تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع): کسی که از چیزی طرفداری مصرّانه و نابجا کند یا اینکه از جانب دیگران به نفع او طرفداری ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816531175




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان حالت اول از طاهره علوی؛ برگزیده جایزه گلشیری


واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: و وقتی او به طرق مختلف پافشاری می‌کند به او وعده بعد را می‌دهید و سعی می‌کنید سرش را با حرف زدن گرم کنید. برایش از مراسم شب زفاف می‌گویید و مشکلات ناشی از...  اما اشکال اساسی در آن چند ساعت پرواز است که باعث می‌شود چیزی که تا همین شب قبل خوب بوده حالا بد شود و البته همان که بد بوده حالا خوب و پسندیده بشود و مخصوصا تلاش غالب دختران حاضر در پرواز 733 در حفظ موقعیت رفیع شان یکباره در ساعت یک بعد از ظهر به وقت پاریس دود شود و به هوا برود.با این حال اگر شما یک همکلاسی یونانی داشته باشید؛ در این صورت... همانی که حدودا بیست و دو سال دارد؛ یعنی درست شش سال از شما کوچکتر است. می‌داند یا نه، نمی‌دانید. ولی هیچ وقت از شما نپرسیده. به خاطر شما سعی دارد فارسی یاد بگیرد. اما تنها جمله ای که بلد شده این است: «ساعت شما چند است؟» مثل این که ساعت شما با ساعت بقیه فرق دارد. آن هم در حالی که خودش یک ساعت بند فلزی صفحه درشت به دست دارد. بارها خواسته اید در جوابش بگویید: ساعت من هم عین ساعت شما را نشان می‌دهد. ولی باز هم چیزی نگفته اید. چون در کنار او خجالتی‌تر و سرخ‌تر از همیشه اید و البته بسیار دستپاچه و نگران. یونانی در سمت راست شما می‌نشیند و به کوچکترین بهانه ای سرش را به سمت چپ می‌چرخاند طوری که یک بار استاد با لحن تندی به او می‌گوید: به نظر می‌رسد شما به سمت چپ‌تان علاقه خاصی دارید. در این صورت ما هم جای تخته را عوض می‌کنیم و به خاطر شما آن را دم در ورودی قرار می‌دهیم. چطور است؟  توجهات او کم کم توجه شما را هم جلب می‌کند؛ طوری که حالا شما هم گهگاه به بهانه  دیدن فضای سبزی که در سمت راست تان قرار دارد، سرتان را به آن سمت می‌چرخانید.   اما چون قصد شما فقط ایجاد یک دوستی ساده با جنس مخالف است، اشکالی نمی‌بینید در این که با همان جوان یونانی دوستی تعریف شده ای را آغاز کنید. یکی از فواید این کار این است که می‌توانید به تمام مادرها و مادربزرگ‌های عضو گروه پنبه و آتش ثابت کنید که دوستی سالم هم بین یک زن و مرد ممکن است. با احساس مسئولیت از چنین رسالتی است که در هر حرف و عملی به دنبال تعریف شده‌گی می‌گردید. رفتارهای او را به حساب بی‌منطوری می‌گذارید، اما از خودتان توقع بیشتری دارید. آن وقت خود را سرزنش می‌کنید و بعد هم قول می‌دهید که این بار، بار آخرتان باشد. اما بار آخرتان نیست و شما اصلا از همین می‌ترسیدید. آن وقت وارد مرحله  دیگری می‌شوید و به خودتان اخطار می‌کنید که اگر همین طور ادامه بدهی ممکن است به این نتیجه برسم که همه این تلاش‌ها بی فایده است، رابطه بیش از حد گسترده شده و شاید لازم باشد آن را قطع کنی.   اگر چه باز هم این مرحله زودتر از آنچه انتظارش را داشته‌اید از راه می‌رسد. با این حال بار دیگر سعی می‌کنید راه حلی پیدا کنید، شاید چندان هم لازم نباشد رابطه را قطع کرد، یعنی فقط کافی است آن را محدود کرد. در این صورت شما باز هم برای مدت زمانی به همان شکل کجدار و مریز ادامه می‌دهید. ولی شکی نیست که دو سه هفته بعد دوباره سر جای اول اید. علاوه بر این از دست خودتان با آن همه امر و نهی خسته شده اید و احساس می‌کنید بیش از این کشش ندارید. و چون از پس خواسته‌های خودتان بر نمی‌آیید، کار را به ایراد گرفتن از او می‌کشانید و دایم به خاطر طرز راه رفتن، حرف زدن و... او را زیر سوال می‌برید. غیر ممکن است به خانه‌تان راهش بدهید، با این حال وقتی به خانه اش دعوت‌تان می‌کند، می‌پذیرید. در جواب خواسته‌های او یکریز می‌گویید: نه اصلا حرفش را هم نزن. و وقتی او به طرق مختلف پافشاری می‌کند به او وعده بعد را می‌دهید و سعی می‌کنید سرش را با حرف زدن گرم کنید. برایش از مراسم شب زفاف می‌گویید و مشکلات ناشی از نبود خیلی چیزها. و همه اش می‌خواهید درک متقابل را بالا ببرید. ولی او علاقه ای به دانستن مخصوصا این وجه از فرهنگ شما ندارد و اصلا هیچ ربطی بین اتفاقی که قرار است بین شما و او بیفتد، آن هم در آن آپارتمان کوچک، در شهری که به عروس اروپا معروف است و در آن شش ضلعی که از جنوب به اسپانیا و از شمال به... و خلاصه ربطی بین این اتفاق و اتفاقاتی که کم و بیش در نقطه دیگری از جهان در حال رخ دادن است، نمی‌بینید. با این حال باز هم با شما مدارا می‌کند؛ پیداست هنوز هم دوست‌تان دارد، گیرم مثل قدیم به شما زنگ نزند یا به خانه اش دعوت‌تان نکند. باز هم گهگاه شما را در دیدن موزه یا نمایشگاه نقاشی همراهی می‌کند و گاه با حوصله بیشتر و گاه با حوصله کمتر به آخرین اخبار و تحلیل‌های شما از آسیا و آسیای میانه گوش می‌دهد. ولی اگر برای رفع خستگی در یکی از کافه‌های بزرگ و نورانی میدان شارل دوگل بنشینید، در حالی که او  une biere* سفارش می‌دهد و شما با اصرار می‌خواهید همان چای آباء و اجدادی تان را بخورید، چنانچه در انجا هم بخواهید حتما بحث‌تان را به جایی برسانید، در این صورت می‌بینید که او اصلا حواسش نیست و وقتی رد نگاهش را می‌گیرید، متوجه می‌شوید که به دختر و پسر جوانی دوخته شده که دست در گردن هم پچ پچ می‌کنند و بعد با قهقه به آنچه شنیده و گفته اند می‌خندند. هنوز یک هفته از این جریان نگذشته که رو در بایستی را به کُل کنار می‌گذارد و با انگشت شما را متوجه دختر یا زن جوانی می‌کند که با راحتی تمام در گوشه تاریکی دارد به وظایفش در قبال مرد همراهش عمل می‌کند. ولی شما همه  اینها را مبتذل می‌دانید و می‌خواهید هرطور شده او را با ارزش‌های بزرگتر و زیباتری آشنا کنید. ولی یونانی جوان انگار دست خودش نباشد هر چه می‌کند نمی‌تواند از ارزش‌های شما سر در بیاورد. آن وقت دیگر برایتان چاره ای نمی‌ماند غیر از این که با او قطع رابطه کنید. و در حالی که دلتان خیلی چیزها می‌خواهد؛ چون بالاخره شما هم آدم اید، خودتان را قانع می‌کنید که اصلا یک مرد خوب و سالم هم در دنیا پیدا نمی‌شود.   پس تصمیم می‌گیرید در دنیا را به روی خودتان ببندید و مثل یک خواهر روحانی زندگی کنید. برای این منظور مدتی خانه نشین می‌شوید و اگر احیانا حس کردید تحمل این وضعیت دارد از عهده‌تان خارج می‌شود، آن وقت از همسایه دیوار به دیوارتان چند قرص آرام بخش می‌گیرید.اما دوست یونانی که قبلا از رفتار شما سر در نمی‌آورده و به کل با نظریه "با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن" بیگانه است، خلاف انتظارتان نه تنها از شما دلخور و ناراحت نمی‌شود و با شما تندی نمی‌کند که بر عکس روز به روز مودب‌تر هم می‌شود. ولی البته دیگر با شما قرار نمی‌گذارد و اگر هم شما داوطلب بشوید که با همراهی او به دیدن نمایشگاه یا موزه ای بروید ضمن این که از صمیم دل از شما تشکر می‌کند، نیم ساعت مانده به حرکت سراسیمه به شما زنگ می‌زند و می‌گوید کار مهمی ‌برایش پیش آمده و متاسف است از این که نمی‌تواند سرِ قرار حاضر بشود. و البته به شما وعده می‌دهد که هفته دیگه یا حداکثر هفته بعد از آن با شما تماس بگیرد تا قراری بگذارید. حتی گاهی بدون تعیین وقتی دل شما را به یک A bien tot* خوش می‌کند. ولی اگر شما فقط کمی ‌عاقل باشید، می‌فهمید که او با این رفتار بسیار مودبانه دارد سر شما را به طاق می‌کوبد. دیگر سراغی از شما نخواهد گرفت و شما به مرور تبدیل به آدم خوبی در حاشیه می‌شوید که نه حضورش مایه دلخوشی است و نه غیبتش موجب دلتنگی.   با اینکه شما بسیار خوشرو، گرم، مهربان، و صمیمی‌ هستید با این حال فاصله تان روز به روز با دیگران بیشتر و بیشتر می‌شود. حتی کم کم انگار حائلی بین شما و بقیه کشیده می‌شود، وقتی از دری تو می‌آیید یکباره آن جمع، چه کوچک و چه بزرگ، ساکت می‌شود. مثل این که از آنها خواسته باشند به احترام مرده ای دقیقه ای سکوت کنند. اما بعد بلافاصله خودشان را جمع و جور می‌کنند و در حالی که با گوشه چشم به شما اشاره می‌کنند، با انگشت سبابه چند ضربه به ناحیه گیجگاه می‌زنند. این دو سه ضربه، کوتاه، ولی بسیار تعیین کننده است. آن وقت وجود شما مثل حشره کشی می‌شود که پایش به جمعیتی نرسیده از هم می‌پاشد. همسایه تان که سالهای بیشتری است در فرنگ زندگی می‌کند، همان که حالا قرص آرام بخش را به دلایل دیگری مصرف می‌کند، به  شما می‌گوید شورش را در آورده اید و فکر می‌کند دیداری با دکتر زنان او می‌تواند قدمی ‌برای حل مشکل‌تان باشد. دکتر به جای هر حرفی یک ساعت تمام در باب نتایج بد و مضر این نوع زندگی داد سخن می‌دهد و از آنچه هنوز حمل می‌کنید چنان حرف می‌زند که احساس می‌کنید وزنه سنگینی به خود آویزان دارید. به همین دلیل وقتی از مطب بیرون می‌آیید طوری گشاد گشاد راه می‌روید که مرد مهربانی در مترو به خیال اینکه شما حامله اید صندلی‌اش را به شما تعارف می‌کند. ولی چه فایده؟ شما در حال نشسته هم چهره خشک و سرد دکترتان را به یاد می‌آورید و انگشت سبابه اش را که به علامت اخطار رو به شما تکان داد و گفت: «دفعه دیگر که پیش من آمدی باید این مشکل را حل کرده باشی. فهمیدی؟» و درست در لحظه ای که می‌خواهید با او دست بدهید و خداحافظی کنید، اضافه می‌کند: ‌«و گرنه دیگر پیش من نمی‌آیی؛ دیگر نمی‌بینمت.» و در را با قاطعیت تمام پشت سرتان می‌بندد. مدت‌ها بعد از این دیدار، هنوز امیدوارید تغییری در شما حادث شود ولی همسایه‌تان آب پاکی را روی دست‌تان می‌ریزد و به شما می‌گوید: هیچ کس مثل تو بلد نیست Dian را حرام کند.»    ولی انگار هیچ کدام از اینها برایتان کافی نیست که روزی خبردار می‌شوید یونانی مهربان دوستی گرفته.البته پیش از این هم متوجه شده بودید که او دیگر نه به سمت چپش نگاه می‌کند و نه علاقه ای به یادگیری زبان فارسی نشان می‌دهد. و البته مدت‌هاست از شما ساعت را نمی‌پرسد و به جای آن ساعت بند فلزی صفحه درشت، ساعت ظریفی با بندی  چرمی ‌به دست دارد و به هر کس که نگاه پرسشگری به ساعتش می‌‌اندازد، می‌گوید C ُest cadeau* و شما به خوبی متوجه منطوری که در پشت این جواب است هستید.  فکر می‌کنید فقط کافی است جایتان را عوض کنید تا دوباره مثل قدیم حواس‌تان تنها به درس باشد. ولی در حالی که یونانی فقط حواسش به آن ساعت بند چرمی ‌است شما چطور می‌توانید به درس فکر کنید؟ بالاخره یکی از آن یکشنبه‌های معروف که جان می‌دهد برای خودکشی، جوان یونانی بار دیگر به شما زنگ می‌زند و از شما می‌خواهد یکدیگر را ببینید. برای همان روز عصر قرار می‌گذارید. هنوز گوشی را زمین نگذاشته اید که به سه نتیجه می‌رسید: - از رفتارش پشیمان شده.- نتوانسته شما را فراموش کند. – در صدد ترمیم رابطه است.   او را با همان لبخند دلنشین در یکی از زیباترین کافه‌های میدان شارل دوگُل می‌یابید. از جا بلند می‌شود و با ادب و مهربانی تمام با شما دست می‌دهد. تا اینجا که همه چیز بی‌نقص است. برای شروع از آب و هوا می‌گویید و شما هی منتظرید که به حرف‌های جدی تر برسید ولی این اتفاق نمی‌افتد و به جای آن زنی از راه رسیده و نرسیده سر میز شما می‌نشیند. دوست تان که انگار منتظر ورود او بوده، بعد از معرفی مختصر و کوتاه شما به یکدیگر و البته نگاهی به آن ساعت کذایی، با عجله روزنامه اش را بر می‌دارد و می‌رود. همه چیز چنان سریع اتفاق می‌افتد که شما فقط فرصت می‌کنید شوکه شوید. زن حدودا چهل و چند ساله و درشت هیکل است و سیگار از دستش نمی‌افتد. بلوز و شلوار جین به تن دارد و موهایش را کوتاه کوتاه کرده. در رفتار و حرکاتش هم خشونت خاصی دیده می‌شود.  و از همان لحظه ورود نگاه‌های معنی‌داری به شما می‌اندازد. اما شما هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهید و به جای آن فقط ناشیانه سیگار دود می‌کنید. حالا زن به پشتی صندلی تکیه داده و با خیال آسوده شما را زیر نظر دارد و از کارها و برنامه‌های خصوصی‌تان هم با بی‌پروایی تمام پرس و جو می‌کند. و حتی بیش از آن پیش می‌رود و از شما می‌پرسد که آیا دوستی هم دارید؟ خُب البته که دارید. چه خیال کرده؟ یک عالمه هم دارید؛ طوری که می‌توانید تا صبح قیامت اسم پُشت سر هم ردیف کنید. شایسته، سیمین،... ولی او دستی در هوا تکان می‌دهد و شما فی‌الفور ساکت می‌شوید. وقتی به جای یک اسم، یک قطار اسم ردیف می‌کنید معنی‌اش این است که دوست مورد نظر را ندارید. دست آخر به شما پیشنهاد می‌کند کمی ‌با هم قدم بزنید و وقتی کنارش راه می‌افتید با پررویی تمام دست‌تان را میان پنجه‌های کلفت و زمختش می‌گیرد. فقط امیدوارید دیگران متوجه طرز نگاه او به شما نشوند یا فشار انگشتانش را نبینند. دست‌تان میان دست او به عرق نشسته و اصلا انگار از همه بدنتان آتش بلند می‌شود. می‌خواهید دست تان را از میان پنجه‌هایش بیرون بکشید. ولی فکر می‌کنید این کار خیلی بی‌ادبی است. هنوز هم متوجه منطور او از این رفتارها نیستید. تا آخر شب که به خانه بر گردید هزار بار معنی آن کارها را از خودتان می‌پرسید ولی باز هم جوابی برای آن پیدا نمی‌کنید. یونانی آخر شب تلفن می‌کند و می‌خواهد نظر شما را درباره کریستین بداند. یعنی اسم زن کریستین است؟ ولی این یک اسم مردانه است. با این حال او زن بود. خودتان دیدید. ولی شک می‌کنید. یعنی نبود؟   سال‌ها از جریان یونانی ‌جوان می‌گذرد و شما تبدیل به آدم خوب و مهربانی می‌شوید که داستان زندگی اش در چند خط خلاصه می‌شود. این بار با پرواز 732 سفر می‌کنید. سر مهماندار اعلام می‌کند تا ده دقیقه دیگر به فرودگاه مهرآباد خواهید رسید و از مسافران می‌خواهد تا کمربند‌هایشان را ببندند. دستی با مهربانی روی شانه شما قرار می‌گیرد؛ دختر جوان مهماندار است که با خوشرویی از شما می‌خواهد پُشتی صندلی تان را به حالت اول در بیاورید.   پی نوشت  une biere: یک آبجو A bien tot: به امید دیدار C ُest cadeau: هدیه است    




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 454]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن