محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1829284898
قصه یوسف و زلیخای امروز در همین نزدیکی ها
واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > سادات اخوی، سید محمد - ادامه مرور کتاب«دور دنیا در 71 سال»- سرگذشت عارف نامی شیخ جعفر مجتهدی/ منتشر شده از سوی انتشارات امیرکبیر من و «علی آقا» 1 «... دوباره به از کربلا به نجف برگشتم... اوضاع سیاسی عراق، حسابی به هم ریخته بود و عبدالکریم قاسم، کودتا کرده بود تا ملک فیصل، پادشاه عراق رو کنار بزنه و کشتار سختی در عراق شروع شده بود... توی خیابونا و کوچه ها پر از «جنازه» شده بود و طرفدارای هر دو گروه، افتاده بودن به جون هم و همه جا بوی خون و مهمات جنگی می اومد... ... دیدنِ اون اوضاع، حالم رو بد کرد و یه روز که برای زیارت به حرم امیرمؤمنان رفته بودم؛ از امام خواستم که اجازه بدن به ایران برگردم... اجازه دادن و امر کردن که به خاطر سالم رسیدن، تا جایی که می شد، «پیاده» برم. از نجف تا کاظِمِین رو پیاده رفتم و 24 ساعت طول کشید... خیلی خسته شده بودم؛ از موسی بن جعفر، امام کاظم خواستم که عنایت کنن تا یه ماشینِ «باامنیت» برسه و من رو ببره... که رسید، منتها ماشین مأمورای حکومتی بود و به خاطر اینکه گذرنامه همراهم نبود، دستگیر و زندانیم کردن! ... توی زندان، متوجه شدم همه زندانیا رو با غُل و زنجیر بسته بودن که یاد زندانی شدن موسی بن جعفر توی زندان «هارونُ الرَّشید» افتادم و طوری گریه کردم که حس کردم امام موسی کاظم، عنایتی کرد... پیش خودم از امام خواهش کردم لطف کنن تا اون زندانیا آزاد شن و ایشون هم لطف کردن و گفتن: - جعفر!... خوشحال باش که همه این زندانیا، فردا صبح آزاد می شن و خود تو هم آزاد می شی. فردا همان طور که «امام» گفته بود؛ همه آزاد شدیم، حتی یکی از ما به اشتباه، محکوم به اعدام شده بود و وقتی به همه گفته بودم که آزاد خواهیم شد، همه و خود «محکوم به اعدام» خندیده بودند!... اما او هم با ما آزاد شد... بعد فهمیدیم که «عبدالکریم قاسم»، شب پیش پیروز شده بود و به خاطر جشن پیروزیش، دستور داده بود همه زندانیا آزاد شن... با یکی از زندانیا، که اسمش علی بود، ناخواسته همسفر شدیم و فهمیدم که پیش از آشنایی ما، آدم ناجوری بوده و توبه کرده بود... می گفت که «همسرش» اهل خانِقِین عراق بود و با هم در کرمانشاه زندگی می کردند... اما چند ماه پیشتر، علی با همسرش قهر کرده و به خانقین رفته بوده... می دانست که اگر برادران همسرش می فهمیدند به کرمانشاه برگشته بود، حتمی او را می کشتند؛ یعنی خودش که اینطور می گفت. با هم تا «کرمانشاه» اومدیم و سه روز اونجا بودیم؛ بی آب و غذا... می خواستم هر طور که می شد با اتوبوس به تهران برم تا مقصد بعدیم رو انتخاب کنم، اما هم پولی نداشتم و هم نمی تونستم علی رو تنها بذارم. علی می گفت: - حیف که از دزدی توبه کردم، وگرنه حتمی می رفتم و تا یه ساعت دیگه، با کلی پول برمی گشتم...! بدجوری دلم شکست و توی همون حال، از راه دور به امیرمؤمنان(ع) گفتم که لطفی کنن... گفتن که از کنار «محل ایستادن اتوبوسا(گاراژ)» حرکت کنم و به طرف بالای خیابون برم... ... من هم از علی خواستم که با همون وسایل کمی که داشتیم، کنار درِ گاراژ وایسه تا برگردم، اما نفهمید برای چی رفتم... بعد هم راه افتادم به طرف بالای خیابون... تا رسیدم بالای خیابون، دوباره گفتن که برگردم و وارد خیابون مسجد جامع بشم... اطاعت کردم و بی اون که بدونم ماجرا چیه راه افتادم تا برگردم...»... 2 - یه کم پول پیشم مونده بود که برای کار خیر نگه داشته بودم و فرصتش پیش نمی اومد... نشسته بودم توی مغازه و خیابون رو نگاه می کردم... یهو متوجه شدم یه آقا با پیراهن سپید و قیافه جذاب، از طرف گاراژ اومد و از جلو مغازه رد شد و در یه لحظه نگاه مون به هم گِرِه خورد و لبخند زد... ماجرا رو زیاد جدی نگرفتم و خواستم استکان چایم رو سربکشم که دوباره دیدم برگشت... حس کردم یکی از بنده های خوب خدا بود... تندی از جام بلند شدم و مغازه رو به شاگردم سپردم و دویدم دنبالش... اما نتونستم بهش برسم و تا از سرِ خیابون مسجد جامع چرخیدم، دیدم نبود... با درموندگی وارد مسجد شدم که یهو دیدم توی «شبستون مسجد» نشسته بود و چند نفر از همشهریا داشتن سعی می کردن چیزایی ازش بپرسن... وارد شدم و بی اون که آشنای هم باشیم، هم رو بغل و روبوسی کردیم... ازش دعوت کردم و قبول کرد و به مغازه برگشتیم. وقتی فهمیدم همسفر داشت و دچار چه مشکلی شده بودن؛ پولی رو که داشتم، از کشوی میزم بیرون آوردم و قصه پول رو گفتم و با هزار اصرار مجبورش کردم تا پول رو قبول کنه... 1 ... «... برگشتم پیش علی، با پول و دست پر؛ هم غذا همراهم بود، هم پول. به خونه یکی از دوستان علی اشاره کردم و گفتم: - شما برو اونجا بمون... وحشت کرد و گفت: - حرفش رو هم نزنین!... کافیه برادرای زنم بفهمن اونجام، می آن سراغم... - ناراحت نباش علی آقا!... چند روزه با همیم؛ شده حرفی رو بگم و رخ نده؟!... مطمئن باش می آن دنبالت و می برن که با همسرت آشتی تون بدن... - آخه!... - دیگه نگو: نه!... بیا این پول رو هم بگیر و یه هدیه برای خانمت بگیر تا آماده دیدن شون باشی...».... 2 - نتونستم نگهش دارم. فقط یه شب دیگه دیدمش و از «کرمانشاه» رفت. خیلی دلم سوخت... تازه داشتم یه آدم بزرگ و معنوی رو می دیدم... که از دست دادمش. متوسل شدم به «مولا علی» و ازشون خواستم یه آدم دیگه رو سر راهم بذارن... دو هفته بعد، یکی از دوستام، سراغم اومد و گفت:«پاشو زود بریم... آقا جعفر مجتهدی از تهران برگشته کرمانشاه»... باورم نمی شد؛ اما دنبالش راه افتادم. مثل همون روز دیدار اول، هم رو بغل کردیم و گفتم:«چیزی پیش اومده که برگشتین؟»... لبخندی زد و گفت:«شما ما رو کشوندین اینجا!»... منظورش رو نفهمیدم و فهمید که نفهمیدم!... گفت:«مگه شما به امیرالمؤمنین متوسل نشدین؟!... ایشون هم دستور دادن که برگردم»... بعد برامون تعریف کرد:«روزی که می خواستم از کرمانشاه برم، امام زمان اشاره کردن که به ایلام برم... نشونی مسجدی رو دادن و حرکت کردم. وقتی به ایلام رسیدم و اون مسجد رو پیدا کردم، اشاره کردن وارد اتاقی بشم که نزدیک درِ مسجد بود... توی اتاق، پیرمرد مریضی بود که از زیادی ضعف، نمی تونست راه بره... تا من رو دید، گل از گلش شکفت... سه روز مریض و گرسنه افتاده بوده توی اتاق و آدمایی که برای نماز به مسجد می رفتن، نمی رفتن حالش رو بپرسن... بعد، درمونده، متوسل به امام شده بود».... *** راه: - حالا که فکرش رو می کنم، یادم می آد که یکی رو با همین رفتار دیده ام... - کجا؟... کِی؟ - پارسال، توی ایستگاه «راه آهن»... - پارسال؟... خب چی کار کردی؟ - چون فکر می کردم آدمای بزرگ، همیشه جاهای زیارتی ان؛ از کنارش رد شدم، چه می دونستم خب! - آدمای بزرگ، روی پیشونی شون نمی نویسن که بزرگن! - خب چه می دونستم... خودت رو بذار جای من... همین الان می تونی بگی از دور و بریای خودمون، کدوم شون بزرگترن؟ - نه، معلومه که نمی تونم... چون نه من از «خلوت معنوی» آدما باخبرم، نه اونا چیزی بروز می دن. - اگه هِی نشون بدن که خدا، نیروی معنوی رو ازشون می گیره... - عوضش؛ می دونم که یه عادت خوب دارم... هیچ وقت از روی ظاهر آدما، درباره خلوت شون نظر نمی دم... - ولی یه چیز می مونه... این که تا نتونیم آدمای بزرگ رو بشناسیم، اوضاع، همینه: تا می میرن، می فهمیم کی بودن و چی کار کردن. گُلی میان گِرِه ها 1 1- وضع کار من از اول، همین بود... روزی که «بله» گفتی، به من و کارم بله می گفتی. 2- من که حرفی ندارم؛ فقط می گم یه کم از کارت کم کن تا حس کنم بیشتر کنار منی... این رو هم از سرِ دوست داشتن گفتم. 1- من که می دونم؛ اینا رو از دهن این و اون گرفتی... وگرنه تا همین یه هفته پیش، از این خبرا نبود... 2- چون عادت کردم حرفام رو توی دلم نگه دارم... همه زنا مثل منن... نمی گن، نمی گن؛ تا جایی که یهو آتشفشان شن. 1- «توی دلم نگه دارم» یعنی چی؟... مگه ما با هم «غریبه» ایم؟ 2- موقع ازدواج، نبودیم، اما حالا... انگار از صد پشت غریبه هم غریبه تریم. 1- باباجان!... من، کارم «وِکالَته»... از اول هم گفتم که شب و روز نداره... یهو می بینی مُوکِِّلم رو می گیرن... مجبورم برم دنبال کارش... این هم شب و روز نمی شناسه... 2- انگار نمی تونم حرفم رو بفهمونم... از این به بعد، حرفام رو به جَدَّم می زنم... 1- عجب گیری کردیم زنِ سیّد گرفتیما! 2- ... 2 نمی دانست کجا برود. پیشانی اش داغ بود و دستهایش یخ کرده بودند. مرا روی سرش گذاشته بود و تا روی گوشهایش پایین کشیده بود. همه تلاشم را می کردم تا نگذارم سوز «سرما»، توی گوشهایش برود؛ اما فایده ای نداشت. دیگر برای سرش کوچک شده بودم. انگار خیلی «سربزرگ» شده بود. نمی دانم روز چندم بود که آمده بودیم «مشهد». فقط می دانم از روزی که وارد شهر شده بودیم، «سرماخوردگی» اش برگشته بود و افتاده بود توی هُتل. می دانستم که اگر در «تبریز» بودیم، مادرش با همان سن بالا و قد و قامت چاقش می دوید از سر کوچه آلو زرد می خرید و «آش آلو زرد» می پخت و او هم تا چند روز، ترکیب سنگین و «تب بُرِ» آش آلو زرد را می خورد و رو به راه می شد. می دانستم که اگر یک روز بی مادر و خانه مریض می شد، هیچ کاری بلد نبود تا تنهایی، حال خودش را بهتر کند. 1 1- مگه صدای «زنگ در» رو نمی شنوی؟ 2- ... 1- لااله الا الله!... اگه من نرم، توی این خونه کسِ دیگه ای پیدا نمی شه. 2- ... * 3- سلام آقاجان!... 1- سلام؛ امرتون؟ 3- این نشونی و اسمِ شماست دیگه؟ 1- ببینم... بله درسته... 3- شغل شما هم وِکالته؟ 1- بله وکیلم. فرمایش؟ 3- عرض دارم؛ از طرف کسی سفارشی دارم که باید خدمت تون بگم... می شه وارد شم آقاجان؟ 1- اِاِاِاِاِاِم... خب بله، البته. بفرمایین! 3- زیاد مزاحم نمی شم... همسر شما «سیّد»ه، درسته؟ 1- بله، چطور مگه؟ 3- اگه اشتباه نکنم، در حال جدایی هستین... 1- کی همچین چیزی گفته؟... ما فقط چند روزه که با هم حرف نمی زنیم. 3- خب این یعنی: جدایی... آقاجان! خودت هم می دونی که تقصیر «شما»ست، درسته؟... همسر شما از دست رفتار شما خسته شده ان و امروز، از شما به امام رضا(ع) شکایت کرده ان... 1- ... از من؟... شکایت؟! 3- من فقط اومدم به شما هُشدار بدم... اگه غرورتون نذاره پیشقدم آشتی بشین، خیلی زود، زندگی تون از هم پاشیده می شه... حالا اگه دوست ندارین اینطور بشه، من می تونم کمکتون کنم... برین و همسرتون رو صدا کنین! 1- نمی آد آقا!... چند روزه با من حرف نزده. 3- شما برین و بگین، به یاری خدا حلّ می شه... 2 آن روز، برای اینکه مشتریِ درست و حسابی اش را از دست ندهد؛ با همان تب و لرز، از هتل بیرون زد و تا به خودش جنبید، سر از خیابان کنار «حرم امام رضا(ع)» درآورده بودیم. بعد هم انگار خجالت کشیده بود وارد حرم نشود. از همان جا یکراست وارد صحنِ حرم شد و رو به روی «پنجره پولاد» ایستاد و گفت: - آقا!... می دونم اون جوری که شایسته خویشاوندی شماست، «سیّد» نبودم... اما مگه شما و پدرای بزرگوارتون نگفتین که:«به مهمون احترام بذارین، حتی اگر کافر باشه»؟!... خب من هم اگه سید خوبی نیستم، دست کم حالا «مهمون» شهر شما، مشهدم... رواست که با این حال و روز باشم؛ تنها، غریب، سرماخورده...؟ 1 3- ببین خواهرم!... آقا علی بن موسی الرِّضا شکایت شما رو شنیده ان... الان همسر شما، اولین قدم رو برای حفظ زندگی و همسری شما برداشتن... مونده قدم اول شما... 2- ... 3- می دونم سخته، اما من از شما می خوام آشتی رو قبول کنین تا به یاری خدا از همین امروز، زندگی شیرین تری داشته باشین... 2- ... 3- ... موافقی خواهرم؟ 2- ... 1- ... 2- ... 3- ... قبوله خواهر؟ 2- ... چَشم، تلاشم رو می کنم... 3- مبارک باشه... خدا، زندگی تون رو حفظ کنه... 2- پس... پس حالا که سبب خیر شدین، عرض می کنم که بین خویشاوندای ما مرسومه به خاطر هر آشتی ای، آش آلو زرد می پزن... افتخار بدین فردا، ناهار رو مهمون ما باشین... می دونم که شوهرم هم موافقه... 1- ... معلومه که موافقم... تشریف می آرین؟ 3- اگه خدا توفیق بده، چَشم. 2 با اینکه دستهایش یخ کرده بودند و انگشتهایش درست و حسابی باز و بسته نمی شدند، اما از جایش تکان نمی خورد. اطراف پنجره پولاد، حتی برای لحظه ای خلوت نمی شد. آدم های کوچک و بزرگ، پشت شبکه های پنجره نشسته بودند و زار می زدند. می دانستم که تا جوابی نمی گرفت؛ نمی رفت. کمی که به پنجره پولاد نگاه کرد، آب دهانش را قورت داد و ناگهان و بی مقدمه گفت: - آقا!... چی می شد یه ظرف «آش آلو زرد» اینجا بود که می خوردم و سر و سینه ام سبک می شد... 1 1- خیلی خوش آمدین؛ خانمم گفت تا نیم ساعت دیگه، آش حاضر می شه... 3- ... 1- طوری شده؟ 3- ... 2- حالتون بد شده؟ 3- من رو ببخشید آقاجان!... همین الان یکی از زائرای امام رضا(ع) از آقا، آش آلو زرد خواسته... اشکالی نداره برم بیارمش اینجا؟ 1- ... نمی دونم چی بگم... هر جور شما... هر جور که خودتون صلاح می دونین! 2 صدای «خواندن قرآن»، از گوشه و کنار حَرَم بلند شده بود و می دانستم که نمی توانست روی پا بایستد. معلوم بود که سرش گیج می خورد و مدام پا به پا می شد. ناگهان، صدایی شنید و طوری سرش را برگرداند که لبه های من از روی گوشهایش بالا رفتند: 3- آقا سید زین العابدین!... «آش آلو زرد» حاضره... افتخار می دی «همسُفره» بشیم؟ 4- آش آلو زرد؟! 3- بله دیگه آقاجان!... مگه دوست نداری؟... خب بیا بریم دیگه! *** راه: - می گم، «برنامه ریزی» خدا عالیه ها! - نمی دونم چی بگم. - پس چی می شه که گاهی هر چی صداش می کنی، خبری نمی شه؟ - دارم به همین فکر می کنم... ممکنه خبری می شه و ما نمی فهمیم. - از کسی شنیدم که خدا، همه دعاها رو «اجابت» می کنه؛ اما اثر اجابت همه رو توی این دنیا نمی ده... - برای چی؟ - که وقتی رفتیم اون دنیا و دستمون خالی بود، با اثر دعا، مُشتمون رو پُر کنه. - نمی فهمم... - ببین انگار خدا به خاطر هر دعا، برای ما حقی قایل می شه که پاداش بده؛ اما ممکنه اینجا نده... - یعنی هر وقت خدا، دعایی رو اجابت می کنه و نمی ده، خودش رو «بدهکار» بنده اش می دونه؟ - هم می شه گفت: بدهکار... هم می شه این برداشت رو کرد که از هیچ دعایی نباید ناامید بود. - البته دعا داریم تا دعا! شب زمستانی دستی به من کشید و عرق پیشانی اش را پاک کرد و نشست کف مغازه. «جلد» کتاب آخری بدقِلِقی می کرد و خوب «چسب» نمی خورد. من که تصویرها را تکه- تکه می دیدم؛ به برادرم گفتم برای لحظه ای بَسته شویم تا سوزشی که بوی تند «چسبِ کاغذ» به ما داده بود، خوب بگذرد. یک قطره از دلم ریختم و دوباره به دستهای حسین، نگاه کردم. با همان مهارت همیشه اش داشت چسب را به «عطف کتاب» می زد و سعی می کرد حریفش بشود، اما نمی شد. نگاهی به هوای بیرونِ مغازه کرد و با عجله، ساعت جِلیقه اش را بیرون آورد و در ساعت را باز کرد. با صدای بلند، «اُخ- اُخ» کرد و کتاب را روی میز گذاشت و به راه افتاد تا لوازم مغازه را جمع و جور کند. نَم- نَم باران بیرون، گاهی به شیشه مغازه هم می خورد. دست های چابک حسین، همه چیز را جمع کردندو من و برادرم هم همه چیز را می دیدیم. درِ مغازه که قفل شد و به راه افتاد، وظیفه مان را می دانستیم؛ درست کنار قبرستان شیخان که می رسید، باید نگاهی به قبرها می کردیم و صدای «فاتحه» خواندن حسین را می شنیدیم و دوباره به راه خاکی نگاه می کردیم تا برسیم به خانه. اختیارمان که دست خودمان نبود... هر جا که سرش می گشت، ما را هم می گرداند و همه چیز را می دیدیم. آن روز هم مثل همیشه تا به قبرستان نزدیک شدیم، خودمان را آماده کردیم تا قبرها را نگاه کنیم؛ اما سر حسین برنگشت و مجبور شدیم رو به رویمان را نگاه کنیم. پیرزنی ایستاده بود و طوری رویش را با چادر گرفته بود که فقط یک چشمش دیده می شد. پشت خمیده پیرزن و صدای لرزانش، پاهای حسین را نگه داشتند. پیرزن، سلام کرد و حسین که پاسخش را داد، پیرزن، با همان صدای لرزانش گفت: - ببخشید برادر!... من تو این شهر غریبم... نمی تونم به کسی اعتماد کنم... حال شما به دلم انداخت می شه از شما خواهش کنم راهنماییم کنین... دل حسین لرزید... از اینجا فهمیدیم که تندی آب دهانش را قورت داد و زبانش را یک دور روی لب بالایی اش کشید. من و برادرم، «حَدَقه» مان را بازتر کردیم تا حسین، بهتر ببیند. پیرزن ادامه داد: - نمی دونم کجا برم که شب، پناهم بدن مادرجون! حسین، دست و پایش را گم کرد. من و برادرم می دانستیم برای چه دست و پایش را گم کرد. می دانستیم که هم دلش می خواست پیرزن را پناه بدهد؛ هم می دانستیم که «خانه دو اتاقی» فسقلی حسین با آن دستشویی کنار حیاط، نمی توانست زنی را آن هم «شبانه» نگه دارد... اما این را هم می دانستیم که دست آخر، نمی توانست بگذارد پیرزن، شب را توی سرمای «شبهای زمستانی» قم، بیرون بماند. رسیدیم خانه... من و برادرم و حسین و پیرزن؛ که مدام از زندگی دشوارش تعریف می کرد و تکرار می کرد که فقط همان یک شب را به حسین زحمت خواهد داد و صبح روز بعدش، بلیت خواهد گرفت و به شهر خودش-اصفهان- برخواهد گشت. حسین هم بی آنکه بگذارد پیرزن را نگاه کنیم، سرش را پایین انداخته بود و تعارف می کرد! حسین، جای خواب پیرزن را در اتاق جلویی انداخت تا اگر پیرزن خواست به دستشویی برود، مجبور نشود از جلو اتاق حسین بگذرد و خودش هم رفت توی «اتاق پشتی» و در را قفل کرد و ما را خواباند. صبح روز بعد، نماز را که خواند، دمپایی های پلاستیکی اش را پا کرد و من و برادرم را که از شدت سوز سرما و خواب، نمی توانستیم باز بمانیم، به زور باز نگه داشت و راه انداخت تا به نانوایی برود. حرارت «نان داغ» و بُخارش، حالمان را جاآورد و در مسیر بازگشت، کمی «کره و پنیر» گرفت و برگشتیم خانه. «یاالله- یاالله» گفت و همان طور که سرش پایین بود، وارد خانه شد و تا پا به راهروی ورودی گذاشت و سرش را بالا آورد، خواب از سر من و برادرم پرید و «مردمک» مان داشت از حدقه بیرون می زد!... پیرزن دیشب، صاف و سالم ایستاده بود و چادرش هم کنار رفته بود و داشت نگاه مان می کرد و لبخند می زد... تازه پیرزن هم نبود و جوان و خوش قیافه شده بود. با اینکه من و برادرم نمی خواستیم، اما حسین، مجبورمان کرد به موکت کف راهرو نگاه کنیم!... صدای اَستَغفِرُالله حسین را که شنیدیم، دختر جوان، بادی به چادرش انداخت و همان طور که نمی دیدیم، حس کردیم چادرش را درست کرد. سرِ حسین که بالا رفت، توانستیم یک نگاه دیگر، «دختر» را ببینیم. انگار «ماهِ شبِ چهارده»، رو به روی حسین ایستاده بود. دختر، سرش را پایین انداخت و گفت: - منو ببخشین... فقط خواستم برای یه لحظه من رو ببینین... حسین، عصبی و شرمنده از نگاهی که کرده بود، گفت: - این پاداشِ اعتماده؟! - نه!... راستش من دختر یه «تاجر ثروتمند اصفهانی» ام... دروغ نگفتم که غریبم... برای اجرای کار پدرم به قم اومده بودم که دیر شد و نتونستم کار رو تموم کنم... حسین، هنوز عصبانی بود: - ... و لابد تصمیم گرفتین منِ تنهایِ کتابفروش رو بدبخت کنین و به گناه بندازین؛ بله؟! دختر، بغض کرد و ادامه داد: - نه به خدا... اینکه گفتم غریبم و جایی ندارم، راست گفتم... اما اعتماد نکردم به کسی رو بندازم... شما رو که دیدم، حس کردم می تونم بهتون اعتماد کنم... اشتباه هم نکردم... از دیشب تا حالا بیدار موندم و همش مواظب رفتار شما بودم... حسین، گیج مانده بود چه بگوید. گاهی به دختر نگاه می کردیم و گاهی ما را مجبور می کرد به در و دیوار نگاه کنیم!... دختر، گفت: - راستش چند ساله که پدرم دنبال یه داماد خوب و پاک می گرده و به خودم سپرده تا «همسر آینده» م رو انتخاب کنم... منم می خوام بهم افتخار بدین و همسرم بشین... بعدم با هم می ریم اصفهان و من، همه زندگی شما رو اداره می کنم... چون فقط برام این مهمه که همسرم، چشم و دلش پاک باشه... نان در دستهای حسین، سرد شده بود و دست و پایش را گم کرده بود. دختر، کاغذی را از لای چادرش بیرون آورد و رو به حسین گرفت و گفت: - این نشونی محل کار پدر منه... من تا یه سال منتظر شما می مونم... اگه تصمیم تون رو گرفتین، بیاین اصفهان. * نمی دانستیم حسین برای چه به اصفهان رفته بود... به جای یک سال، دو سال گذشته بود و می دانستیم که هم دختر ازدواج کرده بود و هم اگر ازدواج نکرده بود، حسین را فراموش کرده بود... اما حسین، تکه کاغذ را در دست گرفته بود و پُرسان- پُرسان از کوچه های اصفهان می گذشت. ردیف مغازه های محله که آغاز شدند، حسین، نگاهی به سردر مغازه ها کرد و کاغذ را توی جیبش گذاشت. جلوی یکی از مغازه ها برای لحظه ای کوتاه ایستاد و ما را مجبور کرد به چهره و لباس صاحب مغازه خیره شویم. سه نفر، دور و برش نشسته بودند و یک گاوصندوق بزرگ هم کنار مغازه اش بود و معلوم بود که از پولدارهای «خیلی پولدار» بود. تازه یادمان آمد که حسین برای چه به اصفهان رفته بود... رفته بود تا پدر دختر را پیدا کند و ببیند که دختر، راست می گفته یا نه. خیلی بیشتر از چیزی که دختر گفته بود، پدرش ثروت داشت... اما باز هم اشتباه کرده بودیم؛ چون حسین از پیچ کوچه گذشت و به مسجدی برگشت که بین راه آمدن مان، دیده بودیم. وضو گرفت و وارد شبستان شد و به نماز ایستاد. نماز حسین که تمام شد، سرش را روی «مُهر» گذاشت. من و برادرم، فقط پُرزهای فرش را می دیدیم!... لبهای حسین، حرکتی کردند و گفت: - خدایا! شُکر که تونستم سربلندِ آزمایشت باشم....1 1: آقای حسین مصطفوی، کتاب فروش و صحّاف قُمی، از کسانی بوده که زنده یاد مجتهدی، به ایشان بسیار احترام می گذاشته و بارها در وصف او گفته بوده: - حسین آقا در جوانی، کاری کرده کارستان که آدم را به یاد قصه حضرت یوسف(ع) و زلیخا می اندازد... و به خاطر اینکه توانسته نفس خودش را مهار کند، شایسته لطف خدا شده.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 350]
صفحات پیشنهادی
معاون وزیر بازرگانی اعلام کرد: نحوه قیمت گذاری نان در هر استان
قصه یوسف و زلیخای امروز در همین نزدیکی ها · حضرات آیات عظام «مكارم شیرازی»، «بهجت» و «نوری همدانی» · استاندار خراسان شمالي: استكبار در برابر فرهنگ شهادت ...
قصه یوسف و زلیخای امروز در همین نزدیکی ها · حضرات آیات عظام «مكارم شیرازی»، «بهجت» و «نوری همدانی» · استاندار خراسان شمالي: استكبار در برابر فرهنگ شهادت ...
پایگاه جامع ایرانیان :: قدکچیان: مدیریت دولتی در حوزه اکران سرنوشت ...
سوزش سردل در زنان باردار · از بين بردن بوي كلم · چرا بازیکنان سالم ما را مصدوم تحویل دادید؟ قصه یوسف و زلیخای امروز در همین نزدیکی ها · همبرگر قارچ و گوشت ...
سوزش سردل در زنان باردار · از بين بردن بوي كلم · چرا بازیکنان سالم ما را مصدوم تحویل دادید؟ قصه یوسف و زلیخای امروز در همین نزدیکی ها · همبرگر قارچ و گوشت ...
خانواده مأمن امنیت و آرامش( قسمت اول )
قصه یوسف و زلیخای امروز در همین نزدیکی ها · ترکیب حجاب و حیات فعّال اجتماعی · وعده ارزان شدن روغن نباتی · چطور اتاق خواب كودك را بچینیم؟ ...
قصه یوسف و زلیخای امروز در همین نزدیکی ها · ترکیب حجاب و حیات فعّال اجتماعی · وعده ارزان شدن روغن نباتی · چطور اتاق خواب كودك را بچینیم؟ ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها