محبوبترینها
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826097929
نويسنده: محمد مددپور تاثير جهاني شدن در هنر جهاني غرب و هنر جهاني شرق
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: نويسنده: محمد مددپور تاثير جهاني شدن در هنر جهاني غرب و هنر جهاني شرق
خبرگزاري فارس:جهاني شدن هرچند در ظاهربسط سيطره تمدن غربي را در پي داشته اما به جهت تناقضات دروني اين تمدن علي رغم تاكيد بر حقوق بشر و رويكرد مثبت انسان به طبيعت از ساحت ديگر و به تعبيري ساحت متعاليِ حيات آدمي، يعني ساحت روح غفلت كرده است.
دربارة جهاني شدن در زمينه اقتصاد و سياست و فرهنگ بسيار سخن گفته اند و مي گويند. ظاهر تحولات حكايت از بسط نظريه هاي توسعه كلاسيك و مدرن در سطح جهان و فراگير شدن مفهوم دهكده جهاني مارشال مك لوهان دارد. اما در قلمرو سياست و اقتصاد عملي تحولات حاكي از رويكرد يك قطبي عالم غرب دارد. در بيست و پنج سال اخير بيش از گذشته شاهد شكاف فكري ميان اسلام و ايران به عنوان نماينده فعال شرق در برابر غرب از يكسو و امريكا و اروپا به عنوان نمايندگان مسلط دنياي غرب بوده ايم. البته ناديده نگيريم كه پارادايم هاي مسلط جهاني هنوز همان پارادايم هاي غربي است كه با دكارت و كانت تثبيت و با هگل و ماركس به نهايت سلطه رسيد و با انتقاد نيچه اي – هيدگري به قدرت بلامنازع رسيد.
در همين دوران موسوم به جهاني شدن، پس از چهارصد سال پيشروندگيِ بلا منازع تاريخ جديد غرب، تئوري هايي مانند برخورد تمدن هاي هانتيگتون از همين شكاف حكايت دارد. خطر تكنولوژي آن جا كه قرار است به كشورهاي شرقي مستقل تعلق پيدا كند عمده مي شود. بر همين پايه، هانتيگتون از خطر مدرن شدن كشورهاي شرقي و اسلامي و اتحاد تمدن اسلامي و تمدن كنفوسيوس در مواجهة با تمدن غرب سخن گفته است و سياست عملي غربيان در تهاجم نظامي مستقيم و كشتار مسلمانان و مقابله به مثل مسلمانان از طريق مقاومت فرهنگي و تهديد امنيتي و نظامي منافع غرب، مانند آن چه در يازدهم سپتامبر در امريكا و در مراحل بعد در اروپا و آسيا مشاهده مي شود.
حقيقت آن است كه جهاني شدن هرچند در ظاهر حكم بسط سيطره فرهنگ و تمدن غربي را داشته اما به جهت تناقضات دروني اين تمدن علي رغم گسترش فرهنگ انساني و تاكيد بر حقوق بشر و رويكرد مثبت انسان به طبيعت و دنياي مادي مانند شرق كهن از ساحت ديگر و به تعبيري ساحت متعاليِ حيات آدمي، يعني ساحت روح نسبتا غفلت كرده است. اما اقليتي از متفكران همين تمدن غربي در رويكرد انتقادي به فرهنگ عصر روشنگري خود طلب و تمناي احياي ساحت روح و معنويت داشته است. از اين منظر اقليتي از انسان غربي به جهان رويكرد عرفاني و معنوي و ديني و هنري پيدا كرده اند. بعضي فيلسوفان پست مدرن تا آن جا پيش رفته اند كه در چهرة هنر معنوي نقش منجي را ديده اند.[1]
اكنون و در اين زمان است كه مي توان نگاه تك ساحتي سياسي – اقتصادي عصر جهاني شدن را فرو هشت و به نگاه عميق تري از منظر رسمي به جهاني شدن فرهنگ و هنر انديشيد، چيزي كه جهان را بيش از بيش تكان مي دهد. بدين معني در حالي كه اقتصاد و بعضا سياست و ارتباطات تكنولوژيك جهان را يك پارچه مي كند و همين يكپارچگي امكان ظهور و بروز شبكه جهاني اطلاعات در حوزه اينترنت را فراهم مي كند ، فضاي آزادتري را از گذشته براي مبادله اطلاعات و فرهنگ و ادبيات و هنر و عرفان و آن چه فراتر از محصولات تكنيكي و حسابگرانه است مهيا مي كند.
بنا براين جهان در استانه ورود به نحوي حيات متفاوت قرار مي گيرد كه در آن از يك سو از وحدت روز افزون فيزيكي سخن گفته مي شود، اما رويكرد فرهنگي و هنري آن حكايت از گونه اي شكاف دارد كه در عرصه سياست نيز خود را ظهور و بروز مي دهد.
مسئله پست مدرن و جهاني شدن / هنر، آرمان متفكران پستمدرن
اصطلاح پست مدرن بنا به گزارشاتي اولين بار در 1917 به وسيله رودلف پانْوْيتس براي وصف نيهيليسم و نيست انگاري فرهنگ غربي با رويكردي نيجه اي به كار رفت. اين واژه مجددا در 1934 در آثار منتقد ادبي اسپانيايي فدريكو اونيس در اشاره به واكنشي عليه مدرنيسم ادبي ظاهر گرديد.در سال 1939 برنارد ادينگزبل متاله انگليسي از پست مدرن چونان تعبيري براي شكست مدرنيسم دنيوي و بازگشت به دين و معنويت تلقي كرد. از اين پس بسياري از نويسندگان و هنرمندان در مقام شالوده شكني و نفي و آشنايي زدايي از آموزه هاي كلاسيك عصر روشنگري و مسلمات معرفتي از انديشه ناكجاآبادي تا بنياد گرايي ، از عقل انگاري تا زيبايي شناسي فرماليستي ، از فونكسيوناليسم معماري[2] تا معنا گريزي فرماليسم هنري قرار گرفتند. در دهه نود قرن بيستم مفهوم پست مدرن همگاني شد از اين جا پست مدرن براي هنرهاي غير متعارف ديجيتالي و الكترونيك تا وضعيت فوق صنعتي پس از دو جنگ جهاني كاربرد پيدا كرده است.
وجه اشتراك مفهوم پست مدرن را تكثر انگاري، نسبيت انگاري، عدم قطعيت و تعين، جزميت مدرن و كلاسيك الهياتي و علمي، اقتدار گرايي، اجتناب از عقل انگاري براي وصول به بداهت و سادگي دكارتي پذيرش تمركز بر بازنمايي يا تصاوير و نشانه هاي فرهنگي غالب اجتماعي و مقبوليت بازي و خيالپردازي در حوزه هاي فرهنگي دانسته اند.
فيلسوفان پست مدرن فرانسوي مانند فوكو، دلوز، دريدا، ليوتار،سارتر و مرلوپونتي به مثابه يكي از جريان هاي عمده فلسفه معاصر سوژه يا آگاهي فرديِ انساني را در جامعه معاصر غريب و بيگانه شده از نحوه هاي اصيل تجربه و وجود او تصوير مي كردند. منشأ اين بيگانگي خواه جامعه سرمايه داري خواه ناتوراليسم علمي خواه سركوبگري تابو هاي اجتماعي خواه فرهنگ تودهاي سازمان يافته از سوي دولت و خواه دين و اداب ديني و اخلاقي. اين فيلسوفان براي فهم از خود بيگانگي معاصر، تحليلي تاريخي از چگونگي تكامل جامعه انساني و خود انسان در طول زمان ارائه دادند تا دريابند كه چگونه و چرا تمدن مدرن به بيراهه رفته است. در اين فرض بر بنياد اي نظر بود كه بايد راه بازگشت به تجربه اصيل و حقيقي انساني راه هموار كرد كه البته اين به معني ترك دنياي مدرن و تكنولوژي و حيات دنيوي و عرفي انگاري مدرن نيست. بلكه سخن از بازسازي و گشودگي آدمي در برابر وجود است چنان كه فيلسوفان اگزيستانس و پديدار شناس از آن حمايت مي كردند.
اين فيلسوفان تحت تاثير ساختار انگاران چنين مي پنداشتند كه امور فرا فردي «هويت فرد» را از زبان تا دين و فرهنگ شكل مي دهد و هيچ امر اصيل و بنيادي براي هويت بشري وجود ندارد. البته آنها از سختار انگاران فراتر رفتند و ضمن انكار اصالت خود و سوژه ادعاهاي علمي شان را رد كردند. لارنس كهون انديشه اين فيلسوفان را پايان پژوهش عقلاني درباره حقيقت، ماهيت خيالي هرگونه خود متحد، عدم امكان معناي روشن و بي ابهام، نامشروع بودن تمدن غرب، و طبيعت سركوبگرانه همه نهادهاي مدرن را اعلام مي كند. آن ها با هر گونه وضع فلسفي و سياسي قطعي را نفي مي كنند تا پارادكس هاي پنهان و شيوه هاي سلطه هاي اجتماعي را كه محصول جزميت هاي عقلي اند.
نحله انتقادي پست مدرن به نفي و شك در حجيت هاي روشنگري در دعوي حقيقت شناسانه آن داشتند، رسيد. پژوهش هاي زباني و فلسفي ويتگنشتاين كه شالوده هر متافيزيك و الهيات نظري را بي معني تلقي كرد به اين فيلسوفان مدد مي رساند. حتي فيلسوفان محافظه كار انگليسي و امريكايي نيز سرانجام در دهه 1960 غايات رسمي فلسفه مدرن و اميد هاي نهايي پژوهش عقلاني دچار شك شدند. و همه چيز معطوف به ذهنيت محض شد هرچند اين سوژه و من انديشمند ديگر حجيت نداشت و فاصله اي عميق ميان من و حقيقت وجود داشت[3].
