تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1837171631
جشن فرخنده
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: از جلال آل احمد
.................................................. ...........................................
درباره نويسنده:
جلال آلاحمد در 2 آذر 1302 در تهران به دنيا آمد. در 1323 به حزبتوده پيوست و سه سال بعد در انشعابي جنجالي از آن كنارهگرفت. نخستين مجموعه داستان خود به نام «ديد و بازديد» رادر همين دوران منتشر كرده بود. او كه تاثيري گسترده برجريان روشنفكري دوران خود داشت، به جز نوشتن داستان بهنگارش مقالات اجتماعي، پژوهش.هاي مردم شناسي، سفرنامه.ها وترجمه..هاي متعددي نيز پرداخت.
شايد مهمترين ويژگي ادبيآل احمد نثر او بود. نثري فشرده و موجز و در عين حال عصبيو پرخاشگر، كه نمونه.ها..ي خوب آن را در سفرنامه.هاي اومثل «خسي در ميقات» و يا داستان-زندگي.نامه.ي «سنگي برگوري» مي.توان ديد..
وي در 18 شهريور 1348 در اسالمگيلان درگذشت.
.................................................. ...........................................
ظهر كه از مدرسه برگشتم بابامداشت سرحوض وضو مي.گرفت، سلامم توي دهانم بود كه باز خوردهفرمايشات شروع شد:
- بيا دستت را آب بكش، بدو سرپشت.بون حوله.ي منو بيار.
عادتش اين بود. چشمش كهبه يك كداممان مي.افتاد شروع مي.كرد، به من يا مادرم ياخواهر كوچكم. دستم را زدم توي حوض كه ماهي.ها در رفتند وپدرم گفت:
- كره خر! يواش.تر.
و دويدم بهطرف پلكان بام. ماهي.ها را خيلي دوست داشت. ماهي.هاي سفيدو قرمز حوض را. وضو كه مي.گرفت اصلا ماهي.ها از جاشان همتكان نمي.خوردند. اما نمي.دانم چرا تا من مي.رفتم طرف حوضدر مي.رفتند. سرشانرا مي.كردند پايين و دمهاشان را به سرعتمي.جنباندند و مي.رفتند ته حوض. اين بود كه از ماهي.ها لجممي.گرفت. توي پلكان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا رويپشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزي مي.آمد كه نگو. وهمسايه.مان داشت كفترهايش را دان مي.داد. حوله را از رويبند برداشتم و ايستادم به تماشاي كفترها. اينها ديگر ترسياز من نداشتند. سلامي به همسايه.مان كردم كه تازگي دخترشرا شوهر داده بود و خودش تك و تنها توي خانه زندگي مي.كرد. يكي از كفترها دور قوزك پاهايش هم پرداشت. چرخي و يكميزان. و آنقدر قشنگ راه مي.رفت و بقو بقو مي.كرد كه نگو. گفتم:
- اصغر آقا دور پاي اين كفتره چرااينجوريه؟
گفت:
- به! صد تا يكي ندارندش. مي.دوني؟ ديروز ناخونك زدم.
- گفتم: ناخونك؟
- آره يكيشون بي.معرفتي كرده بود منم دو تااز قرقي.هاش را قر زدم.
بابام حرف زدن با اينهمسايه.ي كفتر باز را قدغن كرده بود. اما مگر مي.شد همه.يامر و نهي.هاي بابا را گوش كرد؟ دو سه دفعه سنگ از دستاصغرآقا تو حياط ما افتاده بود و صداي بابام را درآوردهبود. يك بار هم از بخت بد درست وقتي بابام سرحوض وضومي.گرفت يك تكه كاهگل انداخته بود دنبال كفترها كه صافافتاده بود تو حوض ما و ماهيهاي بابام ترسيده بودند و بياو ببين چه داد و فريادي! بابام با آن همه ريش و عنوان، آنروز فحش.هايي به اصغرآقا داد كه مو به تن همه.ي ما راستشد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت. و من از همان روز بهبعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همه.ي امر و نهي..هاي بابامهر وقت فرصت مي.كردم سلامش مي.كردم و دو كلمه.اي درباره.يكفترهايش مي.پرسيدم. و داشتم مي.گفتم:
- پس اسمشقرقيه؟
كه فرياد بابام آمد بالا كه: كره خر كجاموندي؟
اي داد بيداد! مثلا آمده بودم دنبال حوله.يبابام. بكوب بكوب از پلكان رفتم پايين. نزيك بود پرت بشوم. حوله را كه ترسان و لرزان به دستش دادم يك چكه آب از دستشروي دستم افتاد كه چندشم شد. درست مثل اينكه يك چك ازوخورده باشم. و آمدم راه بيفتم و بروم تو كه در كوچه صداكرد.
- بدو ببين كيه. اگه مشد حسينه بگوآمدم.
هر وقت بابام دير مي.كرد از مسجد مي.آمدندعقبش. در را باز كردم. مامور پست بود. كاغذ را داد دستم ورفت. نه حرفي نه هيچي. اصلا با ما بد بود. بابام هيچوقتانعام و عيدي بهش نمي.داد. اين بود كه با ما كج افتادهبود. و من تعجب مي.كردم كه پس چرا باز هم كاغذهاي بابام رامي.آورد. براي اينكه نكند يك بار اين فكرها به كله.اش بزندپيش خودم تصميم گرفته بودم از پول توجيبي خودم يك تومانجمع كنم و به او بدهم و بگويم حاجي.آقا داد. يعني بابام. توي محل همه بهش حاجي.آقا مي.گفتند.
- كره خر كيبود؟
صداي بابام از تو اطاقش مي.آمد. رفتم تويدرگاه و پاكت را دراز كردم و گفتم: - پست.چي بود.
- وازش كن بخون. ببينم توي اين مدرسه.ها چيزي هم بهتون يادمي.دن يا نه؟
بابام رو كرسي نشسته بود و داشت ريششرا شانه مي.كرد كه سر پاكت را باز كردم. چهار خط چاپي بود. حسابي خوشحال شدم. اگر قلمي بود و به خصوص اگر خط شكستهداشت اصلا از عهده من برنمي.آمد و درمي.ماندم و بازسركوفت.هاي بابام شروع مي.شد. اما فقط اسم بابام را وسطخط.هاي چاپي با قلم نوشته بودند. زيرش هم امضاي يكي ازآخوندهاي محضردار محلمان بود كه تازگي كلاهي شده بود. تاسال پيش رفت و آمدي هم با بابام داشت.
- ده بخونچرا معطلي بچه؟
و خواندم: «به مناسبت جشن فرخنده 17دي و آزادي بانوان مجلس جشني در بنده منزل...»
كهبابام كاغذ را از دستم كشيد بيرون و در همان آن شنيدمكه:
- بده ببينم كره خر!
و من در رفتم. عصباني كه مي.شد بايد از جلوش در رفت. توي حياط شنيدم كهيك.ريز مي.گفت: - پدرسگ زنديق! پدرسوخته ملحد!
بهزنديقش عادت داشتم. اصغرآقاي همسايه را هم زنديق مي.گفت. اما ملحد يعني چه؟ اين را ديگر نمي.دانستم. اصلا توي كاغذمگر چي نوشته بود. از همان يك نگاهي كه به همه.اش انداختمفهميدم كه روي هم رفته بايد كاغذ دعوت باشد. يادم است كهاسم بابام كه آن وسط با قلم نوشته بودند خيلي خلاصه بود. از آيه.الله و حجه.الاسلام و اين حرفها خبري نبود كه عادتداشتم روي همه كاغذهايش ببينم. فقط اسم و فاميلش بود. ودنبال اسم او هم نوشته بود «بانو» كه نفهميدم يعني چه. البته مي.دانستم بانو چه معنايي مي.دهد. هرچه باشد كلاسششم بودم و امسال تصديق مي.گرفتم. اما چرا دنبال اسمبابام؟ تا حالا همچه چيزي نديده بودم.
از كنار حوضكه مي.گذشتم اداي ماهي.ها را درآوردم با آن دهان.هايگردشان كه نصفش را از آب درمي.آوردند و يواش ملچ .مولوچمي.كردند.
بعد ديدم دلم خنك نمي.شود. يك مشت آبرويشان پاشيدم و دويدم سراغ مطبخ. مادرم داشت بادمجان سرخمي.كرد. مطبخ پر بود از دود و چشمهاي مادرم قرمز شده بود. مثل وقتي كه از روضه برمي.گشت.
- سلام. ناهار چيداريم؟
- مي.بيني كه ننه. عليك سلام. باباترفت؟
- نه هنوز.
بادمجان.هاي سرخ شده رانصفه نصفه توي بشقاب روي هم چيده بود و پيازداغها راكنارشان ريخته بود. چندتا از پيازداغها را گذاشتم توي دهنمو همانطور كه مي.مكيدم گفتم:
- من گشنمه.
- برو با خواهرت سفره.رو بندازين. الان مي.آمبالا.
دو سه تاي ديگر از پيازداغ.ها را گذاشتم دهنمكه تا از مطبخ دربيايم توي دهنم آب شده بودند. خواهرم زيرپايه كرسي جاي مادرم نشسته بود و داشت با جوراب پاره..هايدست بخچه.ي مادرم عروسك درست مي.كرد خپله و كلفت و بدريخت. گفتم:
- گه سگ باز خودتو لوس كردي رفتي اونبالا؟
و يك لگد زدم به بساطش كه صدايش بلندشد:
- خدايا! باز اين عباس ذليل شده اومد. تخمسگ!
حوصله نداشتم كتكش بزنم. گرسنه.ام بود وبادمجان.ها چنان قرمز بود كه اگر مادرم نسقم مي.كرد خيليدلم مي.سوخت. اين بود كه محلش نگذاشتم و رفتم سراغ طاقچه.ياسباب و اثاثيه.ام. كتابهايم را گذاشتم يك طرف و كتابچه.يتمبرم را برداشتم ونگاهي به آن انداختم كه مبادا خواهرمباز رفته باشد سرش. ديگر از دست تمبرهاي عراق و سوريه خستهشده بودم. اما چه كنم كه براي بابام فقط ازين دو جا كاغذمي.آمد. توي همه.ي آنها يكي از تمبرهاي عراق را دوست داشتمكه برجي بود مارپيچ و به نوكش كه مي.رسيد باريك مي.شد. يكسوار هم جلوي آن ايستاده بود به اندازه يك مگس. آرزومي.كردم جاي آن سوار بودم. يا حتي جاي اسبش...
- عباس!
باز فرياد بابام بود. خدايا ديگر چكارم دارد؟از آن فريادها بود كه وقتي مي.خواست كتكم بزند از گلويشدرمي.آمد. دويدم.
- بيا كره خر. برو مسجد بگو آقاحال نداره. بعد هم بدو برو حجره.ي عموت بگو اگه آب دستشهبگذاره زمين و يك توك پا بياد اينجا.
- آخه بذاربچه يك لقمه نون زهرمار كنه...
مادرم بود. نفهميدمكي از مطبخ درآمده بود. ولي مي.دانستم كه حالا دعوا باز درخواهد گرفت وناهار را زهرمارمان خواهد كرد.
- زنيكهلجاره! باز توكار من دخالت كردي؟ حالا ديگر بايد دستتوبگيرم و سرو كون برهنه ببرمت جشن.
بابام چنان سرخشده بود كه ترسيدم. عصبانيت.هايش را زياد ديده بودم. سرخودم يا مادرم يا مريدها يا كاسبكارهاي محل. اما هيچ.وقتبه اين حال نديده بودمش. حتا آن روزي كه هرچه از دهنشدرآمد به اصغر آقاي همسايه گفت. مادرم حاج و واج مانده بودو نمي.دانست كجا به كجاست و من بدتر ازو. رگهاي گردن باباماز طناب هم كلفت.تر شده بود. جاي ماندن نبود. تا كفشم رابه پا بكشم مادرم با يك لقمه.ي بزرگ به دست آمد وگفت:
- بگير و بدو تا نحس نشده خودت رابرسون.
هنوز نصف لقمه.ام دستم بود كه از درخانهپريدم بيرون،. سوزي مي.آمد كه نگو. از آفتاب هم خبري نبود. بقيه لقمه.ام را توي كوچه با دو تا گاز فرو دادم و در مسجدكه رسيدم دهانم را هم پاك كرده بودم.
فقط كفشهايپاره پوره دم در چيده شده بود. صف.هاي نماز جماعت كج وكوله.تر از صف بچه مدرسه.اي.ها بود. و مريدهاي بابام دوتادوتا و سه.تا سه.تا با هم حرف مي.زدند و تسبيحمي.گرداندند. احتياجي به حرف زدن نبود. مرا كه ديدند تك وتوك بلند شدند و براي نماز قامت بستند. عادتشان بود چشمشانكه به من مي.افتاد مي.فهميدند كه لابد باز آقانمي.آيد.
بعد دويدم طرف بازار. از دم كبابي كه ردمي.شدم دلم مالش رفت. دود كباب همه جا را پر كرده بود. نگاهي به شعله.ي آتش انداختم و به سيخ.هاي كباب كه مشهديعلي زير و روشان مي.كرد و به مجمعه.ي پر از تربچه و پيازچهكه روي پيشخوان بود. و گذشتم. چلويي هيچوقت اشتهاي مرا تيزنمي.كرد. با پشت دري.هايش و درهاي بسته.اش. انگار توي آنبه جاي چلو خوردن كارهاي بد مي.كنند. دكان آشي سوت و كوربود و ديگي به بار نداشت. حالا ديگر فصل حليم بود و ناهاربازار دكان آشي صبح.ها بود. صبح.هاي سرد سوزدار. جلويدكانش يك بره.ي درسته و پوست كنده وسط يك مجمعه قوز كردهبود و گردنش به كنده.ي درخت مي.ماند. و روي سكوي آن طرف يكمجمعه.ي ديگر بود پر از گندم و يك گوشكوب بزرگ -خيلي بزرگ- روي آن نشانده بودند. فايده نداشت بايد زودتر مي.رفتم وعمو را خبر مي.كردم و گرنه از ناهار خبري نبود.
آخربازارچه سرپيچ يك آشپز دوره گرد ديگ آش رشته.اش را ميانپاهاش گرفته بود و چمبك زده بود و مشتريها آش را هورتمي.كشيدند. بيشتر عمله..ها بودند وكلاه نمدي.هاشان زيربغل.هاشان بود. ته بازار ارسي.دوزها دلم از بوي چرم به همخورد و تند كردم و پيچيدم توي تيمچه. اينجا ديگر هيچ سوزنداشت. گوشهايم داغ شده بود. و زير پا فرش بود از پوشالنرم. و گوشه و كنار تا دلت بخواهد تخته ريخته بود و چه بويخوبي مي.داد! آرزو ميكردم كه سه تا از آن تخته..ها رامي.داشتم تا طاقچه.ام را تخته.بندي مي.كردم. يكي را برايكتابها- يكي را براي خرده ريزها و آخري را هم بالاتر ازهمه مي.كوبيدم براي خرت و خورتهايي كه نمي.خواستم دستخواهرم بهشان برسد. و اينهم حجره.ي عمو. اما هيچكس نبود. دم در حجره يك خورده پا به پا كردم و دور خودم چرخيدم كهشاگردش نمي.دانم از كجا درآمد. مرا مي.شناخت. گفت عمو تويپستو ناهار مي.خورد. يك كله رفتم سراغ پستو. منقل جلويرويش بود و عبا به دوش روي پوست تختش نشسته بود وداشت خورشفسنجان با پلو مي.خورد. سلام كردم و قضيه را گفتم. و همانطور كه او ملچ ملچ مي.كرد داستان كاغذي را كه آمده بود وحرفي را كه بابام به مادرم گفته بود همه را برايش گفتم. دوسه بار «عجب! عجب!» گفت و مرا نشاند و روي يك تكه نان يكقاشق فسنجان خالي ريخت كه من بلعيدم و بلند شديم. عموعبايش را از دوش برداشت و تا كرد وگذاشت زير بغلش وشبكلاهش را توي جيبش تپاند و از در حجره آمديم بيرون. ميدانستم چرا اين كار را مي.كند. پارسال توي همين تيمچه جلويروي مردم يك پاسبان يخه عمويم را گرفت كه چرا كلاه لبه.دارسر نگذاشته. و تا عبايش را پاره نكرد دست ازو برنداشت. هيچيادم نمي.رود كه آنروز رنگ عمو مثل گچ سفيد شده بود و هياز آبرو حرف مي.زد و خدا و پيغمبر را شفيع مي.آورد. امايارو دستش را انداخت توي سوراخ جا آستين عبا و سرتاسر جرشداد ومچاله.اش كرد و انداخت و رفت. آنروز هم درست مثل همينامروز نمي.دانم چه اتفاقي افتاده بود كه بابام مرا فرستادهبود عقب عمو و داشتيم به طرف خانه مي.رفتيم كه آن اتفاقافتاد.
در راه عمو ازم پرسيد بابام جواز سفرش راتجديد كرده يا نه. و من نمي.دانستم. هر وقت بابام مي.خواستسفري به قم يا قزوين بكند اين عزا را داشتيم. جوازش رامي.داد به من مي.بردم پهلوي عمو و او لابد مي.برد كميسري ودرستش مي.كرد. اين بود كه باز عمو پرسيد امروز رئيس كميسريبه خانه.مان نيامده! گفتم نه. رئيس كميسري را مي.شناختم. يكي دو بار اول صبحها كه مي.رفتم مدرسه در خانه.مان با اوسينه به سينه شده بودم، مثل اينكه از مريدهاي بابام بود. هر وقت هم مي.آمد دم در منتظر نمي.شد در را باز مي.كرد ويااللهي مي.گفت و يك راست مي.رفت سراغ اطاقبابام.
به خانه كه رسيديم عمو رفت پيش بابا ومنديگر منتظر نشدم. يك كله رفتم پاي سفره كه مادرم فقط يكگوشه.اش را براي من باز گذاشته بود. از بادمجان.هايي كهباقيمانده بود پيدا بود خودش چيزي نخورده. هر وقت با بابامحرفش مي.شد همين طوري بود. ناهارم را به عجله خوردم و راهافتادم. از پشت در اطاق بابام كه مي.گذشتم فريادش بلند بودو باز همان «زنديق» و «ملحد».ش را شنيدم. لابد به همانيارو فحش مي.داد كه كاغذ را فرستاده بود. خيلي دلممي.خواست سري هم به پشت بام بزنم و يك خورده كفترهاياصغرآقا را تماشا كنم. اما هوا ابر بود و لابد كفترها رفتهبودند جا و تازه مدرسه هم دير شده بود. يعني دير نشده بوداما وضع من جوري بود كه بايد زودتر مي.رفتم. بله ديگر سرهمين قضيه.ي شلوار كوتاه! آخر من كه نمي.توانستم با شلواركوتاه بروم مدرسه! پسر آقاي محل! مردم چه مي.گفتند، و اگربابام مي.ديد؟ از همه.ي اين.ها گذشته خودم بدم مي.آمد. مثلاين بچه.هاي قرتي كه پيشاهنگ هم شده بودند و سوت هم بهگردنشان آويزان مي.كردند و «شلوار كوتاه كلاه بره...» بلهديگر هيچكس از متلك خوشش نمي.آيد. و همين جوري شد كه آخرناظم از مدرسه بيرونم كرد كه «يا شلوارت را كوتاه كن يابرو مكتب خونه». درست اوايل سال بود. يعني آخرهاي مهرماه. و مادرم همان وقت اين فكر به كله.اش زد. به پاچه.هايشلوارم از تو دكمه قابلمه.اي دوخت ومادگي آن را هم دوخت بهبالاي شلوارم. و باز هم از تو،. و يادم داد كه چطور دممدرسه كه رسيدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دكمه كنم وبعد هم كه درآمدم بازش كنم و بكشم پايين. همينطور هم شد. درست است كه شلوارم كلفت مي.شد و نمي.توانستم بدوم، و آنروز هم كه سر شرط.بندي با حسن خيكي توي حوض مدرسه پريدم آبلاي پاچه.ام افتاد و پف كرد و بچه.ها دست گذاشتند بهمسخرگي، اما هر چه بود ديگر ناظم دست از سرم برداشت. بههمين علت بود كه سعي مي.كردم از همه زودتر بروم مدرسه. واز همه ديرتر دربيايم. زنگ آخر را كه مي.زدند آنقدر خودمرا توي مستراح معطل مي.كردم تا همه مي.رفتند و كسي نمي.ديدكه با شلوارم چه حقه.اي سوار كرده.ام. با اين.حال بچه.هافهميده بودند و گرچه كاري به اين كار نداشتند از همان سربند اسمم را گذاشته بودند «آشيخ». كه اول خيلي اوقاتم تلخشد. اما بعد فكرش را كه مي.كردم مي.ديدم زياد هم بد نيست وهر چه باشد خودش عنواني است و از «شلي» بهتر است كه لقبمبصرمان بود.
در مدرسه كه رسيدم خيس عرق بودم. ازبس دويده بودم. مدرسه شلوغ بود و ناظم توي ايوان ايستادهبود و با شلاق به شلوارش مي.زد. نمي.شد توي دالان مدرسهشلوارم را بالا بزنم. همان توي كوچه داشتم اين كار رامي.كردم كه شنيدم يكي گفت:
- خدا لعنتتون كنه. به.بين بچه.هاي مردمو به چه دردسري انداختن.
سرم رابالا كردم. زن گنده.اي بود و كلاه سياه لبه پهني به سرداشت و زير كلاه چارقد بسته بود ودسته.هاي چارقد را كردهبود توي يخه.ي روپوش گشاد و بلندش. فكر كردم «زنيكه چكاربه كار مردم داره؟» و دويدم توي مدرسه.
عصر كه ازمدرسه برگشتم خواهر بزرگم با بچه.ي شيرخوره.اش آمده بودخانه.ي ما. خانه.شان توي يكي از پسكوچه.هاي نزديك خودمانبود. و روز هم مي.توانست بيايد و برود. سرو گوشي توي كوچهآب مي.داد و چشم آجانها را كه دور مي.ديد بدو مي.آمد. سرشرا با يك چارقد قرمز بسته بود. لابد باز آمده بود حمام. بچه.اش وق مي.زد و حوصله.ي آدم را سر مي.برد. و مشهدي حسينمؤذن مسجد هي مي.آمد و مي.رفت و قليان و چاي مي.برد. لابدبابام مهمان داشت. و مادرم چايي مرا كه مي.ريخت داشت بهخواهرم مي.گفت:
- ميدوني ننه؟ چله سرش افتاده. حيفكه توپ مرواري رو سر به نيست كرده.ن. وگنه بچه رو دو دفعهكه از زيرش رد مي.كردي انگار آبي كه رو آتشبريزي.
و من يادم افتاد كه وقتي كلاس اول بودم چقدراز سروكول همين توپ بالا رفته بودم و با شيرهاي روي دوششبازي كرده بودم و لاي چرخ.هايش قايم باشك كرده بوديم و رويحوض آن طرف.ترش كه وسط كاج.هاي بلند ميدان ارك بود سنگ پلهپله كرده بوديم. سنگ روي آب سبز حوض هفت پله هشت پلهمي.رفت. حتي ده پله. و چه كيفي داشت! و چايي.ام را با يكتكه سنگك هورت كشيدم.
- حالا بيا يك كار ديگه بكنننه. ورش دار ببر دم كميسري از زير قنداق تفنگ درشكن.
- مادر مگه اين روزها مي.شه اصلا طرف كميسريرفت؟ خدا بدور!
- خوب ننه چرا نميدي شوهرت ببره؟ سهدفعه از زير قنداق تفنگ درش كنه بعد هم يك گوله نبات بدهبه صاحب تفنگ.
و داشتند بحث مي كردند كه صاحب تفنگدولت است يا خود پاسبان.ها كه من چايي دومم را هرت كشيدم ورفتم سراغ دفترچه.ي. تمبرم. هنوز به صفحه.ي برج مارپيچنرسده بودم كه صداي مادرم درآمد.
- ننه قربون شكلتبرو،. دو سه تا بغل هيزم بيار پاي حموم. بدوباريكلا.
فيشي كردم و دفتر را ورق زدم انگار نهانگار كه مادرم حرفي زده. اين بار خواهرم به صدا درآمدكه:
- خجالت بكش پسر گنده. ميخاي خودش بره هيزمبياره؟ چرك از سر و روي خودت هم بالا ميره. تو كه حرف گوشكن بودي.
اين حمام سرخانه هم عزايي شده بود. ازوقتي توي كوچه چادر را از سر زن.ها مي.كشيدند بابام تصميمگرفته بود حمام بسازد و هفته.اي هفت روز دود و دمي داشتيمكه نگو. و بديش اين بود كه همه.ي زن.هاي خانواده مي.آمدندو بدتر اينكه هيزم آوردنش با من بود. از ته زير زمين آن سرحياط بايد دست كم ده بغل هيزم مي.آوردم ومي.ريختم پاي تونحمام كه ته مطبخ بود. دست كم دو روز يك بار. درست است كهاز وقتي حمام راه افتاده بود من از شر حمام رفتن با بابامخلاص شده بودم كه هر دفعه مي.داد سر مرا مثل خودش از تهتيغ مي.انداختند و پوست سرم را مي.كندند. اما به ايندردسرش نمي.ارزيد. هر دفعه هم يكي دو جاي دستم زخمي مي.شد. شاخه.هاي هيزم كج و كوله بود و پر از تريشه و بايد ازتلمبار هيزم.ها بروم بالا و دسته.دسته از رويش بردارموگرنه داد بابام در مي.آمد كه باز چرا شاخه.ها را از زيركشيده.اي.
سراغ هيزم.ها كه رفتم مرغ.ها جيغ و دادكنان در رفتند. هوا كيپ گرفته بود ومرغها خيال كرده بودندشب شده است و زودتر از هر روز رفته بودند جا. دسته.ي دومرا كه مي.چيدم يك موش از دم پايم در رفت و دويد لايهيزم.ها. آنقدر كوچولو بود كه نگو. حتما بچه بود. رفتمانبر را آوردم و مدتي ور رفتم شايد درش بيارم اما فايدهنداشت. اين بود كه ول كردم و دوباره رفتم سراغ هيزم.ها. دسته.ي چهارم را كه بردم، در كوچه صدا كرد. لابد مشهديحسين بود و مي.رفت در را باز مي.كرد. محل نگذاشتم وهيزم.ها را بردم توي مطبخ. خواهرم داشت نبات داغ درستمي.كرد و مادرم چراغ.ها را نفت مي.ريخت. مرا كه ديدگفت:
- ننه مگر نمي.شنوي؟ بدو درو واكن. مشد حسينرفته مسجد.
فهميدم كه لابد بابام باز نمي.خواستهبره مسجد. هوا داشت تاريك مي.شد كه رفتم دم در. يك صاحبمنصب بود و دنبالش يك زن سرواز. يعني چارقد به سر. همسن.هاي خواهر بزرگم. چارقد كوتاه گل منگلي داشت. هيچ زنيبا اين ريخت توي خانه.ي ما نيامده بود. كيف به دست داشت ونوك پنجه راه مي.رفت. سلام كردم و رفتم كنار، هر دو آمدندتو. روي كول صاحب منصب دو تا قپه بود و من نمي.شناختمش. يعني چكار داشت؟ اول شب با اين زن سرواز؟ صبح تا حالا تويخانه.مان همه.اش اتفاقات تازه مي.افتاد. يك دفعه نمي.دانمچرا ترس برم داشت. اما دالان تاريك بود و نديدند كه منترسيده.ام. نكند باز مشگلي براي جواز عمامه.ي بابام پيداشده باشد؟ شايد به همين علت نه امروز ظهر مسجد رفت نهمغرب؟ در را همانطور باز گذاشتم و دويدم تو به مادرم خبردادم . چادرش را كشيد سرش و آمد دم دالان و سلام عليك واحوال.پرسي و صاحب منصب چيزهايي به مادرم گفت كه فهميدمغريبه نيست، خيالم راحت شد. بعد صاحب منصب گفت:
- دختر ما دست شما سپرده. من ميرم خدمتحاجي.آقا.
مادرم با دختر، رفتند تو و من جلو افتادموصاحب منصب را بردم دم در اطاق بابا. بعد هم آمدم چايبردم. گرچه بابام دستور نداده بود. اما معلوم بود كه بهمهمان آشنا بايد چايي داد. چايي را كه بردم ديدم عموآنجاست و رئيس كميسري هم هست و يك نفر ديگر. بازاري مانند. همه دور كرسي نشسته بودند. عمو بغل دست بابام و آنهاي ديگرهر كدام زير يك پايه. چايي را كه مي.گذاشتم صاحب منصب داشتبه لفظ قلم حرف مي.زد:
- بله حاج آقا. متعلقه.يخودتان است ترتيبش را خودتان بدهيد.
كه آمدم بيرون. ديگر متعلقه يعني چه؟ يك امروز چند تا لغت تازه شنيدهبودم! مادرم كه سوادش را نداشت. اگر بابام حالش سر جا بوديا سرش خلوت بود مي.رفتم ازش مي.پرسيدم. هميشه ازين جورسوالها خوشش مي.آمد. يا وقتي كه قلم نيي براي مشق درشتمي.دادم بتراشد. من هم فهميده بودم، هروقت كاري باهاشداشتم يا پولي ازش مي.خواستم با يكي از اين سوالها مي.رفتمپيشش يا با يك قلم نوك شكسته. بعد گفتم بروم ببينم ديگراين زنكه كيست.
مادرم پايين كرسي نشسته بود و او رافرستاده بود بالا. سر جاي خودش. يك جفت كفش پاشنه بلند دمدر بود. درست مثل آدم لنگ دراز كه وسط صف نشسته.ي نمازجماعت ايستاده باشد. يك بوي مخصوصي توي اطاق بود كه اولنفهميدم. اما يك مرتبه يادم افتاد. شبيه بويي بود كه معلمورزشمان مي.داد. به خصوص اول صبح.ها. بله بوي عطر بود. ازآن عطرها. لب.هايش قرمز بود وكنار كرسي نشسته بود و لبه.يلحاف را روي پاهايش كشيده بود. من كه از در وارد شدم داشتمي.گفت:
- خانوم امروز مزاجش كار كرده؟
وخواهرم گفت: - نه خانوم..جون. همينه كه دلش درد ميكنه. گفتم نبات داغش بدم شايد افاقه كنه. اما انگار نهانگار.
و مادرم پرسيد: - شما خودتون چند تا بچهدارين؟
زنيكه سرش را انداخت زير و گفت: - اختياردارين من درس ميخونم.
- جه درسي؟
- درسقابلگي.
سرش را تكان داد و خنديد. مادرم رو كرد بهخواهرم و گفت:
- پس ننه چرا معطلي؟ پاشو بچه ات.رونشون خانم بده. پاشو ننه تا من برم واسه.شون چاييبيارم.
و بلند شد رفت بيرون. من دفترچه تمبرم را ازطاقچه برداشتم و همانجور كه بيخودي ورقش مي.زدم مواظب بودمكه خواهرم قنداق بچه را روي كرسي باز كرد و زنيكه دو سهجاي شكم بچه را دست ماليد كه مثل شكم ماهي.هاي بابام سفيدبود و هنوز حرفي نزده بود كه فرياد بابام از اتاق خودشبلند شد. مرا صدا مي.كرد. دفترچه را روي طاقچه پراندم و دهبدو. مادرم داشت از پشت در اطاق بابام برمي.گشت. گفتم:
- شما كه اومده بودين چايي ببرين واسهمهمون!
- غلط زيادي نكن،. ذليل شده!
و رفتمتوي اطاق بابام. چايي مي.خواست و بايد قليان را ببرم تازهچاق كنم. تا استكان.ها را جمع كنم و قليان را ببرم شنيدمكه داشت داستان جنگ عمروعاص را با لشكر روم مي.گفت. مي.دانستم. اگر يك اداري پهلويش بود قصه.ي سفر هند رامي.گفت. و اگر بازاري بود سفرهاي كربلا ومكه.اش را. و حالادو تا نشون به كول توي اطاق بودند. آمدم بيرون چايي بردم وبرگشتم قليان را هم كه مادرم چاق كرده بود، بردم. بابام بهآنجا رسيده بود كه عمروعاص تك و تنها اسير رومي..ها شدهبود و داشت در حضور قيصر روم نطق مي.كرد. حوصله.اش رانداشتم. حوصله.ي اين را هم نداشتم كه برم اطاق خودمان ولنگ و پاچه.ي شاشي بچه خواهرم را تماشا كنم. از بوي آنزنكه هم بدم آمده بود كه عين بوي معلم ورزش.مان بود. اينبود كه آمدم سر كوچه. اما از بچه.ها خبري نبود. لابد منتظرمن نشده بودند و رفته بودند. غروب به غروب سر كوچه جمعمي.شديم و يك كاري مي.كرديم. مي.رفتيم سر خيابان و بهتقليد آجان.ها كلاه نمدي عمله.ها را از سرشان مي.قاپيديم ودستش.ده بازي مي.كرديم. يا توي كوچه بغل خانه.ي خودمانجفتك چاركش راه مي.انداختيم. يا فيلم.هامان را با هم رد وبدل مي.كرديم. يا يك كار ديگر. و من خيلي دلم مي.خواستگيرشان بياورم و تارزاني را كه همان روز عصر توي مدرسه بايك قلم نيي خوش تراش عوض كرده بودم نشانشان بدهم. با خنجركمرش و طنابي كه بغل دستش آويزان بود و يك دستش دم دهانشبود و داشت صداي شير در.مي.آورد. اما هيچ.كدامشان نبودند. چه كنم چه نكنم؟ همانجا دم در گرفتم نشستم. به تماشايمردم. ديدني.ترين چيزها بود. صداي «خودخدا» از ته كوچهمي.آمد كه لابد مثل هر شب يواش يواش قدم برمي.داشت و عصايشروي زمين مي.سريد و سرش به آسمان بود و به جاي هر دعا واستغاثه.ي ديگري مرتب مي.گفت «يا خود خدا» و همين جور پشتسر هم. و كشيده. لبويي هم آمد و رد شد. توي لاوكش چيزيپيدا نبود. اما او دادش را مي.زد. يك زن چادر نمازي سرش رااز خانه روبرويي درآورد و نگاهي توي كوچه انداخت و خوب كههر طرف را پاييد دويد بيرون و بدو رفت سه تا خانهآنطرف.تر- در را هل داد كه برود تو اما در بسته بود. همينجور كه تند تند در مي.زد سرش را اين.ور آن.ور مي.گرداند. عاقبت در باز شد و داشت مي.تپيد تو كه يك مرتبهشنيدم:
- هوپ! گرفتمش.
ابوالفضل بود. سرم رابرگرداندم. داشت توي دستش دنبال چيزي مي.گشت ومي.گفت:
- آب پدر سوخته! خوب گيرت آوردم. مرغ ومسما.
هوا تاريك تاريك بود و نور چراغ كوچه رمقينداشت و من نمي.دانم در آن تاريكي چطور چشمش مگس.ها رامي.ديد. و.. آن هم درين سوز سرما. شايد خيالش را مي.كرد؟همسايه.ي دو تا خانه آنطرف.تر ما بود. مدتها بود عقلش كمشده بود. صبح تا شام دم در خانه.شان مي.نشست و مگس مي.گرفتو مي.گفتند مي.خورد. اما من نديده بودم. به نظرم فقط ادايشرا در.مي.آورد و حرفش را مي.زد كه «باهات يك فسنجون حسابيدرست مي.كنم.» يا «ديروز يه مگس گرفتم قد يه گنجشك.» يا «نميدوني رونش چه خوشمزه.اس.» اوايل امر وسيله.ي خوبي بودبراي خنده و يكي از بازي.هاي عصرمان سر به سر او گذاشتنبود.
