تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):اگر بنده «خدا» مى‏دانست كه در ماه رمضان چيست [چه بركتى وجود دارد] دوست مى‏داشت كه تم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816535907




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

برابري‌طلبي طغياني عليه طبيعت


واضح آرشیو وب فارسی:دنياي اقتصاد: برابري‌طلبي طغياني عليه طبيعت
موري روتباردمترجم : محسن رنجبر- مريم كاظمياين مقاله خلاصه از كتاب مهم روتبارد، به نام«برابري‌طلبي، طغيان عيه طبيعت و مقالات ديگر» است. كه براي اولين بار به خوانندگان فارسي زبان معرفي مي‌شود.


مقدمه
سوالي كه چندين سال، ذهن من را به خود مشغول داشته، اين است كه «چرا اقتصاد را ادامه نمي‌دهي؟» اين سوال به دلايل مختلف، از سوي اقتصاددانان هم عقيده من و نيز از سوي متفكران و فعالان سياسي با مرام‌هاي كاملا متفاوت فكري از من پرسيده شده است. محافظه‌كارها، ليبرال‌ها و ليبرتارين‌هايي كه با دكترين سياسي من مخالفند و از اين ديدگاه من كه يك اقتصاددان بايد به خود اجازه اظهارنظر در خارج از رشته خود نيز دهد، عصباني‌اند، چنين سوالي را از من پرسيده‌اند.
اين سوال در بين اقتصاددانان، انعكاسي تاسف‌آور از تخصص‌‌‌گرايي بيش از حد روشنفكران عصر حاضر تلقي مي‌شود. به نظر من، آشكار است كه تنها تعداد بسيار كمي از متخصصان اقتصادي، حتي آنهايي كه بيشترين تعهد و علاقه را به كار خود دارند، كار خود در اقتصاد را به اين دليل آغاز كرده‌اند كه نسبت به نمودارهاي هزينه، منحني‌هاي بي‌تفاوتي و ديگر ابزارهاي تئوري مدون اقتصادي علاقمند بوده‌‌‌اند. مي‌‌‌‌‌‌توان گفت، تقريبا همه اين اقتصاددانان به اين خاطر به اقتصاد علاقه‌مند شده‌‌‌اند كه به مسائل سياسي و اجتماعي علاقه داشته‌‌‌اند و دريافته‌‌‌اند كه مشكلات و معضلات سياسي را نمي‌توان بدون درك اقتصاد حل نمود. در واقع، اگر اين گروه واقعا تنها به معادلات و نمودارها علاقه‌مند بودند، به رياضيدانان حرفه‌اي تبديل مي‌شدند و توان خود را صرف تئوري‌‌‌‌هاي اقتصادي كه در بهترين حالت، كاربردي درجه سوم از علم رياضيات است، نمي‌كردند.
متاسفانه اتفاقي كه معمولا در اين مورد رخ مي‌دهد، آن است كه اين افراد معمولا چنان تئوري‌‌‌‌هاي اقتصادي و ابزارهاي آن را مي‌آموزند و جزئيات اين فن آنچنان آنان را جذب مي‌كند كه بينش خود را نسبت به مسائل سياسي و اجتماعي كه علاقه آنها را در وهله نخست به وجود آورده بود، از دست مي‌دهند.
اين سندروم، در ميان برخي از اقتصاددانان ، چنان غالب و فراگير شده است كه هر گونه توجه به مشكلات اقتصادي- سياسي را با برچسب عدم شفافيت رد مي‌كنند، (حتي زماني كه اين توجه از سوي اقتصادداناني صورت گيرد كه در دنياي فنون تخصصي تاثيرگذار بوده‌اند.) همچنين هر گونه توجهي از سوي اقتصادداناني كه واقعا با مسائل سياسي سر و كار دارند، به مسائل بزرگ‌تر و فراتر از اقتصاد، از قبيل حقوق مالكيت، سرشت دولت يا اهميت عدالت، با اين توجيه كه به طرز مايوس‌كننده‌اي «متافيزيكي» بوده و غيرقابل قبول هستند، تحقير مي‌شوند.
با اين وجود، تصادفي نيست كه اقتصاددانان اين قرن- قرن گسترده‌ترين ديدگاه‌ها و گزنده‌ترين بينش‌ها- همچون لودويگ فن ميزس، فرانك نايت و هايك خيلي زود به اين نتيجه رسيدند كه غلبه تئوري اقتصادي صرف، كافي نيست و بايد مسائل اساسي و مرتبط با اقتصاد را در حوزه‌هاي فلسفه، سياست و تاريخ نيز بررسي كرد. به ويژه دريافتند كه ايجاد يك تئوري گسترده‌تر سيستماتيك كه رفتار انساني را به صورت كامل شامل شود و جايگاه اقتصاد در آن به عنوان يك بخش منسجم، اما فرعي ووابسته حفظ شود، ممكن بوده و بسيار بااهميت است.
به عنوان مثال در رابطه با خود من، در سه دهه گذشته، توجه اصلي در علايق و نوشته‌هايم، به جزئي از همين ديدگاه گسترده‌تر مرتبط با آزادي- ليبرتارينيسم- معطوف بوده است. من به اين نتيجه رسيده‌ام كه ليبرتارينيسم، در واقع يك رشته و يك «علم» از نوع خاص خود است، حتي اگر در ميان چندين نسل، كمتر توسعه يافته باشد. ليبرتارينيسم، گرايش جديد و نوظهوري است كه با بسياري از حوزه‌هاي مطالعات انساني، مثل اقتصاد، فلسفه، سياست و حتي زيست‌شناسي ارتباط نزديكي دارد. اين علوم همگي مقدمات، جزئيات و كاربردهاي ليبرتارينيسم را به شيوه‌هاي مختلف فراهم مي‌‌آورند. شايد روزي برسد كه آزادي و مطالعات ليبرتاريني به عنوان بخش مستقل اما مرتبط، در برنامه آموزش آكادميك در نظر گرفته شود. در همين راست، من در مقاله‌اي كه در كنفرانسي با موضوع «تمايز انسان‌ها» ارائه شد كه توسط موسسه مطالعات انساني GSTAAD سوئيس در تابستان 1972 برگزار گرديد اين ايده را مطرح ساختم. من خاطرنشان ساختم كه دليل بنيادين و اساسي در دفاع از آزادي، واقعيت‌‌هاي بيولوژيك انسان و به ويژه اين واقعيت است كه هر فرد يك انسان متمايز و منحصر به فرد است و از بسياري جهات، از همه افراد ديگر متفاوت است. اگر تنوع افراد، يك قانون عمومي نبود، آنگاه مباحثه بر سر آزادي، چندان مستدل نمي‌نمود، چرا كه اگر افراد به همان اندازه مورچه‌ها، قابل جانشيني باشند، ديگر چه نيازي است كه به دنبال آن باشيم كه فرصت‌هاي در اختيار هر فرد را حداكثر كنيم تا قوه تفكر و توانايي‌ها و شخصيت‌اش تا بالاترين حد ممكن بهبود يابد؟ از اين جهت در اين كتاب، نگراني عمده از سوسياليسم(تلاش مساوات‌طلبانه براي سركوب تنوع ميان افراد و گروه‌ها) مطرح شده است. به‌‌طور خلاصه اين كتب نشان‌دهنده اتكاي ليبرتارينيسم به فردگرايي و تفاوت‌ها و گوناگوني‌هاي فردي است.(موري روتبارد 1974)
برابري‌طلبي، طغياني عليه طبيعت
در طي يك قرن گذشته معمولا چنين فرض شده است كه «چپ»، مسلما اخلاق، عدالت و «آرمان‌گرايي» را در خود دارد و رقيب محافظه‌كار آن، عمدتا به «غيرعملي بودن» ايده‌هايش متهم شده است، مثلا يك ديدگاه رايج اين است كه «سوسياليسم، در تئوري بي‌نظير است، اما در واقعيت نمي‌تواند موثر باشد».
