تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هرگاه يكى از شما به خانه خود وارد مى‏شود، سلام كند، چرا كه سلام بركت مى‏آورد و...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835115729




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دلم براي دست هايم تنگ شده!


واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: دلم براي دست هايم تنگ شده!
پرونده
تصور كنيد كه توي يك روز خوب بهاري به دنيا مي آييد بعد يواش يواش توي آغوش مادر و پدر بزرگ مي شويد، بعد كم كم حرف مي زنيد و شيرين زباني مي كنيد، تاتي تاتي راه مي رويد و بعد بدوبدو مدرسه مي رويد و پشت سر هم بيست و نوزده و هجده مي گيريد!

فرض كنيد هميشه كه نه ولي خيلي وقت ها شاگرد اول و ممتاز و مبصر كلاس مي شويد و لوح و جايزه و تقديرنامه و اين جور چيزها مي گيريد!

فرض كنيد توي دبيرستان علاقه تون به هنر و رشته هاي هنري مثل گرافيك و معرق و نقاشي و عكاسي و به خصوص تئاتر بيشتر مي شه و با اين كه محيط اجتماع و خانواده زياد با اين روحيه و گرايش شما سازگار و موافق نيست اما دست از پشتيباني شما بر نمي دارد و به شما اين اجازه را مي دهد كه در كنار درس خواندن در هنرستان، دوربين به دست بگيريد و از هر چه دوست داشتيد عكس بگيريد و بفرستيد براي شركت در جشنواره و فستيوال و اتفاقا با وجود آماتور بودن خودتان و دوربينتان حائز مقام و رتبه هم بشويد! همين طور در رشته هاي ديگري از هنر مثل تئاتر كه خيلي عاشقش هستيد و خاك صحنه را با هر چيز ديگري عوض نمي كنيد! يا معرق روي چوب، نقاشي و...

فرض كنيد همين طور كه داريد سرخوشانه و هنرمندانه به زندگي تان ادامه مي دهيد يك نفر عاشقانه سر راهتان قرار مي گيرد و باعث مي شود در بيست سالگي ازدواج هم بكنيد و دقيقا چند ماه قبل از اين كه با شريك زندگي تان به خانه اي كه براي خوشبخت شدن تهيه كرده بوديد برويد و دقيقا چند روز قبل از تحويل شدن سال ماضي؛ اتفاقي كه قرار نبود بيفتد، مي افتد! (اتفاق) است ديگر، براي هركسي ممكن است بيفتد، پير و جوان و خوشبخت و بدبخت و فقير و غني هم نمي شناسد! گفتم كه اتفاق است ديگر و اصلا سرش نمي شود كه شما داريد زندگي تان را مي كنيد به عكس ها و دوربينتان سرخوش هستيد به نقش هاي مثبت و منفي كه روي صحنه، بازي شان را درمي آوريد! اصلا (اتفاق) اين را نمي فهمد كه شما عاشق يك نفر هستيد و قرار است با لباس سفيد به خانه اش برويد و خوشبخت شويد و... حتما با لباس سفيد از آنجا خارج شويد! ولي گفتم كه! گفتم كه اتفاق اين چيزها سرش نمي شود و بي رحمانه از جاده اي كه شما را به شهري در دل كوير مي برد مي آيد بر سر راهتان! (اتفاق) را مي گويم كه بي رحم مي شود و با تمام قدرت خودروي شما را واژ گون مي كند و شما را كه تنها مصدوم حادثه هستيد تا نزديكي هاي (مرگ) مي برد، جايي كه پزشك ها پيشنهاد مي كنند خانواده تان به فكر اهداي اعضاي بدنتان باشند!

دور از جون شما:
اين كه گفتم (تصور بفرماييد) براي اين بود كه مي گويند: سير از گرسنه چه خبر! يا پياده از سواره!

اينكه گفتم: تصور بفرماييد براي اين بود كه نمي خواهم آه و ناله راه بيندازم و هر طور شده اشك شما را دربياورم.

اينكه گفتم: تصور بفرماييد براي اين بود كه يادمان نرود، اتفاق اگر (خوب) باشد يا (بد) ممكن است من و شما را نشان كرده باشد، همان موقعي كه اصلا فكرش را نمي كنيم و جالب است كه براي اتفاق هاي خوب و خوش، شايد خدا را شكر كنيم و رمز موفقيتمان را توكل بر خدا و كمك خانواده و ديگران بدانيم اما اگر اين اتفاق بد و ناراحت كننده مثل قطع شدگي نخاع مان باشد چي؟! آيا كسي را سراغ داريد كه جزو معدود آدم هايي باشد كه باز هم در برابر اين اتفاق (بد) خدا را (شكر) مي كنند؟! اگر سراغ داريد لطفا به ما هم معرفي اش كنيد و مطمئن باشيد حتما به سراغش مي رويم، بفرما اين هم شماره تلفن هاي دفتر روزنامه: ۲-۰۵۶۱۴۴۴۵۰۸۰

اين كه گفتم: تصور بفرماييد براي كمك بيشتر به درك آن چيزي است كه وجودش واقعي است هر چند قابل درك و پذيرش و مقبوليت ما نباشد! اما در ادامه لازم است بگويم: دور از جون شما!

حالا كه تصور فرموديد بايد عرض كنم همه آن چه تصور فرموديد شرح حال سمانه احساني است كه ۱۷/۲/۶۲ در قاين به دنيا مي آيد و بزرگ مي شود و مدرسه مي رود و عاشق مي شود و... و حالا بعد از چهارسال قطع نخاعي شدن روي ويلچري كه مخصوص اين دسته از بيماران است نشسته يا بهتر است بگويم دراز كشيده و منتظر است تا سوال هاي من را پاسخ دهد؟

چون (سمانه) با همه ميهمانان اين صفحه شرايط متفاوتي داشت مسلما مصاحبه متفاوتي هم از آب درمي آيد مثلا برخلاف همه ميهمانان كه به محل دفتر روزنامه مي آيند، ما به سراغ (سمانه) رفتيم يعني آسايشگاه شهيد فياض بخش مشهد!

و از تفاوت هاي ديگر اين كه وقتي با تلفن همراه (سمانه) تماس گرفتم طوري صحبت مي كرد كه انگار از قبل خبر اين مصاحبه را داشت در حالي كه غير از خودم و معرف سمانه كسي ديگر از اين جريان خبر نداشت و ناچار شدم جريان را از خود سمانه بپرسم كه گفت: حدود يك ماه پيش در جريان بازديد مدير مسئول محترم روزنامه ملاقاتي با ايشان داشته كه همان جا قول و قرار يك مصاحبه با روزنامه را مي گذارند و سمانه اصلا فكرش را هم نمي كرد كه آن خبرنگار من باشم! كه البته درست فكر كرده است. بايد اعتراف كنم يك ساعت اوليه ملاقاتم با سمانه و قرار گرفتن در آن محيط عجيب و سرشار از معلوليت و درد و حسرت با آدم هايي كه نگاه هايشان يا به زمين است يا در اعلاي آسمان! يا افقي مي ايستند كه ايستادن نيست و دراز كشيدن است و يا نشسته و خموده و رنجور و دمر افتاده اند و تا كسي از سر دلسوزي يا وظيفه به آن ها خدمتي نكند چه بسا كه در همان حال، بي حال شوند!

آن وقت من مغرور مفلوك سراسر معيوب سر همين مصاحبه اگر خودكارم بيفتد انتظار دارم سمانه كه بيمار قطع نخاع است دست بجنباند و خودكارم را از زمين بردارد و به من بدهد يا لااقل مثل اين ها كه مي خواهند يك جوري خرسندي شان را از تو، سوال ها و مصاحبه را نشان دهند و الكي خودشان را تكان مي دهند كه يعني... بعله، ما خيلي چاكريم، خيلي هم نوكريم!تو فقط تعريف و تمجيد بنويس! و تا جايي كه راه دارد ما را بزرگ كن، بقيه اش با من!

اما در مورد سمانه همه چيز متفاوت است پس دعوت مي كنم مصاحبه ما با سمانه احساني را تا آخر بخوانيد و نظر و احساس و ديدگاهتان را با همكاران ما درميان بگذاريد.

بعضي ها معلول به دنيا مي آيند و از همان ابتدا تكليفشان روشن است اما تو بعد از اين كه بيست سال روي پاي خودت راه رفتي و با دست خودت بلند شده اي، حالا به اين وضعيت كه بدترين نوع معلوليت يعني قطع شدگي نخاع است دچار شده اي، اين موضوع اذيتت نمي كنه؟

سمانه: چرا، بعضي وقت ها بهش فكر مي كنم و همه اطرافيان و آشنايانم مي دانند كه من چقدر آدم اكتيو و پرجنب و جوشي بودم و از همان وقتي كه هوشياري خودم را در بيمارستان يزد به دست آوردم شرايط جسمي و حركتي خودم را فهميدم ولي برخلاف همه آن هايي كه با ديدن من گريه شان مي گرفت، من هيچ وقت براي خودم گريه نكردم، بارها پرستارها فكر مي كردند من نمي فهمم قطع نخاع شدن يعني چه، ولي من دوره هاي امدادرساني را قبلا گذرانده بودم و به اين موضوع آشنايي داشتم كه ديگر قدرتي براي تكان خوردن و حركت كردن ندارم و اين لطف خدا بود كه باعث شد از همان ابتدا با آن كنار بيايم و خوشبختانه همين روحيه باعث شد تا هر روز اتفاق بهتري براي من پيش بيايد.

مثلا چه جور اتفاق هاي خوشي؟!

سمانه: مثلا آشنايي با خيلي از آدم هايي كه هميشه آرزو داشتم ببينمشان هنرمندان بزرگ كشور يا مثلا قبولي در رشته اي كه آرزويش را داشتم چون قبل از اين ماجرا رشته كتابداري قبول شدم كه هيچ علاقه اي به آن نداشتم و ادامه هم ندادم ولي با تلاشي كه در سال گذشته شروع كردم موفق شدم مثل همه پشت كنكوري ها سر جلسه كنكور حاضر شوم و جامعه شناسي دانشگاه پيام نور هم قبول شدم.

اين روحيه اي كه تو داري مربوط به قبول شدنت در رشته جامعه شناسي نيست مي شه در اين باره يك كم حرف بزنيم؟!

سمانه: درسته! چون دانشگاه وسيله رسيدن به هدف است كه براي هر آدمي ممكن است مهيا باشد ولي من با از دست دادن دست ها و پاهايم به خيلي چيزهاي بهتر و مفيدتر رسيده ام، شايد بهاي سنگيني براي رسيدن به اين چيزهاي خوب داده باشم اما قشنگ تر از اين نمي شد!

و اين حادثه باعث شد تا نگاه من به زندگي واقعي تر و معتبرتر شود و حالا فهميده ام كه: هر چه داريم بايد از دست بدهيم تا به دست آوريم! يعني تا چيزي از ما نگيرند، چيزي به ما نمي دهند و اين معلوليت من فقط ظاهر قضيه است.

اگر اين طوري نمي شد نمي فهميدم كه چقدر پدر و مادر خوب و بزرگي دارم و شايد هيچ وقت به اندازه امروز درباره اطرافيانم به شناخت نمي رسيدم.

هيچ وقت شده از اين كه مجبوري براي كوچك ترين خواسته ات، از ديگران كمك بگيري و از اين محتاج بودنت ناراحت شوي؟

سمانه: بله بعضي وقت ها از اين محتاج بودن ناراحت مي شوم و اين كه ممكن است باعث به زحمت افتادن كسي شده باشم ناراحتم مي كند اما خوشبختانه اطرافيان به من لطف دارند و در جواب به اين ناراحتي من مي گويند كه با كمك كردن به من به خير و ثواب مي رسند.

در حال حاضر وقت هاي بيكاري و تنهايي چه كار مي كني؟

سمانه: از خوشبختي هاي ديگر من بعد از آن حادثه اين بود كه با آدم هاي بزرگ و استادان سرشناسي آشنا شدم مثل آشنايي با آقاي رضا كيانيان و خانواده شان كه در حال حاضر هم با برادر ايشان كار تئاتر درماني را با عده اي از معلولين شروع كرده ايم، همچنين با همكاري دوستان و اطرافيانم مدتي است كه مي نويسم!

چه جوري مي نويسي تو كه دستي نداري؟

درسته! من خاطرات و متن هاي ادبي كه به ذهنم مي رسد را مي خوانم و يك نفر آن ها را مي نويسد و در كنار آن نقاشي هم مي كنم البته قلم مو را با دهانم كنترل مي كنم كه باز هم استادان بزرگي در زمينه نقاشي به من كمك مي كنند.

شايد به خاطر هنرمند بودنت و با وجود قطع نخاع شدن، بيشتر از هر چيز جاي خالي دست هايت را حس كني؟ چه طوري با اين موضوع كنار مي آيي؟

سمانه: بله، حتي تصور كردن اين هم سخت است اما در واقع اين دست و پا از اول هم مال من نبوده اند و فقط به من امانت داده شده بودند و سر اين من هيچ ادعايي ندارم و مطمئنم كه خدا يك روز دوباره اين دست و پا را به من باز خواهد گرداند.

توي خواب خودت را چه جوري و با چه تركيب و فيزيكي مي بيني؟

سمانه: هيچ وقت خودم را روي تخت افتاده و اين طوري نمي بينم، خيلي از دوستان و اطرافيانم به من مي گويند كه خواب شفايافتنم را ديده اند و من مطمئنم كه يك روز سلامتي كاملم را به دست مي آورم.

پس حتما بزرگ ترين آرزو و دعايي كه براي خودت مي كني به دست آوردن دوباره سلامتي ات است، درسته؟

سمانه: قبل از سالم بودن دوست دارم مفيد باشم، آدم باشم و همانطور كه آدم به دنيا آمده ام، آدم بميرم.

اگر به آرزوي خودت رسيدي و خدا دست ها و پاهايت را به حال اولش برگرداند اما در عوض چشم هايت را از تو گرفت، آن وقت چي؟ باز هم همين قدر با روحيه و شاكر و مخلص خواهي بود؟

سمانه: اگر دست و پايم را بدهد و جاي ديگري را بگيرد كه اميدوارم اين طوري نشود براي من فرقي نمي كند و باز هم حكمتي در آن است و مي دانم كه در اين نداشتن ها قرار است چيزهايي را به دست آورم براي همين سعي مي كنم موقع دعا كردن از خدا بخواهم كه آنچه صلاحم است را به من بدهد كه مطمئنا آن چه صلاح من است بهترين است!

حسرت چه كاري روي دلت مانده كه دوست داري بلافاصله بعد از به دست آوردن سلامتي و شفاي كامل، اول بروي سراغ آن كار؟

سمانه: خوب شد كه اين را پرسيدي چون من نذر كرده بودم وقتي خوب بشم يك دختر و پسر كوچولوي بي سرپرست را بزرگ كنم چون هميشه از بچه هاي دوقلو خوشم مي آمد، اما بعد با خودم فكر كردم ممكن است بيماري من طول بكشد پس چرا همين حالا خودم را به آرزويم نرسانم براي همين از ماه رمضان سال ۸۶ حضانت مالي يك دختر به نام مرجان را به عهده گرفته ام و با تلفن و نامه هم باهاش در ارتباطم و خيلي جالب است كه چند ماه بعد خبر رسيد كه برادر دوقلوي مرجان كه ميلاد نام دارد هم پيدا شده و اين خواهر و برادر بعد از شش سال همديگر را مي بينند و جالب تر اين كه با من هم فاميل هستند و هرچند ميلاد را نديده ام اما حضانت مالي هردوشان با من است و آرزو دارم بعد از اين كه سلامتي ام برگشت حضانت و سرپرستي شان را هرطور شده بگيرم و آن ها را پيش خودم بياورم.

وضعيت و شرايط تو طوريه كه به نظر هركسي كه از بيرون نگاه مي كند كسل كننده و منزوي است، خودت براي رهايي از اين تنهايي و انزوا و بي تحركي چه كارها كرده اي و مي كني؟

سمانه: اين بيماري من باعث شده تا فرصت بيشتري را به مطالعه بپردازم مطالعه كردن را خيلي دوست دارم و در حال حاضر مطالعه يك سري از كتاب هاي جلال آل احمد را شروع كرده ام، همچنين به خاطر روابط خوبي كه با استادان بزرگ نقاشي و تئاتر و عكاسي دارم خيلي وقت ها در كلاس هاي هنري و آموزشي شركت مي كنم و با عده اي از دوستان و استادان خوبم محفلي را تشكيل داده ايم به نام (آسمانه) كه هر دو هفته يك بار در منزل يكي از اعضا برگزار مي شه و قشنگي هاي خودش را دارد.

سمانه، بيماري به تو اجازه نمي دهد كه در متن اجتماع حضور مستدام و جدي داشته باشي مثلا هيچ ميدوني اخيرا مشكلات اقتصادي مردم خيلي زياد شده از مشكلات جوان هاي همسن و سال خودت خبر داري اصلا مي شه بگي بدترين و بهترين خبري كه اخيرا شنيده اي چي بوده؟

سمانه: شايد ظاهرا روي تخت افتاده و از دنيا بي خبر باشم اما همين موضوع باعث شده تا سنگ صبور خيلي ها باشم، خيلي ها كه اصلا به قيافه شان نمي آيد پيشم مي آيند و با من حرف مي زنند و حتي گريه مي كنند.

وقتي آن ها گريه مي كنند تو چه كار مي كني؟

سمانه: من هم توي دلم با آن ها گريه مي كنم و باهاشون احساس همدردي مي كنم و سعي مي كنم لااقل با اين فكر و زباني كه برايم مانده به آن ها كمك كنم و آرامشان كنم؛ فقر و فساد هم زياد شده مي دانم اما سوال اين جاست كه چرا هميشه بدي ها را مي بينيم؟

نگفتي بهترين و بدترين خبري كه اين آخرها شنيدي چي بوده؟

سمانه: بدترين خبر را كه نمي توانم بگويم چون خيلي آزاردهنده است اما آخرين خبر خوش قبولي يكي از دوستانم در كارشناسي ارشد شيمي بود و هميشه براي دوستانم دعا مي كنم كه موفق باشند.

از دوستانت چه توقعي داري؟

سمانه: دوست دارم هيچ وقت فراموشم نكنند ( و بعد ادامه مي دهد): دوست ندارم برگ باشم كه كنده شوم، مچاله شوم و فراموش شوم؛ دوست دارم ريشه باشم كه حتي اگر پنهان هم باشم باز هم رشد كنم و جوانه بزنم و بزرگ شوم و شاخه و ميوه بدهم و مفيد باشم!

تو بدترين نوع معلوليت را داري و مطلقا نمي تواني حركتي داشته باشي با اين وجود در بين آدم هايي كه ديده اي آيا كسي بوده كه شرايطش از شرايط تو هم بدتر باشد و تو دلت به حالش سوخته باشه و بگي خدا رو شكر اونطور نشدم؟

سمانه: دلم به حال خيلي از آدم هايي كه سالم هستند و راه مي روند ولي دلشان حركتي ندارد مي سوزد! سخت است كه آدم دست و پا داشته باشد ولي خرد نداشته باشد، البته دلسوزي كار درستي نيست و دوستش ندارم ولي سعي مي كنم برايشان دعا كنم تا دلسوزي! و بزرگ ترين شكر من به خدا اين است كه انديشه ام و دلم را از من نگرفت!

چيزي يا كسي هست كه در اين چهارسال نديده باشي و دلت برايش تنگ شده باشد؟

سمانه: دلم براي چوب ها و ميز معرق تنگ شده، همين طور براي صحنه تئاتر و دوربينم، دلم براي كوه تنگ شده و بيشتر براي دست هايم و پاهايم، دلم براي دست هايم تنگ شده!

بزرگ ترين نگراني ات را به من مي گويي؟

سمانه: دليلي براي نگراني ندارم و خودم را به جريان رودخانه سپرده ام و مطمئنم همه چيز دارد خوب پيش مي رود.

براي اين گفت وگو چه تيتري انتخاب مي كني؟

سمانه: حزن مقدس، چون زندگي من مثل يك انزوا و گوشه گيري است و بيشتر وقت ها تنها هستم و فكر مي كنم و اين مرا به مقدسات و ملكوت بيشتر نزديك مي كند البته پرستوي مهاجر هم قشنگ است چون زندگي من هميشه در روياست و من مثل پرستو در حال مهاجرت هستم مثل اين كه لحظه كوچ نزديك است، بايد رفت، بايد تكرار زمان را در خيال آدميان و آرزوهايشان جست وجو كرد!

دوست داري از چه كسي تشكر كني؟

سمانه: از پدر و مادر دلسوزم، از دوستان و اعضاي (آسمانه) و همه كساني كه به من كمك مي كنند، از همه دوستان خوبم و همه كساني كه در آسايشگاه فياض بخش به من كمك مي كنند همچنين مديون و ممنونم از آدم هاي عاشق و فداكاري كه وارد زندگي من شدند و به من كمك كردند مثل همه استادان بزرگي كه افتخار آشنايي با آن ها نصيبم شد و خانم فروغ محلوجي و همين طور شما و عكاس روزنامه تان كه به ياد من بوديد واقعا خوشحالم كرديد.

احساس هاي حاشيه اي
از چند ماه پيش كه جريان كودك آزاري چند مددكار در مركز نگهداري فرزندان بي سرپرست زنجان را شنيدم تصور مي كردم مددكارهاي بهزيستي بعد از اين كه سال هاي سال با اين نوع آدم هاي كمي متفاوت روبه رو شده اند دچار بي رحمي مي شوند اما امروز كه در آسايشگاه بودم آن قدر رفتارهاي ملاطفت آميز و مهربانانه ديدم كه باورم نمي شد! مددكارها آن قدر مهربان و باحوصله و حرفه اي برخورد مي كردند كه آدم هاي كمتر محبت ديده اي مثل من آرزو مي كنند يك طورشان بشود و بيايند اينجا و از اين همه درياي محبت و حوصله و فداكاري فيضي ببرند!

مدت زمان اين گفت وگو با توجه به شرايط و حال و هوايي كه داشت پنج ساعت طول كشيد چون شكستن و غالب شدن بر آن انصافا كار مشكلي بود كه تجربه اش را نداشتم اما در تمام مدتي كه من و سمانه توي راهرو نشسته بوديم و داشتيم گفت وگو مي كرديم هر چند دقيقه يك نفر از آن جا عبور مي كرد و با ديدن من متعجبانه نگاه مي كرد يا سرش را به علامت سلام كردن تكان مي داد يا بي تفاوت رد مي شد اما همين آدم ها همين كه نگاهشان به ويلچر و سمانه مي افتاد بر مي گشتند و با شادي و شعف و صداي بلندي به سلام كردن و خوش و بش با سمانه! مثل اين كه تمام افراد آسايشگاه از دوستان سمانه بودند و اين به خاطر اين بود كه سمانه مثل آدم هاي سالم خودش را همچنان اكتيو و روبه پيشرفت نشان مي داد و اجازه نداده بود بيماري و فلج بودن بر تفكر و شيوه زندگي كردنش تاثيري بگذارد كمي آن طرف تر معلول ديگري بود كه ساعت ها روي ويلچرش نشسته بود و به ما و ديگراني كه با سمانه حرف مي زدند و مي خنديدند دقيق شده بود، مثل اين كه هيچ كس او را نمي شناخت كه به او سلام نمي كرد و حالش را نمي پرسيد!
 پنجشنبه 14 آذر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خراسان]
[مشاهده در: www.khorasannews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 250]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن