهرش « امن يجيب» بود
يك دشت، سيب سرخ به چيدن رسيده بود
باغ شهادتش، به رسيدن رسيده بود
خيمه هاي حسين
جهان بريد سيه جامه در عزاي حسين
كه سوخت شعله بيداد خيمه هاي حسين
ز آه پردگيان حريم عرش خداي
زمانه خيمه برافراشت در عزاي حسين
شب است و باديه تاريك و در به در اطفال
حديث درد كه داند به جز خداي حسين
بشوي گرد ملال از رخ يتيمانش
به اشك ديده چو باران به كربلاي حسين
ز بندبند زمين و زمان فغان برخاست
چه شورهاست خدايا به نينواي حسين
گذشت از سرو سامان و جان به جانان داد
هزار جان من و عالمي فداي حسين
شفق ز تشت افق تا گشود چشمه خون
فلق بريده سرآمد كه اين براي حسين
شكسته قامت و از پا فتاده زينب را
ببين برابر بيمار مبتلاي حسين
به تيغ حادثه مشفق جدا ز پيكر باد
سري كه نيست در او لحظه اي هواي حسين
جمعه 20 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 84]