واضح آرشیو وب فارسی:ایران ویج: متفاوت ترین گفتگو با شبنم قلیخانی + عکس خانوادگی
شبنم قلیخانی از جمله بازیگران سینمای ایران است که تحصیلات عالیه دارد و مدتی هم در دانشگاه تدریس میکرد، شبنم که در میان سه فرزند خانواده بچه آخر است، مانند خیلی از ایرانیها به خانواده خود عشق میورزد. شهرام، شیدا و شبنم فرزندان خانواده قلیخانی را تشکیل میدهند. البته شهرام ۲۵ سال است که در استرالیا زندگی میکند و شیدا هم چند سالی است در مازندران، شبنم تهتغاری خانواده شده همدم مادر… آنچه میخوانید متفاوتترین گفتگوی شبنم قلیخانی از آغاز دوران بازیگریاش است. از او تشکر میکنیم که این فرصت را فراهم آوردند تا یک مصاحبه خانوادگی آن هم در یک نشریه خانوادگی داشته باشیم. این گفتگو را بخوانید.
وقتی شهرام رفت خیلی بچه بودم شهرام: من اون موقع که رفتم ۱۸ سالم بود دقیقا ۲۵ سال پیش، در این سن و سال شاید انسان جور دیگری فکر میکند، فکر میکند که اگه بتواند به یک کشور دیگر مهاجرت کند موفقیتهای بیشتری نصیبش میشود. من هم مثل خیلی از جوانان هم سن و سال خودم که در آن سالها زیاد از ایران میرفتند دلم میخواست برای ادامه تحصیل بروم. دندانسازی خواندم و پس از فارغالتحصیلی هم در این رشته فعالیت کردم. شبنم: فکر میکنم سال ۶۴ بود. من اون موقع کلاس دوم دبستان بودم، خیلی متوجه نبودم چه اتفاقی داره میافته، فکر میکردم شهرام میره و بر میگرده، نمیدونستم برای همیشه میره، خب البته خیلی بچه بودم. شیدا: ولی من یادمه تو فرودگاه خیلی گریه کردم! استرالیا و ایران شهرام: خب قطعا از لحاظ فرهنگی اختلافات زیادی بین کشور عزیزمان ایران و کشور استرالیا و دیگر کشورهای غربی وجود دارد. استرالیا کشوری است که عمر آن از ۳۰۰ سال تجاوز نمیکند و این یعنی از لحاظ تاریخی قدمت زیادی ندارد، اما از لحاظ فرهنگی تفاوتهایی وجود دارد مهمترین تفاوت را من در رانندگی استرالیاییها میبینیم، آنجا حتی کسانی که در صندلی پشت ماشین مینشینند هم باید کمربند ایمنی را ببندند و همچنین در خیابانها خیلی با دقت رانندگی میکنند و مهمتر از همه اینکه به عابرین پیاده خیلی احترام میگذارند. شبنم: (باخنده) درست مثل تهران! شهرام: آره واقعا من اینجا دلم برای عابرین پیاده خیلی میسوزه! شیدا: ولی من وشبنم جزء رانندههایی هستیم که به عابرین پیاده خیلی احترام میگذاریم. شهرام: اونجا یعنی در «سیدنی» که ما زندگی میکنیم، اختلاف طبقاتی آنچنانی وجود نداره، ولی تو ایران اختلافات طبقاتی زیاده بین مردم مخصوصا در تهران، در ضمن اینجا یعنی ایرانیها کلا خیلی تعارفی هستند که باز این اخلاق رو اونجا نمیبینی هیچکی با هیچکی تعارف نداره. اما با تمام این تفاسیر ایران یه جای دیگهاس. به اصول خانوادگی پایبندیم «شهرام جان، چه کارهایی انجام میدهی که بچهها به فرهنگ ایرانی نزدیکتر شوند؟» جواب شهرام را در ادامه اینطور دنبال کنید: شهرام: من و همسرم خیلی به اصول خانوادگی پایبند هستیم، حس دوستی و احترام به خانواده مخصوصا به بزرگترها را به بچههایمان یاد میدهیم، ما ایرانیها خیلی به پدربزرگها و مادربزرگهایمان احترام میگذاریم پسران من هم اینجوری یاد گرفتهاند، مثلا جالب است بدانید بچهها تمام اعیاد و تولدهای خانوادهام را که در ایران هستند تلفنی بهشان تبریک میگویند. شبنم: سال پیش که من یک سفر تفریحی رفته بودم استرالیا، سعی کردم به بچهها فارسی یاد بدهم و آنها هم خیلی دوست داشتند یاد بگیرند، گرچه وقت کم بود. شهرام و پسرهایش از شهرام اینطور سوال میکنم: دوست نداری دوباره برای زندگی به ایران برگردی؟ تک پسر خانواده قلیخانی اینطور میگوید: شهرام: من خانوادهام رو خیلی دوست دارم. مسلما اگر همین شرایطی که آنجا برایم وجود دارد در ایران هم برایم فراهم باشد، دوباره به ایران بازخواهم گشت و در کنار خانوادهام زندگی میکنم، اما از آنجا که همسرم استرالیایی است فعلا نمیتوانم این کار را کنم علاوه بر این مدت زیادی است که من از ایران دورم، از لحاظ کارم و همسرم که تمایل به زندگی در کشور خودش را دارد مجبورم آنجا باشم در ضمن من سه تا پسر هم دارم که مشغول تحصیل هستند.(آرین، آرا و شروین) دفعه بعد آنها را با خودم خواهم آورد. غربت همیشه سخت است همانطور که میدانید شهرام وشیدا دور از مادرشان زندگی میکنند، سوال بعدی ما از آنها این بود که آیا دوری از مادر برایتان سخت نیست؟ جواب این خواهر و برادر را با هم میخوانیم: شهرام: مسلما دوری از والدین به خصوص مادر خیلی سخت است. چارهای نیست باید ساخت! من هر دو، سه روز یکبار با مادرم تلفنی حرف میزنم، ایمیل میزنم و با خواهرانم مدام در تماسم و هر دو سه سال یکبار هم به ایران میآیم. شیدا: غربت همیشه سخت است چون در لحظهای که نیاز داری پیش خانوادهات باشی امکانش نیست و کمکم عادت میشود. برای من هم که در شهری دیگر هستم سخت است چه برسد به شهرام که در کشور دیگری است، هر چند روزی که تعطیلی باشد من با همسر و فرزندانم به تهران میآییم، هر روز هم تلفنی با مادرم حرف میزنیم. همسرم پزشک است و در یکی از بیمارستانهای نور مازندران فعالیت میکند، من خودم هم لیسانس مامایی دارم، اما پس از تولد دو فرزندم دخترم «درسا» و پسرم «کسری» دیگر نتوانستم کار کنم. از زندگیام راضیام، اما باید بگویم دلم برای مادرم خیلی تنگ میشود. ۸ آذر به یادماندنی در آن شب به یادماندنی که بازی ایران و استرالیا در ملبورن بود، من و همسرم در منزل از طریق تلویزیون پای این بازی تاریخی نشسته بودیم! پس از گل خداداد عزیزی، چنان خوشحال شده بودم که همسرم با اینکه استرالیایی بود، از خوشحالی من خوشحال شده بود، در آن شب برای ایرانیهای مقیم استرالیا تکرارنشدنی است و این پیروزی باعث سرافرازیهای ما ایرانیها شد. شهرام میگوید: در سیدنی، هفتهای یک بار به همراه دوستانم دور هم جمع میشویم و فوتبال بازی میکنیم، از بچگی طرفدار استقلال بودم و هنوز هم نتایج این تیم را دنبال میکنم. مریم مقدس بهترین کار شبنم بود «کارهای شبنم را چطور دنبال میکنی؟» جواب برادر و خواهرهای «همای پنجمین خورشید» را بدون مقدمه در زیراینطور میخوانیم: شهرام: کارهای خواهرم را از طریق اینترنت دنبال میکنم، گاهی هم DVD کارهایش را در فروشگاههای ایرانی سیدنی میخرم و میبینم. کلا اولین کار او که «مریم مقدس» بود را بیشتر دوست داشتم، چون به خوبی از پس این نقش سخت بر آمد، کارهای کوتاهی که خودش کارگردانی کرده را هم خیلی دوست دارم به خصوص فیلم «زندگی» که یک فیلم روستایی بود. شیدا: بهترین کار شبنم به نظر من مریم مقدس و پنجمین خورشید بود، مریم مقدس که همیشه در یادها و خاطرهها میماند و در پنجمین خورشید هم چون کاراکتر متفاوتی داشت خیلی کارش را دوست داشتم. معمولا بعد از پخش هر فیلم یا مصاحبه باهم صحبت میکنیم و کارهارو نقد و بررسی میکنیم، شبنم هم از نظرات من استقبال میکند، همچنین خواهرم برای قبول کردن بسیاری از کارهایی که به او پیشنهاد میشود هم با من مشورت میکند. شبنم: من دوست دارم نظر خانوادهام رو نسبت به کارهایم بدانم، به هرحال آنها جزیی از اجتماع هستند و نظراتشان برای من مهم است. دوست داشتـــم اسمم شیدا باشد اسم شما را کی انتخاب کرد؟ شبنم: مامانم اگر دوباره میتوانستید متولد شوید و میتوانستید اسم خودتان را انتخاب کنید چه اسمی انتخاب میکردید؟ شبنم: من چون اسم خواهرم «شیدا» هست همیشه به شوخی بهش میگویم که دوست داشتم اسم من شیدا باشد و اسم اون شبنم(خنده) ولی در کل اسم خودمو دوست دارم . دوست داشتید جاتون عوض شود؟ شبنم: نه من دوست دارم ته تغاری خانواده باشم. من رفتنی نیستم خانم قلیخانی، شما اگر شرایطش را داشتید، جای دیگری را غیر از ایران انتخاب میکردید؟ شبنم: من ۱۸ یا ۱۹ ساله بودم که شرایط زندگی در خارج از کشور برایم مهیا شد ولی دیدم رفتنی نیستم، چون اگر میرفتم بعد از یکی دو ماه احساس دلتنگی میکردم و حتما برمی گشتم. همین الان هم که برادرم هر چند سال یکبار به ایران میآید مدام میگوید که دلش میخواهد آنجایی که به دنیا آمده و زندگی کرده است، یعنی تهران باشد. فکر میکنم که بیشتر ایرانیها این حس رو دارند، مثلا من احتمال میدهم برادرم اگه بچههایش بزرگ شوند و سر و سامان بگیرند یک روزی به ایران برمیگردد. کار شما باعث شد ما سه نفــــر دور هم جمع شــــویم شیدا: خوشحالم که به خاطر کار زیبای شما، هر سه تای ما دور هم جمع شدیم، ممنون. من تازه فهمیدم که گزارشگران و خبرنگاران چه کار سختی دارند و همین جا برخودم لازم میدانم از شما و مجله «خانوادهسبز» تشکر کنم و به شما خسته نباشید بگویم. شهرام: خیلی خوشحالم که با شما در مورد خودم و خانوادهام صحبت کردم، آرزوی شادی برای شما و تمام خوانندگان مجلهتان را دارم و امیدوارم هیچ وقت از خانوادههایتان دور نباشید. سر بغل کردن شبنم دعوا بود شهرام: وقتی شبنم تازه به دنیا آمده بود من ۱۰ ساله بودم. خیلی دوست داشتنی بود، یک روز شبنم رو گذاشتم در کالسکه و رفتم چند خیابان پایینتر، وقتی بر گشتم دیدم مادرم دم در ایستاده و عصبانی و منتظر است! من فکر کرده بودم کار خوبی کردم و بچه را بردم گردش.(خنده) شبنم: بیچاره من!(خنده) شیدا: منم یادم میآید، وقتی شبنم نوزاد بود خیلی دوست داشتم بغلش کنم، اون موقع من هفت ساله بودم، من و شهرام همیشه سر بغل کردن شبنم باهم دعوایمان میشد! مامانم سهمیه گذاشته بود که هرروز ۱۰ دقیقه حق داریم بچه را بغل کنیم ولی ما که گوش نمیکردیم و یواشکی و دور از چشم مادر، به سراغ او میرفتیم و بغلش میکردیم!(خنده) مصطفی امامی خانواده سبز
۴ مهر ۱۳۹۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایران ویج]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 295]