فلسفه و هنر پست مدرن و ويرانگري
به هر تقدير ما در جهاني نو، با تعبير «پستمدرن» و يا به هر نام «مابعدمدرن» ديگري زندگي ميكنيم كه در آن انسانهاي فرهيخته، از فاصلة ناگذشتنيِ انسان از حقيقت سخن ميگويند. «زبان» به سخن فيلسوفان تحليلي، ديگر نميتواند راه به دادههاي حقيقي ببرد. از اينجا آن تعريف كهن حكمت و فلسفه، كه «علم به اعيان و حقايق و ماهيات اشياء و امور» تلقي ميشد، فروميپاشد و انسان، هرگز نميتواند به ساحت حقيقت تقرّب جويد.
كانت گفته بود كه علم انساني، راه به ذات اشياء يعني «نومن» نميبرد، امّا «فنومن» و پديدار را سايهاي از ذات اشياء ميدانست كه حجاب مقولات فاهمه بر روي آن كشيده شدهاند. از اين پس در عالم علم و فلسفه، روز به روز، فاصله از حقيقت و اصل يقيني اشياء و امور بيشتر ميشد. البته كانت، مقولات فاهمه را از طريق عقل عملي و برتر از آن ذوق و نبوغ هنري دور ميزد و ميكوشيد به حقيقت نزديك شود و شاهد آن را به آغوش كشد. امّا اين حقيقت مفروض وهمي نفساني، چندان در قلمرو عقل، پايدار نميماند.
تفكّر پس از كانت، اين دور زدن را نيز به واسطة ناتواني عقل بشري و زبان و تفكّر ناممكن ندانست و نهايتاً، نيچه در آستانه قرن بيستم اعلام كرد: «هر حقيقتي تابع يك چشمانداز سوبژكتيو است»، و هر عينيت يا مورديت خارجي را به يك «پيشداوري» كه بشر مبدأ و آغاز آن را از ياد برده است، بازميگرداند و بدينسان، خودبنيادي را به نهايت ميرساند.
در اوج عصر مدرن، فرگه و هوسرل در دو حوزة منطق رياضي رئاليستي و پديدارشناسي، كوشيدند به نحوي يقين و ثبات علمي برسند. البته عليرغم طلب و تمنّايشان، اين دو، مؤسس دو طريقه متفاوت در فلسفههاي پست مدرن، براي وصول به افكار و ايدههاي جاويدان عيني و واقعي، و رهايي از تحويل واقعيت و تفكّر، به تمثّلات روانشناسانه و نفساني صرف، كه ذهن را پر ميكنند، راهي به عالم خارج و واقع انگاري (رئاليسم) نميبرند.
در واقع آنها يك عالم واقعي امّا ذهنيِ افكار و قضايا را پذيرفته بودند، كه از جريان پيدايي و سير تمثّلات فردي و شخصي مستقل است. از اين نظر، نگاه سوبژكتيو هنوز بر فلسفة پستمدرن مسلط است، و تفاوت در برخي نحلههاي آن، صرفاً از ناحيه پذيرش نحوي ذهنيت مستقل جمعي است. آنچه كه هوسرل از آن به «سير به سوي ذات اشياء» ذكر ميكند، به ساحت سوبژكتيو ثابت فرض شده، و در اپوخه و تعليق حكم قرار گرفته است.
از اين منظر است، كه فيلسوفاني مانند ژاكدريدا، گادامر و فوكو نيز، از ناتواني انسان از درك حقيقت و معني اشياء و امور سخن ميگويند. در اين بحران انديشه فلسفي، متفكران پستمدرن ميكوشند، «هنر» را واسطه رسيدن به نحوي ارتباط معنوي با عالم حقيقي تلقي كنند، كه «زبان تبيينيِ» علوم و فلسفه قادر به ايجاد آن نيست. هنر بواسطة حس و تجربة شهودي و مكاشفه، براي انتقال تجربههاي دروني و باطني زندگي آدمي، بسيار موفق است. هنر خبر از گشودگي و انفتاح رازهايي ميدهد، كه فلسفه راه خويش را بر آنها بسته است. با اين اوصاف فقط «هنر» راه به حقيقت ميبرد!!
ظاهراً فيلسوفان پستمدرن مدعياند، چنين رويدادي در حوزة فلسفه و منطق و اخلاق ممكن نيست، امّا تجربة هنري به زندگي معنوي انسان معنايي ميبخشد، كه افقهايي نو براي او ميگشايد. اين افقها اسرارآميز و رازگونه است، از اينجا فاقد جنبه تبييني است، كه بتوان بطور واضح و بدور از ابهام و استعاره و رمز از آن سخن گفت. بنابراين هيچ عبارت روشني در قلمرو فلسفة پستمدرن، دربارة يافتها و انكشافهاي هنر وجود ندارد، كه صورت شفاف و خودآگاهانه پيدا كند، بلكه صرفاً نحوي انكشافات و بارقههايي آني است، كه هنرمند به آن دست مييابد، و هيچكدام حاكي از «حقيقت عيني» عالم كلاسيك فلسفه نيست.
در فلسفة كلاسيك، در قلمرو عالم هنري همان حقيقتي انكشاف پيدا ميكند، كه در قلمرو فلسفه. اساساً در عصر فلسفه چنانكه فردريش هگل گفته بود، هنر ذيل فلسفه ديده ميشود، و وقتي فلسفة مدرن در پايان كار خويش اعلام ميكند، قادر به درك حقيقت جهان نيست، انسان مدرن خويش را به بازي هنري و زباني ميسپرد.
از آن روزگار يوناني كه افلاطون و سقراط با تحقير به شاعران نظر كردند، و ارسطو تجربة شاعرانه را در حدّ برزخ ميان علوم جزيي نقلي و علوم كلي عقلي ديد، تلويحاً مرگ هنر بزرگ يوناني و تحويل آن به عالم لهو و لعب و بازي زيباييشناسانه در سايه متافيزيك اعلام شد. البته مرگ هنر را هگل اعلام كرد. او دين و هنر را به دو دورة تاريخي پايان يافتة صيرورت و تجلّي روان مطلق مربوط ميدانست، و اكنون «ايده» بايد بيواسطه از طريق مفاهيم انتزاعي فلسفي، بدور از ساحت حس و خيال و صرفاً در ساحت عقل تجلّي و ظهور كند.
نكته آن است كه بنابر مدعاي فيلسوفان معاصر، با توجه به تحقير تاريخي هنر، از «فلسفة هنر» چه ميتوان آموخت؟
درحالي كه فلسفه، هنر را در سايه خويش قرار ميدهد، و شأني جدي براي آن قائل نيست. امّا سخن آن است كه اين آراء، كه هنوز از فيلسوفان صادر ميشود، آرايي فلسفي است تا تجربهاي شهودي و حسي هنري. اگر قرار است هنر بر اريكه بنشيند، و فلسفه در ذيل آن قرار گيرد، چرا هنوز فيلسوفان در مباحث نظري دربارة هنر، آن را چونان بخشي از ساحت فرعي انديشه مينگرند، و بيشتر براي آن فضايي بازتر ميگشايند، تا بحران معنويت ناشي از عقلانيت صرف و انديويدواليته و نهايتاً نيستانگاري هشيارانه فلسفي را به نحوي با رفتن به عالم بيخودي و مستي هنر و زيباييشناسي جبران كنند. توجه به عرفان شرقي نيز ذيل اين وضع جهاني و خلاء روحي انسان مدرن و فيلسوفان عصر پستمدرن، بازميگردد.
فلسفة پستمدرن از سويي جزميت فلسفه كلاسيك را فروميپاشد، و از سوي ديگر براي جبران بحران حقيقت ناشي از اين فروپاشي، بر احساسات و عواطف نفساني هنري و عرفاني تاكيد ميكند. يعني عناصري كه نهايتاً اموري متافيزيكي و نيستانگارانهاند. البته هستند فيلسوفاني كه در طلب و تمناي گذر از فلسفه، به هنر روي ميآورند، و به تأويل هايي دربارة هنر و آثاري از هولدرلين و شاعران و يا وانگوگ و معابد كهن ميپردازند، امّا كوشش اين بزرگان بيشتر نحوي بازي زباني است تا يقين علمي و شهود حقيقي. بيشتر اين تجربيات از فروپاشي و بحران حيات معنوي انسان مدرن و پريشاني و بيمعنايي او حكايت ميكند. او در جستجوي پر كردن خلاء فكري و معنوي خويش است، كه همگي به تمثّلات نفساني و بازي تخيلّي، تحويل و تقليل يافتهاند.
به هر تقدير در عصر شامگاه بتان شرقي و ارزش هاي مطلق فرهنگ مدرن غربي، متفكران غربي ميكوشند مفري براي خويش بيابند، و بگشايند، كه خود دو هزاروپانصد سال پيش بسته بودند، و آن باب هنر و عرفان و دين با حجاب متافيزيك بود،از اين جا بود كه ايده جايگزيني هنري فراگير و مفهومي به جاي يك هنر پيشتاز و آوانگارد تلقي هنر را به مثابه پناهگاهي جدي و حقيقي موضوعيت بخشيد[4].
البته قرون وسطي و مسيحيت مدتي توانست خويش را از چنبرة فلسفه يوناني رهايي بخشد، امّا با تكوين مدارس اسكولاستيك مجدداً عقل يوناني سراغ و سروقت مسيحيان آمد، و همين فلسفه يوناني به همراه هنر ناتوراليستي كه ميراث روم و يونان بود، نهايتاً منجر به تفكيك دين و هنر و عرفان از فلسفه شد.
از اين پس، فلسفه كلاسيك و علوم ناسوتي به طور كلي خويش را آزاد، و نقاد و ويرانگر در برابر اموري ديدند، كه به عالم شهود و دين بازميگشت، و با عقلانيت استدلالي ناسوتي نسبتي نداشت. حتي تعادل ميان فلسفه و دين در قرون وسطي كه از سوي متفكراني مانند قديس البرت و قديس توماس بوجود آمده، با ويليام اكامي و جاناسكات از ميان رفت، و اعلام جدايي فلسفه از دين، سياست از دين، و نهايتاً هنر از دين شد. عرفان نيز به حدّ جادو و سحر و تجمع در محافل خصوصي سرّي تنزّل پيدا كرد. چيزي كه براي دكارت و نيوتن مايه دلمشغولي ايام خلوت ميشد.
حال در عالم پست مدرن، چرا هنر مورد توجه قرار گرفته است، و انسان غربي از هنر همان را انتظار دارد، كه روزگاري از دين و اسطوره طلب ميكرد، خود پرسشي است.
بيترديد هنر پناهگاهي است، كه انسان كنوني بدان پناه ميجويد. رمانتيك ها نخستين مردماني بودند كه در آغاز عصر مدرن، هنر و خيال هنري را بنياد حيات نظري و عملي خويش تلقي ميكردند. شلينگ با فلسفه خويش هنر را شالودة فلسفه تلقي ميكند، امّا در عصر پستمدرن، اين طلب و تمناي منجي از هنر به نهايت ميرسد. هيدگر متفكري است كه از هنر انتظار فتوح راز وجود دارد. او هنرمندان و شاعراني چون هولدرلين و وانگوگ را آشناي راز ميخواند؛ دو هنرمندي كه در عالم جنون و نبوغ الهي خويش مستغرقاند.
آيا هنر خواهد توانست حقيقت را، براي انسان محجوب از آن، منكشف سازد؟ آيا غزل حافظ و تراژديهاي شكسپير، كه در عصر خويش حامل حقيقت بودهاند، هر دو موقف و ميقات واحدي دارند؟ حقيقت واحدي در آنها تجلّي ميكند؟
قدر مسلم چنين نيست. هر تجربة هنري در هر دورهاي، حقيقت عصر خويش را آشكار ميكند. همين حقيقت متجلّي عصر مدرن، در فلسفه به نحوي حصولي و با واسطه آشكار ميشود، از اين منظر، حكمت بحثي و حكمت ذوقي يا فلسفه نظري و هنر و عرفان يك دوران، در طلب و تمنايِ حقيقتي واحداند. حكمت و فلسفه استدلالي و بحثي ميكوشد، صورت مفهومي اشياء و امور را درك كند، و عرفان و هنر در مقام درك بيواسطة حقيقت و اصيل اشياء و امور است.
هنر مدرن و فلسفه مدرن هر دو، از وجهه نظري ديگر نيستانگار حقيقت شدهاند. درحالي كه در گذشته مكاشفههاي انساني راه شهود حقيقت و درك مفهومي آن را نميبست. حتّي فلسفه و حكمت نظري در گذشته بيبهره از درك حضوري حقيقت نبود. نه چنان است كه فيلسوف عهد قديم در زندان مفاهيم عقلي و استدلالهاي فلسفي گرفتار آيد، و از حقيقت بالكل محجوب بماند. از اينجا افلاطون خود به نحوي با زبان شاعرانه، از رهايي فيلسوف از ظلمت نيستانگارانه سخن ميگويد، و به نحوي اجمالي به شهود و حيرت آغازين به مثابه مبدأ و اصل پيدايي فلسفه اشاره دارد. البته در سير استدلالي و مفهومي متافيزيك يوناني، اين حيرت پوشيده ميشود.
امّا نكته آن است، كه حقيقت فلسفي افلاطون و حقيقتي كه به قلمرو شهود هنري تعلق دارد، از هم جدا نيستند. هر دو به يك عالم تعلّق دارند، و يك عالم را اقامه ميكنند. چنانكه حقيقت فلسفي سهروردي و حقيقت عرفاني عينالقضاة در تمدن اسلامي متضاد نيستند. حال اگر كسي چنين توهم كند كه وراي استدلال هاي فلسفي، انسان عصر حاضر ميتواند بيرنج و درد در قلمرو شهود هنري به حقيقت حقيقي دست يابد، خود حكايت از گرفتاري او در عصر بحران فلسفه و هنر ميكند.
اگر حقيقت در فلسفه و حكمت متجلي نشود، هنر نيز از آن محروم خواهد بود، از اينجاست كه هيدگر بسيار مأيوسانه از هنر مدرن، چون نحوي فعاليت فرهنگي يا نوعي لذتطلبي زيباييشناسانه نام ميبرد، و در انتظار هنر ديگري غير از هنر مدرن رسمي است. هنري كه حاصل تقدير الهي انساني و گفتگوي انسان و ايزدان باشد، نه نتيجة تجربة استتيكي هنر، كه فيلسوفاني مانند شلينگ و نيچه و دريدا بدان اميد دارند.
انسان اسير در نخوت و رخوت، چنين ميپندارد كه با رهايي از فلسفة نظري و استدلال عقلي و بحث و جدل، ميتواند با هنر مدرن در آستانة كشف حقيقت قرار گيرد. اين نكته از بيگانگي و بحران و فروبستگي او خبر ميدهد. از همين راه است كه برخي حلقههاي مبتذل عرفاني و ذوقي سبب دلمشغولي بسياري از عوام ميشوند. ساحت قدس حقيقت با اين ادا و اطوارها انسداد و فروبستگياش به پايان نميرسد. هنر بيحقيقت مدعي حقيقت نتواند بود. بخصوص هنرـ صنعتهاي روزگار ما كه جز تفنن و بازي تصويري و الحاني و كلامي با صورتهاي وهمي و خيالي نفساني نيست، و تأثيراين هنر نيز از ناحيه همين بازيها و تحريك عواطف و القاء هيجانهاي دفعي و آني، و بردن به عوالمي غيرعادي امّا اغلب عادي از تخيّل بهنظر ميرسد.
اين هنرها با القاء توهمي از جهاني كه درواقع دنيوي و انضمامي، و متعلّق به واقعيت و نفسالامر جهان نيست، به انسان معاصر هجوم ميبرند، و او را به هرسو ميرانند و از تفكر محروم ميكنند، و اصالت و هويت آسماني و اصيل او را ميگيرند، و به جاي آن، هويتي پريشان برجاي ميگذارند. اين هنر اساساً هيچ قفلي از راز و حقيقت را نتواند گشود، و مسيري رانيز در زندگي آدمي نميگشايد، كه فلسفه بنابر دعوي هنر و عرفان رسمي، از گشايش آن محروم است، و صرف گفتن اينكه پاي چوبينِ فلسفه قادر به ورود به قلمرو شهود حقيقت نيست، براي هنر رهگشا نتواند بود. هنر و فلسفة مدرن هر دو در اين عالم بحراني از دو چشم راست و چپ كورند.
حقيقت، آن «هرجايي و هرزهگردي» نيست، كه در دام هر حشاش وبنگي و پريشانخاطري افتد.
برو اين دام بر مرغي دگر نه
كه عنقا را بلند است آشيانه
در اين عالم و در اين عصر سنگپزان تاريخ، كه همه شهودها در برابر تفت هولناك نيستانگاري هباء و هدر ميشود و ميسوزد، ديگر آشنايي با نور جهان حقيقي به ياري شهود هنري، جز لفاظي و استمناي تخيلّي نخواهد بود. فيلسوف معنوي روش محروم از شراب حكمت انسي، در وراي آستانه تجلّي حقيقت عالم وجود توقف ميكند، هرچند در دل وهمي از طلب و تمنّاي وصل دارد.
عجيب آن است كه پس از دوهزار و پانصد سال تاريخ فلسفه، از سقراط و افلاطون تاكنون، كه همواره اصرار بر نازل بودن خيال و احساس هنري نسبت به عقل و تأمل فلسفي داشته، و گاهي از اخراج هنرمندان از مدينه فاضله يا بيهوده بودن زبان شاعرانه براي بيانحقيقت سخن گفتهاند، اكنون بسياري از اصحاب فلسفة پستمدرن،از هنر و توانمندي فوقالعاده آن نسبت به فلسفه، براي بيان حقيقت سخن ميگويند! البته در گذشته نيز گه گاه فيلسوفاني در پايان عمر فلسفي خويش به عرفان و هنر گرائيدهاند، و از اين سخن گفتهاند كه عارف و هنرمند آنچه را كه فيلسوف ميداند، ميبينند و شهود ميكنند. امّا اين خلاف روية فلسفي فيلسوفان است، نه امري دائمي و جدي.
مسئله جهاني شدن و بازگشت به دين و هنر معنوي و ديني
در اوج جهاني شدن يعني عصر ارتباطات و شبكه هاي اطلاعاتي الكترونيك كشورهاي مختلف يا از مرحله عميق مدرنيته گذشته و از پست مدرنيته سخن مي گويند، و يا با شتابي اسكيزوفرنيك از نظر تكنولوژيك و اقتصادي مدرن مي شدند و ديدگاه علم طبيعي درباره جهان را جذب مي كردند و در همان حال سعي مي كردند به تصوير و اخلاقيت سنتي پاي بند بمانند. آن ها سعي مي كردند از داده هاي ازاد از سنت ديني اساطيري در فلسفه هاي پست مدرن دور بمانند و فقط به جهت نقادي فرهنگ روشنگري در حوزه فلسفه و اخلاق بسنده نمايند.
بنابراين علي رغم جنبش هاي فرهنگي و هنري محدود دولتي يا خصوصي غير قابل اجتناب از وارد شدن به تجربه هاي جامعه مدرن و پست مدرن غربي پرهيز مي كردند و هرگز نكوشيدند تخيل را به جهاني ذهني از تجربه وارد كنند و همان تجربه فراگير انسان غربي را از موسيقي ناهنجار و ناموزون ، رمان هاي سيال ذهن و نقاشي انتزاعي و غيره داشته باشند. همين وضع كه تعبير به كنش اسكيزوفرنيك جامعه در حال ادغام در فرهنگ و اقتصاد جهاني تعبير شد، بيش از آن كه منشأ جديت در جست و جوي روح بيگانه هگلي- ماركسي و جستجوي حقيقت در ساحت حيات غربي باشد ، تحت تاثير بازخواني هاي جديد حكمت ديني و اشراقي كهن و انديشه هاي گنوني و هيدگري، در مقام جستجوي حقيقت شرقي در دين و عرفان و معنويت بودند.
به هر حال پست مدرنيسم در بسياري از جوامع غيرغربي به ويژه خاورميانه اي و ايراني كه هرگز از نظر فرهنگي و هنري در فرهنگ و تمدن غرب ادغام نشدند، و پس از دوره اي مرعوبيت به صورت هاي بازخواني سنت به مدد غربيان ضد مدرن از نحله فرانكفورت تا پژوهش هاي سنتي و حلقه هاي فيلسوفان پست مدرن اروپايي و منتقدان مشروعيت بلوك هاي سياسي غرب و نهايتا بازگشت به سنت گراييدند. به همين دليل بود كه ايرانيان و بسياري از مردمان شرق ميانه در دهه 70 و 80 ميلادي و دهه چهل و پنجاه هجري به احياي مجدد اخلاقي و بازگشت به مذهب و شريعت و دين و يا احيا حكمت و فلسفه اشراقي و ادبيات عرفاني و نگارگري ايراني و اسلامي و روي آوردند.
اكنون در برزخ چالش ها و رويارويي ها هنر ايراني و شرقي در جهان به نحوي به حيات خويش ادامه مي دهد. در حالي كه الگو هاي مطلق هنر انتزاعي مدرن در سايه شالوده شكني قرار گرفته است، هنر هاي شرقي و اسلامي هر روز بيش از پيش در جهان فرهنگ و هنر بسط و گسترش مي يابد.
هنگامي كه بسياري از نويسندگان جهان به هنر ايراني و اسلامي چونان هنري فرا مرزي مي نگرند، و گروه هاي ادبيات و موسيقي غربي از اين هنرها اقتباس مي كنند ، و از هنرمنداني چون مولانا و بيدل و حافظ بهره مي گيرند و در انتظار تجلي حقيقت هنري در شرق اند. از اين جا در عصر جهاني شدن و پست مدرنيسم مفري بزرگ و گشايشي حقيقي براي حضور فرهنگ و هنر معنوي ايراني فراهم شده است. اگر ايرانيان غربزده از امكانات اين هنر و حكمت معنوي غفلت مي كنند،وبسياري از مهاجران ايراني در حال استحاله در فرهنگ و هنر غربي اند، غربيان جبران مافات مي كنند و در معرفي آن مي كوشند.
نكته بسيار اساسي فراتر بودن حقيقت از آثار هنري و هنرمندان در هر عصر تاريخي است. بر اين اساس آن ذات و ماهيت اسمي و حقيقتي كه در تاريخ ايران و اسلام و شرق تجلي كرده است هرگز به پايان نرسيده و هنوز اسماء و تجليات مستأثر آن كه مي تواند جهان را در معرض انقلاب هاي هنري قرار دهد، امكان بروز قطعي دارد.
به قول «ميرچاالياده» ،هنرمندان غربي اكنون پايان دوره اي از جهان را در هنر برزخي پست مدرن خود محاكات و ابداع ميكنند، كه به عقيدة وي، مميزّة آن ويراني و انهدام بيان و زبان هنري عصر روشنگري و هر عصري است كه در پايان دوره خويش مفتون بي معنايي و بي بنيادي آوانگارديسم مي شود. اين امحاء و انهدام بيان رسمي مسلط در عصر جهاني شدن فرهنگ و هنر، از معماري و نقاشي و موسيقي آغاز شده بود، و سپس به ادبيات و نقد ادبي و شعر و رُمان و تئاتر كشيده شد.
در بعضي موارد آنچه رخ داده، عبارت از نابودي واقعي عالم هنري مستقر و موجود است. با تماشاي بعضي آثار متأخر، آدمي احساس ميكند كه هنرمند خواسته است دفتر تمام تاريخ نقاشي و موسيقي و ادبيات و كلاً هنر را بشويد. اين كار بيش از ويراني و نابودي است، و در حقيقت بازگشت به هيولاي بي شكل و هاويه در هنر غربي است.
از اين نظر شايد هنر پاپ اصلاً موسيقي و نقاشي نباشد ـ به اين دليل كه بعضي افرادش اصلاً صدا دست قوي ندارند و فقط دكلمه و رسم مي كنند ـ اما در عين حال در اين روزگار كه بسياري ازجوان ها اميدي به آينده ندارند، آواز نمي خوانند و نقاشي نمي كنند، بلكه براي اظهار وجود فرياد مي كنند و نقش مي زنند؛ آن ها آواز براي زيبايي نمي خوانند و دنبال نقش هاي زيبا نيستند، از سر درد از ته دل فرياد سر مي دهند. اين صداها قدر مسلم زاييده ابرشهرهاست: جوان امروز در همين عصر بي معناي جهاني شدن با تكنوي گوش خراشي كه از بلند گوي ماشين و اطاقشش به گوش مي رسد، آرام مي شود و خود را تخليه مي كند، و اين به دليل درد هاي بي نهايت او است. ترجيح مي دهد واقعيت ها را ملاك قرار دهد، بعد نزديك شود و بگويد: «سيب هست، پس پياز گنده را از دست بنه.» و يا بگويد: « اين روز ها جوان ها پيرند همه از جان خود سيرند.» از نگون بختي، آنان كه در موسيقي شرقي كار مي كنند، بيشتر گذشته گرا هستند، واقعيتِ جهان امروز و عصر انهدام جهاني فرهنگ غرب را درك نمي كنند و نمي خواهند به جهان همزباني كنند؛ چون از براي معلومات نيمبندشان از تحريف مي ترسند.اما مردمان امروز تندترين ضرب آهنگها و جنون آميزترين كلمات را كه شايد فقط ساية معنا باشد، مي پسندد..
با وجود اين در اين قبيل آثار موسيقايي اغلب بي معنا ولي زنده و گرم، آدمي حدس ميزند كه هنرمند در جستجوي حقيقتي است كه هنوز بيان نشده است. او ميبايست ويرانههاي انباشته شده از انقلابهاي هنري گذشته غرب و حتي سنن ممسوخ شرق را از ميان بردارد، و به جوهر باروري و شكوفايي ماده بيجان هنر دست يابد، تا بتواند تاريخ هنر را از هيچ و عدم آغاز كند، و از سربگيرد
چنين احساس ميشود كه در عصر جهاني شدن، در نزد بسياري از هنرمندان جديد، ويراني و نابودي زبان هنرها حكايت از آغاز بي عالمي و نحوي فروبستگي عالم مدرن و جديدي كه با رنسانس گشوده شد، دارد و از سوي ديگر فتوح و گشايش افقي وراي افق امروز ميكند كه قطعا با هنر معنوي و ديني شرق مي تواند نسبت داشته باشد.آن ها در انتظار ظهور هنر بزرگ اند.
خلاصه اين كه در هنر مدرن، هنرمندان با نيستانگاري به ويران كردن جهان هنري ميپردازند، و عالم هنري خودشان را برويرانههاي جهان ميسازند. تلاش براي ويران كردن زبانهاي هنري با حضور مضاعفي كه به هنرمند دست ميدهد، در حقيقت نشانة دريافت تازهاي است، براي اين هنرمندان. بدين تفصيل كه آنها دريافتهاند «ازسرگيري واقعي» فقط پس از «پايان واقعي» ممكن است.
از اينجا هنرمندان نخستين كسان در ميان مردم اين دوره و روزگارند كه همّت خويش را صرف ويران كردن دنياي خود مينمايند، تا آن عالم هنري را كه در آن آدمي بتواند هم زيست كند، و هم به تماشا و نظاره بايستد، و هم قادر به تخيّل معنوي و سير در عالم حقيقي باشد، ابداع كنند.
پي نوشت
[1]. هيدگر اميدوار است كه غرب با رجوع به تفكري كه در يونان باستان از آن به تخنه تعبير مي شد و از حقيقت و انكشاف وجود صيانت مي كرد، به نحوي ديگر از تفكر راه يابد. الته اين هنر نه هنر مدرن ي است كه امروزه در عصر تكنولوژي با معناي خاصي كه هيدگر از آن تلقي مي كند، به صورت يك فعاليت فرهنگي و يا به گونه اي زيبايي شناسناسانه از آن لذت برده مي شود. اين هنر هرگز ما را به وجود موجودات هدايت نمي كند بلكه در موجود انديشي متوقفمان مي سازد ، از اينجا هرگز نجات بخش نتواند بود.اين هنرها كه به گونه اي دلمشغولي يا سرگرمي بدل مي شوند چشمان ما را بر حقيقت مي بندند.
[2]. در معماري پست مدرن اصول معماري مدرن يعني سادگي و حداقلي رد مي شود و از معماري ضد فونكسيوناليسي با پيچيدگي و تضاد دفاع مي شود.
[3]. لارنس كهون ، از مدرنيسم تا پست مدرنيسم، ويراستار عبدالكريم رشيديان، تهران، نشر ني، 1381، مقدمه.
[4]. در هنر پاپ ديگر تمايز قهرمان و ضد قهرمان ، والا و مبتذل، هنر زيبا و تجاري، حقيقت جويي و لذت بخشي از ميان مي رودتا امكان ورود همگان در آن ممكن باشد.
.............................................................................................
منبع: پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي
انتهاي پيام/
پنجشنبه 14 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 285]
-
گوناگون
پربازدیدترینها