واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: سيگار، اولين قدم به سوي تباهي بود
چاوشان- يك سال و نيم است كه بيكار شده ام؛ زندگي ام را با دستان خود تباه كرده ام و حالا كمر همت را بسته ام تا خود را از اين منجلاب فساد و تباهي نجات دهم.
اين حرف ها را سيامك مي زند؛ او كه يك سال و نيم پيش به خاطر اعتراض به صاحب كارش برسر مسائل مالي اخراج شده و پس از آن با رفت و آمدهاي نا به جا خود را در دام اعتياد انداخت، اكنون پشيمان و نادم مي خواهد تا اين تجربه تلخ را براي هميشه كنار گذاشته و راهي به سوي خوشبختي واقعي براي خود پيدا كند.
سيامك شرح به دام افتادنش را اين گونه تعريف مي كند:پس از اين كه بيكار شدم،به هر جايي كه بگوييد براي پيدا كردن كار سرزدم اما كاري پيدا نشد.
يك روز مستاصل و درمانده در پارك نشسته بودم و غرق در افكار پريشان خود بودم كه جواني هم سن و سال خود من كنارم نشست، بسته سيگارش را از جيب درآورد و نيم نگاهي به من انداخت و بعد تعارفم كرد.
اول كمي به دست او كه پاكت سيگار را به طرف من گرفته بود خيره شدم، چند ثانيه اي طول كشيد و سپس ناخودآگاه تعارفش را قبول كردم؛با پك اول به سيگار صد بار صرفه كردم،اما بعد عادت كردم؛خيال كردم مرا از فكر و خيال دور كرده،بعد از آن دائم سيگار مي كشيدم به طوري كه ظرف يكي دو هفته مصرف سيگارم رفت بالا و شدم يك سيگاري قهار،و اين اولين قدم به سوي تباهي ام بود.
بيكاري باعث شده بود كه با پرسه زدن در پارك و ميادين شهر با جوان هاي ناباب زيادي آشنا شوم؛كم كم طوري شد كه شب ها تا ديروقت در پارك پرسه مي زدم،وتانيمه هاي شب به خانه نمي رفتم،با پسر يكي از اقوام كه او هم حال و روز درست و حسابي نداشت رفت و آمدم بيشتر شد و كم كم در جمع دوستان و رفقاي او كه همگي اهل مواد و الكل بودند راه پيدا كردم و در يك شب كذايي به خيال رهايي از فكر و خيال و مشكلات،براي دومين بار به تعارف فرد ديگري جواب مثبت دادم اما اين بار به سراغ مواد و الكل رفتم.
دفعه اول حالم خيلي بد شد اما به تدريج به آن ها هم عادت كردم.
خيال هاي واهي!حرف هاي پوچ اطرافيان و دوستان كه معتاد نمي شي،فقط براي تفريح و فرار از مشكلات استفاده كن،مرا با سر داخل چاهي هل دادند كه ديگر به معناي واقعي معتاد شدم و نه تنها پس از مدتي مشكلاتم حل نشد بلكه با فهميدن خانواده ام از اين موضوع،علاوه بر آبرو و حيثيتم مشكلاتم صدهزار برابر شد.
ابتدا خانواده با نصيحت و كنترل شديد من قصد داشتند تا مرا از اين دام رهايي دهند اما وقتي تلاش پدر و مادرم بي نتيجه ماند،مرا با نفرين به حال خود واگذاشتند.
پس از آن طوري شد كه حتي وقتي در خيابان راه مي رفتم،دوستان و آشنايان وقتي مرا مي ديدند با انگشت به من اشاره مي كردند و سري از روي تاسف تكان مي دادند.
بسياري از اقوام، با ما قطع رابطه كردند و خانواده ام نيز مرا به داخل جمع خود راه نمي دادند.
شرايط برايم خيلي سخت شده بود،نگاه سنگين دوست و آشنا از يك طرف،خماري و اعتياد و حالت هاي بعد از آن و اين كه براي تامين خرج مواد دستم جلوي هر كسي دراز مي شد و مجبور بودم به قول معروف هزاران دروغ بگويم مرا از خود متنفر كرده بود.
اكنون پس از يك سال ونيم مي خواهم ترك كنم و به زندگي قبلي خود باز گردم.
از او مي پرسم كه چه شد اين تصميم را گرفتي؟
او مي گويد:يك شب كه جشن تولد خواهرزاده ام بود،خواهر و برادرهايم خانه آن ها دعوت بودند،پدر و مادرم حاضر شده بودند تا به منزل خواهرم بروند، پرسيدم، كجا مي رويد؟ مادرم گفت:جاي تو آنجا كه ما مي رويم نيست تو به حال خودت باش.
از اين حرف خيلي ناراحت شدم اما خود را به بي خيالي زدم،آن ها كه از خانه خارج شدند به سراغ مواد رفتم،هنوز دقايقي از مصرفم نگذشته بود كه تلفن منزلمان زنگ زد،گوشي را برداشتم صداي دست و آهنگ به گوش مي رسيد،صداي خواهرزاده كوچكم از آن طرف تلفن آمد:دايي سيامك من منتظر شماهستم، دلم برايت خيلي تنگ شده تو را خدا امشب به جشن تولدم بيا،مامان مي گه تو حق نداري بيايي،اما من دوست دارم تو در جشن من باشي،مياي؟ اشك هايم سرازير شد،از خودم بدم آمد،آن لحظه دوست داشتم زمين دهن باز مي كرد و در آن فرو مي رفتم،با صدايي بغض آلودگفتم:آره دايي جان حتما ميام.
كادويي خريدم و به در خانه خواهرم رفتم،زنگ كه زدم،شوهر خواهرم در را كه باز كرد، متعجب شد، نمي دانست چه كند،فهميدم از حضور من در آن جا پريشان شده، كادو را به دستش دادم و گفتم: به دخترت از طرف من تبريك بگو و او را ببوس.
آن لحظه گريه امانم ندادبراي اين كه او نفهمد زود خداحافظي كردم و دوان دوان از آن جا دور شدم،هنوز به سر خيابان نرسيده بودم كه با صداي شوهرخواهرم كه اسم مرا صدا مي زد ايستادم.
به نزديكم آمد، كادو در دستش بود فكر كردم مي خواهد كادو را به من پس بدهد اما او دستانم را گرفت كادو را در دستانم گذاشت و گفت:سيامك،خودت بايد كادو را به دخترم بدهي، ما منتظر تو بوديم.
با هم به جشن رفتيم،با تعجب ديدم،همه به طرف من آمدند و مرا در آغوش كشيدند، پس از آن شب با كمك خانواده تصميم گرفتم خود را از تباهي و فساد نجات دهم و حالا خوشحالم كه خيلي دير نشد و راه سعادت را پيدا كرده ام.
دوشنبه 18 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 127]