واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: تك دشمن به جزيره مجنون
اوايل تابستان سال 65 نيروهاي خودي جزيره مجنون را در اختيار داشتند و دشمن تلاش مي كرد كه اين نقطه استراتژيك را به دست آورد.
روزها به گرمي مي گذشت و توپ خانه لشكر (61 محرم) لحظه اي آرام و قرار نداشت و من همراه بقيه دوستان وظيفه حمل مهمات از جفير به جزيره مجنون را برعهده داشتم.
شب سوم تير ماه بود كه فرمانده توپ خانه مرا صدا زد و گفت: زاغه مهمات خالي است فردا صبح به مركز گردان در جفير برو و از موتوري، چهار پنج كاميون كمكي بگير و زاغه مهمات و پاي توپ ها را پر كن.
سحرگاه با اصابت گلوله ها به سنگر از خواب پريدم.فهميدم خطر جدي است برادر ابوالقاسم صباغ فرمانده توپ خانه پيام فرستاد، امروز با روزهاي ديگر تفاوت دارد، حتما متوجه فشار شديد دشمن شده اي.
حالا همه چيز به دست توست، اگر به موقع مهمات برسد كه هيچ و گرنه از چند تيپ و گردان و لشكر و نيروهاي ويژه اثري باقي نخواهد ماند.
روشن تر اين كه همه نيروهاي پياده و توپ خانه در محاصره نيروهاي عراقي قرار گرفته اند.
بدون آن كه به طرف توپ خانه بروم بي درنگ به سمت جفير حركت كردم.
تنها جاده تداركاتي كه از وسط نيزار و آب هاي هور عبور مي كرد، آزاد بود.
پنجاه كيلومتر فاصله جزيره مجنون تا جفير را به سرعت طي كردم، كاميون را در زاغه مهمات گذاشتم تا بارگيري شود و خود به سراغ فرمانده موتوري رفته تا چند كاميون كمكي بگيرم.
اما متاسفانه از فكه و دشت عباس درخواست كمك كرده و كاميون ها به آن جا اعزام شده بودند.
لحظه اي بي حركت ايستادم و همه نيروهاي مستقر در جزيره، هورالعظيم و پاسگاه هاي مرزي عراق پيش نظرم مجسم شدند و نگاه هاي نگران دوستانم كه به من اميد بسته بودند با سخنان فرمانده ... به سرعت خودم را به كاميون رساندم همه تلاشم اين بود كه نگذارم آتشبارها خاموش شود، يك نفس كاميون را مي راندم اوهام عجيبي از نظرم مي گذشت.
فكر مي كردم فاصله جفير تا جزيره بسيار طولاني شده است، يا كاميون مشكل فني پيدا كرده است خدايا چرا نمي رسم؟
از كمين هاي دشمن گلوله هاي خمپاره 130 و 155 به پيشوازم مي آمدند.از دور نيروهاي خودي را عراقي مي ديدم كه منتظر ورود من هستند.وقتي صداي تكبير آنان به نشانه ورود كاميون بلند شد، خدا را شكر گفتم.
همه وجودم انزجار از دشمن بود، جريان خون در مويرگ هاي مغزم مي دويد.كاميون را پاي توپ ها بردم.مهمات به سرعت تخليه مي شد.
وقتي مرا تنها ديدند، به وسيله بي سيم تقاضاي كاميون كمكي كردند.از نگاه هاي فرمانده فهميدم كه بايد برگردم، شنيدم كه حمله عراقي ها از اشنويه در آذربايجان تا خليج فارس گسترده است.
اما فشار بيشتر روي هورالعظيم و جزيره مجنون بود.قصد دشمن مشغول كردن نيروها در بقيه جاها بود تا بتواند از اين محور پيشروي كند.
دندان هايم را به هم فشردم و با ياد خدا برگشتم و دعايم اين بود كه كاميون آسيب نبيند، وقت بسيار غنيمت بود.توكل بر خدا نيروي عجيبي به من داده بود، همين كه كاميون پر از مهمات مي شد به سمت جزيره مي تاختم.سرويس چهارم مصادف با گرماي شديد جزيره بود، عقربه هاي ساعت دو و نيم بعدازظهر را نشانه گرفته و حرارت سنج روي 55 و 56 متغير بود.
گرماي سوزاني از هواكش به داخل اتاقك كاميون مي وزيد كه قابل تحمل نبود.
تنفس برايم مشكل شده و پلك هايم سنگيني عجيبي داشت به طوري كه گاهي آب هاي اطراف جاده قابل تشخيص نبود.
ياد خدا و توسل به ائمه براي رسيدن به جزيره بر زبانم جاري بود.از فشار گرما همه جا را تيره مي ديدم، هر لحظه امكان سقوط در آب ها را داشتم.تكه اي ابر در آسمان پديدار شد، باران شديدي شروع به باريدن كرد.شيشه ها را پايين كشيدم.
هر لحظه هوا لطيف و خنك تر مي شد.
گويي باد كولر به صورتم مي خورد.
لحظه اي كاميون به شانه خاكي منحرف شد به خودم آمدم و فرمان را با تردستي در دست گرفتم.
كاميون هم جان تازه اي گرفته بود.
حدود سه كيلومتر همراه باران بودم كاملا سرحال شدم، به پشت سرم نگاه كردم، ديگر نه از باران اثري بود و نه از ابر، جاده خشك به نظر مي رسيد.به موجب الطاف خفيه الهي خدا را شكر كردم.
بر سرعتم افزودم تا زمان تلف شده به خاطر سوخت گيري و سرويس ماشين جبران شود.
با همه تلاشي كه داشتم زمان ورود به جزيره، مدتي از خاموش شدن توپ هاي خودي مي گذشت و نيروهاي عراقي در حال پيشروي بودند.
رزمندگان با ديدن كاميون صداي تكبير را سر دادند.با رسيدن مهمات توپ ها دو باره به غرش درآمد.به محض تخليه مهمات به سمت جفير بر گشتم.
درست يادم هست دو سرويس ديگر هم مهمات به جزيره رساندم.
ششمين سرويس، در بدو ورود به جزيره فرمانده به سراغم آمد و لبخند رضايت بر لبانش نقش بسته بود، گفت: آتش دشمن آرام شده، امروز به تنهايي كار مهمي انجام داده اي.
جان همه رزمندگان در گرو تلاش بي وقفه تو بود.
بيشتر از هر كس تو به استراحت نياز داري، اما يادت باشد در اولين فرصت با نيروهاي كمكي زاغه مهمات را پر كنيد كه دوباره غافلگير نشويم.
از ايشان خداحافظي كردم و به دوستانم پيوستم، تازه يادم آمد كه از شب قبل جز آب چيزي از گلويم پايين نرفته است.
در حالي كه به پشت دراز كشيده بودم، ستارگان را روشن تر از هر شب مي ديدم.
آهنگ جيرجيرك ها با صداي گلوله هاي دور و نزديك در هم مي آميخت و سرود زندگي را تكرار مي كرد...
رجب باغاني
پنجشنبه 14 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 230]