آنچه محافظه‌كارها نتوانستند درك كنند، اين است كه مي‌توان با قضاوت درباره غيرعملي بودن تغييرات راديكال، در كوتاه مدت از وضع موجود بهره برد. همچنين نتوانستند درك كنند كه محدود شدن اخلاقيات و «آرمان‌ها» به تفكرات چپ در بلندمدت محكوم به شكست خواهند بود. چرا كه اگر يك طرف از ابتدا اخلاق و «آرمان» را به خود منتسب كند خواهد توانست تغييرات آهسته، اما قطعي در جهت مطلوب خود اعمال كند و با انباشته شدن اين تغييرات، برچسب «غيرعملي بودن»، كم اثر و كم اثرتر مي‌‌‌‌‌‌شود. هر چه وضع موجود بيشتر به سوي تفكر «چپ» سوق پيدا كند، رقيب محافظه‌كار كه همه توان خود را صرف تحليل نسبتا مطمئن «عملي بودن» كرده است، بيشتر محكوم به شكست خواهد بود. اين استالينيست‌هاي مرتجع- كه به‌‌طور كلي «محافظه‌كاران» اتحاد جماهير شوروي به حساب مي‌آيند- لطيفه‌اي به جا و منطقي درباره محافظه‌كاري هستند، چراكه در روسيه، سياستمداران قاطع و سرسخت، در حقيقت گنجينه‌اي از «عملي بودن» حداقل به صورت سطحي هستند. هيچ گاه اين ويروس «عملي بودن» از آنچه كه در ايالات متحده وجود داشته، گسترده‌تر نبوده است، چرا كه آمريكايي‌ها، خودشان را افرادي «اهل عمل» و لذا مخالف «چپ» مي‌دانند، حال آنكه اين مساله چپ در آمريكا از هر جاي ديگري رايج‌‌تر بوده است. آنچه خنده مي‌انگيزد اينكه امروزه طرفداران بازار آزاد و جامعه آزاد هستند كه بايد با اتهام رايج «غيرعملي‌ بودن» روبه‌رو شوند.
چپ، عدالت و اخلاق را در هيچ زمينه‌اي، به اندازه جانبداري‌اش از برابري جمعي، وارد نساخته است. در عين حال، به ندرت مي‌توان فردي، به ويژه روشنفكر را در آمريكا يافت كه زيبايي و خوبي آرمان مساوات‌خواهي را زير سوال ببرد. لذا همه قبول دارند كه «غيرعملي بودن» يعني تضعيف انگيزه‌هاي اقتصادي، در عمل تنها انتقادي بوده كه نسبت به برنامه‌هاي برابري‌طلبانه، حتي نسبت به عجيب ترين آنها مطرح شده است. روند حركت بي‌وقفه مساوات‌خواهي دال بر غيرممكن بودن پرهيز از تعهد اخلاقي است. آمريكايي‌هاي بسيار «عملگرا» كه تلاش مي‌كنند از مكاتب اخلاق‌گرا پرهيز كنند، نمي‌توانند در ايجاد چنين عقايدي تاثيرگذار باشند، اما امروزه مي‌توانند اين كار را تنها به گونه‌اي غير آگاهانه، موقتي و غيرسيستماتيك انجام دهد. اين ايده معروف كينز كه «افراد عملگرايي كه اعتقاد دارند از هر گونه اثرات ذهني مبرا هستند، معمولا تحت تاثير شديد برخي اقتصاددان‌هايي قرار مي‌گيرند كه افكارشان منسوخ شده است»، در مورد بيشتر قضاوت‌ها و تئوري‌هاي اخلاقي كاملا درست است.
معمولا جايگاه اخلاقي انكارناپذير «برابري» را مي‌توان در ميان اقتصاددانان، مشاهده كرد. اقتصاددان‌ها كه معمولا در قيد داوري ارزشي گرفتارند و مشتاق به اظهارنظرهاي سياسي هستند، چگونه مي‌توانند اين كار را انجام دهند اما در عين حال «علمي» و فارغ از قضاوت بمانند؟ آنها توانسته‌اند قضاوت ارزشي صريحي را به نفع برابري انجام دهند كه معافيت و بخشودگي قابل ملاحظه‌اي در آن وجود دارد. اين قضاوت برخي مواقع كاملا مشخص و صريح بوده است. در عين حال نتيجه يكسان است. به عنوان مثال هنري سيمونز (Henry C.Simons) فقيد را در نظر بگيريد. وي بعد از آنكه استدلال‌هاي مختلف «علمي» از ماليات تصاعدي را به خوبي نقد مي‌كند، به طريق زير بي‌پرده به دفاع از تصاعد مي‌پردازد:
- اعمال تصاعد شديد در ماليات، بايد عليه نابرابري باشد و بر اين قضاوت اخلاقي يا زيبايي‌شناختي مبتني باشد كه توزيع فعلي ثروت و درآمد، نشان‌دهنده درجه‌اي (يا نوعي) از نابرابري است كه به وضوح، زيانبار و ناخوشايند مي‌باشد.
- يك تكنيك نوعي ديگر را مي‌‌توان از متون درسي استاندارد مربوط به اقتصاد مالي عمومي استخراج كرد. آنگونه كه پروفسور جان دوو (Professor John F.Due) مي‌گويد، قوي‌ترين دفاع از تصاعد در ماليات، مبتني بر اين واقعيت است كه امروزه،‌ افكار عمومي جامعه، آن را به منظور تحقق برابري لازم مي‌دانند. اين نكته نيز به نوبه خود بر اين اساس قرار دارد كه الگوي توزيع درآمد، قبل از اعمال ماليات‌ها، نابرابري شديدي در خود دارد. اين مورد اخير را مي‌توان «در چارچوب استانداردهاي پذيرفته شده در جامعه» براساس ناعادلانه بودن ذاتي آن، رد كرد. چه اقتصاددان‌ها، قضاوت‌هاي ارزشي خود را جسورانه ابراز كنند و چه به خود اجازه دهند كه ارزش‌هاي «جامعه» را بيان كنند، در هر صورت مصونيت آنها از مورد انتقاد واقع شدن قابل توجه بوده است. اگرچه صراحت فرد در بيان ارزش‌ها قابل تحسين است، اما مسلما كافي نيست. در جست‌وجوي حقيقت، بيان قضاوت‌هاي ارزشي فرد به تنهايي كفايت نمي‌‌‌‌‌‌كند. و اين قضاوت‌هاي ارزشي، بايد تا حدودي معتبر، معنادار، مستدل و درست باشند. «در واقع به ندرت مي‌توان كسي را در ايالات متحده يافت كه زيبايي و خوبي آرمان برابري‌طلبي را به چالش بكشد؟» مطرح كردن چنين ملاحظاتي، ناديده گرفتن معيارهاي آزادي محض در علوم اجتماعي، از ماكس وبر به اين سو است. همچنين سنت فلسفي قديمي‌تر تمايز ميان «واقعيت و ارزش» نيز ناديده گرفته مي‌شود، اما شايد اينجا جاي مطرح ساختن اين گونه سوالات اساسي نباشد. مثلا فرض كنيد كه قضاوت اخلاقي يا زيبايي شناختي پروفسور سيمون، در جانبداري از برابري نباشد، بلكه بر اين اساس، يك آرمان اجتماعي بسيار متفاوت مطرح باشد. به عنوان مثال فرض نماييد كه وي طرفدار آن بوده است كه همه انسان‌هاي كوتاه‌قد، يعني همه افراد بزرگسالي كه قدشان كمتر از پنج و نيم فوت باشد، كشته شوند. همچنين فرض نماييد كه وي چنين نوشته باشد: «قتل همه افراد كوتاه‌قد به معناي مخالفت با وجود افراد كوتاه‌قد است و بر اساس اين قضاوت اخلاقي يا زيبايي‌شناختي است كه تعداد معمول افراد كوتاه‌قد، مشخصا زيانبار و ناخوشايند است.» كسي ممكن است چنين فكر كند كه تلقي اقتصاددانان يا دانشمندان علوم اجتماعي هم سنخ پروفسور سيمون از اظهار نظر وي، دقيقا به همين گونه خواهد بود يا مي‌توان اين مطلب را در ذهن آورد كه پروفسور دوو، در آلمان دهه 1930، به همين شيوه راجع به برخورد جامعه با يهوديان، مطابق «نظم جامعه امروزي» مي‌نوشت. نكته اينجا است كه اگرچه در همه اين موارد، برداشت جامعه روشنفكري آمريكا از گفته‌هاي سيمون و دوو، بسيار متفاوت خواهد بود، اما جايگاه منطقي اين اظهارات دقيقا يكسان خواهد بود. تا به حال دو نكته را خاطرنشان ساخته‌ايم:
1 - كافي نيست كه يك روشنفكر يا متخصص علوم اجتماعي، تنها قضاوت‌هاي ارزشي خود را بيان كند. اين قضاوت‌ها، بايد از نظم منطقي قابل دفاع برخوردار بوده و بتوان نشان داد كه معتبر، استوار و صحيح هستند. مختصرا اينكه، نبايدصرفا به عنوان انتقادات روشنفكرانه با آنها برخورد كرد.
2 - براي مدت بسيار طولاني، با آرمان برابري‌طلبي، به گونه‌اي كوركورانه ، به عنوان يك آرمان اخلاقي برخورد شده است.
بنابراين اقتصاددانان طرفدار برنامه‌هاي مساوات‌طلبانه، نوعا «آرمان» نقد شده خود را با توجه به احتمال اثرات منفي آنها بر روي بهره‌وري و توليد اقتصاد، تعديل مي‌كنند، اما خود اين آرمان، به ترديد مورد سوال قرار گرفته است. حال بياييد به نقد خود آرمان برابري‌خواهي بپردازيم. آيا بايد جايگاه فعلي برابري به عنوان يك آرمان اخلاقي انكارناپذير را پذيرفت؟ در درجه اول، بايد اين ايده را مبني بر آنكه، ميان آنچه كه «در تئوري، درست است» اما «در عمل اعتباري ندارد» تمايز دقيقي وجود دارد، زير سوال ببريم. اگر يك تئوري صحيح باشد، حتما در دنياي واقعي معتبر است و اگر در دنياي واقعي كارگر نيفتد، آنگاه تئوري مناسبي نخواهد بود، تمايز رايج ميان تئوري و عمل، يك تمايز مصنوعي و بي‌اساس است، اما همانند هرچيز ديگري در اخلاقيات صحيح مي‌باشد. اگر يك ايده اخلاقي، ذاتا «غيرعملي» باشد،‌ يعني نتواند در دنياي‌واقعي معتبر باشد، يك آرمان ضعيف بوده و بايد بي‌درنگ از آن چشم‌ پوشيد. به بيان ديگر، اگر يك آرمان اخلاقي، برخلاف طبيعت انسان يا جهان باشد و بنابراين در دنياي ‌واقعي بي‌ارزش باشد، آرمان مناسبي نبوده و بايد به عنوان يك هدف، كنار گذاشته شود. اگر خود هدف با طبيعت انسان مغاير باشد، آنگاه فعاليت در راستاي آن هدف آرمان ضعيفي است.
به عنوان مثال فرض كنيد كه اينكه همه انسان‌ها بتوانند با تكان دادن دست‌هايشان پرواز كنند، به عنوان يك آرمان اخلاقي جهاني پذيرفته شده باشد. همچنين فرض كنيد كه مدافعان اين عمل عموما زيبايي و خوبي هدفشان را پذيرفته باشند، اما آن را به اين دليل كه «غيرعملي» است، نقد مي‌كنند. در هر حال، نتيجه اين امر يك مصيبت اجتماعي پايان‌ناپذير است. چرا كه جامعه پيوسته تلاش مي‌كند تا به سوي هدف پرواز با دست حركت كند و مبلغان اين هدف، زندگي همه افراد را به فلاكت مي‌كشانند، چرا كه آن قدر خطاكار و بي‌قيد و بند هستند كه نمي‌توانند طبق اين آرمان، زندگي كنند. در اين جا، نقد مناسب نقدي است كه از خود اين «آرمان» صورت گرفته و هدف آن را به چالش بكشد و نشان دهد كه خود اين هدف، با توجه به طبيعت فيزيكي انسان و جهان، غيرممكن است. به اين شيوه بايد انسان را از اسارت در بند يك هدف ذاتا غيرممكن و لذا زيانبار آزاد كرد. اما اين آزادسازي هيچ‌گاه نمي‌تواند به آن اندازه طول بكشد كه مخالفان پرواز با دست، تنها بمانند و اصول اخلاقي و «آرمان‌گرايي» را به مبلغان بلندمرتبه پرواز با دست واگذار كنند. بنابراين اصل مطلب اين است كه برتري اخلاقي مسلم يك هدف مهمل، بايد به چالش كشيده شود. به نظر من همين مطلب درباره آرمان برابري‌طلبي نيز صادق است. با اين تفاوت كه عواقب اجتماعي آن نسبت به آرزوي بي‌پايان انسان براي پرواز، بسيار خطرناك‌تر است، زيرا شرايط برابري، خسارت بسيار بيشتري به نوع بشر وارد خواهد كرد.
«برابري» واقعا چيست؟ افراد بسياري به اين واژه متوسل شده‌اند، اما به ندرت آن را تحليل نموده‌اند. دو فرد A و B در صورتي با يكديگر برابر هستند كه در رابطه با يك ويژگي خاص، كاملا با يكديگر مساوي باشند، لذا اگر مثلا قد اسميت و جونز، دقيقا شش‌فوت باشد، آنگاه گفته خواهد شد كه از نظر قد، «برابر» هستند. اگر طول دو تكه چوب، مساوي باشد، آنگاه از نظر طول «برابر» خواهند بود و ... بنابراين، تنها يك راه وجود دارد كه هر دو فردي، بتوانند واقعا و به تمام معنا، «برابر» باشند و آن، اين است كه از لحاظ همه ويژگي‌ها كاملا يكسان باشند، اين امر البته بدان معنا است كه برابري همه انسان‌ها
(آرمان برابري‌طلبي)، تنها در صورتي مي‌تواند برآورده شود كه همه انسان‌ها، دقيقا از تمام لحاظ يكسان و همانند باشند. دنياي برابر، لزوما دنيايي از داستان‌هاي ترسناك خواهد بود و دنيايي متشكل از موجودات ناشناس و يكسان، عاري از هرگونه فرديت، گوناگوني و خلاقيتي ويژه خواهد بود. به راستي هم هرجا كه تاثير منطقي دنياي برابر آشكار شده، دقيقا منطبق بر يك رمان ترسناك بوده است!
پروفسور شوئك (Professor Shoeck) تجسم چنين دنيايي را در رمان انگليسي و ضد اتوپيايي «عدالت در چهره‌ها» نوشته هارتلي (J.Phartley) براي ما زنده كرده است. در داستان اين كتاب، حكومت در تلاش است تا صورت همه دخترها به يك اندازه زيبا باشد و بدين طريق حسادت را نهادينه مي‌كند. براي اين كار، هم روي صورت دخترهاي زيبا و هم روي صورت دخترهاي زشت، عمل جراحي پزشكي صورت مي‌گيرد تا چهره‌ همه آن‌ها به يك شكل مشترك عمومي، كاهيد شده يا ترقي يابد. همچنين در داستان كوتاهي كه كورت ونگات (Kurt Vonnegat) نوشته است، ‌جامعه كاملا برابر حتي جامع‌‌تر از اين توصيف مي‌شود. ونگات داستانش با نام «هريسون برگرون» (Harrison Bergeron) را اين گونه آغاز مي‌كند: سال 2081 بود و بالاخره همه برابر شده بودند. آنها تنها در مقابل خدا و قانون برابر نبودند، بلكه از همه لحاظ يكسان بودند. هيچ كس با هوش‌تر از ديگري نبود. هيچ كس از ديگران زيباتر نبود. هيچ‌كس قوي‌تر يا سريع‌تر از بقيه نبود. همه اين‌ها به خاطر متمم‌‌هاي 211، 212 و 213 قانون اساسي و همين‌‌طور به خاطر هوشياري هميشگي ماموران «اداره كل برقرار كننده تعادل‌ ايالات متحده» به وجود آمده بود.اين متعادل‌سازي تا حدودي به اين گونه عمل مي‌كرد: هازل از هوش كاملا متوسطي برخوردار بود، يعني تنها به صورت امواج كوتاهي مي‌‌‌‌‌‌توانست به هر چيزي فكر كند و جورج كه بسيار باهوش‌تر از حد نرمال بود، يك راديوي كوچك متعادل‌كننده ذهني در گوش خود داشت و طبق قانون مجبور بود كه هميشه آن را به همراه داشته باشد. اين راديو طوري تنظيم شده بود كه پيام‌هاي يك فرستنده دولتي را دريافت كند. تقريبا در هر 20 ثانيه صداهاي گوش‌خراشي از اين فرستنده ارسال مي‌شد تا افرادي مثل جورج نتوانند از ذهن‌شان به‌‌طور ناعادلانه استفاده كنند.
ترسي كه همه ما به‌‌طور واضح در اين گونه داستا‌ن‌ها مي‌بينيم، ناشي از تاييد شهودي اين نكته است كه انسان‌ها، يكسان «نيستند» و نوع انساني، به واسطه درجه زيادي از گوناگوني، تنوع، تفاوت و به‌‌طور خلاصه، نابرابري به‌‌طور بي‌نظيري از يكديگر متمايز است. يك جامعه برابري‌طلب تنها مي‌تواند اميدوار باشد كه با شيوه‌هاي فشار توتاليتر، به اهداف خود دست يابد. همه باور داريم و اميدواريم كه روح فردي انساني، به‌پا خواسته و مانع از هرگونه تلاش براي ايجاد يك دنياي توده‌اي شود. خلاصه اين كه تصوير يك جامعه برابري‌طلب، همان داستان ترسناك است، زيرا اگر مفهوم چنين دنيايي را كاملا شرح دهيم درخواهيم يافت كه جهاني از اين نوع و تلاش‌هايي از اين دست، عميقا ضدانساني هستند. به عميق‌ترين معنا ضدانساني هستند. از اين رو، هدف برابري‌طلبي شوم بوده و هرگونه تلاش براي نيل به چنين هدفي را نيز بايد شوم به حساب آورد.
واقعيت بزرگ‌ تفاوت و تنوع افراد، (يعني نابرابر بودن آن‌ها)، با توجه به پيشينه طولاني تجربه بشر، آشكار است. بنابراين مشخص است كه دنيايي كه در آن به اجبار همانندي به وجود آيد، ضد طبيعت انساني است. اين تنوع از لحاظ اقتصادي و اجتماعي، خود را در تقسيم جهاني كار و در «قانون آهنين اليگارشي» نشان مي‌دهد. قانون آهنين اليگارشي به اين معنا است كه در هر سازمان يا در هر نوع فعاليت، تعداد معدودي كه معمولا بيشترين توانايي يا بيشترين علاقه را به رهبري داشته باشند، به عنوان رهبر تعيين خواهند شد و توده اعضا، صف‌هاي پيروان را پر خواهند كرد. در هر دو حالت، پديده مشابهي رخ مي‌دهد. رهبري يا موفقيت‌هاي قابل ملاحظه در هر فعاليتي، توسط چيزي حاصل مي‌شود كه جفرسون (Jefferson)، ‌آن را «آريستوكراسي طبيعي» مي‌نامد. آنهايي به موفقيت مي‌رسند يا به عنوان رهبر تعيين مي‌شوند كه بيشترين هماهنگي را با آن فعاليت داشته باشند.
پيشينه كهن نابرابري نشان مي‌دهد كه اين تنوع و گوناگوني، ظاهرا ريشه در طبيعت زيست‌شناختي انسان دارد. اما يقينا اين نتيجه‌گيري درباره طبيعت و بيولوژي انسان، آزاردهنده‌ترين عامل ممكن براي برابري‌طلب‌ها است. حتي برابري‌طلب‌ها نيز نمي‌توانند اسناد تاريخي را رد كنند، اما پاسخي كه در اين باره مي‌دهند اين است كه مقصر «فرهنگ» است و از آن جا كه اعتقاد دارند، فرهنگ عملكرد محض اراده است، بنابراين از ديد آن‌ها، تغيير فرهنگ جامعه و القاي برابري در آن، ممكن است. آن‌ها در اين رابطه از شر هرگونه تظاهر به دقت‌هاي علمي نجات مي‌يابد. مساوات‌طلب‌ها به زحمت حاضرند بپذيرند كه بيولوژي و فرهنگ، اثرات متقابلي بر يكديگر دارند.
اجازه دهيد مثالي را بررسي كنيم كه عمدا تا حدودي سطحي انتخاب شده است. فرض كنيد كه فرهنگ‌مان را بررسي مي‌كنيم و به اين ضرب‌المثل رايج مي‌رسيم كه «موقرمزها زود‌رنج‌ترند.» اين يك قضاوت درباره نابرابري‌ است و اين چنين نتيجه‌گيري مي‌كند كه مو قرمزها، به عنوان يك گروه، از افراد ديگر متفاوتند. حال فرض كنيد جامعه‌شناس‌هاي برابري‌طلب، اين مساله را بررسي كنند و به اين نتيجه برسند كه واقعا موقرمزها از لحاظ آماري نسبت به افراد ديگر، بسيار زودرنج‌ترند. حال فرد برابري‌طلب به جاي آن كه وجود نوعي تفاوت بيولوژيكي را بپذيرد، سريعا در ادامه خواهد گفت كه «فرهنگ» مسوول اين پديده است: اين نظم كليشه‌اي كه عموما پذيرفته شده و مي‌گويد موقرمزها زودرنج‌ترند، از اوان كودكي در ذهن بچه‌هاي موقرمز، رسوخ كرده است و آن‌ها، اين قضاوت‌ها را به راحتي پذيرفته‌اند و به گونه‌اي عمل مي‌كنند كه جامعه از آن‌ها انتظار دارد. به‌‌طور خلاصه، فرهنگ مسلط افرادي كه موقرمز نيستند آن‌ها را «شستشوي مغزي» داده است. اگرچه امكان وقوع چنين فرآيندي را رد نمي‌كنيم، اما اين ادعاي رايج برابري‌طلب‌ها، در تحليل منطقي، بسيار نامحتمل به نظر مي‌رسد. اين افراد بدون آن كه به واقعيت‌هاي جامعه اشاره كنند، چنين فرض مي‌كنند كه «فرهنگ» از راه رسيده و به‌‌طور تصادفي انباشته مي‌شود. اين ايده كه موقرمزها، زودرنج‌ترند در خلاء شكل نيافته و حكم الهي نيست. پس چگونه به وجود آمده و در ميان مردم، رواج يافته است؟
يكي از روش‌هاي مورد علاقه برابري‌طلب‌ها اين است كه همه حكم‌هايي از اين دست را كه هويت يك گروه را تعيين مي‌كنند، به انگيزه‌هاي مبهم و گنگ روان‌شناختي نسبت مي‌دهند. عامه مردم از لحاظ رواني نياز داشته‌اند كه گروه اجتماعي خاصي را به زودرنج‌ بودن متهم كنند و موقرمزها، براي ارضاي اين نياز فدا شده‌‌‌اند. اما سوال اين است كه چرا موقرمزها انتخاب شدند؟ چرا موبورها يا موخرمايي‌ها انتخاب نشدند؟ اين شك به وجود مي‌آيد كه موقرمزها شايد به اين دليل انتخاب شدند كه واقعا زودرنج بوده و هستند و بنابراين «تصور كليشه‌اي» جامعه، تنها دريافتي كلي از واقعيت‌ها است. مشخص است كه اين توضيح داده‌ها و فرآيند‌هاي مرتبط بيشتري را به حساب مي‌آورد و علاوه بر آن بسيار ساده‌تر مي‌باشد.
به نظر مي‌آيد كه اگر اين توضيح، منصفانه مورد ملاحظه قرار گيرد بسيار معقول‌تر از ايده فرهنگ كه ايده اي من‌درآوردي و خلق‌الساعه است، خواهد بود. در اين صورت مي‌توان نتيجه‌گيري كرد كه موقرمزها از لحاظ بيولوژيكي زودرنج‌تر هستند و اين حرف توخالي برابري‌طلب‌ها كه اصرار مي‌كنند موقرمزها در واقعيت زودرنج‌ نيستند، تلاشي است براي آن كه آن‌ها را متقاعد كنند تا برخلاف طبيعت‌شان رفتار كنند. بنابراين در واقع امر، اين مطلب اخير است كه مي‌تواند به گونه‌اي دقيق‌تر، «شستشو‌دهنده مغز» نام گيرد. البته منظور اين نيست كه جامعه هيچ گاه نمي‌تواند اشتباه كند و قضاوت‌هاي آن درباره هويت جمعي، هميشه ريشه در واقعيت دارد. اما به نظر من استدلال برابري‌طلب‌ها نسبت به رقيبان ظاهرا «ناآگاه» آنها، ضعيف‌تر است.
در واقع بدين خاطر كه برابري‌طلب‌ها بحث خود را از اين فرض اوليه شروع مي‌كنند كه همه افراد و لذا همه گروه‌ها يكسان و برابر هستند، به اين نتيجه گيري مي‌رسند كه هرگونه تفاوتي ميان گروه‌ها از نظر موفقيت، جايگاه اجتماعي و قدرت در جامعه بايد «نتيجه فشار» ناعادلانه و «تبعيض» غيرمنطقي باشد. اثبات آماري اين «فشار» در رابطه با مو قرمزها به شيوه‌اي انجام مي‌شود كه به زندگي سياسي آمريكا، بسيار شبيه است. ممكن است نشان داده شود كه درآمد متوسط
مو قرمزها، نسبت به افراد ديگر كمتر است و علاوه بر آن، درصد مديران اجرايي شركت‌ها، استادان دانشگاه‌ها يا اعضاي كنگره كه مو قرمز باشد، كمتر از نسبت آنها در جامعه است.
جديدترين و برجسته‌ترين نمود از اين نوع تفكر سهميه‌اي، در نهضت McGorern در «پيمان دموكراتيك 1972» بود. گروه‌هاي كمي وجود دارند كه درباره آنها چنين گفته مي‌شود كه به واسطه كم بودن تعداد نمايندگانشان نسبت به سهمي كه در كل جمعيت دارند، به آنها ظلم شده است. به ويژه اين‌طور گفته مي‌شود كه زنان، جوانان، سياه‌ها و جهان سومي‌ها مورد ستم قرار گرفته‌اند. در نتيجه، حزب دموكراتيك كه تحت تاثير تفكر برابري سهميه‌اي قرار دارد، توجه چنداني به انتخاب‌هاي راي‌دهنده‌ها نكرد تا تعداد نمايندگان متناسب و شايسته‌اي را به اين گروه‌هاي خاص اختصاص دهد. در برخي موارد، توجيه «فشار» تقريبا مضحك و خنده‌دار است. جوان‌هاي 18 تا 25 ساله‌اي كه تعداد نمايندگان كافي نداشتند، به راحتي مي‌توانستند به جايگاه مناسبي برسند. يقينا برخي از اصلاح‌گران هيجان‌زده McGovern مي‌توانستند با توجه به سهميه گروه خود مساله دردناك «نمايندگي ناكافي» كودكان پنج ساله‌ را در مجمع متذكر شوند و تاكيد كنند كه جبهه پنج ساله‌ها، بايد به مطالبات فوري خود برسند. اين تنها يك بينش اجتماعي و بيولوژيكي است، مبني بر آنكه جوان‌ها مسير خود در جامعه را از طريق يك فرآيند آموزشي به پيش مي‌برند. آگاهي و تجربه جوان‌ها نسبت به بزرگترها كمتر است و لذا مشخص است كه چرا نسبت به آنها، منزلت و قدرت كمتري دارند. اما اگر اين نكته را بپذيريم، اعتقادات برابري‌طلبانه به‌طور عمده مورد ترديد قرار خواهند گرفت و علاوه بر آن، مخالف تمايل جوانان است و براي مدتي طولاني، مشكلي جدي در فرهنگ آمريكا بوده است. لذا جوان‌ها، آن‌چنان كه بايد و شايد، به عنوان «طبقه مظلوم» در نظر آورده شده‌اند و تعيين اجباري نسبت جمعيتي آنها، تنها به عنوان جبران شرايط استثمار شده سابق آنها مورد ملاحظه قرار گرفته است.
زنان نيز «طبقه مظلوم» ديگري هستند كه اخيرا به آنها بيشتر توجه شده است. امروز، اين مساله كه بيش از 50درصد نماينده‌هاي سياسي، معمولا مرد بوده‌اند، به عنوان نشانه‌اي روشن و آشكار از ستم به زنان در نظر گرفته مي‌شود. اينكه چه كساني به مجمع‌هاي سياسي فرستاده شوند، به مرتبه فعاليت آنها بستگي دارد و از آنجا كه زنان، تقريبا به اندازه مردان فعال نبوده‌اند، تعداد آنها به طرز چشمگيري كمتر بوده است. اما نيروهاي رو به افزايش «آزادي زنان» در آمريكا كه با اين امر مواجه شده‌اند، دوباره به بحث طلسم شده مربوط به «شست‌وشوي مغزي» از طريق «فرهنگ» باز مي‌گردند، چرا كه فعالان عرصه آزادي زنان، نمي‌توانند اين واقعيت را انكار كنند كه هر تمدن و فرهنگي در تاريخ، از ساده‌ترين آنها گرفته تا پيچيده‌ترين آنها، تحت تسلط مردها بوده است. باز هم پاسخ آنها اين است كه از زمان‌هاي بسيار قديم، فرهنگ مردسالار، زنان تحت ستم را شست‌وشوي مغزي داده و آنها را به تربيت بچه، خانه و مسائل خانه محدود كرده است. كار اين آزادي‌خوا‌هان، اين است كه با اراده قوي و با «بالا بردن آگاهي»، انقلابي را در شرايط زنان به وجود آورند. اينكه اغلب زنان همچنان به وابستگي‌هاي خود به امور خانه متعهد بمانند، تنها نشانگر «آگاهي غلطي» است كه بايد ريشه‌كن گردد.
البته پاسخي كه به آن توجهي صورت نگرفته، اين است كه مردان واقعا توانسته‌اند در هر فرهنگي، به جايگاه مسلطي دست يابند كه خود، نشانگر تفاوت جنس مذكر است، چرا كه اگر هر دو جنس با هم برابر باشند، چگونه مردان توانسته‌اند در هر موردي تسلط پيدا كنند؟ اما فارغ از اين مساله، خود بيولوژي نيز انكار شده و رها گرديده است. فرياد بر مي‌آورند كه هيچ تفاوت زيست‌شناختي بين دو جنس وجود ندارد و نمي‌تواند و نبايد وجود داشته باشد و همه تفاوت‌هاي گذشته و فعلي ميان اين دو را بايد به شست‌وشوي مغزي توسط فرهنگ‌ها نسبت داد. ايروينگ ‌هاو (Irving Howe) در رويه استادانه‌اي كه در پاسخ به كيت ميلت (Kate Millet)، از فعالان آزادي‌خواه زنان پيش گرفت، چند تفاوت بيولوژيك مهم ميان دو جنس را مشخص مي‌كند، كه آن‌قدر اهميت دارند كه مي‌توانند اثرات اجتماعي بلندمدت به جاي بگذارند.
اين تفاوت‌ها عبارتند از:
1 - تجربه خاص زنان از حاملگي، كه مردم‌شناسي به نام مالينوفسكي (Malinowshi) آن را چنين توصيف مي‌كند: «ارتباط نزديك و كامل با كودك ... كه تاثيرات فيزيولوژيك و احساسات قوي به همراه دارد.»
2 - هورمون بدن انسان، كه نه تنها بين دو جنس، بلكه ميان افراد از يك جنس، اما با سنين مختلف نيز تغيير مي‌كند.
3 - امكانات متفاوت براي فعاليت، كه نتيجه دستگاه عضلات و كنترل‌هاي فيزيكي متفاوت است.
4 - عواقب روان‌شناختي نگرش‌ها و امكانات متفاوت جنسيتي و به ويژه، تفاوت اساسي ميان نقش‌هاي مختلف جنسيتي، كه از لحاظ بيولوژيكي، به ترتيب در مردها و زن‌ها وجود دارد.
دكتر الينور مكباي (Dr.Eleanor Maccoby) در مطالعه‌اي كه بر روي هوش زنان انجام داده است، مي‌پذيرد كه اين امكان كاملا وجود دارد كه عوامل ژنتيكي، دو جنس مذكر و مونث را از يكديگر متمايز ساخته و در كارآيي ذهن آنها تاثيرگذار باشند... به عنوان مثال، دليل خوبي وجود دارد تا قبول كنيم كه پسرها ذاتا پرخاشجوتر از دخترها هستند. منظور من از پرخاشجو بودن، به معناي وسيع كلمه است و تنها دعوا را در بر نمي‌گيرد، بلكه تسلط و ابتكار آنها را نيز شامل مي‌شود. اگر اين خصوصيت سبب رشد تفكر تحليلي در آينده مي‌شد، پس پسرها نسبت به دخترها مزيت دارند، چرا كه جنس مونث در غلبه بر اين مشكل با دشواري‌هايي روبه‌رو است. دكتر مكباي مي‌افزايد كه «جنس مونث به جداسازي پسرها و دخترها در مكان‌هاي آموزشي نياز دارد، اما جنس مذكر، خير.»
جامعه‌شناسي به نام آرنولد گرين (Arnold W.Green) به ظهور مكرر پديده‌اي اشاره مي‌كند كه برابري‌طلب‌ها آن را با اين عنوان كه «نقش‌هاي جنسيتي كليشه‌اي شده» هستند، مردود مي‌شمارند. وي مشاهدات خود از يك كيبوتسر(مزارع اشتراكي) اسرائيلي را چنين بيان مي‌كند: اين يك پديده عمومي است. زنان در زمينه‌هايي تمركز بيشتري دارند كه- تنها و يا در تركيب با ديگر مهارت‌ها- به مهارت‌‌‌‌هاي خانه‌داري، صبوري، يكنواختي، مهارت‌هاي دستي، جنسيت خاص و ارتباط با كودكان نياز دارد. در اين كيبوتسر، با در نظر گرفتن همه جوانب، جنس مذكر و ديدگاه‌هاي سنتي مردانه، غلبه دارند.
ايروينگ ‌هاو به درستي بيان مي‌كند كه نهضت آزادي زنان، ريشه در انزجار نسبت به وضعيت فعلي آنها، به عنوان موجوداتي متمايز دارد:
آنچه كه ظاهرا خانم ميلت را آزار مي‌دهد، تنها بي‌عدالتي‌هايي كه زنان تحمل كرده‌اند يا تبعيض‌هايي كه همچنان نسبت به آنها روا داشته مي‌شود، نيست، بلكه بيشتر صرفا نوع زندگي زنان است. وي از تمايز روان‌شناختي- زيست شناختي زنان، بيزار است و حداكثر كاري كه مي‌‌كند، اين است كه تفاوت‌هاي اجتناب‌ناپذير آناتومي آنها را قبول ‌كند. وي از اينكه بسياري از زن‌ها، اهميت و وسعت تحقيري كه نسبت به آنها انجام مي‌شود را لجوجانه نمي‌پذيرند، و از وابستگي شرم‌آوري كه نسبت به مردان (نه‌چندان مستقل) از خود نشان مي‌دهند، و از لذت عصباني كننده‌اي كه حتي از آشپزي براي «اين گروه برتر» مي‌برند و از اينكه دماغ بچه‌هاي از خود راضي‌شان را بالا مي‌كشند، منزجر و متنفر است. وي از اينكه تصور مي‌شود اين نقش‌ها و نگرش‌ها، دلايل بيولوژيكي دارند، عصباني است و به نظر وي، اين تفكر محض بيولوژيكي، روشي است تا هميشه زنان را به جايگاه نازل‌تر سوق دهد. با اين همه، چنان طيف وسيعي از رسوم، اهانت‌ها و مصيبت‌ها را به فرهنگ نسبت مي‌دهد كه به نظر مي‌آيد، اين فرهنگ نسبت به خود بيولوژي، شوم‌‌تر و غير قابل تغييرتر باشد.
ژوان ديديون (JOAN DIDION‌)، در نقدي هوشمندانه از نهضت آزادي زنان، ريشه آن را در طغياني نه تنها عليه بيولوژي، بلكه همچنين عليه خود سازمان‌دهي صرف طبيعت مي‌داند: اگر لزوم توليد مثل معمول گونه‌ها از نظر زنان ناعادلانه است، پس بياييد با استفاده از تكنولوژي، از «سازماندهي محض طبيعت» و از اين ظلم فراتر رويم. ظلمي كه به گفته شولاميت فايرسترن (SHULAMITH FIRESTONE) «براساس اسناد تاريخي، تا عالم حيوانات ادامه دارد.» مارگارت فولر (MARGARETT FULLER) نهايتا اين تفاوت‌ها را پذيرفت: «من جهان را مي‌پذيرم»، اما فايرستون اين كار را نكرد.اعتراض دامنه دار و وسيع ديگري عليه اصول پذيرفته شده بيولوژيك جنسيتي و همچنين عليه تفاوت‌هاي طبيعي، فراخوان گسترده اخيري است كه توسط روشنفكران چپ، در حمايت از دوجنس‌گرايي انجام شده است. قرار است كه اجتناب از ناهمجنس خواهي «خشك و كليشه‌اي» و اختيار در جنس‌گرايي، سطح آگاهي را بالا برده و تمايزهاي مصنوعي ميان دو جنس مذكر و مونت را حذف كرده و همه را فارغ از جنسيت‌شان به انسان تبديل كند. ظاهرا دوباره، شست‌وشوي مغزي توسط فرهنگ مسلط (كه در اين مورد، همان فرهنگ گرايش به جنس مخالف است.)به اقليت هم جنس‌گرا ظلم كرده و مانع همساني و برابري ذاتي در دو جنس گرايي شده است. هر كس خواهد توانست با سر سختي چند شكلي كه به شدت مورد علاقه فيلسوفاني اجتماعي چپ مدرن از قبيل نورمن بر اون (NORMAN BROWN) و هربرت ماركوزه (HERBERE MARCUSE) است، به «انسانيت» كامل خود دست يابد!!
در ساليان اخير، كاملا مشخص است كه زيست‌شناسي، همچون سنگ بزرگي در مقابل توهمات برابري‌ طلبانه قرار گرفته است.
تحقيقات شيميداني به نام راجر ويليامز (ROJER J.WILLIAMS) مكررا گستره وسيع گوناگوني افراد از لحاظ كل ارگانسيم انسان را مورد تاكيد قرار داده است. بنابراين، افراد حتي از نظر جزيي‌ترين نكات مربوط به آناتومي و شيمي و فيزيك بدن، از لحاظ بافت ريز مو، اثر انگشتان دست و پا، الگوي موي بدن، برآمدگي‌هاي روي انگشت‌ها و ناخن‌ها، ضخامت و رنگ پوست، ميزان استعداد پوست در تاول زدن، توزيع پايه‌هاي عصبي روي سطح بدن، اندازه و حالت گوش‌ها و مجراي آن، طول انگشت‌ها، خصوصيت موج‌هاي مغزي (ضربات الكتريكي كوچك در مغز)، تعداد دقيق ماهيچه‌ها در بدن، فعاليت قلب، قدرت رگ‌هاي خوني، گروه‌هاي خوني، ميزان لخته شدن خون و ... با يكديگر تفاوت دارند. امروزه اطلاعات زيادي درباره چگونگي اثرگذاري خصوصيات ژنتيكي داريم و مي‌دانيم كه نه تنها اين امر امكان‌پذير است، بلكه كاملا مشخص است كه هر انسان، به واسطه خصايص ارثي از تلفيق به شدت پيچيده‌اي از هزاران جز برخوردار است كه تنها مختص خود وي است.
اين نكته روز‌به‌روز مشخص‌تر مي‌شود كه نابرابري افراد از نظر هوش، مساله‌اي است كه پايه ژنتيكي دارد و اين، با وجود تحقيرهاي احساسي زيادي است كه از سوي دانشمندان هم سنخ و نيز از سوي عامه نسبت به اين مطلب ابراز مي‌شود. يكي از روش‌هايي كه نتيجه بالا را به دست داده است، مطالعات انجام گرفته در محيط‌هاي مقايسه‌اي بر روي دوقلوهاي همسان بوده است. پروفسور ريچارد هرنشتاين (PROFESSOR RICHARD HERRNSTEIN) اخيرا تخمين زده است كه 80 درصد تفاوت در هوش افراد، در اصل به ژنتيك آنها باز مي‌گردد. وي چنين نتيجه‌گيري مي‌كند كه هر گونه تلاش سياسي براي ايجاد برابري محيطي براي همه شهروندان، تنها ميزان تفاوت‌هاي اجتماعي – اقتصادي ايجاد شده در اثر اختلاف‌هاي ژنتيكي را افزايش مي‌دهد.
طغيان برابري‌طلبانه عليه واقعيت‌هاي زيست‌ شناختي، با تمام اهميتي كه دارد، تنها بخشي از يك شورش عميق‌تر عليه ساختار هستي‌‌‌شناسانه خود واقعيت، عليه ساختار محض طبيعت و عليه دنيا به معناي دقيق‌‌تر كلمه است. در قلب عقايد چپ برابري طلب، اين باور آسيب‌شناسانه قرار دارد كه واقعيت، هيچ ساختاري ندارد، و همه هستي، لوح سفيدي است كه در هر لحظه، تنها با عملكرد خواسته‌هاي انسان به جهات مطلوب تغيير مي‌يابد و به‌‌طور خلاصه، واقعيت را مي‌توان تنها با برآوردن آرزوها و هوس‌هاي انسان‌ها، به راحتي تغيير داد. مسلما در باطن تلاش شديد هربرت ماركوزه براي انكار كلي ساختار فعلي واقعيت و تبديل آن به چيزي كه وي خبر وقوع آن را مي‌دهد، اين نوع تفكر بچگانه وجود دارد. از همين روي حمله جناح چپ به واقعيت‌هاي هستي‌‌‌شناسانه، هيچ جا آشكارتر از روياهاي اتوپيايي درباره جامعه سوسياليستي آينده نيست. آن گونه كه لودريگ فن ميزس، در تشريح نظرات چارلز فورير (CHARLES FOURIER) درباره آينده سوسياليستي مي‌گويد، همه حيواناتي كه به انسان ضرر مي‌رسانند، از بين رفته‌اند و جاي آنها را حيوان‌هايي گرفته‌اند كه در كار به انسان كمك خواهند كرد و يا حتي براي انسان كار انجام خواهند داد. مخالفان سختي كار، ترتيب ماهيگيري را خواهند داد، مخالفان شكار نهنگ‌ها، قايق‌هاي تفريحي را به آرامي حركت خواهند داد، و مخالفان شكار اسب آبي، قايق‌هاي رودخانه‌اي را بكسل خواهند كرد. به جاي شيرها ضدشيرها وجود خواهند داشت. مركب‌هايي با سرعت عالي كه سوار كار به راحتي يك درشكه فنردار ، به پشت آن مي‌نشيند. «زندگي در دنيا با چنين خدمتكارهايي، بسيار لذت بخش خواهد بود.»
علاوه بر آن، آن‌‌طور كه فورير مي‌گويد، همه اقيانوس‌ها، به جاي آن كه با آب نمك پر شده باشند، از ليموناد پر خواهند شد. اصل اتوپياي كمونيستي ماركس نيز به همين صورت به خيال پردازي‌هاي احمقانه باز مي‌گردد. هر فردي در آرمان شهر كمونيستي، آزاد از محدوديت‌هاي تحميل شده به خاطر تخصصي‌شدن و تقسيم كار (كه اصل در هرگونه توليد بالاتر از ميزان بدوي آن و لذا اصل در هرگونه جامعه متمدن است)، همه استعدادهايش را در تمامي جهات پرورش خواهد داد.
آن‌گونه كه انگلس مي‌نويسد: «كمونيسم، اين فرصت را براي همه فراهم خواهد آورد تا همه قابليت‌هاي جسمي و ذهني خود را در تمامي جهات توسعه داده و عملي كنند». لنين در 1920، مشتاقانه منتظر «الغاي تقسيم كار در ميان مردم ... آموزش، تحصيلات، آموزش افراد با گسترش همه جانبه آموزش و توانايي افراد براي انجام هر كاري بود. كمونيسم در حال پيشروي است و بايد به سمت اين هدف پيشروي كند و به اين هدف خواهد رسيد.»
الكساندر گري (ALEXANDER GRAY) در نقد كوبنده‌اي كه از ديدگاه كمونيستي به عمل مي‌آورد، اين اتهام را وارد مي‌كند كه اين كه هر فردي بايد از اين فرصت برخوردار باشد كه تمام قابليت‌هايش، چه جسمي و چه روحي را در همه جهات گسترش دهد، رويايي است كه تنها نا آگاهي مدعيان آن را نسبت به محدوديت‌ها آشكار مي‌سازد.
حتي ساكنان بهشت آتي انگلس نيز دير يا زود، بايد تصميم بگيرند كه مي‌خواهند اسقف اعظم كانتربري باشند. يا درياسالار اعظم، مي‌خواهد يك ويولونيست بي‌نظير باشد يا يك بوكسورحرفه‌‌اي، مي‌خواهد همه چيز را درباره ادبيات چيني يا همه زواياي پنهان زندگي يك ماهي ماكرورا بداند.
البته يك راه براي خاتمه دادن به اين وضعيت بغرنج، اين خيالبافي است كه انسان كمونيست «آينده» يك ابر انسان خواهد بود. ابرانساني كه مي‌تواند طبيعت را پشت‌سر بگذارد. ويليام گادوين (WILLIAM GODWIN) فكر مي‌كرد كه اگر مالكيت خصوصي بر چيده شود، انسان فناناپذير خواهد داشت. كارل كائوتسكي(KARL KAUTSKY)، نظريه پرداز ماركسيست، تاكيد مي‌كرد كه در جامعه كمونيستي آينده، «يك نوع انسان جديد .... يك ابرانسان ... يك انسان بلند مرتبه ظهور خواهد كرد.» و لئون تروتسكي (LEON TROTSKY) پيش‌گويي كرد كه انسان، تحت تاثير كمونيسيم، به گونه‌اي غيرقابل مقايسه قوي‌تر، باهوش‌تر و بهتر خواهد بود. بدن وي هماهنگ‌تر، حركات وي موزون‌تر و صداي وي دلنشين‌تر خواهد شد... متوسط انسان‌ها، به سطح افرادي چون ارسطو و ماركس ارتقا خواهد يافت. بالاتر از اينها، نقاط اوج جديدي به وجود خواهد آمد.
اين مقاله را با در نظر گرفتن اين ديدگاه رايج آغاز كرديم كه اخلاق و آرمان‌گرايي اخلاقي، متعلق به برابري طلب‌ها است. حال، كار خود را با اين نتيجه به پايان مي‌بريم كه اگر چه برابري طلب‌ها، خود به صورت افرادي جداگانه از هوش متفاوت برخوردارند، اما اساس هوش و منطق انسان، را رد مي‌كنند: ساختار هستي‌‌‌شناسانه واقعيت و قوانين طبيعت انسان و هستي را انكار مي‌كنند. برابري طلب‌ها، از اين لحاظ مثل بچه‌هاي به شدت لوس و ننر رفتار مي‌كنند. به خاطر آن كه خيالپردازهاي موهوم‌شان هر چه سريع‌تر تحقق يابد، ساختار واقعيت را رد مي‌كنند. نه تنها لوس و ننر هستند، بلكه بسيار خطرناك هستند، چرا كه قدرت آرمان، در آن حد است كه برابري طلب‌ها به راحتي مي‌توانند همين دنيايي كه در صدد انكار آن برآمده‌اند و مي‌خواهند آن را پشت سر بگذارند، را نابود كنند. از آن جا كه روش‌‌‌‌ها و اهداف مساوات طلبان، ساختار انساني و ساختار هستي را به چالش‌ مي‌گيرند، عميقا ضد انساني‌اند و از اين رو، ايدئولوژي و عملكردهاي آنها، عميقا شيطاني نيز مي‌باشد. بنابراين ايده برابري طلبي، ايده‌اي اخلاقي نيست مگر آن كه اعتقاد داشته باشيم كه نابودن كردن تمدن و حتي نژاد انسان، به شدت و به نحو قابل ستايشي اخلاقي است.
 يکشنبه 8 دي 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: دنياي اقتصاد]
[مشاهده در: www.donya-e-eqtesad.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 229]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن