واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: آنچه پیش روی شماست دل نوشته ای از لحظه وداع دختر با پدرش در آخرین دیدارشان می باشد:
راستی یادت هست به مادر گفتی خداحافظ می روم اما انتظار نداشته باش که برگردم و پشتم را نگاه کنم زیرا اشکهایش اراده ام را سست و پاهایم را بی رمق خواهد کرد.
راستی آ ن روز یادت هست؟ آخرین روزی که از کنارم می رفتی؟ روز ی که توان جدا شدن از همدیگر را نداشتیم؟ گویی نیرویی قلبهامان را به هم گره زده بود. نمی دانم آن روز حال عجیبی داشتم گرچه کوچک بودم اما هنوز آن بی قراری ها یادم هست. هنوز هم اشک های ملتمسانه و کودکانه ام را به یاد دارم، هنوز هم غربت رفتنت به خاطرم مانده است.
چه سخت بود آن لحظات، وچه سنگین می گذشت آن دقایق آخر.
براستی مرا توان جدا شدن از آ غوشت نبود، گویی کسی برایی همیشه گرمای آغوشت را از من گرفت و تا ابد شنیدن صدای قلب تو را از من دریغ می کند
انگار تمام وجودم را از من جدا می کنند، نمی دانم شاید می دانستم که آخرین بار خواهد بود که نازهای شیرینم را خریدارخواهی بود؟ به چشمانت که می نگریستم گویی با من سخن می گفتند و آنها نیز توان جدایی نداشتند.
در جشمان تو اشک موج می زد و عاقبت این اشک ها بغض نشکفته ام را شکوفا نمودند. هر قطره اشکی که می ریختم دردی بر غربتم می افزود.
من و تو چشم در چشمان هم و در آ غوش هم می گریستیم، درون هر دویمان غوغایی بود، و مادر فقط نگاهمان می کرد و بغض در گلویش را به سختی فرو می برد، آغوش می گشود که دوباره برگردم اما مگر می شد، ولی تو باید می رفتی تا چگونه رفتن را به همگان بیاموزی، باید می رفتی چرا که فرشتگان مهیای آمدنت شده بودند بالاخره مرا به سختی از آ غوشت جدا ساختی به مادر سپردی. گویی روحم را از کالبدم جدا می کردی!
راستی یادت هست به مادر گفتی خداحافظ می روم اما انتظار نداشته باش که برگردم و پشتم را نگاه کنم زیرا اشکهایش اراده ام را سست و پاهایم را بی رمق خواهد کرد، تو می رفتی و من تا ته کوچه رفتنت را می نگریستم و اشک از چشمانم آرام آ رام بر گونه های کوچکم می ریخت، گویی تمام وجودم را با خود می بردی، انگار تمام آرزوهایم به پایان رسیده است.
خود را سخت به سینه مادر می فشردم تا شاید دردم التیام یابد و تو لحظه به لحظه از من دور ودورتر می شدی و من لحظه به لحظه به غر بت و تنهایی نزدیک و نزدیک تر، آنقدر دور شدی که انتهای کوچه دیگر ندیدمت ویک بار هم بر نگشتی. وقتی رفتنت را باور کردم گویی این ابیات را در وجودم زمزمه می کرد:
می گفت شبی به خانه برمی گردم با سبز ترین نشانه بر میگردم
می گفت، ولی دلم گواهی می داد یک روز به روی شانه بر میگردد
رفتی و تو را برای همیشه به خدا سپردم نازنین.
آرام باش، نگران نباش؛ من دیگر به تنهایی خو گرفته ام. من هم دیگر با شادی های کودکانه وداع کرده ام و بهار آرزوها را به فراموشی سپردهام.
آسوده باش و با فرشتگان مهربانی کن، من از خدا برایت شادی و آرامش روح را می طلبم.
*دخترت سوده . سال ۱۳۷۸
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 169]