واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
اي فرزند. آن زن بي آزرم روز ديگري بر تخت نشست. تاج زرين بر سر نهاد، گوشواره از گوش بياويخت و فرمان داد تا سياوش را بخوانند. چون سياوش آمد از هر در با او سخن گفت و گفت: شاه گنجي براي تو فرستاده است كه هيچ انساني مانند آن را به چشم نديده است. بيش از دويست پيل بار است از زر و گوهر و عاج و پيروزه و طلا. دخترم را نيز به تو مي دهم اي سياوش چشم بگشا و بر برو رو و برو بالاي من نگاه كن و زيباييم را ببين چرا مرا انتخاب نمي كني آخر بهانه تو چيست كه از مهر من مي گريزي در حالي كه تا من تو را ديده ام مرده ام، روشنايي روز را نمي بينم خورشيد در چشمان من سياه شد، هفت سال است كه بر چهره ام به جاي اشك خون مي دود اگر از آشكار مي ترسي بيا در نهان مرا شاد كن تا جواني را از نوآغاز كنم . بارها بيش از آنچه كاوس تو را داد من بر آن خواهم افزود.سياوش تمام سخنان را شنيد ولي همچنان ساكت ماند.
سودابه گفت اي سياوش اين را نيز بدان كه اگر از فرمان من سربپيچي و دلت بر آرزوي من مايل نشود ماه و خورشيد را در چشمانت تيره مي كنم و شاهي را بر تو تباه خواهم كرد . بلايي بر سرت مي آورم كه در جهان داستان شود. سياوش به آرامي گفت: من كسي نيستم كه از بهر گناه دل دين و شرفم را به باد دهم. اين از مردانگي به دور است كه با پدرم بي وفايي كنم. تو انديشه كن كه بانوي كيكاوسي و خورشيد اين شبستان اين گناه را تو چگونه بر شرف خود هموار خواهي كرد. سپس با خشم از تخت بر خواست و به سوي در شبستان رفت. سودابه چنگ بر گردن و دامن او زد و گفت اي نابكار من پيش تو راز دل گفتم، بي انديشه از نهاد بد انديش تو اكنون مي خواهي مرا رسوا كني نه هرگز چنين نخواهد شد. تا سياوش رفت سودابه دست بر گردن جامه خود برد و آن را پاك بدريد و با ناخن روي خود را بخراشيد به دنبال فرياد سودابه از شبستان او غوغا شد فريادها از ايوان به كوچه رسيد، كاخ پر آشوب شد خبر به كاوس دادند از تخت به زير آمد و به شبستان رفت. چون سودابه را آنچنان بديد در انديشه شد. پردگيان همه سخنان سودابه را تكرار كردند و كسي واقعيت كردار آن سنگدل را به راستي ندانست سودابه در پيش كاوس زانو بر زمين زد. اشك ريخت و موي كند و گفت: جان و تن من پر از مهر توست بيهوده از من پرهيز مي كني و من جز تو هيچكس را نمي خواهم در كشمكش بوديم كه تاج از سرم بر زمين افتاد و جامه ام اين چنين چاك شد. كاوس سخن او را پذيرفت او انديشه كرد چنان كه راست مي گويد سياوش را بايد سر بريد بعد انديشه كرد پس از آن چه خواهند گفت. لحظه اي نشست همه را بيرون كرد . سياوش و سودابه را نزد خود خواند. پس با سياوش گفت هر رازي كه هست از من پنهان مداراين بدي را من پايه نهادم تو را به شبستان فرستادم كه اكنون غمي بزرگ براي من و بند و زندان براي تو به بار آورده است. اكنون راست بگوي و هرآنچه شده از من پنهان مدار. سياوش آنچه گشته بود تمام را گفت و تمام سخنان سودابه را كه به راز گفته بود آشكار كرد. سودابه فرياد زد كه راست نمي گويد او از تمام زنان مشكوي تو فقط مرا خواست. من به او گفتم كاوس چه مرحمت ها به او كرده و من خود فرزندم را به همسريش مي دهم. گفتم برآنچه شاه داده است چندين برابر خواهم افزود مي داني سياوش چه گفـت:
مرا گفت با خواسته كار نيست
به دختر مرا راي ديدار نيست
تو را بايدم زين ميان گفت و بس
نه گنجم به كار است بي تو نه كس
آنگاه خواست مرا به زور به چنگ آورد . پس دو دست خود را بر من چون سنگ تنگ كرد اما شاها من فرمانش نبردم پس چنگ در مويم زد و روي مرا خراشيد پر گريه كرد و گفت اي شاه كودكي از تو در وجود من است كه ديگر نخواهد ماند.
كاوس نتوانست داوري كند و ندانست از آن دو چه كس گناهكار است و پس بلند شد دست و تن سياوش را بو كرد. سپس سودابه را بوئيد از سياوش بوي انسان به مشامش رسيد از سودابه بوي مي و مشك، انديشه كرد اگر سياوش او را پسوده باشد آن بوي گلاب در دست و اندام وي نيز بايد باشد. پس غمگين شد و با خود گفت سودابه گناهكار است بايد بفرمايم تا با شمشير بدنش را ريز ريز كنند. دمي بعد از شاه هاماوران كه پدر سودابه بود انديشه كرد كه اگر چنان كند. آشوب و جنگ از نو آغاز خواهد شد و گذشته از آن دلش از مهر لبالب بود و ديگر آنكه كودكان كوچكي از سودابه داشت . پس با خود گفت غم خرد را خرد نتوان شمرد و دانست كه سياوش در آن داستان بس گناه است پس با وي گفت:
مكن ياد از اين نيز و با كس مگوي
نبايد كه گيرد سخن رنگ و بوي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 263]