واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: روايتي از ماجراي ذبح اسماعيل(ع) و عيد قربان ؛ داستان كمال انسان
------------
عيد قربان كه پس از وقوف در عرفات (مرحله شناخت) و مشعر (محل آگاهي و شعور) و منا (سرزمين آرزوها، رسيدن به عشق) فرا مي رسد، عيد رهايي از تعلقات است. رهايي از هر آنچه غيرخدايي است. در اين روز حج گزار، اسماعيل وجودش را، يعني هر آنچه بدان دلبستگي دنيوي پيدا كرده قرباني مي كند تا سبكبال شود.
صداي پاي عيد مي آيد. عيد قربان پاك ترين عيدها است، عيد سر سپردگي و بندگي است. عيد بر آمدن انساني نو از خاكسترهاي خويشتن خويش است. عيد قربان، عيد نزديك شدن دلهايي است كه به قرب الهي رسيده اند. عيد قربان عيد بر آمدن روزي نو و انساني نو است.و اكنون در منايي،ابراهيمي، و اسماعيلت را به قربانگاه آورده اي، اسماعيل تو كيست؟ چيست؟ مقامت؟ آبرويت؟ موقعيتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ املاكت؟
اين را تو خود مي داني، تو خود آن را، او را - هر چه هست و هر كه هست - بايد به منا آوري و براي قرباني، انتخاب كني، من فقط مي توانم " نشانيها " يش را به تو بدهم:آنچه تو را، در راه ايمان ضعيف مي كند، آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" مي خواند، آنچه تو را، در راه "مسؤوليت" به ترديد مي افكند، آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگي اش نمي گذارد تا " پيام" رابشنوي، تا حقيقت را اعتراف كني، آنچه تو را به "فرار" مي خواند، آنچه تو را به توجيه و تاويل هاي مصلحت جويانه مي كشاند، و عشق به او، كور و كرت مي كند، ابراهيمي و "ضعف اسماعيلي" ات، تو را بازيچه ابليس مي سازد. در قله بلندشرفي و سراپا فخر و فضيلت، در زندگي ات تنها يك چيز هست كه براي به دست آوردنش، ازبلندي فرود مي آيي، براي از دست ندادنش، همه دستاوردهاي ابراهيم وارت را از دست مي دهي، او اسماعيل توست، اسماعيل تو ممكن است يك شخص باشد، يا يك شيء، يا يك حالت، يك وضع، و حتي، يك " نقطه ضعف"!
اما اسماعيل ابراهيم، پسرش بود!
سالخورده مردي درپايان عمر، پس از يك قرن زندگي پر كشاكش و پر از حركت، همه آوارگي و جنگ و جهاد و تلاش و درگيري با جهل قوم و جور نمرود و تعصب متوليان بت پرستي و خرافه هاي ستاره پرستي و شكنجه زندگي. جواني آزاده و روشن و عصياني در خانه پدري متعصب و بت پرست وبت تراش!و در خانه اش زني ، اشرافي: سارا.و اكنون، در زير بار سنگين رسالت توحيد، در نظام جور و جهل شرك، و تحمل يك قرن شكنجه "مسؤوليت روشنگري و آزادي"، در "عصر ظلمت و با قوم خوكرده با ظلم"، پير شده است و تنها، و در اوج قله بلند نبوت، باز يك " بشر" مانده است و درپايان رسالت عظيم خدايي اش، يك " بنده خدا" ، دوست دارد پسري داشته باشد، اما زنش نازاست و خودش، پيري از صد گذشته، آرزومندي كه ديگر اميدوار نيست،حسرت و يأس جانش را مي خورد، خدا، بر پيري و نااميدي و تنهايي و رنج اين رسول امين و بنده وفادارش - كه عمر را همه در كار او به پايان آورده است، رحمت مي آورد و ازكنيز سارا - زني سياه پوست - به او يك فرزند مي بخشد، آن هم يك پسر! اسماعيل، براي ابراهيم، تنها يك پسر، براي پدر، نبود، پايان يك عمر انتظار بود،پاداش يك قرن رنج، ثمره يك زندگي پرماجرا، تنها پسر جوان يك پدر پير، و نويدي عزيز، پس از نوميدي تلخ.(روايت تاريخ به نقل از تبيان)
و اكنون، در برابرچشمان پدر - چشماني كه در زير ابروان سپيدي كه بر آن افتاده، از شادي، برق مي زند- مي رود و در زير باران نوازش و آفتاب عشق پدري كه جانش به تن او بسته است، مي بالد و پدر، چون باغباني كه در كوير پهناور و سوخته حياتش، چشم به تنها نو نهال خرم و جوانش دوخته است، گويي روئيدن او را، مي بيند و نوازش عشق را و گرماي اميد را در عمق جانش حس مي كند.
در عمر دراز ابراهيم،كه همه در سختي و خطر گذشته، اين روزها، روزهاي پايان زندگي با لذت " داشتن اسماعيل " مي گذرد، پسري كه پدر، آمدنش را سالها انتظار كشيده است، و هنگامي آمده است كه پدر، انتظارش نداشته است!
اسماعيل،اكنون نهالي برومند شده است، جواني جان ابراهيم، تنها ثمر زندگي ابراهيم، تمامي عشق و اميد و لذت پيوند ابراهيم!در اين ايام ، ناگهان صدايي مي شنود : "ا براهيم!به دودست خويش، كارد بر حلقوم اسماعيل بنه و بكُش"!
مگر مي توان با كلمات،وحشت اين پدر را در ضربه آن پيام وصف كرد؟
ابراهيم، بنده خاضع خدا، براي نخستين بار در عمر طولاني اش، از وحشت مي لرزد، قهرمان پولادين رسالت ذوب مي شود، و بت شكن عظيم تاريخ، درهم مي شكند، از تصور پيام، وحشت مي كند اما،فرمان فرمان خداوند است. جنگ!بزرگترين جنگ، جنگِ در خويش، جهاد اكبر!فاتح عظيم ترين نبرد تاريخ، اكنون آشفته و بيچاره!جنگ، جنگ ميان خدا و اسماعيل، در ابراهيم.
دشواري"انتخاب"!
كدامين را انتخاب مي كني ابراهيم؟!خدا را يا خود را ؟ سود را يا ارزش را؟ پيوند را يا رهايي را؟ لذت را يا مسؤوليت را؟ پدري را يا پيامبري را؟ بالاخره، "اسماعيلت" را يا" خدايت" را؟
انتخاب كن!ابراهيم.در پايان يك قرن رسالت خدايي در ميان خلق، يك عمر نبوتِ توحيد و امامتِ مردم و جهاد عليه شرك و بناي توحيد و شكستن بت و نابودي جهل و كوبيدن غرور و مرگِ جور، و از همه جبهه ها پيروزبرآمدن و از همه مسؤوليتها موفق بيرون آمدن و هيچ جا، به خاطر خود درنگ نكردن واز راه، گامي، در پي خويش، كج نشدن و از هر انساني، خدايي تر شدن و امت توحيد را پي ريختن و امامتِ انسان را پيش بردن و همه جا و هميشه، خوب امتحان دادن ...اي ابراهيم!قهرمان پيروز پرشكوه ترين نبرد تاريخ!اي روئين تن، پولادين روح، اي رسولِ اولو العزم،مپندار كه در پايان يك قرن رسالت خدايي، به پايان رسيده اي!ميان انسان و خدا فاصله اي نيست، "خدا به آدمي از شاهرگ گردنش نزديك تر است"، اما،راه انسان تا خدا، به فاصله ابديت است، لايتناهي است!چه پنداشته اي؟ اكنون ابراهيم است كه در پايان راهِ دراز رسالت، بر سر يك "دو راهي" رسيده است: سراپاي وجودش فرياد مي كشد: اسماعيل!و حق فرمان مي دهد: ذبح!بايد انتخاب كند!
"اين پيام را من در خواب شنيدم، از كجا معلوم كه ... "!ابليسي در دلش "مهرفرزند" را بر مي افروزد و در عقلش، " دليل منطقي" مي دهد. از انجام فرمان خودداري مي كند و اسماعيلش را نگاه مي دارد،
"ابراهيم،اسماعيلت را ذبح كن"!اين بار، پيام صريح تر، قاطع تر!جنگ در درون ابراهيم غوغا مي كند. قهرمان بزرگ تاريخ بيچاره اي است دستخوش پريشاني، ترديد، ترس، ضعف،پرچمدار رسالت عظيم توحيد، در كشاكش ميان خدا وابليس، خرد شده است و درد، آتش در استخوانش افكنده است.روز دوم است، سنگيني"مسؤوليت"، بر جاذبه "ميل" ، بيشتر از روز پيش مي چربد. اسماعيل در خطر افتاده است و نگهداريش دشوارتر.
ابليس، هوشياري و منطق و مهارت بيشتري در فريب ابراهيم بايد به كار زند. از آن "ميوه ممنوع" كه به خورد "آدم " داد!ابليس در دلش"مهر فرزند" را بر مي افروزد و در عقلش "دليل منطقي" مي دهد.
ابراهيم چنان در تنگنا افتاده است كه احساس مي كند ترديد در پيام، ديگر توجيه نيست، خيانت است، مرز"رشد" و "غي" چنان قاطعانه و صريح، در برابرش نمايان شده است كه از قدرت و نبوغ ابليس نيز در مغلطه كاري، ديگر كاري ساخته نيست. ابراهيم مسؤول است، آري، اين را ديگر خوب مي داند، اما اين مسؤوليت تلخ تر و دشوارتر از آن است كه به تصور پدري آيد. آن هم سالخورده پدري، تنها، چون ابراهيم!
و آن هم ذبح تنها پسري، چون اسماعيل!كاشكي ذبح ابراهيم مي بود، به دست اسماعيل، چه آسان!چه لذت بخش!اما نه، اسماعيلِ جوان بايد بميرد و ابراهيمِ پير بايد بماند.، تنها، غمگين و داغدار... ابراهيم،هر گاه كه به پيام مي انديشد، جز به تسليم نمي انديشد، و ديگر اندكي ترديد ندارد،پيام پيام خداوند است و ابراهيم، در برابر او، تسليمِ محض!
اكنون، ابراهيم دل ازداشتن اسماعيل بركنده است، پيام پيام حق است. اما در دل او، جاي لذت"داشتن اسماعيل" را، درد "از دست دادنش" پر كرده است. ابراهيم تصميم گرفت، انتخاب كرد، پيداست كه "انتخاب" ابراهيم، كدام است؟ "آزادي مطلقِ بندگي خداوند"!
ذبح اسماعيل!آخرين بندي كه او را به بندگي خود مي خواند!
ابتدا تصميم گرفت كه داستانش را با پسر در ميان گذارد، پسر را صدا زد، پسر پيش آمد، و پدر، در قامت والاي اين "قرباني خويش" مي نگريست!اسماعيل، اين ذبيح عظيم!اكنون در منا، در خلوتگاه سنگي آن گوشه، گفتگوي پدري و پسري!پدري كه برف پيري بر سر و رويش نشسته، ساليان دراز بيش از يك قرن، بر تن رنجورش گذشته، و پسري، نوشكفته و نازك!آسمانِ شبه جزيره، چه مي گويم؟ آسمانِ جهان ، تاب ديدن اين منظره را ندارد. تاريخ، قادر نيست بشنود.هرگز، بر روي زمين چنين گفتگويي ميان دو تن، پدري و پسري، در خيال نيز نگذشته است.گفتگويي چنين صميمانه و چنين هولناك!
-"اسماعيل، من درخواب ديدم كه تو را ذبح مي كنم..."!
اين كلمات را چنان شتابزده از دهان بيرون مي افكند كه خود نشنود، نفهمد. زود پايان گيرد. و پايان گرفت و خاموش ماند، با چهره اي هولناك و نگاههاي هراساني كه از ديدار اسماعيل وحشت داشتند!
اسماعيل دريافت، برچهره رقت بار پدر دلش بسوخت، تسليتش داد:-"پدر!درانجامِ فرمانِ حق ترديد مكن، تسليم باش، مرا نيز در اين كار تسليم خواهي يافت وخواهي ديد كه - ان شاء ا... - از - صابران خواهم بود"!
ابراهيم اكنون، قدرتي شگفت انگيز يافته بود. با اراده اي كه ديگر جز به نيروي حق پرستي نمي جنبيد و جزآزادي مطلق نبود، با تصميمي قاطع، به قامت برخاست، آنچنان تافته و چالاك كه ابليس را يكسره نوميد كرد، و اسماعيل - جوانمرد توحيد - كه جز آزادي مطلق نبود، و با اراده اي كه ديگر جز به نيروي حق پرستي نمي جنبيد، در تسليم حق، چنان نرم و رام شده بود كه گويي، يك " قرباني آرام و صبور " است!
پدر كارد را بر گرفت،به قدرت و خشمي وصف ناپذير، بر سنگ مي كشيد تا تيزش كند!
مهر پدري را، درباره عزيزترين دلبندش در زندگي، چنين نشان مي داد، و اين تنها محبتي بود كه به فرزندش مي توانست كرد. با قدرتي كه عشق به روح مي بخشد، ابتدا، خود را در درون كشت، و رگ جانش را در خود گسست و خالي از خويش شد، و پر از عشقِ به خداوند.
آنگاه، به نيروي خدا برخاست، قرباني جوان خويش را كه آرام و خاموش، ايستاده بود، به قربانگاه برد، برروي خاك خواباند، زير دست و پاي چالاكش را گرفت، گونه اش را بر سنگ نهاد، برسرش چنگ زد، دسته اي از مويش را به مشت گرفت، اندكي به قفا خم كرد، شاهرگش بيرون زد، خود را به خدا سپرد، كارد را بر حلقوم قربانيش نهاد، فشرد، با فشاري غيظ آميز،شتابي هول آور، پيرمرد تمام تلاشش اين است كه هنوز به خود نيامده، چشم نگشوده، نديده، در يك لحظه "همه او" تمام شود، رها شود، اما... آخ!اين كارد!
اين كارد... نمي برد!آزار مي دهد،اين چه شكنجه بيرحمي است!كارد را به خشم بر سنگ مي كوبد!
همچون شير مجروحي مي غرد، به درد و خشم، برخود مي پيچد، مي ترسد، از پدر بودنِ خويش بيمناك مي شود، برق آسا بر مي جهد و كارد را چنگ مي زند و بر سر قرباني اش، كه همچنان رام و خاموش،نمي جنبد دوباره هجوم مي آورد،كه ناگهان،گوسفندي!و پيامي كه:"اي ابراهيم!خداوند از ذبح اسماعيل درگذشته است، اين گوسفند را فرستاده است تا به جاي او ذبح كني، تو فرمان را انجام دادي"!ا... اكبر!
يعني كه قرباني انسان براي خدا - كه در گذشته، يك سنت رايج ديني بود و يك عبادت - ممنوع!در "ملت ابراهيم" ، قرباني گوسفند، به جاي قرباني انسان!و از اين معني دارتر، يعني كه خداي ابراهيم، همچون خدايان ديگر، تشنه خون نيست. اين بندگان خداي اند كه گرسنه اند، گرسنه گوشت!و از اين معني دارتر، خدا، از آغاز، نمي خواست كه اسماعيل ذبح شود، مي خواست كه ابراهيم ذبح كننده اسماعيل شود، و شد، چه دلير!ديگر، قتل اسماعيل بيهوده است، و خدا، از آغاز مي خواست كه اسماعيل، ذبيح خدا شود، وشد، چه صبور!ديگر، قتل اسماعيل، بيهوده است!در اينجا، سخن از " نيازِخدا" نيست، همه جا سخن از " نيازِ انسان" است، و اين چنين است" حكمتِ" خداوند حكيم و مهربان، "دوستدارِ انسان"، كه ابراهيم را، تا قله بلند "قرباني كردن اسماعيلش" بالا مي برد، بي آنكه اسماعيل را قرباني كند!و اسماعيل را به مقام بلند "ذبيح عظيم خداوند"ارتقاء مي دهد، بي آنكه بر وي گزندي رسد!
كه داستان اين دين،داستان شكنجه و خود آزاري انسان و خون و عطش خدايان نيست، داستان "كمال انسان " است، آزادي از بند غريزه است، رهايي از حصار تنگ خودخواهي است، و صعود روح و معراج عشق و اقتدار معجزه آساي اراده بشريت و نجات از هر بندي و پيوندي كه تو را به نام يك «انسان مسؤول در برابر حقيقت"، اسير مي كند و عاجز، و بالاخره،نيل به قله رفيع "شهادت"، اسماعيل وار، و بالاتر از "شهادت" -آنچه در قاموس بشر، هنوز نامي ندارد - ابراهيم وار!و پايان اين داستان؟ ذبح گوسفندي، و آنچه در اين عظيم ترين تراژدي انساني، خدا براي خود مي طلبيد؟ كشتن گوسفندي براي چند گرسنه اي!
موسم عيد است. روز شادي مسلمانان. روز قبولي در جشن بندگي خداوند. اي مسلمان حج گزار و اي كسي كه در شكوهمندترين آيين ديني از زخارف دنيا دور شدي و به او نزديكتر. ايام حج را نشانه اي از پاكيزگي ،رهايي، آزادگي، آگاهي و معنويت بدان. بدان كه زمين سراسر حجي است كه تو در آني وبايد با سادگي، وقوف در جهان درون و بيرون و قرباني كردن همه آرزوهاي پوچ دنيوي،خود را براي سفر بزرگ آماده كني. انسان مسافر چند روزه كاروان زندگي است.
* احمد محمدي نسب
دوشنبه 18 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 259]