پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1851534468
/اختصاصي فارس/خاطرات و دلنوشتههاي «محمود درويش» از نخستين سفرش به غزه
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: /اختصاصي فارس/خاطرات و دلنوشتههاي «محمود درويش» از نخستين سفرش به غزه
خبرگزاري فارس: «به من اجازه داده شد تا بخشي از سرزمينام را ببينم... غزه را... درنگ كن كه وطن همينجا است. وطن همين احساسي است كه اكنون داري.» اين بخشي از خاطرات «محمود درويش» از نخستين سفرش به غزه است كه خبرگزاري فارس آن را براي اولين بار منتشر ميكند.
به گزارش خبرنگار فارس، «مهدي فرطوسي» مترجم ادبيات عرب، نثر ادبي «تبعيدگاه تدريجي» اثر محمود درويش شاعر فقيد مقاومت را به صورت اختصاصي در اختيار خبرگزاري فارس قرار داده است.
محمود درويش در اين نثر از خاطرات اولين ديدارش از غزه نوشته و از تبعيدگاه و همه سختيهايي كه بر او گذشته سخن رانده است.
تبعيدگاهِ تدريجي
------------------
راه پايان نيافته تا به استعاره بگويم سفر آغاز شده است. پايانِ راه شايد آغاز راهي ديگر باشد و بدينسان دوگانه خروج و ورود تا بيكران خود را ميگستراند.
شش ساله بودم كه پا گذاشتم به ناشناختهها ... در آن هنگام، ارتشي مدرن بر كودكي ما پيروز شد و تنها چيزي كه از غرب بر ما وزيد بوي شورِ دريا بود و غروبِ آفتابي طلايي بر فرازِ كشتزارهاي گندم و ذرت. تنها در سخنِ پيامبران داسها جاي شمشيرها را ميگيرند. داسهاي ما، اما در دفاع از پيوندِ ابدي روستائيان خوش قلب و يگانه زميني كه ميشناسند و در دامانِ آن زاده شدهاند، شكسته شد. داسهاي ما، در جنگ با بيگانگانِ تا بُنِ دندان مسلح شكستند. بيگانگاني كه هواپيماها و تانكها به عشقِ ديرينه آنان به «سرزمينِ موعود» مشروعيت بخشيدند. قوُتِ كتاب از قدرت بود و قدرت نيازمندِ كتاب. حتا نخستين جنگها با جنگ عليه تاريخ و نمادها همراه بوده است. از همان دم، داوود جوشنِ جالوت را بر تن كرد و جالوت بود كه سنگ در فلاخن مينهاد. اما كودكي شش ساله نيازمندِ تاريخ نبود تا بداند كه در پسِ پشتِ اين شامِسياه چه سرنوشتِ مبهمي در پيش خواهد داشت . شبي كه از روستايي در تپههاي جليل تا شمال ، همه چيز را در خود ميبلعيد:
ملتي كه نان گرمش را گرفته بودند و «اكنون»اش را تا به گذشتهاي كه تنها راهِ فرا پيش بود فروغلتد.
در آنجا ... در جنوبِ لبنان براي ما خيمههايي برافراشتند كه به دمي آتش ميگرفتند و خاكستر ميشدند. از اينپس ، نامهاي ما تغيير خواهد يافت. از اينپس، ما همه بيهيچ تفاوتي يك چيز خواهيم بود. از اين پس، مهرِ گمركي يكساني بر پيشاني همه ما خواهند زد: پناهندگان.
- پدر ! پناهنده چيست؟
- هيچچيز ، هيچ ... تو را ياراي فهمِ آن نيست.
ـ پدر بزرگ! پناهنده چيست ؟ مي خواهم بدانم.
- يعني از اكنون تو ديگر كودك نباشي.
چندي است ديگر كودك نيستم. از آن دم كه تفاوتِ واقعيت و رؤيا را دريافتم . تفاوتِ وضعيت اكنون خويش را با وضعيتي كه چند ساعت پيش در آن به سر ميبردم...
آيا زمان چونان شيشه ميشكند؟ از آن زمان كه دريافتم اردوگاههاي لبنان واقعيتِ ما هستند و فلسطين رؤيايي بيش نيست، كودكي را پشت سر نهادم. هر بار كه ماه در پسِ شاخههاي درختان رُخ مينمود خاطرههايي را با خود زنده ميكرد:
خانهاي مربعي شكل كه در ميانه آن درختِ توتِ بلندي قد برافراشته است و اسبي هيجانزده ... دودكش حمام و يك چاه . بر تاقِ ايوان كندويي است كه طعمِ عسلِ آن به من زخم ميزند و دو راه پيچدرپيچ كه يكي به مدرسه ميرود و آن ديگري به كليسا ... و عدم تكلُّفي كه از سخنانم پيدا بود ...
ـ پدر بزرگ! آيا اين وضعيت به طول خواهد انجاميد؟
- سفرِ كوتاهي است و پاسي مانده تا بازگرديم.
آن زمان هنوز واژه تبعيد را فرا نگرفته بودم. ديرگاهي پس از آن هنگامي كه گنجينه واژگانم فربهتر شد آنرا آموختم. واژه بازگشت، نانِ خشكِ سفره ما بود كه در دهان سق ميزديم. بازگشت به مكان، بازگشت به زمان، بازگشت از وضعيتي موقتي به هميشگي، بازگشت از اكنون به گذشته و آينده، هر دو توأمان با هم، بازگشت از استثناء به قاعده، بازگشت از حلبي آبادها به خانهاي آجري. بدينسان فلسطين براي ما نقطه مقابلِ وضعيتي شد كه در آن روزگار ميزيستيم . فلسطين، بهشتِ گمشده ما شد...
زماني كه دزدانه از مرزها گذشتيم، هيچ ردّي از خود و جهان گذشته خود در فلسطين نيافتيم. بُلدوزرهاي اسرائيلي چهره آنرا يكسره دگرگون كرده بودند. گويي آثار به جا مانده از ما، بخشي از بناهاي تاريخي رُم باستان بودند كه ما اجازه ورود بدانها را نداشتيم. و اينگونه بود كه در آنجا كودكِ بازگشته به «بهشتِ گمشده» جز راهي گشوده به سوي دروازههاي دوزخ نيافت.
* كودكي در گهواره كودكي ديگر به دنيا ميآيد
من، به هيچ تاريخنگاري نيازمند نبودم تا مرا بنگارد. من بودم و همهنگام نبودم. پس از پنجاه سال، خانم سيمون بيتون، كارگردانِ سينما به زادگاهم پا گذارد تا از جايي كه در آن زبان گشودم و از نخستين چاهي كه از آن نوشيدم تصوير بگيرد. ولي با مخالفت ساكنان جديد آن روبرو شد. اين گفتوگو ميان وي و مسئول آن شهركِ اسرائيلي انجام پذيرفت:
ـ شاعر اين جا ديده به جهان گشود.
- من هم اينجا به دنيا آمدهام. وقتي پدرم آمد اينجا خرابهاي بيش نبود. به ما چادر دادند. پس از آن كلبههايي ساختيم. بيست سال رنج كشيدم تا بتوانم براي خود خانهاي فراهم آورم. و تو اكنون ميخواهي آنرا به او بدهم.
ـ تنها چيزي كه ميخواهم اين است كه از اين خرابهها فيلم بگيرم. ويرانههايي كه از خانه او بر جا مانده است. او همسن پدر تو است، شرم كن.
- ساده نباش آنها در پي حقِ بازگشت به اين جايند.
ـ آيا شما از بازگشت آنان ميهراسيد؟
- آري
ـ آيا از آن ميهراسيد كه شما را آنگونه كه ايشان را بيخانمان كرديد، بيرون برانند؟
- من هيچ كس را بيرون نراندهام . ما را از كاميونها پياده كردند و گفتند : اينجا زندگي كنيد. راستي اين محمود درويش كه مي گويي كيست ؟
ـ او درباره اينجا مينويسد ... از اين كاكتوسها ... از اين درختان ... از چاه ...
- كدام چاه؟ در اينجا هشت چاه وجود دارد . در آن هنگام او چند سال داشت؟
ـ شش ساله بود .
- از كليسا چطور؟ آيا از كليساي اينجا هم مينويسد؟ اينجا كليسايي بود كه آنرا ويران كردند ... مدرسه را امّا براي گاوهاي شيرده و قوچها باقي گذاردند.
ـ مدرسه را به اسطبل تبديل كردند؟
-چرا كه نه؟
ـ چرا كه نه؟ آنها يك اسب هم داشتند ... اينجا آيا هنوز هم درختِ ميوه يافت ميشود؟
- آري، وقتي بچه بوديم با ميوههاي آنها روزگار را ميگذرانديم. انجير و توت و هرچه بخواهي ... اين درختان تمامِ كودكي مناند.
ـ و كودكي او نيز ...
پس آنجا ويرانه نشده هنوز هم كساني در آنجا زندگي ميكنند. كودكي در گهواره كودكي ديگر به دنيا ميآيد . از شيرِ او مينوشد . از انجيرها و توتهاي او ميخورد و بهجاي او زندگي ميكند، و از بازگشتِ او ميهراسد ... بي آنكه احساسِ گناه كند ... زيرا كه اين گناه را دستانِ انسانِ ديگري مرتكب شده است و اين خواستِ سرنوشت است ... آنجا آيا به اندازهاي فراخ نيست كه بتوان در كنار هم زيست؟ آيا دو رؤيا نميتوانند توأمان و آزادانه در زيرِ چترِ يك آسمان ببالند؟ يا اينكه كودكِ اول بايد تنها و بيسرزمين در تبعيدگاه روزگار بگذراند ... و بدون تبعيدگاه: او اينجا نيست و آنكس كه آنجاست «او» نيست.
پدربزرگم خواهد مرد، او چشم دوخته است به زميني كه با اشكِتن آبيارياش كرده بود تا براي فرزندانش به ارث بگذارد و بگذرد. بوي جغرافياي پاره پاره شده بر ويرانههاي زمان، او را خواهد كشت.
من اما از دريچههاي دربِ زندان در گفتوگويي بيفرجام با زندانباني كه بر آن است من وجود خارجي ندارم در پي تحقق بخشيدن به «برادري ملتها» خواهم بود:
ـ پس، از چهچيزي پاسداري ميكنيد؟
- از روحِ نگران خويش .
ـ شما از چه چيزي نگران هستيد، آقا؟
- از شبحي كه در پي من است... هر بار كه او را شكست ميدهم پر رنگتر ميشود.
ـ شايد از اينرو كه شبح بازتابي است از قربانياني كه بر زمين ميافتند.
- من يگانه قربانيام ... قرباني منام.
ـ اما تو نيرومندتري. تواناتري. زندانبان تويي. چرا ميخواهي جاي قرباني را بگيري؟
- تا كارهايم را توجيه كنم... تا هميشه حق با من باشد... تا مقدس شوم و از دردِ پشيماني بِرَهَم .
ـ پس چرا مرا زنداني كردهاي؟ آيا گمان ميكني آن شبح منام؟
- درست نميدانم... با اينكه نام شبح را از بَركردهاي.
شايد اين شعر باشد كه نامها را از بَر مي كند. شعر است كه هماره در پي نامگذاري اشياء و رويدادهايي است كه براي نخستين بار رُخ مينمايند، آنهم در بازي نامعصومانه آنكس كه برآن است با چنبره كامل بر مكان و حافظه تاريخياش، گرداگردِ هستياش حصار بكشد.
* شعر شايد بهسانِ رؤيا، نه حقيقت باشد و نه دروغ
شعر شايد بهسانِ رؤيا، نه حقيقت باشد و نه دروغ. هر چند تجربه بارها زندانيشدن مرا بيشتر با زيباييشناسي شعر و كارايي و تأثيرگذاري آن آشنا ساخت.
نه، نه ... شعر تا زماني كه به موجودي ميپردازد كه نبايد در ميان باشد، بازي معصومانهاي نخواهد بود.
تبعيدگاه امّا، ديگر بار، چونان علفهاي هرزي كه در سايه زيتون ميبالند، خود را مينماياند. تنها پرنده است كه ميتواند حلقه پيوندي باشد ميانِ آسمان دوردست و اين زمين كه تهي گشته است از هر آنچه آسماني. در هيچ سرزمين ديگري، چونان فلسطين، زيباييشناسيها اين چنين فراوان نيستند. سرزميني كه از جدا كردن اسطوره و واقعيت از هم ناتوان است. در اينجا هر سنگ و هر درخت حكايتي دارد از جدال ميان زمان و مكان. هر چه زيباييها بيشتر شوند من سبكبالتر ميشوم: من هستم ... من نيستم ... من يك زندانيم يك شهروندِ نيمبند ... يك پناهندهام. در خيابانهاي حيفا گام برميدارم ... روي دامنه كرمل كه نيمش خشكي است و نيمش دريا و تشنهام براي فراختر كردن كُره زمين. اين كار را تنها ميتوان در شعري به فرجام رساند كه صد البته مرا به زندان ميكشاند. درست 10 سال است كه به من اجازه بيرون رفتن از حيفا را ندادهاند. از آنهنگام كه اشغالگران اسرائيلي به سال 67 دايره اشغال را فراختر كردهاند، عرصه بر من تنگتر شده است: از غروبِ آفتاب تا طلوع دوبارهاش اجازه خروج ندارم. رأس ساعت 4 بعد از ظهر بايد در مركزِ پليس حاضر شوم. شب نيز كه از آنِ من است ديگر در اختيارِ من نيست: پليسها گاه بخواهند ميتوانند در بزنند تا از وجودِ من در آنجا مطمئن شوند!
از آنگاه كه مرزهاي وطن و تبعيدگاه در فضاي مهاندود معنا در هم تنيدند، ناچار شدم اندك اندك به درونِ تبعيدگاه تدريجي خويش بازگردم .
گمان ميبردم زبان ميتواند ويرانهها را بازسازد و شكستهها را دوباره گرد آورد. شايد «اكنونِ» شاعرانه من - كه از يك افقِ گسترده در فرا رويم به يك «قيد زمان» تبديل شده است - به دور انديشي و گشودگي بيشتري نياز داشت.
* نميتوان هويت را در دوگانه «مهاجرت» و «بازگشت» خلاصه كرد
اما تفاوت ميان تبعيدگاهِ دروني و بيروني اندك است و نامحسوس و تا آنزمان كه اين سرزمين تنها يك مفهوم است، اين تفاوت مجازي خواهد بود.
در اينجا هر روز همه چيزمان در برابر ديدگانِ جهان عريان ميشود . و ديگر هيچچيز شخصي و خصوصي برجاي نميماند. هيچ چيز عمومي نيست. زيرا از فرطِ تعرض به تار و پودِ عرصه خصوصي، عموميبودن معناي خود را از كف داده است. راه طولانيتر خواهد شد و هويت تحريم شده ما دستخوش بحراني سترگتر. و بدينسان ديگر نميتوان هويت را در دوگانه «مهاجرت» و «بازگشت» خلاصه كرد. ديگر تشخيصِ مهاجر آسان نخواهد بود. به راستي مهاجر كيست: ما يا وطن. و معناي وطن نيز ـ با آن چشم اندازش ـ نزد ما دگرگون شده است و همه چيز در تضاد با اين وطن تفسير خواهد شد. نرگسهاي زخمي فراواني روي اين زمين سُست خواهند روئيد. زبان جاي واقعيت را خواهد گرفت و چكامه در چكيده تجربههاي انساني در پي اسطوره خويش خواهد بود و مبدل خواهد شد به ادبياتِ سرگشتگي انسان و يا دست كم بخشي از ادبيات سرگشتگي او ... نه بدان خاطر كه عطشِ تراژدي فروكش كند بل بدان سبب كه در تاريخِ انساني فراگيرتري شركت جويد.
اسرائيليها اما در پي گرفتنِ اين جايگاه خواهند بود. آنها ميگويند كه خودشان تبعيد شدهاند. تبعيدياني كه بازگشتهاند، و فلسطينيان تبعيد نشدهاند زيرا كه به سرزمينهاي عربي خويش باز گردانده شدهاند تا در آنجا زندگي كنند ...! باز هم نامِ قرباني را از او ميگيرند. و درست همانگونه كه يك قرباني ميتواند كس ديگري را قرباني كند، يك تبعيدي هم ميتواند كساني را روانه تبعيد كند! پس از ربع قرن به من اجازه داده شد تا بخشي از سرزمينام را ببينم ... غزه را. بخشي را كه تاكنون تنها در چكامههاي شاعر فقيد آن ديار، معين بسيسو لمس كردهام. جايي كه شاعر آن را به مثابه بهشتِ ويژه خويش برگزيده بود. براي رسيدن به غزه بايد از صحراي سينا ميگذشتيم. راه بيراه بود و سنگلاخ. چشمانداز سينا گياهانِ صحرايي بودند ... نخلهايي چند و يك دستگاه تانك به رسم يادبود و دريايي در شمال.
در آنهنگام گاهي با عقلانيتي سرد، آرام ميگرفتم و ديگرگاه دستخوشِ سرگشتگي ميشدم ... سرگشتگي انساني كه تفاوتِ ميان راه و هدف را نميداند. به يكباره نخلهاي العريش بيشتر شدند. رو به سوي ناشناختهها داشتم. با آرزويي در دل كه اي كاش راه طولانيتر شود. كمكم اما قلبم زمامِ عمل از عقلم ربود: بهتر است پيش از تاريك شدن هوا بدان جا برسيم.
* درنگ كن كه وطن همينجا است
«درنگ كن» اين را دوستم وزيرِ فرهنگ به من ميگويد. درنگ كن كه وطن همينجا است. وطن همين احساسي است كه اكنون داري. همين نگراني و تشويش. گفتم: شايد همين بعد از ظهري باشد كه رؤيا در آن آماده ميشود تا واقعيتر جلوه كند. اين ديگر يك رؤيا نيست. فلسطينِ جديد از همين جا ميآغازد. اينها، پُستهاي بازرسي اسرائيل است. يك ماشينِ جيپ نظامي، و يك پرچم و يك سرباز كه با زبانِ عربي دست و پاشكستهاي از راننده مي پرسد: چه داري؟ راننده ميگويد : يك وزير و يك شاعر . تلاش من همه آن است كه از لنزِ دوربينهايي كه برآنند شادي بازگشتگان به بهشت را به تصوير بكشند، پنهان بمانم.
نورِ شهركِ صهيونيستي و موانعِ نظامي ارتش ، چشمرا ميآزارد.
شايد نخستين چيزي كه مرا شگفتزده كند، شكسته شدن بنياد جغرافياي منطقه و تحريفِ نقشهها باشد. ولي: اين تنها آغازِ راه است. نخست بايد به غزه و اريحا رفت. من هنوز در آغاز راهم. درسرآغازِ اميد.
نتوانستم به اريحا برسم . پس چگونه ميتوان به جليل ـ كه زادگاهِ من است ـ بروم؟ رسيدن بدانجا چند پيششرط داشت . «اميل حبيبي» گفت كه از گفتن اين شرطها شرم دارد. اميل نميدانست كه دو سال ديگر ديده فرو خواهد بست و مراسمِ خاكسپاري او فرصتِ غمانگيزي را برايم به همراه خواهد داشت تا با بازگشتِ كوتاهي به جليل دل خوش كنم. من توانستم به بهانه شركت در خاكسپاري «اميل حبيبي» براي سه روز اجازه ورود بگيرم و خانه مادريام را ببينم در آنجا بود كه آتشِ اشتياقِ بازگشت در من شعلهور شد.
از اينجا بود كه بيرون رفتم و به همين جا باز خواهم گشت .
در آنجا دريافتم كه انسان چگونه ميتواند از نو زاده شود: آنجا شعر من بود. براي مرگي خود خواسته و زايشي دوباره آماده بودم. هر چند از كاملكردن اين چرخه محروم شدم ولي دريافتم كه هنوز جدا كردن اسطوره از واقعيت به «گذشته» بيشتري نيازمند است. ولي «اكنون» مجالي نيست جز براي يك بازديد كوتاه كه بازديد كننده بعد از آن بايد به توازنِ شكننده تبعيدگاه و وطن بازگرد. وطن و تبعيدگاهي كه رهايي از هيچ كدامشان ممكن نيست.
در اين تقابل، نه تبعيدگاه بدونِ وطن معنا مييابد و نه وطن بدونِ تبعيدگاه. زيرا در هر وطني تبعيدگاهي هست و در هر تبعيدگاه چند بيتي شعر.
هنوز بازنگشتهام. هنوز راه پايان نيافته تا به استعاره بگويم سفر آغاز شده است.
انتهاي پيام/
دوشنبه 9 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-