واضح آرشیو وب فارسی:حيات: همگام با مسافران ايثار و شهادت(1)؛تاول با سس خردل
تهران - حيات
... نزديك ظهر بود. داشتم از كيوسك روزنامه در تقاطع پاكستان و شهيد بهشتي مجله و روزنامه مي خريدم كه تلفن همراهم زنگ خورد. طبق عادت شماره را نگاه كردم، 0911 بود. الو... يك صداي بسيار ضعيف و نامفهومي سلام مي كرد و بعد از چند لحظه قطع شد. اول فكر كردم اشتباه بوده و بعد گفتم شايد مزاحم تلفني است ولي چند ثانيه بيشتر طول نكشيد كه به دليل ارتباط نزديك با جانبازان شيميايي ذهنم به اين صدا مشكوك شد. در افكار كنجكاوانه ام قوطه ور بودم كه دوباره همان شماره با من تماس گرفت اين بار صدا خيلي آشنا بود. گفتم: سلام شما آقاي ناصري هستيد؟ "آقاي ناصري همان جانباز 70% شيميايي بود كه چندي پيش مصاحبه اش را در يك مجله كار كرده بودم" گفت: بله. گفتم: اول شخص ديگري صحبت مي كرد. آقاي ناصري صحبتم را قطع كرد و گفت: آقاي پورحسن از دوستان من به دليل مصدوميت شديد شيميايي در بيمارستان بقيه ا.. بستري شده و خيلي علاقه داره كه شما را از نزديك ببيند. ديگر سوال نكردم كه چرا؟ و يا اينكه وقت ندارم. از آنجائيكه به خودم قول دادم در خدمت جانبازان شيميايي كشورم باشم گفتم: حتما عصر خدمت مي رسم.
عصر همان روز با يكي از دوستانم بعد ازخريد مختصري به بيمارستان بقيه ا.. رفتيم. سيد عنايت ا.. ناصري بعد از يك سال هنوز هم اطاقش جايگاه تردد فرشتگان خدا بود و نفسهاي بهشتي اش كه لحظه به لحظه عطر و بوي بهشت را تداعي مي كرد. معلم جانباز با لبخند هميشگي به سلامم عليكي گفت و با انگشتانش اطاق روبرو را نشان داد و گفت: آقاي پورحسن منتظر شماست معطلش نكنيد.
به اطاق روبرو رفتيم يكي يكي نام بيماران را از بالاي تخت ها مي خواندم. آخرين تخت نوشته شده بود محمد رضا پورحسن، نوع بيماري: شيميايي. جلورفتم و مشمع كمپوت ها را روي ميزش گذاشتم و بعد از سلام گفتم: خبرنگار خانواده سبز هستم تلفني با هم صحبت كرديم. طبق عادت هميشگي او را در آغوش گرفتم كه انشاء ا.. نصيب شما نيز گردد.
خيلي خوشحال بود سخن گفت ولي افسوس كه به سختي مي توانستم صدايش را بشنوم. از مصدوميتش مي گفت و تاولهايي كه لحظات سوختنش را بعد از اصابت بمب شيميايي يادآوري مي كرد. تا به امروز بعد از مصاحبه و ديدن هزاران مصدوم شيميايي چنين تاولهايي را نديده بودم. خود را آماده مصاحبه كرد و من ممانعت كردم. گفتم: آقاي پورحسن اين مكان جاي مناسبي نيست تا بتوانم يكي يكي با تاولهاي خون آلود سخن بگويم. حتما اين تاولها پرستاري دارد كه شبانه روز بر روي آنها مرحم مي گذارد. براي همين پيشنهاد مي كنم اين مصاحبه با خانواده محترمتان انجام گردد. سكوت كرد و با همان صداي خشك گفت: قدمتان روي چشم ولي خانه ما در يكي از روستاهاي دستك از توابع آستانه اشرفيه است شما مي توانيد به آنجا بيائيد؟ مجالي براي فكر كردن نبود و بلا فاصله گفتم: بله هر وقت مرخص شديد تماس بگيريد خدمت مي رسم. نا باورانه قبول كرد. مي دانست كه قول من شايد سالها طول بكشد. خداحافظي كرديم و از اطاق خارج شديم.
داستان سفر به روستاي رودپشت
15 ماه مبارك رمضان بود كه آن صداي خسته را دوباره شنيدم. آقاي پورحسن بود و بعد از سلام و عليك گفت: مرخص شدم. فرموده بوديد تماس بگيرم خلف وعده نگردم منتظر شما هستم. من هم گفتم: به روي چشم روز عيد فطر خدمتتان مي رسم.
نمي خواستم تنها به سفر بروم. مي دانستم اگر همسفراني داشته باشم هم تنها نمي مانم و هم اينكه سفيراني را براي روايت مظلوميت جانبازان شيميايي با خود همراه مي كنم. همه برنامه ها از قبل آماده شده بود همسفران، اتومبيل و... . جالب اينجا بود كه صبح روز عيد فطر هر كدام به بهانه ها و گرفتاريهاي مختلف حاضر نشدند و من تنها از ترمينال غرب به طرف آستانه اشرفيه حركت كردم.
شب عيد فطر بود. به سختي توانستم روستاي رود پشت را پيدا كنم. از نانوايي روستا سراغ خانه آقاي پور حسن را گرفتم. كمي فكر كرد و گفت: به فاميلي نمي شناسم ولي تا گفتم: جانباز شيميايي خانه را نشان داد. منتظرم بودند و مهمان نوازي را در حقم تمام كردند. آن شب همه آمدند همسايه ها، اقوام، آشنايان و... آقاي پورحسن در حالي كه ماسك اكسيژن بر دهان داشت فقط به صحبتها گوش مي داد. هنگام خواب در سكوت شب صداي دم و بازدم دستگاه اكسيژن ساز خبر از حضور مردي مي داد كه از كاروان شهدا به جا مانده بود مردي كه مانده بود تا به صورت زنده و حاضر 8 سال دفاع مقدس را به تصوير بكشد. نمي توانستم بي توجه به اين صدا بخوابم. با من حرف مي زد و مي گفت: اي كه از كوچه معشوقه ما مي گذري بر حذر باش كه سر مي شكند ديوارش.
نام: محمدرضا
نام خانوادگي: پورحسن
تاريخ تولد: 1348
تاريخ مجروحيت: 1366
مدت حضور در جبهه: 23 ماه
محل مجروحيت: كانال ماهي شلمچه
... وي در سال 1348 در خانواده اي كشاورز در روستاي رودپشت از توابع آستانه اشرفيه ديده به جهان گشود. او همراه با 3 برادر ديگرش براي كمك به پدر جهت امرار معاش خانواده بعد از مدرسه به شاليزار مي رفتند و با توجه به خستگي كار روزانه مسجد را جهت انجام فرايض ديني، فرهنگي و اجتماعي رها نمي كردند.
بعد از اعلام جنگ و شرايط خانواده و پدر مجبور شدند يك به يك به جبهه جهت انجام خدمت سربازي اعزام شوند. با اين حال محمدرضا با توجه به سن پايين خود چندين بار به قصد اعزام به جبهه اقدام نمود و رد شد ولي بالاخره بعد از بازگشت برادر بزرگتر از عمليات آزادسازي خرمشهر او از طريق گردان حمزه از لشگر 52 گيلان به مناطق عملياتي اعزام گرديد. آموزش هاي 45 روزه در نوشهر و آموزشهاي تخصصي در سنندج و دزفول باعث شد محمدرضا در تمامي رسته هاي بهداري، قايقراني، تيربارچي، آرپي جي زن، اطلاعات عمليات و... آموزش ببيند و به قول خودش يك آچار همه كاره گردان شده بود. وي قبل از مجروحيت در مناطق عملياتي شط علي، بيت المقدس7، اروند رود، جزيره مجنون، مناطق مرزي بانه و... حضور داشتند.
محمدرضا در سال 1365 در منطقه پاسگاه زيد از ناحيه دست و پا و پارگي پرده گوش به شدت مجروح شد و او را به بيمارستان ارتش تهران منتقل نمودند. او مي گويد: در بيمارستان به دليل موج انفجارآنقدر از درد فرياد مي كشيدم كه دستانم را به تخت مي بستند و بعد از ترخيص از بيمارستان تا چند ماه خانواده ام از فريادهاي من در امان نبودند، هرچه بود را مي شكستم و قرص هاي اعصاب قوي اعم از آپودوكسپين، كلونازپام و... مصرف مي كردم.
آقاي پورحسن بعد از چند ماه استراحت دوباره داوطلبانه به مناطق عملياتي رهسپارشدند و اين بار منطقه شلمچه بود.
محمدرضا لحظه مصدوميت خود را اينگونه بازگوكرد:
ساعت 45/1 عصر يك روز گرم تابستان بود محل اسقرار گردان كانالي بود در منطقه شلمچه كه عمق آن به اندازه قد افراد بود و منتظر بوديم شب بشود تا دستور حمله صادر گردد. بعضي از بچه ها استراحت مي كردند و برخي وصيتنامه مي نوشتند من هم با دوربين رفت و آمد عراقيها را زير نظر داشتم. يك مرتبه صداي هواپيما شنيده شد. 3 فروند بودند بعد از اولين حمله هوايي فرمانده گردان با صداي بلند گفت: شيميايي شيميايي ...
فقط 9 ثانيه وقت داشتيم تا نفسمان را حبس كنيم و ماسك بزنيم ولي حتي اين فرصت را هم پيدا نكرديم. 15 متري من داخل كانال يك راكد حاوي گاز خردل اصابت كرد و بچه هايي كه نزديك بمب بودند در جا سوختند و شهيد شدند. من هم كه چشمانم ديگر نمي ديد و سوزش پوست و سرفه امانم را بريده بود بيهوش شدم.
وقتي كه چشم باز كردم خودم را عريان روي تخت در بيمارستان دزفول ديدم. بدنم پر بود از تاول هاي خوني كه روي آن را با كرمي سفيد رنگ پوشانده بودند. به پرستارها گفتم به پدر و مادرم اطلاع ندهيد. بعد از مدتي به بيمارستان ارتش تهران منتقل شدم و از آنجا به لنگرود و سپس ترخيص شدم. غذايم فقط سوپ بود و آمپول بعد از مدتي يك سري تاولها از بدنم محو شد و صدايم باز شد.
ازدواج
11 روز بعد از اتمام دوره سربازي يك روز بحث ازدواج بين من و شوهر خواهرم قوت گرفت. او يكي يكي نام دخترها را مي گفت و وقتي به اسم همسرم رسيد وي را انتخاب كردم. چون ايشان و خانواده شان را از قبل مي شناختم.
روز بعد با يك حلقه ازدواج، روسري، پارچه و گل و شيريني براي خواستگاري به منزل عيال رفتيم. پدر همسرم گفت: بچه مومن آرام و كاري است. مهريه مان 300 هزار تومان پول، يك دست آئينه و شمعدان و يك جلد كلام ا.. مجيد تعين شد. يادش به خيرشب عروسي حياط خانه جا نداشت 800 نفر ميهمان داشتيم برنج عروسي محصول دست بابا بود.
دوران جانبازي
بعد از يك سال براي كار به بندر عباس رفتم آنجا به دليل تجربيات جنگ به عنوان تزريقات بيمارستان شهيد محمدي مشغول به كار شدم. ماهانه 3000 تومان حقوق مي گرفتم و 15000 تومان كرايه خانه مي دادم بعد از 8 سال در جنوب به دليل گرمي هوا عوارض شميايي نمايان شد و سرفه ها امان از من گرفته بود. دكتر بعد از معاينات دريافت كه اين سرفه ها ناشي از استشمام مواد شيميايي در زمان جنگ است به همين دليل جهت درمان در تهران به كرج نقل مكان كرديم و در شركت كنسرو سازي مشغول به كار شدم. سال 1383 تاولها نمايان شد و پدرم از من خواست كه به دليل آلودگي هوا به روستا برگردم.
تاولها روز به روز بزرگتر و بيشتر مي شد و سرفه ها خون آلود تر... تا اينكه بالاخره براي درمان در بيمارستان بقيه ا.. تهران بستري شدم. و تا به امروز با مصدوميت شيميايي ام دارم زندگي مي كنم.
درد دل
همسر مهربانم نمي دانم اگر تو نبودي چگونه مي توانستم اين همه درد و مشكلات را تحمل كنم كه خداوند دانسته فرشتگاني را براي آسايش ما مقرر فرموده است. از تو به خاطر تمام شبهايي كه به پايم سوختي شرمنده ام. مرا حلال كن كه نتوانستم حداقل زندگي عادي براي تو محيا سازم.
خدا مي داند زماني كه با دستان مهربانت وقتي مرحم روي تاولهاي خون آلودم مي گذاري چقدر احساس شرمندگي مي كنم و از خدا مي خواهم در همان حال جان مرا بستاند.
دخترم نيلوفر مي دانم كه جمع كردن خلتهاي خوني من خاطر هر دختري را مكدر خواهد كرد ولي تو هيچ نمي گويي. آرزو دارم بر سرم فرياد بزني ... كه ديگر خسته شدم ... ولي افسوس كه روح بلندت مرا در خود غرق كرده است.
پسرم حميد نمي توانم خود را ببخشم زماني كه مي بينم تمام آرزوهايت را به خاطر پدر محدود كرده اي ...
مادرم فكر نكن كه نمي دانم چرا فقط روزي چند دقيقه در كنارم مي نشيني و چند ساعت در حياط قدم مي زني تا قرمزي چشمانت را محو كني
بدنم از تو نيز شرمنده ام كه جايگاه تاولهايي شده اي كه پيكر تو را سوزناك و الوده كرده است
از تمام مردم كشور خجالت زده ام كه نتوانستم به درستي وظيفه خدمتگذاري را به جاي آورم مرا حلال كنيد.
پايان پيام
يکشنبه 15 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 123]