تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):كسى كه بر باطل سوار شود، مَركبش او را ذليل خواهد كرد. كسى كه از راه حق منحرف شود ر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827909200




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اينجا كجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: اینجا كجاست ؟!




زنان در كجاوه مى مانند اما مردان یكى یكى از اسب فرود مى آیند و كنجكاو و متحیر اما متین و مؤ دب به كاروانسالار نزدیك مى شوند.
امام فرمان مى دهد كه پرچمها را بیاورند؛ او مى خواهد سپاه كوچك خویش . را پیش از رسیدن به كربلا سازماندهى كند.
دوازده علم براى دوازده علمدار.
پرچمها، بى درنگ از پشت و پهلوى اسب باز مى شوند و در زمین پیش روى امام قرار مى گیرند.
امام آرام خم مى شود، یكى یكى پرچمها را بر مى دارد، مى گشاید و به دست سرداران مى سپارد.
یازده پرچم از دست امام به دست یازده سردار منتقل مى شود و یك پرچم همچنان روى زمین مى ماند.
امام تاءمل مى كند. سكوت بر سر سپاه كوچك امام سایه مى افكند. از هیچ جاى كاروان صدایى بر نمى خیزد. حتى اسبها تندیس وار بر جاى خود میخكوب مى شوند.
اما در درون یاران غوغا و ولوله اى برپاست .
حیرت بر دل مردان كاروان ، چنگ مى زند. كیست صاحب این پرچم كه خواهد آمد؟ از كجا خواهد آمد؟ از بیرون یا از میان همین جمع ؟ از بیرون كه در این بیابان برهوت كسى نخواهد آمد. پس شاید داوطلبى دیگر باید قدم پیش بگذارد. شاید تقاضایى دیگر به اجابت بنشیند

این پرچم آخرى از آن كیست ؟ حتى نفسها ایستاده اند، اما نگاهها میان صفاى چشم و مروه دست امام ، سعى مى كنند.
چرا امام ایستاده است ؟ چرا دست امام حركت نمى كند؟ چرا این علم آخر را به دست اهلش نمى سپارد؟
به چه مى اندیشد امام ؟ چه باید بكنند دیگران !
آیا امام منتظر داوطلبى است ؟
یكى دل را به دریا مى زند، پیش مى آید
و مى گوید:
امام بر من منت بگذارید و این پرچم آخر را به دست من بسپارید.
امام مهربان نگاهش مى كند و مى گوید:
صاحب این پرچم خواهد آمد، صبر كنید.
حیرت بر دل مردان كاروان ، چنگ مى زند. كیست صاحب این پرچم كه خواهد آمد؟ از كجا خواهد آمد؟ از بیرون یا از میان همین جمع ؟ از بیرون كه در این بیابان برهوت كسى نخواهد آمد. پس شاید داوطلبى دیگر باید قدم پیش بگذارد. شاید تقاضایى دیگر به اجابت بنشیند.
فرزند رسول الله ! این افتخار را به من عطا كنید.



اى عزیز پیامبر! بر من منت بگذارید.
آقاى من ! مرا انتخاب كنید.
مولا !رخصت دهید...
امام با نگاه ، دست محبتى بر سر همه داوطلبان مى كشد و همچنان آرام پاسخ مى دهد:
صبر كنید عزیزان ! صاحب این پرچم خواهد آمد.
و اشاره مى كند به سوى كوفه ، به همان سمت كه غبارى از دور به چشم مى خورد و سوارى در میان غبار پیش مى تازد. غبار لحظه به لحظه ، نزدیك و نزدیكتر مى شود.
یك اسب و دو سوار! دو سوار بر یك اسب !
امام پرچم را فرا دست مى گیرد و به سمت غبار و سوار پیش . مى رود.
كاروانیان همه از حیرت بر جاى مى مانند و كیست این سوار كه امام به پیشواز او مى رود؟!
چه رابطه اى است میان او و امام كه امام ، نیامده از آمدنش سخن مى گوید؟ رایتى را پیشاپیش براى او مى افرازد و اكنون به استقبالش . مى شتابد؟!
كاروانیان درنگ بر زمین حیرت را بیش از این جایز نمى شمرند، یكباره از جا مى كنند و به دنبال امام و پرچم ، خود را جلو مى كشند.
دشت خشك است و بى آب و علف و حتى یكدست ؛ بى فراز و نشیب .
كاروانى از زنان و پردگیان بر جاى مانده است و مردانى به پیشدارى امام به سمت غبار و سوار پیش مى روند. نسیمى گرم و خشك به زیر بال پرچم مى زند و آن را بر فراز سر مردان مى رقصاند.
سوار، بسیار پیش از آنكه به امام برسد، ناگهان دهنه اسب را مى كشد. اسب را در جا میخكوب مى كند و بى اختیار خود را فرو مى افكند. همراه سوار نیز خود را با چابكى از اسب به زیر مى كشد.
چهره گلگون و گیسوان بلند سوار از دور داد مى زند كه حبیب است .
عطش حیرت مردان فروكش مى كند؛ خوشا به حال حبیب ! ادب حبیب به او اجازه نداده است كه سواره به محضر امام نزدیك شود. خود را از اسب فرو افكنده است و اكنون نیز عشق و ارادت او اجازه نمى دهد كه ایستاده به امام نزدیك شود.
امام همچنان مشتاق و مهربان پیش مى آید و حبیب نمى داند چه كند.
امام ، غلام را در آغوش مى فشارد و شانه مهربانش را بستر اشكهاى بى امان او مى كند. از آن سو زینب (س )، سر از كجاوه بیرون مى آورد و مى پرسد: كیست این سوار از راه رسیده ؟ و پاسخ مى شنود: حبیب بن مظاهر

مى ایستد، زانو مى زند، گریه مى كند، اشك مى ریزد، زمین زیر پاى امام را مى بوسد، مى بوید، برمى خیزد، فرو مى افتد، به یارى دست و زانو، خود را به سوى امام مى كشاند، لباس بلندش در میان زانوها مى پیچد، باز به سجده مى افتد، برمى خیزد، چشم به نگاه امام مى دوزد، تاب نمى آورد، ضجه مى زند، سلام مى كند و روى پاهاى امام آرام مى گیرد. امام زانو مى زند، دست به زیر بال مى گیرد و او را از جا بلند مى كند و در آغوش خود ماءوایش مى دهد.
جز اشك ، هیچ زبانى به كار حبیب نمى آید.
امام بال دیگر خود را براى همراه حبیب مى گشاید. واى ! چه كند همراه حبیب ؟ چه كند غلام حبیب در مقابل این رحمت واسعه ؟ در مقابل این بال گسترده محبت ؟!
زبان به چه كار مى آید؟ اشك چه مى تواند بكند؟ قلب چگونه در سینه بماند؟ نفس چگونه بیرون بیاید؟ حبیب یارى كن ! اینجا جاى سخن گفتن توست . تو چیزى بگو. مرا دست بگیر در این اقیانوس بیكران محبت !
من ندیده ام ! نچشیده ام . كسى تا به حال این همه محبت یكجا و یك بغل به من هدیه نكرده است . كارى بكن حبیب ! چیزى بگو!
مولاى من ! امید من ! این برادر، غلام من بوده است كه در راه شما آزاد شده ، اما خودش ...
اما خودم حلقه بندگى شما را در گوش كرده ام . اگر بپذیرید، اگر راهم دهید، اگر منت بگذارید.
امام ، غلام را در آغوش مى فشارد و شانه مهربانش را بستر اشكهاى بى امان او مى كند.
از آن سو زینب (س )، سر از كجاوه بیرون مى آورد و مى پرسد: كیست این سوار از راه رسیده ؟
و پاسخ مى شنود:
حبیب بن مظاهر.
تبسمى مهربان و شیرین بر چهره زینب مى نشیند و مى گوید:
سلام مرا به او برسانید.
هنوز تمام پهناى صورت و محاسن حبیب ، از اشك خیس است كه مى شنود:
بانویمان زینب به شما سلام مى رسانند.
این را دیگر حبیب ، تاب نمى آورد. حتى تصور هم نمى كرده است كه روزى دختر امیرالمومنین به او سلام برساند. بى اختیار دست بلند مى كند و بر صورت خویش مى كوبد، زانوهایش سست مى شود و بر زمین مى نشیند. خاك از زمین برمى دارد و بر سر مى ریزد و چون زنان روى مى خراشد و مویه مى كند.
خاك بر سر من ! من كى ام كه زینب ، بانوى بانوان به من سلام برساند
خدایا! تابى ! توانى ! لیاقتى ! كه من پذیراى این همه عظمت باشم .






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 110]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن