تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 15 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):چیزى را بر زبان نیاورید که از ارزش شما بکاهد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1838146528




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

قلقلک / عزیز نسین


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: دهانه ي معدن را از بالا که نگاه مي کردي يک پرتگاه بود و از پايين که تماشا مي کردي چون ديوي خشمگين و عصباني به نظر مي آمد.
سنگ هاي نوک تيز زير نور خورشيد مانند تبري که طرف تيزش را رو به آفتاب گذاشته باشند چنان برق مي زد که چشم را خيره مي کرد ...
طرف ديگر سنگ ها که در قسمت سايه قرار داشت تصوير اشباح و شياطين را در شب هاي سرد و تاريک مجسم مي ساخت.
.... وقتي حرارت آفتاب روي سنگ هاي قلوه اي آبي و سفيد مي افتاد بخاري غليظ و لغزان جون مه صبحگاهي زمستان همه جا را مي پوشاند.
حدود سي نفر در اطراف دهانه معدن کار مي کردند و با تلاش بسيار سنگ هاي رگه دار را که با هزاران نقش و نگار زيبا چون برگ زر خريد و فروش مي شدند و هر روز حجم پول هاي صاحب معدن را زيادتر مي ساختند، به ضرب پتک و با کمک ديناميت از دل کوه ها بيرون مي کشيدند.
بالاي دهانه ي معدن طناب ضخيمي از اين سر کوه به آن سر کوه کشيده بودند و قرقره ي بزرگي با يک زنبيل بافته اي از آن آويزان بود و کارگران را بالا و پايين مي کشيد ...
در دامنه ي کوه دو نفر کارگر قوي هيکل جدا از ديگران با علاقه زيادي مشغول کار بودند، يکي با دو دستش ميله ي فولادي نوک تيزي را گرفته بود و ديگري با پتک سنگيني محکم روي ميله مي کوبيد و صداي مخصوصي از دهانش خارج مي شد.
«هخ ...»
در هر بار که پتک روي سر ميله مي خورد، کارگري که ميله را گرفته بود کف دو دستش را با آب دهانش خيس مي کرد و براي آن که ميله بيشتر توي سنگ جا باز کند آن را مي چرخاند ...
گاه گاهي نيز ميله را از داخل سوراخ سنگ بيرون مي کشيد و داخل گودال آب مي ريخت ... توي سوراخ به قدري داغ بود که آب تبديل به بخار مي شد ...
در پايين کوه ده نفر کارگر پاره سنگي به اندازه ي يک خانه را از جايش تکان داده و سعي مي کردند آن را از کوه جدا سازند.
سر کارگر مقابل سوراخ سنگي که از ديروز باز شده بود فتيله ي ديناميت را جا به جا مي کرد ... سه تا ديناميت داخل سوراخ گذاشت و سوت کشيد:
«تعطيل ...»
هر روز وقتي کارگرها براي خوردن ناهار کارشان را تعطيل مي کردند سرکارگر هم فتيله ي ديناميت ها را آتش مي زد.
کارگر ها با شنيدن صداي سوت و اعلام تعطيل کار، مثل بچه هاي بازيگوش که از مدرسه بيرون مي آيند وسايل کار را روي زمين انداختند و جست و خيزکنان به طرف سايه باني که در فاصله ي خيلي دوري براي استراحت آن ها درست کرده بودند دويدند ...
دو نفر کارگر قوي هيکل نيز دست از کار کشيدند. حسن سياه با کف دست پينه بسته اش عرق پيشاني اش را پاک کرد؛ درست يک کف دست عرق از پيشاني او در آمد و با خوشحالي گفت:
- هي ... رضا آبله رو بدو چايي تمام ميشه ...
رضا که کمي مسن تر بود و با خستگي قدم برمي داشت جواب داد:
- نترس، سهم ما مي مونه ...
دو تا رفيق آرام و بدون عجله به طرف سنگ بزرگي که صبح دستمال هاي نانشان را زير آن قايم کرده بودند رفتند.
سفره ها را برداشتند، صد قدم آن طرف تر کنار جوي آب دستمال ها را باز کردند، اول دست و رويشان را شستند و بعد چارزانو کنار سفره نشستند. رضا آبله رو دو تا پياز و يک سير زيتون را که از بقالي سر کوچه خريده بود از توي کاغذ باز کرد وسط سفره گذاشت ...
حسن سياه هم يک نان بسيار بزرگ سياه و پنجاه گرم حلوا شکري پهلوي نان خورش دوستش گذاشت ... در همين موقع سرکارگر پشت تخته سنگ بزرگي پناه گرفته و با نوک سيگارش فتيله را آتش زد ... يک دفعه مثل اين که ستون فقرات کوه از جايش در آمده ... پاره سنگ ها توي فضا به پرواز در آمدند، صداي وحشتناکي توي کوهستان منعکس شد و تخته سنگ ها چون اژدري که بمب خورده باشد در دامنه کوه به حرکت درآمدند و با پيچ و تاب به پايين غلطيدند.
رضا آبله رو گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم ...» نان را گرفت و از وسط دو تيکه کرد ... حسن سياه هم «بسم الله» را گفت ... نانش را از وسط سفره برداشت و در حالي که حلوا شکري را روي نان مي کشيد گفت:
- همشهري من به اين جور کارها عادت ندارم ... شب ها تا صبح از درد و خستگي خوابم نمي برد.
رضا آبله رو جواب داد:
- وقتي هوا گرم تر بشه بيشتر ناراحت مي شي ...
هر دو ساکت شدند ... رضا آبله رو مشت محکمي روي پياز کوبيد و پرسيد:
- تو چرا خانه و زندگي ات را ول کردي؟
حسن سياه لقمه بزرگي را که توي دهنش گذاشته بود با عجله فرو برد و جواب داد:
- نپرس برادر ... هر بلايي که ما مردها مي کشيم از دست زن هاست ...
رضا آبله رو نفس عميقي کشيد:
- واي ... پس تو هم به آتش زن سوختي؟
حسن سياه سرش را با کينه و آخ و کوف تکان داد:
- بعله ... برادر منم قديم ها يه آدم حسابي بودم ... کار و کاسبي خوبي داشتم. وضع مالي ام هم خوب بود ... گفتم ازدواج کنم ... سر و سامان بگيرم ... گير زني افتادم که خدا قسمت دشمن آدم هم نکنه ... زني که درست مثل گرامافون خودکار دايم صداش بلند بود! ... هر چي مي گفتم «زن بسه ... يک دقيقه آرام بگير» ولي مگه حرف به گوشش مي رفت. من خوابم مي برد اما اون هنوز داشت حرف مي زد ... ديگه جانم به لبم رسيده بود ... چندين بار به قدري عصباني شدم که مي خواستم خفه اش بکنم ... اما شيطان را لعنت کردم ... آدم کشي کار من نبود ... زنيکه هم که آرام نمي گرفت، ديدم بهترين راه اينه که خانه و زندگي و کار و کاسبي را ول کنم و جانم را نجات بدم ... يک روز قيد همه چيز را زدم و به غربت آمدم ...
رضا آبله رو که با تعجب به حرف هاي دوستش گوش مي داد خنده ي تلخي کرد و گفت:
- بابا گلي به جمالت! آدم همچي زني را که مثل بلبل حرف مي زنه ول مي کنه؟! حرف زدن و شيرين زباني خاصيت زن هست، زني که حرف نزنه بايد انداخت دور ... در دنيا عجب سليقه هاي جوروارجوري پيدا مي شه ... تو از زياد حرف زدن زنت فرار کردي و من از سکوت و بي زباني زنم به ستوه آمدم ... برادر من تنها پسر خانواده بودم ... هر چي مي خواستم پدر و مادرم فوري برام تهيه مي کردند. تا اين که چشمم به دختر کريم آقا افتاد، در همان نگاه اول نه يک دل بلکه صد دل خاطرخواهش شدم. دختره هم به من دل بست ... هر روز مي رفتيم خارج دهکده توي جنگل کنار چشمه ساعت ها مي نشستيم و راز و نياز مي کرديم ... يک روز به آسيه گفتم: «دختر، اين وضع تا کي بايد اين جوري بمانه؟ ...» جواب داد: «تو رو خدا مرا سر زبان ها نينداز زودتر بيا مرا از پدرم خواستگاري کن ...»
پدرم را فرستادم پيش پدرش خواستگاري بکنه. کريم آقا گفت: «از شما بهتر کي هست؟» اما وقتي مي خواستند قولنامه بنويسند پدر دختره از ما دو جفت گاو نر و دو تا گاو ماده با گوساله هاش، ده تا گوسفند، چند دست لباس و پانصد ليره هم شير بهاء مطالبه کرد. اي بر پدرت لعنت کريم آقا، مگه مي خواهي ملک ششدانگي معامله کني؟! ... اگر ما تمام ثروت مان را مي داديم اونايي را که پدر عروس مي خواست نمي شد، پدرم هر چه التماس کرد «نکن کريم آقا ... رحم داشته باش ...» ولي اون گوشش به اين حرف ها بدهکار نبود. پاشو توي يک کفش کرده بود و مي گفت «حاشا و کلا ... بايد اينارو بدي تا دخترم را بدم ...» پدرم مرا صدا کرد و گفت: «پسر جان بيا و از خير اين دختر بگذر ... هر دختر ديگري که بخواهي برات مي گيرم» ولي من طوري عقل و دينم را از دست داده بودم که يک لحظه نمي تونستم بدون دختره زندگي کنم ... در جواب پدرم گفتم: «اگر به وصال اين دختره نرسم به غربت ميرم ...» پدر و مادرم از شنيدن اين حرف به وحشت افتادند، ولي چه فايده، فراهم کردن اين قدر گاور و گوسفند و پول امکان نداشت، يک روز هم که جريان را براي دختره تعريف کردم «آسيه» خيلي جدي جواب داد:
- «مگه تو جوانمرد نيستي؟!»
- «چطور نيستم؟ منظورت چيه؟ ...»
- «نزديکي هاي صبح بيا مرا فرار بده. من لخت و عريان حاضرم تا اون طرف دنيا باهات بيام ...»
گفتم: «دختر مگه ديوانه شدي؟ پدرت با ژاندارم هفت آبادي دنبال ما مياد ... تا مرا نگيره و به زندان نيندازه ول کن نيست ...»
بالاخره طولش نديم هرچه داشتيم فروختيم و تو دامن کريم آقا ريختيم ولي باز هم هر روز يک بهانه اي مي آوردند. پدرم رفت هزار ليره قرض کرد، عروسي مفصلي راه انداختيم. وقتي توي حجله رفتيم و روسري عروس را برداشتم ديدم اين آسيه با اون آسيه اي که دل و دين مرا برده خيلي فرق داره ... هر چي صداش زدم جواب نداد. انگار زبانش را قورت داده بود! «آسيه، دختر با تو هستم، چرا جواب نمي دي؟ ...» خير. دختره حسابي کر و لال شده بود. بغلش کردم انداختمش روي تخت. يک «آخ» هم نگفت ... به قدري عصباني شده بودم که چيزي نمانده بود بزنم دل و دنده عروس را خورد و خاکشير کنم ... گفتم باهاش شوخي کنم و قلقلکش بدم. شايد زبانش باز بشه ... در حالي که با صداي بلند مي خنديدم شروع کردم: «قيلي ... قيلي ... قيلي ... قيلي» ولي باز هم فايده نکرد. خودم از بس که خنديدم چشم هام آب افتاد اما دختره مثل مجسمه نشسته بود و جم نمي خورد ... گفتم:
«دختر مگر تو نبودي که کنار چشمه مثل بلبل چه چه مي زدي؟ پس چرا حالا حرف نمي زني؟» باز هم ... از حرف زدن خبري نشد ... داشتم ديوانه مي شدم. خلاصه کلام تا نصف شب قلقلکش دادم و خواهش و تمنا کردم نتيجه اي حاصل نشد!
تصميم گرفتم به هر قيمتي شده دهانش را باز کنم. يک نيشگون محکمي از بازوش گرفتم. بازم صداش در نيامد ... يک نيشگون ديگه ... سومي ... چهارمي ... دفعه ي پنجم رانش را طوري گاز گرفتم که جيزي نمانده بود گوشتش کنده بشه. بازم هيچي نگفت!
از حرصم سرم را به ديوار مي زدم و موهاي سرم را مي کندم. سرش داد زدم:
«دختر خفه ام کردي. خفه بشي الهي ... يک چيزي بگو به من، فحش بده مرا بزن ... اما اين قدر لال بازي در نيار ...» اما دعوا هم کاري از پيش نبرد.
ساقدوش ما هم که پشت در اتاق منتظر «نتيجه» بودند حوصله شان سر رفته بود، مرتب «تق ... تق» مي زدند به در و غر و غر مي کردند. ديدم آبروم ميره، فردا توي قهوه خانه انگشت نماي دوست و دشمن مي شم. سيلي محکمي زدم توي گوشش ... و با مشت و لگد افتادم به جانش، حالا نزن کي بزن ... ولي از دختره صدا در نمي آمد ... آن قدر کتکش زدم که از حال رفت ... دختره را گذاشتم و رفتم پهلوي ساقدوش هام ...
يکي از ساقدوش ها وقتي رنگ و روي مرا ديد خيلي ترسيد، با دلهره پرسيد: «چيه؟ آسيه دختر نبود؟ ...»
ميخواستم با مشت بزنم توي دهن ساقدوش، داد زدم: من اصلا بهش دست نزدم تا ببينم دختر هست يا نه! ...»
جريان را براي ساقدوش هام و خواهر مادرم هم تعريف کردم، هر کدام يک چيزي مي گفتند و يک راهي نشان مي دادند ولي بي فايده بود.
صبح که از خانه بيرون آمدم تمام اهل آبادي از زن و مرد و پير و جوان، کوچک و بزرگ مرا نشان مي دادند و پوزخند مي زدند!! ديدم جاي ماندن نيست ... از ده بيرون آدم بدون اين که عقب سرم را نگاه کنم به اين جا آمدم ... بعله دوست عزيز من به خاطر حرف نزدن زنم فرار کردم و تو به خاطر زياد حرف زدنش.»
صداي سوت سرکارگر بلند شد ... کارگرها با عجله سفره هاشونو جمع کردند و به سر کارهايشان رفتند.
حسن سياه و رضا آبله رو هم پتک و ديلم را برداشتند و شروع به کار کردند.
رضا آبله رو گفت:
- به نظر من زن بايد زبان دار باشه ...
حسن سياه خنديد:
- هي ... رضا آبله رو کارت را بکن! اين کارها هر چي سخت باشه از زن داري آسان تره






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 251]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن