واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
اي فرزند! كيخسرو چون به ايران زمين رسيد كاوس هنوز زنده بود ، و در همان زمان نيز به شاهي نشست ، اما انساني مهربان بود و برخلاف كاوس دل با مردم داشت . چون كاوس درگذشت و امور كشورش بصورت كامل بدست او سپرده شد ، نخستين كارش آزاد كردن جهن ، پهلوان توراني بود كه سالها در زندان كاوس ، بند به دست و پاي داشت . كيخسرو به جهن گفت : اكنون برخيز و به سرزمين توران برو نگهبان آئين و كيش خدائي باش و بكوش تا دوستي و صلح ميان ما برقرار باشد . در پي آن كيخسرو سرداران و بزرگان كشور را دعوت كرد ، با آنها سخن گفت و دستور داد تا تمام زندانيان توراني را از زندان آزاد نمودند و به توران زمين فرستادند .
كيخسروچون سالها بر او گذشت روزي با سرداران خود گفت : اي پهلوانان از شرق تا غرب ايران زمين در كوه و بيابان ، در دريا و دشت ، بدخواهان را ادب كردم . و خدا اين تخت و تاج را بپاس نيايش هايم به من مرحمت كرد ، عمري دراز به من داد ، هميشه تمام آرزوهايم برآورده شد و امروز بي گمان آرزوئي ندارم ، از آن مي ترسم اكنون كه بي نيازي را احساس مي كنم و چيزي نمانده است كه بر آن دست يابم ، انديشه و خوي اهريمني در دل من وسوسه كند و روانم خودپرست شود و پس از عمري كه در راه راست و در جهت آرزوهاي مردم قدم برداشته ام ، بدكنشي همچون ضحاك شوم و يا چون جمشيد دل از مرحمت خداوند ببرم و آنگاه مرا با تور و سلم يكجا نام برند . پدران من مردمي نيك نبوده اند و امكان دارد از نظر اخلاق در معرض خطر باشم زيرا از يك سو، نژاد به كاوس مي رسانم كه پر از خودكامگي و دور از خرد و انديشه و ياد خداوند بود ، و از سوي ديگر ، نژاد به افراسياب توراني مي رسانم كه هيچكس از او به جز كژي و جادوئي به ياد ندارد . روان من از آن دو سو، به بدي مايل است و از آن ترسم ، در اين آخرراه به لغزش دچار شوم و مهر خداوندي از من جدا شود و به كژي وناداني و ظلم و خودپرستي و حرص و آز مايل شوم و چون درگذرم ، رواني تيره در آن جهان برايم باقي بماند
. من كار آن جهان را اندك نمي گيرم و تصميم گرفته ام از اين پس فقط در راه نيايش خداوند گام بردارم . از فراداي آن روز كيخسرو كمتر كسان را بار مي داد . پهلوانان ايران چون طوس و گودرزو گيو، گرگين و ديگران نزد كيخسرو رفتند و گفتند : ما همه پهلوانان ، دل به تو سپرده ايم و امروز تمام جهان از آن توست و نمي دانيم چه انديشه اي تو را به كناره گيري از جهان واداشته است . اگر ما گناهي كرده ايم كيفرمان ده ، اگر دشمني در نهان داري به ما بگو تا سرش را برگيريم و يا سر در راه آن ببازيم . كيخسرو گفت : نه من دشمني در گيتي دارم و نه شما گناهي كرده ايد ، شما بمانيد و نيكو زندگي كنيد . يك هفته است كه در پيشگاه يزدان به نماز و نيايش پرداخته ام و به آنجا رسيده ام كه مي دانم در اين جهان بزرگ ، همه چيز ناپايدار است مگر يزدان پاك كه همه چيز از اوست و من ازشاهي گذشته و فقط به راه او خواهم رفت .
پس رو به پرده داران كرده و گفت : من ديگر كسي را نخواهم پذيرفت و كار من نيايش و نماز خواهد بود . يك هفته گذشت و كيخسرو كسي را نپذيرفت . پهلوانان در انديشه شدند و با هم انجمن كردند و تصميم گرفتند تا سواري را به زابلستان نزد زال و رستم فرستاده و بگويند اي جهان پهلوانان داستان كيخسرو به اينجا رسيده است كه از درگاه يزدان راه گم كرده ، در بر پهلوانان بسته و پنداري كه با ديوان نشسته است و مي ترسيم همچون كاوس ، ديوان از راه ببرندش ، شما پهلوانيد و داناتريد تا كار از كار نگذشته ، خود را برسانيد و اين درد را علاج كنيد . پيك بر اسب بادپا نشست و روانه زابلستان شد تا به آن برسيم . موبدان و بزرگان همراه با پهلوانان ، بار ديگر از كيخسرو اجازه ديدار خواستند .
كيخسرو آنها را با محبت پذيرفت و هر يك را بر جاي خودشان بنشانيد . پهلوانان لب به گله گشودند و گفتند : از زماني كه راه را بر ما بسته اي ، دلمان از غم ، ياراي تپيدن ندارد . اين راز را بر ما بگشا! اگر دريايي از غم باشد به نيروي خود خشك مي كنيم ، اگر چون كوه باشد آن را بر مي كنيم ، اگر دشمن باشد به خنجر دلش را مي شكافيم و اگر چاره غم تو از كمي گنج و مال است ، ما همه پاسبان گنج توايم ، هرچه داريم از آن تو ، ما همه از رتج تو ، دردمند و گريانيم .
كيخسرو گفت : چنين نيست . نه دشمن در كشور است و نه رنجي بر دل من رسيده ، اين آرزوي دل من است كه به نيايش يزدان بپردازم ، مي خواهم فقط با خدا باشم . اميد دارم كه آن آرزوي من برآورده شود . اندكي صبر بايد . چون به آرزويم رسيدم براي همه شما راز خود را بيان خواهم كرد ، اكنون بازگرديد و شادمان باشيد و غم من نخوريد ، زيرا من با خداي خود شاد و خوشحالم . چون موبدان و پهلوانان رفتند ، كيخسرو گفت تا بار ديگري پرده ها را فرو آويختند آنگاه بر زمين نشسته رو به درگاه ايزد كرد و گفت : اي خداي برتر از آنچه كه در جهان و انديشه من هست راهنمائيم كن ، اي كردگار سپهر كه نيكي و عدل و مهر به نيروي تو فروزان است دستم بگير و بسوي خود ببر ، قبل از آنكه دل من به بدي مايل شود و از ديدار تو ترسان باشم .
زمن گر نكوئي و گر رفت زشت
روان مرا جاي ده در بهشت
كيخسرو پنج هفته همچنان خروشان و نالان در برابر خداي برتر ، بر پاي بود . نه شب خفت و نه روز آسايش گرفت . تا شبي به هنگام سرزدن ماه در آسمان ، از رنج به خواب رفت ، اما جان و دلش بيدار و آگاه بود . در خواب ندائي شنيد كه مي گفت : اي شاه نيك اختر ، اي نيك بخت كنون آنچه جستي همه يافتي ، سروش خجسته گفت : چون از اين جهان بيرون شوي پروردگارت تو را در كنار خود جاي خواهد داد . هر چه در دست تو هست به صاحبان آن بسپار ، حق درويشان را به آنها بازده و مردم را توانگر كن و بدان اگر بيدادگران از جهان نيز بگذرند ، آشكار و نهانشان يكي خواهد بود و اژدهاي جهانخوار ظلم و ستم كه بر وجودشان چيره شده روانشان را درهم خواهد فشرد .
كسي گردد ايمن ز چنگ بلا
كه بايد رها ز اين دم اژدها
اكنون با بخشش به مردم و دادن حقشان ، آن اژدها را از پا درآور. جهان نيز بسيار بر تو نخواهد پائيد كه بر گذشتگان تو نيز بسيار نپائيده . چون همه چيز را بخشيدي و چنانكه آمدي ، بدان كه هنگام رفتن تو نيز رسيده است و پس از آن بي مرگ برخيز و بجائي رو كه يزدانت خواهد داد . آن سروش خجسته سخن هاي نهاني ديگر هم بگفت ، چون سخنان سروش به پايان رسيد كيخسرو بيدار شد و خوابگاه خود را از عرق و اشك چشم پر آب ديد ، همچنان گريان ، ايزد را سجده كرد ،
همي گفت اگر نيز بشتافم
ز يزدان همه كام دل يافتم
گفتيم سروش خجسته به خواب كيخسرو آمد و به او نويد داد كه پروردگارت ، تو را آمرزيد و اين شرافت را به تو داد كه بي مرگ از اين جهان به جهاني ديگر ميروي . كيخسرو پس از نيايش و آفرين خداي ، جامه نو بپوشيد و بدون تاج شاهي و زيور ديگر بر تخت عاج نشست .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 163]