واضح آرشیو وب فارسی:حيات: هنوز نوبت امام نرسيده است...
تهران-حيات
ادبيات عاشورا،ادبياتي غني و اصيل است،هنري كه همراه و همگام با ساير هنرها توانست گوشه اندكي از حماسه عظيم عاشورا را در حافظه تاريخ ثبت كند.
به گزارش خبرگزاري حيات،داستان كوتاه "شبيه، شيبه، شبيه" مرحوم قيصر امين پور در ميان اندك داستان هاي وي در خورتوجه است، چرا كه امتياز مهم آن، ظرفيتي است كه نويسنده در تلفيق داستاني امروزي با وقايع عاشورا را از خود نشان داده است و از حيث نگاه آن را در ميان ديگر داستان هاي عاشورايي شاخص كرده است.
اين داستان از كتاب "طوفان در پرانتز" كه انتشارات برگ آن را در سال 1365 به چاپ رساند، انتخاب شده است.
"شبيه، شبيه، شبيه"
من دير رسيدم. شبيه حضرت عباس مي خواست به ميدان برود. حتي از «حر» هم ديرتر رسيده بودم! اما گويا هنوز هم دير نشده بود. شبيه شمر با كلاه خود و شمشير و زره، در ميدان جولان مي داد و وقيحانه به قصد خود اعتراف مي كرد. سمت راست ميدان، اهل حرم و سبزپوشان ايستاده اند. و سمت چپ، سرخ پوشان، چقدر نزديك و چقدر دور! مشكل بود تا باور كنم كه اينجا كربلا و امروز عاشورا است، ولي شبيه بود!
شبيه حضرت عباس از امام اذن ميدان مي خواست. اما در زمينه شور مي خواند و شبيه عباس با شور پاسخ مي داد: اما سرخ پوشان همه خارج از دستگاه و بي تحرير مي خواندند. من خيلي دلم مي خواست امام را ببينم، اما دور بود و چهره اش را خوب نمي ديدم. امام با دست مبارك، بر تن شبيه عباس كفن پوشاند. شبيه عباس برق آسا به قصد آب بر اسب جست. اسب بال گرفت و تماشاگران غوغا كردند. همه چيز معمولي بود، تا اينكه ناگهان زني از ميان جمعيت تماشاگر بيرون پريد. تنم لرزيد. زن زمين خورد. از زمين برخاست، يا حضرت عباس! زن سياه پوش بود با كودكي در آغوش! همين كه از صف تماشاگران جدا شد به ميدان رسيد. خدايا، هيچ وقت ميدان اين قدر نزديك نبوده است! در يك قدمي! زن به ميدان زد. سراسيمه مي دويد. ناگهان ايستاد. خم شد. مشتي خاك برداشت، به سر خود زد و به سر كودكش نيز. همچنان سراسيمه مي رفت. چه مي خواهد بكند؟ قرار نبود كسي از صف تماشاگران به ميدان برود.
قبل از اينكه كسي متوجه بشود به وسط ميدان رسيد. شبيه حضرت عباس به تاخت از كنار او گذشت. زن به دنبالش دويد. به او رسيد . دست در ركابش زد. اسب ايستاد. زن كودكش را بر سر دست به اهتراز درآورد. شبيه حضرت عباس گويي مي دانست. دستي از آستين برآورد و به پيشاني كودك كشيد.
خدايا چه نذري و نيازي بود؟ زن، فاتحانه بر مي گشت. ولي من ديگر چيزي نمي ديدم. شكستم و به زمين نشستم. خدايا، چه باوري ! و من كه تا اين موقع باور نمي كردم، به باور آن زن ايمان آوردم. ولي چطور مي شود باور كرد؟ آخر اين نمايش بود و واقعيت نداشت. همه مي دانستند.
ولي راستي مگر خود عاشورا هم نمايش نبود؟ وقتي كه خود واقعيت، نمايش باشد، نمايش هم واقعيت است عيب از من بود كه در جزييات مانده بودم؛ صورت ها، چشم ها، لباس ها، زمان ، مكان...
جزييات آدم را به اشتباه مي اندازد. به هيات كلي سوار نگاه كردم، خودش بود- حضرت عباس!- داشت به سمت سرخ پوشان مي تاخت. جهت هم همان جهت بود. پس ديگر چه مي خواستم؟
حضرت عباس به سوي رود فرات اسب مي راند، ولي سرخ پوشان نگذاشتند.
سرخ پوشان چقدر زيادند! سرخ پوشان چقدر بي چهره اند! اما آن ها هم خودشان بودند و واقعيت داشتند. پس چرا نبايد باور كرد؟ وقتي كه تمام رود فرات در يك تشت آب خلاصه مي شود، وقتي كه يك نخلستان در يك شاخه نخل خلاصه مي شود؛ چرا يك انسان نتواند حضرت عباس بشود؟
اينجا همه چيز خلاصه بود. اصلا مگر خود عاشورا خلاصه نبود؟ مگر عاشورا خلاصه تاريخ نبود؟ و تاريخ مگر گسترش عاشورا نيست؟ آيا كسي ادعا كرده است كه تشت آب همان رود فرات است؟ به همين نسبت هم آن سوار، خود حضرت عباس است. زنان عرب با دل هاي پاكشان خيلي زودتر از من، اين را فهميده بودند و پشت سر آن زن، كودك در بغل به ميدان زده بودند. و هيچ كس هم جلودارشان نبود؛ يك قدم بر مي داشتند و از سر مرز تاريخ مي گذشتند. هزار سال هزار فرسخ سفر با يك قدم! به كربلا پا مي گذاشتند، مشتي خاك بر سر؛دستي در ركاب عباس و نيت و حاجت! خدايا، وقتي كه تشبيه به واقعيت اين همه تقدس مي آورد خود واقعيت چه مي كند؟ خاكي كه تا چند لحظه قبل و چند لحظه بعد برايشان هيچ ارزشي نداشت حالا چقدر مقدس شده بود!
سرخ پوشان حضرت عباس را محاصره كرده بودند. طبل ها بر دل مي كوبيد، و سنج ها در دل مي لرزيد و سواران سرخ پوش در جولان. براي يك تن بي دست مگر چند لشكر لازم است؟ ميدان غرق غبار بود. و چشم چيزي نمي ديد مگر برق گاه گاه شمشيرها. چرا غبار نمي گذاشت تا خوب ببينم كه واقعه چگونه اتفاق مي افتد؟ معني اين غبار چه بود؟ حضرت عباس در ميدان افتاده بود. و هجوم زنان بود كه شال سبزي از گردن كودكانشان نذر دست بريده حضرت مي كردند. مشتي خاك از كنار نعش بر مي داشتند و به سر و صورت مي كشيدند. هر چند كه ديگر خاك نبود، همه چيز بود. معناي ديگري داشت، چرا كه شهادت «ماده» را «معني» مي كند. امام، كمر شكسته به خيام مي رود...
من داشتم مي نوشتم كه علي اكبر چگونه شهيد شد. و به ياد آن سال ها بودم كه پيدا كردن كسي كه نقش حضرت عباس و علي اكبر را بازي كند، چقدر دشوار بود و حالا چه فراوان و آسان! كه ناگهان صداي كل زدن زنان در مغز استخوانم پيچيد.
چه شده است؟ واويلاست قاسم به ميدان مي رود خدايا چقدر سريع اتفاق مي افتد اصلا فرصت نوشتن و تحليل چند و چون وقايع نيست. قاسم به ميدان مي رود سرپا سبز، سوار بر اسب سفيد، با گستوان سبز، قاسم شهيد مي شود و زنان كل مي زنند مگر عروسي است؟ من نمي دانم اين زنان تماشاگرند، يا بازيگر؟ بعد از قاسم، طفلان زينب به ميدان مي روند. كفن پوش – ولي اين ها كه هنوز كودك اند، شمشيرهايشان به زمين مي خورد.
كسي چه مي داند، شايد دور از چشم مادر، در شناسنامه هايشان دست برده اند دو طفل بر خاك پرپر مي زنند... علي اصغر بر دست امام ظهور مي كند. ميدان ساكت است. اما صداي انفجاري در ذهن من تداعي مي شود، صدايي شبيه انفجار توپ يا موشك. خدايا ، تير حرمله امروز چه صداي عجيبي دارد! حركت آخر علي ا صغر و سپس آرامش و پاشيدن مشتي خون به آسمان!
اما اين نمايش واقعا چقدر شبيه عاشورا است؟ تنها يك نفر غير از خدا مي تواند قضاوت كند. او كه هر دو نمايش را ديده است، خورشيد!
ظهر شده است. خورشيد آن روز ظهر هم آنجا بوده و همه چيز را ديده است! هم اكنون هم در وسط آسمان به تماشا ايستاده است. اگر چه خورشيد به مساوات بر هر دو دسته مي تابد، ولي اين عادلانه نيست. خورشيد نبايد بر تشنگان، اين گونه بي رحمانه بتابد اما خورشيد هم انگار باور كرده و در نمايش شركت كرده است. و چه خوب نقش خودش را بازي مي كند! گرم و سوزان درست مثل آن روز.
صداي اذان مرا به خود مي آورد. امام به نماز مي ايستد: در گرماگرم جنگ پس از نماز، نوبت به امام مي رسد. يعني ديگر هيچ كس نمانده است كه پيش از امام به ميدان برود؟ امام بر ذوالجناح طلوع مي كند و بال مي گيرد. خدايا چقدر شبيه امام است! مخصوصا حالا كه سوار بر اسب است و ديگران چقدر شبيه آن هفتاد و دو نفر بودند و منم چقدر شبيه تماشاگران هستم. و ما همچنان تماشاگر بوديم. اما چطور مي شود تنها تماشاگر بود و گذاشت تا همه چيز عينا شبيه آن روز تكرار شود؟ تا چند لحظه ديگر مثل هميشه امام هم به ميدان مي رود، شهيد مي شود و نمايش هم به پايان مي رسد.
فرياد «هل من ناصر» از گلوي امام برخاست. ميدان ساكت بود. دوباره فريادش به آسمان رفت. ولي باز هم همه جا ساكت بود. ناگهان از گوشه سمت راست ميدان غوغايي برخاست. صف تماشاگران به هم خورد. همه چشم ها به آن سوچرخيد. نگران ناگهان يك صف منظم از سبزپوشان كفن پوش به ميدان زدند. تفنگ بر دوش گويا ديگر تاب تماشا نداشتند. سبزپوشان در جلوي امام ايستادند. خدايا چه شده است؟ قرار نبود نمايش چنين باشد. پشت سر سبزپوشان مردم كه تا آن لحظه تماشاگر بودند، به ميدان ريختند. پير، جوان، زن، كودك با لباس هاي معمولي ميدان سراسر سبز شد! سرخ پوشان گم شدند. خدايا اين ها چه مي كنند؟ آيا مي خواهند نمايش را از نو شروع كنند؟ نه مثل اينكه مي خواهند نمايش را ادامه دهند.
گويا پس از آن هفتاد و دو نفر، باز هم كساني هستند كه پيش از امام به ميدان بروند..
هنوز نوبت امام نرسيده است.........
پايان پيام
سه شنبه 10 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 282]