اما حالا ديگر نمي.شد بهش خنديد. زنش خانه.يما رختشويي مي.كرد. ده روزي يك بار. و مي.گفت مرتب كتكشمي.زند و بيرونش مي.كند. اما مي.بيند خدا را خوش نمي.آيد وباز غذايش را درست مي.كند. گفتم بروم دو كلمه باهاش حرفبزنم. و رفتم. و گفتم:
- ابوالفضل چه مزه.ايمي.داد؟
گفت:- مزه گندم شادونه. نميدوني! قد يهگنجشك بود.
گفتم: - نكنه خيالات ورت داشته؟ تو اينسرما مگس كجا پيدا ميشه؛
گفت:- به! تو كجاشو ديدي؟من ورد مي.خونم خودشان مي.آن. صبركن.
و دست كرد تويجيب كت پاره.اش و داشت دنبال قوطي كبريتي مي.گشت كهمگس.هايش را توي آن قايم مي.كرد كه ديدم حوصله.اش راندارم. ديگر چيزي هم نداشتم بهش بگويم. بلند شدم كه برگردمخانه. كه در خانه.مان صدا كرد و از همان جا چشمم افتاد بهصاحب منصب و دخترش كه داشتند در.مي.آمدند. لابد خيلي بدمي.شد اگر مرا با ابوالفضل ديوانه مي.ديدند. فوري تپيدمپشت ابوالفضل و قايم شده بودم كه به فكرم رسيد «چرا همچيكردي؟ اونا ابوالفضل رو كجا مي.شناسن؟» اما ديگر دير شدهبود و اگر در.مي.آمدم و مرا مي.ديدند بدتر بود. وقتي ازجلو ابوالفضل گذشتند دختره داشت مي.گفت:
- آخه صيغهيعني چه آقاجون؟
و صاحب منصب گفت:- همه.ش واسه دوساعته دخترجون. همينقدر كه باهاش بريمهموني...
آهان گيرش آوردم. بيا ببين چهگنده.س!
ابوالفضل نگذاشت باقي حرف صاحب منصب رابشنوم. يعني از چه حرف مي.زدند؟ يعني قرار بود دخترهصيغه.ي بابام بشود؟ براي چه؟... آها ... آها ... فهميدم.
نگاهي به قوطي كبريت انداختم كه خالي بود. اما ديگر حوصله نداشتم دستش بندازم. برگشتمخانه.
در باز بود و در تاريكي دالان شنيدم كه عمو،مي.گفت:
- عجب! خيلي.يه.ها! عجب! دختر نايبسرهنگ...
صداي پاي من حرفش را بريد. نزديك كه شدمرئيس كميسري را هم ديدم. بيخودي سلامي بهشان كردم و يكراسترفتم توي اطاق خودمان. خواهر بزرگم رفته بود. مادرم تويمطبخ مي.پلكيد. و باز دود و دم حمام راه افتاده بود. خيليخسته بودم. حتا حوصله نداشتم منتظر شام بمانم. دختم راكندم و تپيدم زير كرسي. بوي دود ته دماغم را ميخاراند وتوي فكر ابوالفضل بودم و قوطي كبريت خالي.اش و كشفي كهكرده بودم كه شنيدم عمو گفت:
- آهاي جاري. بلا ازبغل گوشت گذشت.ها! نزديك بود سر پيري هو سرتبياريم.
عمو مادرم را جاري صدا مي.كرد. عين زن.عمو. و صداي مادرم را شنيدم كه گفت:
- اين دختره رو ميگيميز عمو؟ خدا بدور! نوك كفشش زمين بود پاشنه.اشآسمون.
و عمو گفت: - جاري تخته.هاي رو حوضي رانمي.ذارين؟ سردشده.ها!
فردا صبح كه رفتم سر حوض وضوبگيرم ديدم در اطاق بابام قفل است. ماهي.ها هنوز ته حوضخوابيده بودند. اما پولك.هاي رنگي توي پاشوره ريخته بود. گله بگله و تك و توك. يك جاي سنگ حوض هم خوني بود. فهميدمكه لابد باز بابام رفته سفر. هر وقت مي.رفت قم يا قزوين دراطاقش را قفل مي.كرد. و هر شب كه خانه نبود گربه..ها تلافيمرا سر ماهي.هايش درمي.آوردند. وقتي برگشتم توي اطاق ازمادرم پرسيدم:
- حاجي آقا كجا رفته؟
- نميدونم ننه كله سحر رفت! عموت مي.گفت مي.خاد برهقم.
و چايي كه مي.خورديم براي هر دو ما گفت كه ديشبكفترهاي اصغرآقا را كروپي دزد برده. كه اي داد و بيداد! بهدو رفتم سر پشت بام. حالا كه بابام رفته بود سفر و ديگرمانعي براي رفت و آمد با اصغرآقا نداشتم! همچه اوقاتم تلخبود كه نگو. هوا ابر بود و همان سوز تند مي.آمد. لانه.هاهمه خالي بود و هيچ صدايي از بام همسايه بلند نمي.شد وفضله.ي كفترها گله بگله سفيدي مي.زد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 236]
-
گوناگون
پربازدیدترینها