تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835121740
ادب جهان - يك رمزگشايي مرموز ازآثار كافكا
واضح آرشیو وب فارسی:تابناک: ادب جهان - يك رمزگشايي مرموز ازآثار كافكا
ادب جهان - يك رمزگشايي مرموز ازآثار كافكا
زيدي اسميت/سميرا قرائي:1 -چگونه ميشود كافكا را در مقام يك انسان توصيف كرد؟ اين گونه شايد: «گويي كافكا تمام زندگياش را صرف اين پرسش كرده كه چه شكلي است، بيآنكه هرگز متوجه شود چيزي به اسم آينه وجود دارد.» (والتر بنيامين) «يك مرد برهنه ميان جماعت انبوهي كه لباس بر تن دارند» (ملينا) «ذهني كه در گناه زندگي ميكند با روح ابراهيم» (اريش هلر) «فرانتس يك قديس بود» (فليسه بوئر)
يا آن كه باز هم از جزئيات زندگياش بهره بگيريم، همان گونه كه در اثر جديد و متفاوت و مستند لوئيس بگلي با نام «جهان سترگي كه درون سرم دارم: فرانتس كافكا: يك جستار اتوبيوگرافيك» ميبينيم: مردي با بيش از يك متر 83 سانتيمتر قد، خوشتيپ، با لباسهاي برازنده، يك دانشجوي معمولي، شناگري قوي، شيفته ورزشهاي ايروبيك، گياهخوار، پاي ثابت سينماها، كابارهها، كافههاي شبانه، شبنشينيهاي ادبي و نجيبخانهها؛ نويسندهاي كه در طول حيات كوتاهش هفت كتاب منتشر شده داشت، سه بار نامزد كرد (با يكي از زنها دوبار)، كارفرماهايش قدر او را ميدانستند و در شغلاش ترفيع ميگرفت.
اما به خاطر سپردن اين كافكاي آخري است، همانقدر دشوار است كه به خاطر سپردن توماس پينچوني كه براي خريد به سوپر ماركت محلشان ميرود يا بازيهاي بيسبال را تماشا ميكند، يا سالينجري كه در كورنيش نيوهمشاير مانده، پير شده و تشكيل خانواده داده است. خوانندگان خود داستانسراياني علاجناپذيرند. با اين حال، مورد كافكا موردي است فراتر از رازگونگي ادبي. كافكا فراتر از يك انسان رمزآلود است ـــ او ماوراطبيعي است و براي خوانندگاني كه بهگونهاي خاص به اين ابركافكا دل بستهاند، درك و هضم يك كافكاي روزمره مشكل خواهد بود؛ و بر عكس.
يكبار در يك انجمن ادبي يهودي درباره مفهوم زمان در آثار كافكا سخنراني داشتم، پژوهشي در اين ايده ـ آنچنان كه ميشل هوفمان منتقد مطرح كرده است ـ كه «تقريبا هميشه در آثار كافكا خيلي دير است.» اندكي بعد خانمي سرزنده و نود و چندساله كه با لهجه غليظ قديمي هم حرف ميزد، از سمت ديگر سالن با عجله آمد و آستين من را كشيد كه «كاملا اشتباه ميكنيد، من در پراگ آقاي كافكا را ميشناختم و او هيچوقت دير نميكرد.»
در اين سالهاي اخير شاهد بازنگريهايي در باب كافكا و آثارش بودهايم، اما آنچه در اين بحثها مطرح است، نه كيفيت آثار بلكه بيشتر ماهيت دقيق آنهاست. كافكا چطور نويسندهاي است؟ و فراتر از همه اينها، بازنگري در هالهاي كه زندگينامه كافكا را در برگرفته است. تكهاي از يك جستار شوخطبعانه كه در اين زمينه به قلم داستاننويس و منتقد جوان آدام ترلوِل نوشته شده را بخوانيد:
«حالا ديگر ضروري است كه برخي حقايق پذيرفته شده درباره فرانتس كافكا و امر كافكايي را بيان كنيم و بر كاغذ بياوريم... اثر كافكا خارج از مرزهاي ادبيات قرار ميگيرد: آثار او در تماميتشان جزئي از بدنه تاريخ داستانسرايي اروپايي نيست. او هيچ سلفي ندارد - آثار او بهگونهاي است كه انگار از ناكجاآباد آمده است- و هيچ خلف واقعياي هم ندارد... اين داستانها از خودبيگانگي انسان مدرن را بيان ميكنند، آنها پيشگويي الف (حكومت پليسي توتاليتر و ب) هولوكاست نازيها هستند.
آثار كافكا عرفاني يهودي را مطرح ميكنند، عرفاني غيرفرقهاي، رنجي شديد و التهاب انساني بيخدا... آثار او بسيار جدي هستند. او هرگز در هيچ عكسي لبخند نميزند... فهميدن حقايق زندگي عاطفي كافكا از ميان داستانهايش بسيار دشوار است. از جهاتي، تمام داستانهاي او اتوبيوگرافيكاند. او يك نابغه است، خارج از مرزهاي معمول ادبيات، و خارج از مرزهاي معمول كردار آدمي، او يك قديس است. تمام اين حقايق، تمامشان، غلط هستند.»
ترلوِل مكس برود را به خاطر ابتذال امر كافكايي سرزنش ميكند؛ برود، دوستِ كافكا، نخستين زندگينامهنويس او و كارگزار ادبياش، كارگزاري كه از وصيت كافكا پيروي نكرد (كافكا ميخواست آثارش سوزانده شود) و اين حقيقتي است كه همواره شرافت برود را با لكه بدعهدي، هرقدر هم كمرنگ، آلوده ميكند.
تا آنجا كه به برود مربوط ميشد، او هميشه معتقد بود كه كافكا ميدانست هيچ آتشسوزي در كار نخواهد بود: اگر دوست او جدي بود، مجري ديگري براي وصيتش انتخاب ميكرد. اما آنچه دفاع از برود را سختتر ميكند تصميم بعدي او براي انتشار نامهها، روزنوشتها و نامه خصوصي «به پدرم» بود (هرچند اخلاقگرايي ادبي پس از مرگ نويسنده چيزي بيثبات و تغييرپذير است: اگر چيزي كه از كشوي نويسنده مرحوم پيدا ميشود چيز خيلي بدي باشد، شرم حاصل از آن عمري طولانيتر از عمر خواننده و ناشر خواهد داشت؛ وقتي به خوبي «نامه به پدرم» باشد، دنيا به آن چشمك ميزند.)
اگر تعداد محدودي از خوانندگان كافكا حقيقتا از وجود آثاري كه خود كافكا خواستار نابوديشان شده ناراحت باشند، تعداد بيشتري از آنها بر شيوهاي كه برود براي عرضهي اين آثار به كار برده، تاسف ميخورند. مشكل تنها تفسيرهاي تكبعدي برود نيست، بلكه مشكل اصلي دخالت او در متنهاست. چراكه در زمان ويرايش رمانها، علاقه برود به خداشناسي دست او را هدايت ميكرده است.
شيوه كافكا در تنظيم ترتيب فصلها غالبا مبهم است و در برخي مواقع اصلا چنين چيزي وجود ندارد. اين مكس برود بود كه «محاكمه» را به شكلي كه ما امروز ميشناسيم، جمعآوري كرده است. اگر اين كتاب ــ چنانكه گفته ميشود ــ شبيه سفري به سوي خدايي غايب است به اين خاطر است كه برود حفره خداشكلي را در انتهاي رمان گنجانده است. فصل ماقبلآخر رمان كه شامل حكايت شبهحديثوار «جلو قانون» است، ميتوانست در هر جايي آورده شود، و گنجاندن اين حكايت در هر جاي ديگري از كتاب ميتواند آن مسير صعودي و عروجي را منحرف سازد، تا ديگر سفري نه به سوي امري غائي و دركناپذير، بلكه سفري بيمقصد باشد، سفري كه ابهام و رازگونگي به آن تزريق ميشود و بعد يك بار ديگر زندگي روزمره از پي آن ميآيد.
البته اين امكان نيز وجود دارد كه خود كافكا هم اين فصل را در اواخر كتاب ميگنجاند، دقيقا همان جايي كه برود گنجانده، اما عشاق كافكا علاقهاي ندارند اين عقل سليم برودي را به كافكا نسبت دهند. مسئلهي اصلي در مورد كافكا، همين نامعمول بودنش است. هرچه كه برود توضيح و شرح دهد، ما مطمئنيم كافكا توضيحناپذير باقي ميماند، هرچقدر پنهاني و با زرنگي تفسيري قراردادي و عادي وارد متن كند، خود اثر آن تفاسير را پس ميزند. ما راجع به شكسپير هم اينگونه فكر ميكنيم: نويسندهاي كه تلاشهاي ما براي شرح و توصيف آثارش دامناش را لكهدار كرده است. در اين معنا، ايدهي يك نابغه ادبي هديهاي است كه ما به خودمان ميدهيم، فضايي بس وسيع كه تا ابد ميتوانيم در آن بازي كنيم. باز هم از ترلول بخوانيد:
«بسيار مهم است كه وقتي كافكا ميخوانيم آن را بسيار برودي نخوانيم.
به اين تكه از بيوگرافي كافكا كه برود آن را در سال 1947 نوشته، توجه كنيد: «اين گونهاي لبخند جديد است كه به آثار كافكا تشخص ميبخشد، لبخندي شبيه به امور غايي، يك جور لبخند متافيزيكي به اصطلاح ـ در واقع زماني كه او يكي از داستانهايش را براي ما، دوستاناش، ميخواند، آن داستان موجب خندهاي بالاتر از لبخند ميشد و ما بلند بلند ميخنديديم. اما خيلي زود دوباره ساكت ميشديم. اين خندهاي نبود كه مستحق نوع بشر باشد. شايد تنها فرشتگان اين گونه بخندند...» فرشتگان! اغلب اوقات اين كه براي يك خواننده خوب بودن چقدر هوش و استعداد لازم است، دستكم گرفته ميشود. و برود خواننده بزرگي نبود، چه برسد به نويسندهاي بزرگ.»
درست است. شايد در عوض بتوانيم بگوييم برود يك استعدادياب بزرگ بوده است: لئوي جاناچك، فرانتس ورفل و كارل كروس و بسياري ديگر. اما برود در مورد تواناييهاي ادبي خود اندكي دچار توهم بوده است. دوستي او با كافكا از همان ابتدا شديدا يكطرفه بوده است، رابطهاي كه بر اساس حس ترس آميخته با احترام نابي بنا گذاشته شده بود. آنها بعد از سخنراني برود درباره شوپنهاور و نيچه با هم ملاقات ميكنند، بعد از سخنراني كافكا نزد برود ميرود و تا خانه او را همراهي ميكند.
برود مينويسد «به نظر ميرسيد چيزي او را جذب من كرده بود. بيشتر از حد معمول باز و صادق بود و سرتاسر راه بيپايانمان تا خانه را به مخالفت شديد با صورتبنديهاي نه چندان سنجيده من طي كرد.»
همان ژست آشناي زائري كه دو قدم پشت سر پيامبر راه ميرود تا هر چه دانش و فضيلت بر زمين ميريزد، جمع كند. اما اين روزها ما ديگر از صورتبنديهاي نسنجيده برود خسته شدهايم: مدت مديدي است كه اين صورتبنديها يكهتاز ميدان بودهاند. ما ديگر نميخواهيم كافكا را برودي بخوانيم، همانگونه كه آمريكاييهاي پس از جنگ مشتاقانه اين كار را كردند. گاهي اوقات وسوسه ميشوم اينگونه فكر كنم كه اگر خود ما هم در زمره نخستين خوانندگان كافكا بوديم، شايد بلافاصله ــ بدون تاكيدهاي شداد و غلاظ برود ــ متوجه عظمت ادبي ميموني كه با اعضاي آكادمي سخن ميگويد و ژوزفين كوچك كه براي موشهايش نيلبك ميزند، نميشديم.
برود روايت دومي هم از جلساتي كه كافكا داستانهايش را با صداي بلند براي دوستانش ميخواند، نقل ميكند:
«ما دوستان كافكا روزي كه او فصل نخست «محاكمه» را برايمان خواند، حسابي خنديديم. خود او هم آنقدر خنديد كه بعضي وقتها ديگر نميتوانست به خواندن ادامه دهد. وقتي به جديت هولانگيز آن فصل فكر ميكنم، حسابي جا ميخورم.»
در اينجا جنايت نخستين زندگينامهنويس كافكا چندان جدي نيست: يك اُوِردوز خفيف از احترام ادبي. برود نميتواند واقعا باور كند كه كافكا بامزه است وقتي بامزه است. آخر كافكا چگونه ميتواند در جديت هولانگيزش بامزه باشد؟ اما عجيب است، چرا كه حتي بازنگران آثار كافكا نيز، پيرو يك مد، عاشق خلوص ناب امر كافكايي شدهاند. بديهي است كه نميتوانيم به خاطر اين ايده برود كه كافكا راجع به «از خودبيگانگي انسان مدرن» مينويسد ارزش زيادي قائل شويم ــ اين امر بيش از حد بديهي است اما كافكا چطور ميتواند بديهي باشد؟ كافكا چگونه ميتواند چيزي باشد كه ما هستيم؟ حتي رازگشاييمان از كافكا سرشار از راز و ابهام است.
2 - اما اگر كافكا را برودي نخوانيم، پس چگونه بخوانيم؟ ممكن است حتي به قرائتي بدتر از قرائت «بگلي» برسيم. بگلي كه اندكي به مكس برود، اسطوره زندگينامهنويسي، شك برده، همچنان به آن «لبخند متافيزيكي» آثار كافكا معتقد است؛ امكان آنكه اين لبخند از خودبيگانگي مدرن ما را بيان ميكند. در اينجا كافكاي پيامبر تعارضي با كافكاي روزمره ندارد. بگلي در ابتدا و به شكل بسيار موفقي به كافكاي روزمره ميپردازد.
كافكايي كه مانند ساير خاطرهنويسان بيوقفه در دراماتيزه كردن خود افراط ميكند؛ نامهنگاري وسواسي كه يك بار از يك خبرنگار پرسيده بود: «آيا از اغراق در امور دردناك تا سر حد امكان، لذت نميبري؟» براي كافكا چشمانداز سفر از پراگ به برلين «كلهشقي بيدليلي است كه نظيرش را تنها ميتوانيد در مرور برگهاي تاريخ بياييد، يعني در حمله سپاه ناپلئون به روسيه». يك ملاقات كوتاه با نامزدش براي او اينگونه است: «از اين بدتر نميشود. حركت بعدي به صلابه كشيدن خواهد بود.»
در يادداشتهاي روزانه نيز چيزهايي مشابه همين نوشتهها را البته بيشتر و شديدتر ميبينيم. انسانهاي معدودي حتي در آن فرم خودمدارانه، قادر به نوشتن آن همه «من» هستند. انسانها و اتفاقات به ندرت در اين نوشتهها ظاهر ميشوند. آغاز جنگ جهاني اول حادثهاي است همسنگ اين واقعيت كه او آن روز به شنا رفته است. كافكايي كه داستان مينوشت خود مرد داستانهاي بسياري بود و كافكاي پنهان از نظر، ترانه خودش را ميخواند:
«هر ايده و نظري مرا در خود غرق ميكرد و البته اين ايدهها را بارور ميكردم. خود را نه تنها در مرزهاي نهايي خويش بلكه در مرزهاي نهايي نوع بشر احساس ميكردم.
يا پايانام يا آغاز.
زندگي هولناك است، همين و بس؛ من نيز مانند عده معدود ديگري اينگونه فكر ميكنم. گاهيـ و شايد در درونيترين خويشتن خويش، هميشه- به اينكه انسان هستم، شك ميبرم.»
ميتوان از صفحات بسياري كه حاوي همين احساسات مشابه هستند، نقل قول آورد. كاري كه اغلب متخصصان كافكا ميكنند. خوشبختانه بگلي در مقايسه با بسياري از متخصصان كافكا حس طنز بيشتري دارد و سعي ميكند كافكا را در حالات بس متفاوتترش پيدا كند. در مواقع نقنق و غر زدن، اندك مواقعي كه در حال چربزباني و تملق است، زمانهايي كه ماهرانه ريا ميكند و گاه و بيگاه كه به صراحت دروغ ميگويد. نتيجه چيزي است كه انتظارش را نداريم. اندكي بامزه است:
«متوجه شدم كه ما واقعا داريم درباره چيزهاي يكساني مينويسيم. گاهي اوقات ميپرسم آيا شما مريضيد، بعد شما راجع به مريضي مينويسيد، گاهي اوقات ميخواهم بميرم و بعد شما هم ميخواهيد بميريد، گاهي من تمبر ميخواهم بعد شما هم تمبر ميخواهيد...»
اين، چنان كه بگلي مينويسد، «توصيف كافكا (در مواقع ضعف) از نامههايي است كه بين او و ملينا رد و بدل ميشده و در اغلب موارد چندان هم دور از حقيقت نيست و اين ويژگي در نامههاي رد و بدل شده بين فليسه و كافكا حتي خود را با قدرت بيشتري نشان ميدهد.»
نامههاي عاشقانه كافكا بيشك نامههايي تكراري هستند؛ چيزي مكانيكي در آنها وجود دارد. احساس عميقي در آنها ديده نميشود، لااقل نسبت به گيرندهشان، انگار كه كافكا آنها را براي خودش نوشته است. ممكن نيست باور كنيم كافكا عاشق فليسه بوئر بيچاره بوده است. فليسه با آن صورت خالي و استخواني كه آزادانه تهيبودگي خود را به رخ ميكشد... با يك دماغ تقريبا شكسته، موهايي بور و صاف و غيرجذاب و چانهاي مردانه. فليسه با آن آداب و رسوم بورژوايياش، با آن پيشنهاد عجيبش كه زماني كه كافكا مشغول كار است كنار او بنشيند (كافكا در پاسخ نامهاي برايش مينويسد «من در اين شرايط اصلا نميتوانم چيزي بنويسم») و تمايلش به برخي اثاثه منزل كه كافكا را ياد سنگ قبر «صاحبمنصبي پراگي» مياندازد.
فليسه براي كافكا يك نماد است. مثل سنگ چاقوتيزكني كه كافكا برداشتش از خود را با آن صيقل ميدهد. شرايط نامزدي آنها نشانهاي است تا به واسطه آن براي فليسه (و پدر فليسه) توضيح دهد كه چرا هرگز نبايد ازدواج كند. چشمانداز زندگي با فليسه الهامبخش نوشتن مدايحي بسيار در باب تنهايي و انزواست. بگلي كه خود داستاننويس هم هست، استاد تشخيص شيوهاي است كه داستاننويسان به واسطه آن مشخصا از فضاي زندگي شخصي خود اجتناب ميكنند، حتي زماني كه به نظر ميرسد دارند درباره آن حرف ميزنند. ميتوان گفت بگلي كافكا را خيلي خوب ميشناخته است.
«خلاصه تمام ماجرا از اين قرار است: هجوم جذبه كافكا با فتح فليسه در مقام هدف آغاز ميشود؛ سپس فراري واكنشي به محض آنكه هدف دستيافتني ميشود، پافشاري بر اين كه آينده رابطهشان تنها با شرط و شروط او رقم بخورد؛ و در نهايت خودزنياش به مثابه يك نيروي دفاعي بسيار قوي در برابر صميميتي كه به چيزي بيش از كلمات نياز دارد.»
فليسه بينوا! او هرگز شانسي نداشت. كافكا در يكي از نخستين نامههاي عاشقانهاش اينگونه ادعا ميكند كه «من يك نامهنويس عجيب و غريبام... به عبارت ديگر هرگز انتظار ندارم نامهام جواب داده شود... وقتي نامهام بيپاسخ ميماند، هرگز ناراحت و سرخورده نميشوم.» بگلي ميگويد: «در واقع عكس اين ماجرا صحت دارد: كافكا با وسواس و بسيار زياد نامه مينوشت و اگر نامههايش بلافاصله جواب داده نميشدند، اتفاقا بسيار عصبي ميشد و فليسه را با تلگرافها و نكوهش و بازخواستهايش بمباران ميكرد.» كافكا سراسيمه و شوريده پاپي فليسه ميشود و بعد سعي ميكند از او فرار كند. بگلي اينگونه آن را توصيف ميكند: «با عزمي جزم و اشتياقي مثل اشتياق يك روباه كه براي رهايي خودش از تله پاي خودش را گاز ميگيرد.» سطري كه بسيار حال و هواي كافكايي دارد.
* ادامه مطلب را هفتههاي ديگر در ستوني در همين صفحه بخوانيد.
يکشنبه 24 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تابناک]
[مشاهده در: www.tabnak.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 701]
-
گوناگون
پربازدیدترینها